خوانسارنیوز (مهمترین اخبار خوانسار و ایران)
5.51K subscribers
62.3K photos
14.8K videos
963 files
57.2K links
کانال اطلاع رسانی خوانسارنیوز
@khansarnews1
🔻شرایط و هزینه نشر انواع آگهی:
https://t.me/khansarnews_ads/31
مدیر مسؤول: خسرو دهاقین
🔺تماس با ادمین، ارسال خبر یا سفارش آگهی:
@khosrodahaghin
@mahan3831
نشانی اینستاگرام:
https://instagram.com/khansarnews.
Download Telegram
#نوستالوژی
#خاطرات
هر چند از عید مدت زیادی گذشته، اما این خاطرات آنقدر زیبا بود که حیفمان آمد منتشر نکنیم:

ماجرای خرید لباس شب عید
🔶ماجرای خرید لباس عید برای نسل ما ، دهه 50 و60 واقعا #شنیدنی است البته خریدی با قوانین خاص خودش
اول اینکه همه خرید بایددر یک روز انجام میشد .
دوم اینکه نظر ما در انتخاب رنگ و مدل به هیچ عنوان در نظر گرفته نمیشود پس اظهار نظر #ممنوع.
سوم اینکه هرکس صبح زود بیدار نمی شد از خرید جا میموند و اون سال لباس عید نداشت .(این تهدید همیشه کار ساز بود )

🔶 #ننمون همه ما رو صبح زود از خواب بیدار میکرد این روز تنها روزی بود که از صبح زود بیدار شدن خوشحال و راضی بودیم .
صبحانه که معمولا #سرشیر بود را میخوردیم و راه میافتادیم .
(البته بعضی سالها خودشون با نخ اندازه قد و پامونو میگرفتن و خودشون هر چی دوست داشتن میخریدن)
🔷اول صبح میرفتیم سر چهار راه عم جلال خُم پیچ الان شده چهار راه آیت الله صدر😁 و منتظر مینی بوس سبز #سداصغر. وقتی میومد طبق معمول تا حلقش پربود خیلی ها برا اینکه جا گیرشون بیاد میرفتن در خونش سوار میشدن.
وقتی میرفتی بالا اولا چیزی که توجهتو جلب میکرد خنده های همیشگی #سداصغر بود با بغل دستیش
معمولا اکثر مردها بلند میشدن تا خانمها و پیرمردها بشینن
وقتی تو سرازیری جاده کال میرسیدیم معمولا عم مصطفی شورا یا عم اسداله خلیل یا حج صادق شورا بلند میگفتن در سرازیری قبر علی بدادت برسه بلند صلوات بفرستید بعدم دومی و سومی و صدای بلند #صلوات
مسافرین که نزدیک پنجاه نفر بود
(همیشه تو ذهنم میگفتم اگه مینی بوس چپ کنه همه خفه میشیم😄)
وقتی به تعاونی 17 میرسیدیم اول قیافه مردم #روستاهای منطقه رو یه برانداز میکردیم و تو دل خودمون میگفتیم ما از اونا خوشگلتریم 😁
پیاده که میشدیم #ننمون سریع یک آمار می گرفت ببیند همه ما هستیم یا نه ؟
معمولا برا ما کوچیکا چون رو پاش مینشستیم #کرایه نمیداد😄 بعدم #سداصغر میگفت پس چه جوریه #کوپن میگیره😁
بعد هم جمله معروف از بغل من جُم نمیخورید رو چند دفعه تکرار میکرد.
ما دخالتی در انتخاب رنگ و مدل لباس نداشتیم
حتی سایز را هم خود مادر تعیین میکرد با این حال برای ما خرید لباس عید یک روز فراموش نشدنی بود .
هم لباسها و هم کفشها بلا استثناء یک سایز بزرگتر از سایز واقعی ما بود.
وارد هر مغازه ای که میشدیم مادر اول قیمت را میپرسید اگر به بودجه اش نزدیک بود شروع میکرد از جنس و مدل و رنگش تعریف کردن .
واگر قیمت بالا بود مادر هزار و یک عیب روی لباس یا کفش می گذاشت.
ما فقط نقش #سیاهی لشکر را داشتیم.
سر ظهر که میشد بعضی وقتها میرفتیم #کبابی عبیری بیشتر وقتهام خونه فامیل بعدم یه کمی استراحت و بعد دوباره خرید .....
نزدیک غروب همه با دست پر و سرخوش از خرید کفش و لباس شب عید با مینی بوس دوباره تا حلق #مسافر سداصغر به خُم پیچ برمیگشتیم.
🔷به محض رسیدن لباسها و کفشهایمان را میپوشیدیم و دور تا دور اتاق می دویدیم.
#ننمون کمی خستگی که در میکرد
چرخ خیاطی مارشالش را جلویش می گذاشت و شروع میکرد به اندازه کردن لباسها .تا با قد کشیدن ما همچنان لباسها قابل استفاده باشد .
🔶سایز کفشها را هم با کفی و پنبه سایز پایمان میکرد .
آنقدر خوشحال بودیم که کفش و لباسها رو بالای سرمان می گذاشتیم و تا صبح چند بار از خواب بیدار میشدیم وبه آنها نگاه میکردیم واز ذوق نمیدونستیم چکار کنیم .
مادر وپدر ما را نگاه میکردند و لبخندی از سر رضایت میزدند .
آنقدر در شادی های کودکانه غرق بودیم که هرگز از خود نمیپرسیدیم.
میان این همه لباسهای رنگارنگ و کفشهای جور وا جور پس لباس عید مادر و پدر کجاست😔 ؟؟؟

