#امید
از گابریل گارسیا می پرسند:
اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره امید بنویسی، چه می نویسی؟
گفت:
99 صفحه رو خالی میذارم . صفحه آخر
می نویسم:
"یادت باشه دنیا گرده،
هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی
شاید در نقطه شروع باشی"
زندگی ساختنی است؛
نه ماندنی..
بمان برای ساختن»
نساز برای«ماندن».
منتطرنباش کسی برایت گل بیاورد!
خاک را زیر و روکن...
بذر را بکار،
از آن مراقبت کن
گل خواهد داد.
🌸🌸🦚🦚🎄🎄🎄🦚🦚🌸🌸
🌹https://t.me/khatamajabshir
از گابریل گارسیا می پرسند:
اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره امید بنویسی، چه می نویسی؟
گفت:
99 صفحه رو خالی میذارم . صفحه آخر
می نویسم:
"یادت باشه دنیا گرده،
هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی
شاید در نقطه شروع باشی"
زندگی ساختنی است؛
نه ماندنی..
بمان برای ساختن»
نساز برای«ماندن».
منتطرنباش کسی برایت گل بیاورد!
خاک را زیر و روکن...
بذر را بکار،
از آن مراقبت کن
گل خواهد داد.
🌸🌸🦚🦚🎄🎄🎄🦚🦚🌸🌸
🌹https://t.me/khatamajabshir
سه داستان کوتاه زیبا 3 ثانیه وقت میگیره :
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ،
این یعنی #ایمان...
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى #اعتماد...
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى #امید
برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو میکنم.
🍀🌸🍀🌹🌹🍀🌸🍀🌹🌹🍀
🌹https://t.me/khatamajabshir
🍀🌸🍀🌹🌹🍀🌸🍀🌹🌹🍀
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ،
این یعنی #ایمان...
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى #اعتماد...
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى #امید
برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو میکنم.
🍀🌸🍀🌹🌹🍀🌸🍀🌹🌹🍀
🌹https://t.me/khatamajabshir
🍀🌸🍀🌹🌹🍀🌸🍀🌹🌹🍀
💜می توان هر روز و هر شب
💛روی لب، #لبخند داشت
💜می توان باکهکشانِ این جهان
💛پیوند داشت
💜با #امید و #عشق
💛دنیـا جای خوبی میشود
💜می توان هر لحظه
💛رویاهای بی مانند داشت
💜لحظاتتون سرشار از آرامش
🌸https://t.me/khatamajabshir
💛روی لب، #لبخند داشت
💜می توان باکهکشانِ این جهان
💛پیوند داشت
💜با #امید و #عشق
💛دنیـا جای خوبی میشود
💜می توان هر لحظه
💛رویاهای بی مانند داشت
💜لحظاتتون سرشار از آرامش
🌸https://t.me/khatamajabshir
#نیایش
🤲خدایا از تو میخواهم وجودم را بگونه ای بسازی و پرورش دهی ...
که هر جا #نفرتی هست، #عشق باشم
هرجا #زخمی هست، #مرهـم باشم
هرجا #تردیدی هست، #ایمان باشم
هر جا #ناامیدی هست، #امید باشم
هر جا #تاریکی هست، #روشنائی باشم
و هر جا #غمی هست، #شادمانی باشم
خدایا توانم ده دوست بدارم بی چشمداشت
و بفهمم دیـگران را حتی اگر نفهمند مرا ...
🌹https://t.me/khatamajabshir
🤲خدایا از تو میخواهم وجودم را بگونه ای بسازی و پرورش دهی ...
که هر جا #نفرتی هست، #عشق باشم
هرجا #زخمی هست، #مرهـم باشم
هرجا #تردیدی هست، #ایمان باشم
هر جا #ناامیدی هست، #امید باشم
هر جا #تاریکی هست، #روشنائی باشم
و هر جا #غمی هست، #شادمانی باشم
خدایا توانم ده دوست بدارم بی چشمداشت
و بفهمم دیـگران را حتی اگر نفهمند مرا ...
🌹https://t.me/khatamajabshir
Telegram
🌸مسجد خاتم عجب شیر🌸
پل ارتباطی https://t.me/javanmard_mj
قدیمها یک کارگرعرب داشتم که خیلی میفهمید!
