وصیت شهید مدافع حرم به دخترانی که...
#پنجشنبه_های_شهدایی
#شهید_مدافع_حرم
#فضای_مجازی
#حجاب #عفاف
▪️@ghoran_va_etrat_khu
#پنجشنبه_های_شهدایی
#شهید_مدافع_حرم
#فضای_مجازی
#حجاب #عفاف
▪️@ghoran_va_etrat_khu
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_مدافع_حرم
#حسن_قاسمی_دانا
#پارت_دو
ظهر آن روزبهاری همه چیز آرام بود. گلدان های
شمعدانی ای را که تازه خریده بود، کنار باغچه
چید. حیاط را آب و جارو کرد وبوی خاک باران
خورده به مشام می رسید. درختان باغچه کوچک
در گرمای سرظهر، آرام سر در گوش هم گذاشته
بودند و جیک جیک گنجشکان لابه لای شاخه های
پربرگ وبار در فضا پیچید.
لباس هایی را که چند روز پیش شسته بود، از
روی بند رخت جمع کرد، آهسته ازگذشت و به
اتاق رسید. لباس ها را مرتب توی کمد چوبی
گذاشت، سبد لباس های چرک را برداشت و خیلی
آرام با خودش به حیاط برد. بچه سومش را پنج
ماهه باردار بود و با مراقبت بیشتری قدم برمی
داشت. خورشید عمودی وسط آسمان ایستاده بود
و با گرمایش مستقیم می تابید روی سرش. لباس
های چرک را یکی یکی توی ماشین لباسشویی
سطلی ریخت. هیاهوی بچه ها توی حیاط پیچید.
اولین بار نبود که اینطور بازی می کردند، کار
همیشگی شان بود که روی لبه پنجره کشویی
آلومینیومی بنشینند و به خیال کودکانه شان اسب
سواری کنند. یک بار حسن سه ونیم ساله و بار
دیگر مهدی پنج و نیم ساله راکب اسب می شدند
و هی هی کودکانه شان در فضای حیاط میپیچید.
به باغچه کوچک و پرچمنِ پایین پنجره نگاه کرد.
برای چندمین مرتبه فاصله نیم متری پنجره با
زمین را برانداز کرد. خیالش راحت شد که اتفاقی
نمی افتد وبا این فکر چند تکه لباس چرک دیگر
را با وسواس جدا کرد تا توی ماشین لباسشویی
بیندازد. اول لباس های سفید را می انداخت و
سری بعد هم لباس های رنگی وآخر هم لباس های
تیره تر را. هیاهوی خنده بچه ها و تکان ها و
چرخش لباس ها توی ماشین، سروصدای زیادی
درحیاط راه انداخته بود.
مهدی از لبه آلومینیومی پنجره با اسب خیالی اش
پایین پرید و حالا نوبت برادر کوچک ترش بود.
حسن یک پا داخل خانه و پای دیگر به سمت
حیاط آویزان کرد و مهدی هم پشت سرش سوار
شد. حسن راکب اسب شد، شیهه می کشید و
خودش را تکان می داد. انگار واقعا سوار اسب
شده بود! شاید در خیالش اسبِ سفید، زیبا و
بلندقامتی را تجسم می کرد که به سرعت میان
چمن زارها می تاخت.
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_مدافع_حرم
#حسن_قاسمی_دانا
#پارت_دو
ظهر آن روزبهاری همه چیز آرام بود. گلدان های
شمعدانی ای را که تازه خریده بود، کنار باغچه
چید. حیاط را آب و جارو کرد وبوی خاک باران
خورده به مشام می رسید. درختان باغچه کوچک
در گرمای سرظهر، آرام سر در گوش هم گذاشته
بودند و جیک جیک گنجشکان لابه لای شاخه های
پربرگ وبار در فضا پیچید.
لباس هایی را که چند روز پیش شسته بود، از
روی بند رخت جمع کرد، آهسته ازگذشت و به
اتاق رسید. لباس ها را مرتب توی کمد چوبی
گذاشت، سبد لباس های چرک را برداشت و خیلی
آرام با خودش به حیاط برد. بچه سومش را پنج
ماهه باردار بود و با مراقبت بیشتری قدم برمی
داشت. خورشید عمودی وسط آسمان ایستاده بود
و با گرمایش مستقیم می تابید روی سرش. لباس
های چرک را یکی یکی توی ماشین لباسشویی
سطلی ریخت. هیاهوی بچه ها توی حیاط پیچید.
اولین بار نبود که اینطور بازی می کردند، کار
همیشگی شان بود که روی لبه پنجره کشویی
آلومینیومی بنشینند و به خیال کودکانه شان اسب
سواری کنند. یک بار حسن سه ونیم ساله و بار
دیگر مهدی پنج و نیم ساله راکب اسب می شدند
و هی هی کودکانه شان در فضای حیاط میپیچید.
به باغچه کوچک و پرچمنِ پایین پنجره نگاه کرد.
برای چندمین مرتبه فاصله نیم متری پنجره با
زمین را برانداز کرد. خیالش راحت شد که اتفاقی
نمی افتد وبا این فکر چند تکه لباس چرک دیگر
را با وسواس جدا کرد تا توی ماشین لباسشویی
بیندازد. اول لباس های سفید را می انداخت و
سری بعد هم لباس های رنگی وآخر هم لباس های
تیره تر را. هیاهوی خنده بچه ها و تکان ها و
چرخش لباس ها توی ماشین، سروصدای زیادی
درحیاط راه انداخته بود.
مهدی از لبه آلومینیومی پنجره با اسب خیالی اش
پایین پرید و حالا نوبت برادر کوچک ترش بود.
حسن یک پا داخل خانه و پای دیگر به سمت
حیاط آویزان کرد و مهدی هم پشت سرش سوار
شد. حسن راکب اسب شد، شیهه می کشید و
خودش را تکان می داد. انگار واقعا سوار اسب
شده بود! شاید در خیالش اسبِ سفید، زیبا و
بلندقامتی را تجسم می کرد که به سرعت میان
چمن زارها می تاخت.
🕊@ghoran_va_etrat_khu