#سیدداودطباطبایی
مدیر کانال #کوهساران
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
#نوستالوژی
خاطرات دهه شصت
به قلم #سیدداودطباطبایی
مدیر کانال #کوهساران

🅾غروب جمعه سرد اواخر پاییز سال 64 بود
مشقامو نوشته بودم.
ولی هی میرفتم لب پنجره بیرون و نگاه میکردم.
آخه داشت برف ریز ریزی میومد
خوشحال شدم😄
آخه تنها چیزی که تو ذهنم بود تعطیلی فردای مدرسه بود،

هی با داداشم خدابیامرز نوبتی میرفتیم لب پنجره یا دَم در
شاید نزدیک چهل پنجاه بار رفتیم، آخرش بابام دعوامون کرد
گفت عوض اینکه دعا کنید برف بیاد مدرسه ها تعطیل بشه لااقل بشینید درس بخونید

ولی ما فقط به برف و تعطیلی فکر میکردیم😁
شب خوابیدیم به امید اینکه فردا تعطیل باشه و #سداصغر مینی بوسی نره دنبال معلما
غافل از اینکه بعدها فهمیدیم که #سداصغر شب های سرد و برفی تا صبح چند بار مینی بوس و روشن میکنه تا گازوئیلش یخ نزنه و بره دنبال معلما😂😂
صبح پاشدیم دیدیم نزدیک سی سانت برف اومده خوشحال شدیم که امروز تعطیله ولی بازم ته دلمون خالی میشد که هر چی هم بیاد بازم #سداصغر میره دنبال معلما😢
رفتیم تو مدرسه ، بچه‌ها داشتن برف بازی میکردن تو حیاط مدرسه و از سر و کول هم بالا میرفتن و به چیزی هم که فکر نمیکردند درس بود 😁😄
طبق معمول عمو نعمت بصائری (بابای مدرسه) چند نفر از قدیمیهای مدرسه از جمله خسرو دایی جلیل خدابیامرز و داود عم مجتبی و حجت عم مصطفی و عباس عم فرج آقا که از بزرگان مدرسه بودند😄 رو فرستاده بود رو پشت بوم مدرسه تا برف پایین کنن خودشم فقط نظارت میکرد😂😂
خسرو از رو پشت بوم مدرسه هی داد میزد بچه ها مینی بوس اومد آخه از رو پشت بوم جاده #گلپایگان پیدا بود و هول مینداخت تو جون بچه ها بعد دوباره میگفت دروغ گفتم و تعطیله😄😄
چند بار گفت و هی بچه‌ها رو اذیت میکرد تا اینکه ساعت تقریبا 9 صبح گفت به جون ننم ماشین اومد ، همه میدونستیم خسرو وقتی جون مادرشو قسم میخوره راست میگه همه ناراحت شدیم😔😢
چند دقیقه بعد مینی بوس سبز #سداصغر جلوی مدرسه بود، پشت سرشم یه مینی بوس آبی که از #خونسار میومد راننده دوشخراطی بود خدابیامرز چند سال پیش فوت کرد اسمش یادم نیست 🤔
مینی بوس ها پشت سر هم وایسادن دعا دعا میکردیم معلم ما از ماشین نیاد پایین 😄😁
