(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
🌸فرشته جهنمی #پارت_173
ملینا دستش را پایین آورد و از نگرفتن حلال ماه که قوسی زیبا و سپید داده بود ناراحت و نا امید شده بود پس پایین آورد و به قلبش نزدیک کرد.
همه چیز برایش مثل یک رویا بود، رویایی در اعماق تاریکی وجودش! ملینا دختری بود که همه فکر می‌کردند باید مثل سنگ محکم و قوی باشد. اما او هم مثل دیگر دختران آواز خواندن، رقصیدن و گل ها را دوست داشت. او هم مثل همه شیفته‌ی کنت‌استیون شد و حالا با شنیدن این حقیقت که او ممکن است شیطان شود از درون فرو ریخت.
دوباره به حالت قبل برگشت و بر روی سطح چمن‌پوش شده‌ی جنگل دراز کشید.
بخاطر دویدن و آواز خواندن کمی نفس نفس می‌زد و تار گیسوان سپیدش در لابه لای سبزه‌زار پخش شده بود، عطر و بوی جنگل لایمون را دوست داشت، کاش می‌توانست برای همیشه در اعماق جنگل زندگی کند.
- رو به راهی رفیق؟
نجوای مردانه و مخملینی را شنید و به یک‌باره نفسش در سینه حبس شد. مگر کنت‌استیون در فرانسه نبود؟ حتما دچار توهم شده که صدای او را می‌شنود.
نگاهش بر آسمان سیاه که شاخه های جنگل آن را پوشش می‌داد خیره بود و بسختی آن دهانش را قورت داد؛ به ساعد دستش تکیه داد و از آن حالت درازکشیده بیرون آمد و در جایش نیم‌خیز شده.
دقیقا حدود ده قدم آن سمت‌تر، مردی با پیراهن روشن و شلوار مشکی رنگی، از سمت چپ بازوانش به درختی تکیه زده بود و با لبخند محوی به ملینا نگاه می‌کرد. چشمان کهربائی‌اش در تاریکی شب برق زیبایی داشت.
تکیه‌اش را از درخت برداشت، آرام و با تمأنینه به سمت ملینا آمد و درست مانند او بر روی چمن‌زار دراز کشید، درحالی که نگاهش بر آسمان سیاه شب خیره بود و هنوز هم لبخندی بر روی غنچه‌ی لب هایش بود، آرام زمزمه کرد.
کنت‌استیون- فکر نمی‌کردم اینقدر صدات خوب باشه!
ملینا با حالت معذبی کمی خودش را پس کشید اما دیگر دراز نکشید؛ در حقیقت بعد از آن‌که کاملیا او و کنت را در یک اتاق دید، کنت‌استیون تا حدودی فاصله‌اش را با ملینا رعایت می‌کرد زیرا که از احساسات او باخبر بود.
دستی به موهای سپید خود کشید و قسمتی را پشت گوشش برد و گفت- تـ... تو مگه... مگه فرانسه نبودی؟
نفسش را بیرون داد و چشمان کهربائی‌اش را با کلافگی بست و جواب او را داد.
کنت‌استیون- نمی‌تونم گله و گرگینه‌ها رو تنها بزارم...
بعد از کمی مکث دوباره چشمانش را باز کرد و درحالی که نقشی از یک لبخند پررنگ بر لبانش می‌نشست و دو سمت بینی‌اش بطرز دل‌نشینی چین می‌خورد، به چهلو چرخید و به چهره‌ی خجل زده‌ی ملینا نگاه کرد.
کنت‌استیون- امشب حرفای جالبی با پدربزرگ کارل زدین
او با این حرفش به ملینا فهماند که حرف هایشان را شنیده، اما ذره‌ای تشویش و یا نگرانی در چهره‌اش هویدا نبود.
این چهره‌ی دلنشین، موهای مواج، چشمان زیبا و زلالی، همان مرد مهربان و گرمی که نفس‌هایش بوی سیب تازه را می‌داد!
اصلا چطور باور کند همچین شخصی یک شیطان باشد؟ آن‌هم کنت‌استیونی که تا ۱۸ سالگی بخاطر کشته شدن و یا شکار حیوانات غیر اصیل توسط گرگینه‌ها، ماتم می‌گرفت و ناراحت بود؟ کسی که بخاطر شکسته شدن یک شاخه‌ی درخت نگران می‌شد چطور بتواند افکار شرورانه در سرش داشته باشد؟
کنت‌استیون- اگه بخوام حقیقتو بگم، راستش...
حرفش را برید و مثل ملینا از حالت دراز کشیده بیرون آمد و سرجایش نشست، انگار برای گفتن این حرفش تردید داشت چرا که چندین بار دهان گشود تا ادامه دهد اما منصرف می‌شد، در آخر تردید را کنار گذاشت و گفت- راستش من و کاراجا نقشه داشتیم کریستوفر و کارل رو نابود کنیم، اما وقتی میکا حامله شد... بیخیال شدم
با شنیدن این اعتراف قابل‌گیر شد، باورش نمی‌شد که او قصد نابود کردن داشته باشد، چشمانش را با یأس از چهره‌ی ماهگون کنت‌استیون گرفت و به چمن‌زار زیر پاهایش نگریست و پرسید- چرا بیخیال شدی؟ من فکر نمی‌کردم یه اهریمن باشی!
حرفش را با طعنه و پوزخندی زد؛ کنت‌استیون بدون اینکه ناراحت شود، آرام و آقامنشانه خندید و صدای خنده‌اش نوسانی در قلب ملینا ایجاد کرد؛ حالا حتی فهمیده بود که این خصلت فرشته‌های جهنمی بود، پریزادهای جاوید این خصلت را داشتند که همه را شیفته‌ی خود کنند و در وجود آن‌ها کسی مانند وابستگی و عشق ایجاد کنند؛ کنت‌استیون هم یک پریزاد بود. برای همان ملینا، کارل، کریستوفر و همه حس ضعف دربرابر کنت‌استیون می‌کردند.
کنت‌استیون- من اهریمن نیستم، تنها هدف من اینه که به دنیای خودم برگردم، اما... دیگه نمی‌خوام میکا رو رها کنم!
دستش را آرام بالا آورد و بر روی سینه‌ی خود مشت آرامی کوبید و گفت...
کنت‌استیون- میکا جون منه!
چشمان محسور کننده و براقش، لحن بیانش، غنچه‌ی کلفت لب‌هایش که با هر حرفی که می‌زد با لطافت باز می‌شد، تمام حرکاتش برای ملینا جذاب بود؛ کم پیش می‌آمد ملینا از جنس مخالفش خوشش بیاد اما کنت... او واقعا جذاب بود!