اسمش قاسم بود.
از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا...
جنم داشت. بعد از چهارماه شد همهکارهی کارگاه...
قشنگ حرف میزد، دایرهی لغات وسیعی داشت، تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دالون! اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم؛ «قشنگ حرف میزد».
یکبار کارگرمقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود؛ بعد، خاک آوارشد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد.
رییس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان...
حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی!
قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد، خودش هم شناسنامه ندارد، اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بندنیست...
بعد قاسم رفت سرچاه تا کمک کند.
گِل رس بود و برف یخزدهی چهارروز مانده...
تاآتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود...
پرستار اورژانس آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی صورتش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون! چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش!
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود، آتشنشان بود، پرستار بود، چای گرم بود، رییس کارگاه هم بود، فقط امید نبود... مقنی سردش بود و ناامید...
قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دالونی برایش حرف زد... حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد!
میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند! میخواست #امید_بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است، اما #قاسم_زرنگ کارش را خوب بلد بود! خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند اگر درست مصرفشان کند...
چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد! آبی، سبز، قرمز...
#امید را قدم به قدم تزریق کرد زیر پوستش. چهارساعت تمام... مقنی زنده ماند. بیشتر هم به #همت_قاسم زنده ماند...
آدمها، همه توی زندگی #یک_قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست، فقط این وسط یکی باید باشد که به ظاهر هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری...
اصلا الکی حرف زدن خیلی هم چیز بدی نیست. الکی حرف زدن گاهی وقتها منشا #امید است، #امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را... کلمهها را قشنگ مصرف کند... رمز زنده ماندن زیرآوار زندگی فقط کلمات هستند.
#کلمات را قبل از #انقضا درست مصرف کنید.
#قاسم_زندگیتان را پیدا کنید.
#حاج_قاسم_سربازوطن_روحت_شاد
#امیدهانه_حرف_مفت_بعضیا
🌹https://t.me/khatamajabshir
اسمش قاسم بود.
از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا...
جنم داشت. بعد از چهارماه شد همهکارهی کارگاه...
قشنگ حرف میزد، دایرهی لغات وسیعی داشت، تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دالون! اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم؛ «قشنگ حرف میزد».
یکبار کارگرمقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود؛ بعد، خاک آوارشد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد.
رییس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان...
حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی!
قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد، خودش هم شناسنامه ندارد، اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بندنیست...
بعد قاسم رفت سرچاه تا کمک کند.
گِل رس بود و برف یخزدهی چهارروز مانده...
تاآتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود...
پرستار اورژانس آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی صورتش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون! چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش!
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود، آتشنشان بود، پرستار بود، چای گرم بود، رییس کارگاه هم بود، فقط امید نبود... مقنی سردش بود و ناامید...
قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دالونی برایش حرف زد... حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد!
میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند! میخواست #امید_بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است، اما #قاسم_زرنگ کارش را خوب بلد بود! خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند اگر درست مصرفشان کند...
چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد! آبی، سبز، قرمز...
#امید را قدم به قدم تزریق کرد زیر پوستش. چهارساعت تمام... مقنی زنده ماند. بیشتر هم به #همت_قاسم زنده ماند...
آدمها، همه توی زندگی #یک_قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست، فقط این وسط یکی باید باشد که به ظاهر هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری...
اصلا الکی حرف زدن خیلی هم چیز بدی نیست. الکی حرف زدن گاهی وقتها منشا #امید است، #امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را... کلمهها را قشنگ مصرف کند... رمز زنده ماندن زیرآوار زندگی فقط کلمات هستند.
#کلمات را قبل از #انقضا درست مصرف کنید.
#قاسم_زندگیتان را پیدا کنید.
#حاج_قاسم_سربازوطن_روحت_شاد
#امیدهانه_حرف_مفت_بعضیا
🌹https://t.me/khatamajabshir
Telegram
🌸مسجد خاتم عجب شیر🌸
پل ارتباطی https://t.me/javanmard_mj