به تریبت اومدن پایین مرحوم #محرابیدوست مدیر مدرسه اولین نفر بود (ایشون متأسفانه چند سال پیش بهمراه پسرش دچار برق گرفتگی شدن فوت کردن) بعدش آقای سید صالحی ناظم، آقای عباس اسدی (اعجوبه ی #والیبال) ، آقای خوشنویسان، آقای شیرازی (بد اخلاق) ، آقای قطبی(مهربون) ، آقای طیباتی (جدی) ، آقای بطحایی(طراح و ایده پرداز #تنبیهات دانش آموزان ) ، آقای شوکتی( فوتبالیست و عالی تو همه چیز) ، آقای فضائلی(خندان) و آقای فراست
(بعضی کلاسها دو تا کلاس بود)
🔷 چون اکثرا معلم خودم هم بودند همه رو میشناختم

متاسفانه معلم ما آقای بطحائی( مغز طراحی انواع تنبیه 😁) هم تو نفرات بود 😂😂😢😢
از اون ور از مینی بوس آبی معلمای راهنمایی داشتن میومدن پایین

آقای عنایتی معلم علوم، آقای شفیعی معلم ریاضی، آقای اشفعی معلم فارسی، آقای سلطانی معلم تاریخ و جغرافیا ، آقای میرزایی معلم حرفه و فن ، آقای احمدی معلم عربی ، آقای شجاعی معلم ورزش، آقای عزتی معلم زبان و #شهیدان آقا ناصر توکلی مدیر مدرسه و آقا جواد سید صالحی معلم قرآن که سال بعدش 65 در عملیات کربلای 5 تو #شلمچه شهید شدند😔🌷
البته شهید سید صالحی معلم قرآن ما هم بودند تو ابتدایی درس قرآن میداد.
معلما به این خاطر زیاد بودند که برا مدرسه راهنمایی دخترا هم میرفتند.

به صف شدیم . دیدم طبق معمول شنبه ها دایی حسن آقا دلّاک هم اومده کسانی که موهاشون بلند بود هول افتاد تو جونشون😂
اول معلما رو برای ناهار #روضه که معمولا آبگوشت بود دعوت کرد خونه یه نفر معلما همیشه از دیدن دایی حسن آقا خوشحال میشدند چون دیگه نمیخواست ناهار بیارن یا درست کنن 😂😂
بعد رفت گوشه حیاط وایساد.

چند نفر که موهاشون بلند بود و مدیر و ناظم از صف برد بیرون،
دایی حسن آقا (آرایشگر قدیمی و مهربون روستای خُم پیچ) شروع کرد به چهارراه انداختن وسط سرشون اینا تا غروب همینجوری تو مدرسه بودند تا عصر برن پیش دایی حسن آقا تا از ته براشون بزنه😂😂😂
ادامه دارد......
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
خوانسارنیوز (مهمترین اخبار خوانسار و ایران)
#نوستالوژی خاطرات دهه شصت به قلم #سیدداودطباطبایی مدیر کانال #کوهساران 🅾غروب جمعه سرد اواخر پاییز سال 64 بود مشقامو نوشته بودم. ولی هی میرفتم لب پنجره بیرون و نگاه میکردم. آخه داشت برف ریز ریزی میومد خوشحال شدم😄 آخه تنها چیزی که تو ذهنم بود تعطیلی فردای…
قسمت سوم از خاطرات دهه شصت
به قلم 🖌🖌
#سیدداودطباطبایی مدیر کانال #کوهساران

🔰 پاییز سال 1364

🅾 بعد از اینکه بچه‌ها برای مراسم صبحگاه به صف شدن که معمولا تو هر شرایط جوی برگزار میشد نوبت خوندن قرآن میشد
مسلم مشتی علی اکبر یا فتح الله عم اسمعیل یا ابوالفضل مشتی حسن قودجونی چون صدای قشنگی داشتن قرآن میخوندن
منم برای خوندن دعا بعضی وقتها میرفتم ( البته بیشتر بخاطر اینکه صِدام از بلندگو پخش بشه میرفتم) 😂😄
بعد از کلی دعا به همه و مرگ بر شرق و غرب دعا که تموم میشد تازه مرگ بر شرق و غرب گفتن نزدیک به 350 نفر دانش آموز شروع میشد.
بیچاره همسایه های مدرسه، "مخصوصا دده شیرین و دده گلشن و عم میدی عمو مسیب و عم مجتبی علمحمد"
صبحها از دست این مراسم صبحگاهی ما ذله شده بودند😄

بعد میرفتیم سر کلاس ، کلاس چهارم بودم و آقای #بطحائی معلم معروف کلاس چهارم مدرسه شهید منتظری روستای خُم پیچ 😢

آقای بطحائی میومد تو کلاس با قد متوسط و لاغر و کله ای که تقریبا داشت تاس میشد با چشمانی گرد و چال و سیبل هایی که هیچوقت قرینه نبودند😂😂

همیشه زنگ های اول ریاضی داشتیم من و احمد حاج غلامعلی و داود سدعلی مولا و ابوالفضل مشتی حسن قودجونی و حمید حج محسن چهارتایی تو یه میز و نیمکت چوبی داغون که میخ از همه جاش زده بود بیرون و اصلا جایی برای کتاب و کیف نداشت نشسته بودیم .
همه میز و نیمکت ها چهار نفری بودند کلاسی نزدیک به 50 نفر.
هنوز کلاس شروع نشده بود که صدای انفجار تو کلاس پیچید.
بوم 💥🔥💥 یهو بخاری با لوله و دوده سیاهی و همه چیز اومد وسط کلاس 😂😂

طبق معمول بچه های دو ساله و سه ساله که الان خوب بود دبیرستان باشند و قدّ و هیکلشون از آقای بطحائی بزرگتر بود #آمپول انداخته بودند تو بخاری😁
هیچی دیگه تا عم نعمت اومد بخاری و رو ببره تو حیاط و کلاس و تمیز کنه، یه زنگ تموم میشد. 😂😂
آقای بطحائی همینجورم نمیشد بهش بخوری هیچی دیگه حالا که از چشماش خون میبارید😂😂

شروع کرد به درس دادن هیچ کس صداش در نمیومد چون میدونستیم آمادست که به یه نفر گیر بده حسابی 😢

درس که تموم شد اومد سراغ تکالیف ، محال بود یه روز نگاه نکنه
بچه‌ها از ترس مینوشتن
تو 50 نفر گشت تا چند نفر اورد بیرون
اکثرا از بچه های دو سه ساله کلاس
ردیف کرد اورد پا تخته
انواع و اقسام تنبیه ها رو بلد بود تازه به معلم های دیگه هم یاد می داد😂😂
خسرو دایی جلیل خدا بیامرز و اومد بزنه کف دستش، خسرو چسبید به مچ دستش و جمله معروفش "آقای بطحائی جان مادرت نزن"
خسرو ماشاالله زور داشت و قُلدر آقای بطحائی هم میدید زورش بهش نمیرسه یه دو تا میزد به پاهاش و میگفت برو 😂😂

اومد سراغ تنبیهات بعدی یکی رو میزاشت کنار بخاری و بخاری و زیاد میکرد چند از بچه ها قبلا تو همین وضعیت شلوارشون سوخته بود و چسبیده بود به بدنشون 😢
یکی رو چندتا خودکار میزاشت وسط انگشتاش 😢
یکی رو سنگ میزاشت زیر لاله گوشش و فشار میداد 😢
یکی رو میچسبید وسط موهاش و میکشید هر چند اکثرا کچل بودیم😄
آخر بار میومد سراغ #تنبیه اصلی 😱😱
چون اوائل انقلاب بود هی تو ذهن بچگی خودم میگفتم نکنه این عضو شکنجه گر ساواک بوده
😂😂
امّا تنبیه اصلی جناب بطحائی
👇👇👇👇👇
طرف و میخوابوند کف کلاس
دو نفر از بچه ها رو میگفت کمربندشونو در بیارن بعد میپیچید دور مچ پا ، بعد دو نفر از چپ و راست کمربند و میکشیدن تا پاها یه نیم متر از زمین بیاد بالا،
یه نفر هم مچ دستهای کسی رو که رو زمین خوابیده بود نگه میداشت همه ازترس اطاعت میکردن 😢

بعد جوراب طرف و در میورد و با ترکه خودش محکم میزد تا وقتی که خودش خسته میشد.
دانش آموز بیچاره تا چند روز قشنگ راه نمیرفت😢

اونوقت ها بچه‌ها زدن معلم و یه چیز عادی میدونستن تازه باباهامونم که میومدن مدرسه عوض اینکه بگن بچه‌ها رو نزنید میگفتن " اگه درس نخوند بزن آدمش کن "
چوب معلم گُله
هر کی نخوره خُله
😂😂😂
ادامه دارد......
@kohsar5
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
خوانسارنیوز (مهمترین اخبار خوانسار و ایران)
قسمت سوم از خاطرات دهه شصت به قلم 🖌🖌 #سیدداودطباطبایی مدیر کانال #کوهساران 🔰 پاییز سال 1364 🅾 بعد از اینکه بچه‌ها برای مراسم صبحگاه به صف شدن که معمولا تو هر شرایط جوی برگزار میشد نوبت خوندن قرآن میشد مسلم مشتی علی اکبر یا فتح الله عم اسمعیل یا ابوالفضل…
قسمت چهارم از خاطرات دهه شصت
به قلم #سیدداودطباطبایی، مدیر کانال #کوهساران
🔰 اسفند سال 1364

🅾 اسفند ماه یه حال و هوای دیگه برای بچه‌ها داشت قبلا مثل الان دو ترم امتحان نبود
سه ثلث امتحان بود ثلث اول آذرماه، ثلث دوم اسفندماه، و ثلث سوم خردادماه
درگیر امتحانات کلاس چهارم بودیم.
امتحان که می دادیم باید می رفتیم سر کلاس ، و آقای بطحائی معلم معروف ما امتحانات روز قبل رو که نزدیک به 50 نفر بودیم و میاورد سر کلاس نمرات و میخواند اکثرا تک😂 😂

🔷ما یه چند تا از دانش آموزان بودیم که مثلا 15 الی 16 میگرفتیم و بعنوان بهترین شاگردان کلاس شناخته می شدیم😁

🔶خیلی تو نمره دادن جناب بطحائی سختگیر بود، اگه بهترین نقاشی کلاس و می کشیدی محال بود بالاتر از 15 بده مثل الان نیست که تموم بچه‌ها نقاشی و میشن 20 😢.

🔷بعد از خوندن نمرات کسانی رو که زیر 10 بودن می کشید بیرون و تند تند چند تا با ترکه میزد کف دستاشون میگفت برید بشینید، از بس زیر 10 زیاد بودن وقت نمی‌کرد تنبیه مخصوص خودشو اجرا کنه
😁😂

🔷بعد از اینکه زنگ آخر می خورد باید زودی تا خونه می دویدیم تا زود ناهار و بخوریم و بیایم برا مراسم نماز جماعت اجباری و زنگ های عصر😔😔

بدبختی خونه ما دورترین نقطه به مدرسه بود😢
مادرم سفره و همیشه آماده کرده بود تند تند ناهار میخوردیم تا مدرسه میدویدیم 😅
وقتی می رسیدیم اگه هوا خوب بود بچه‌های بزرگتر و قویتر موکت های نماز و مینداختن تو حیاط اگر هم بد بود تو سالن مدرسه.

🔷خدا بیامرز آقای محرابیدوست می‌گفت بجُنبید وضو بگیرید ما هم از بس آب یخ بود تندی صورتمون و خیس می‌کردیم و مسح پا رو از رو کفش می‌کشیدیم و می‌رفتیم برای نماز😂😁😂
مثل الان نبود که مدارس همه آبگرم دارند.
من چون بچه آروم و درس خونی بودم آقای محرابیدوست می گفت وایسا پیش نماز😃
حالا نزدیک 350 نفر پشت سر من بودند که پیش نماز اصلا وضوی درست و حسابی نگرفته بود 😁

البته نزدیک 90 درصد مثل خودم وضو گرفته بودند
همه مسح پا از رو کفش😂😂

نماز که تموم میشد میرفتیم برا تماشای والیبال معلمها 😊
🔷آقای عباس اسدی(اعجوبه والیبال) و یکی از #الگوهای من در ورزش و معلم کلاس اول که بعدا رییس مدرسه شد و نزدیک به 15 سال فقط در خُم پیچ بود پایه گذار والیبال در مدرسه و روستای خُم پیچ بود .👌

🔶هیکلی ورزشکاری داشت با موهای پرپشت و لَخت و چشمانی دُرشت و کلا خوشتیپترین معلمی که تا حالا تو عمرم دیدم.
همه چیز تمام👌👌👌👌

هیچوقت نمیباخت
هیچ معلمی تو ورزش حریفش نبود روی دیوار مدرسه و دور زمین والیبال پر بود از بچه‌ها
حتی مردم عادی روستا هم میومدن تماشا،
🔷من عاشق بازیش بودم سرویس که میزد توپ و نزدیک 60 /70 متر بصورت چرخشی می فرستاد تو هوا و زمین حریف که اکثرا معلمهای راهنمایی که همسایه مدرسه ابتدایی بودند .
به سختی توپ برمیگشت تو زمینش ولی بازم همچین اسپک کوتاه میزد تو زمین حریف که واقعا در برابرش کاری نمیتونستن کنن.
من چون خودم خونه پشت حیاطمون به تقلید از آقای اسدی زمین خاکی والیبال درست کرده بودم و با بچه‌های فامیل و محل بازی کرده بودم والیبالم خوب بود

🔶به حرکاتشان فقط نگاه میکردم پنجه و ساعد و آبشار زدن و فقط با نگاه کردن ازش یاد گرفته بودم

🔷 زنگهای ورزش از پنجره کلاسش ما رو نگاه میکرد یه روز یه نفر تو زمین کم داشتن تو 350 نفر دانش آموز یهو به من گفت طباطبایی بیا گوشه زمین ما وایسا
انگار دنیا رو بهم داده بودند خوشحال بودم احساس میکردم بقیه بچه‌ها به حالم غِبطه میخورن اونروز خوب بازی کردم و کلی آقای اسدی ازم تعریف کرد ، همون تشویق باعث شد بیشتر برم سمت والیبال هنوزم میرم.
ا
بعد که والیبال تموم می شد می رفتیم زنگ عصر و تقریبا ساعت 4 تعطیل می شدیم.
🔷 تو تعطیل شدن مدرسه نزدیک 700 الی 800 نفر دانش آموز مدارس ابتدایی و راهنمایی پسرونه و دخترونه تو خیابون بودن یه محشر کبرایی بود از جمعیت بچه‌ها
الان متأسفانه جمعیت مدرسه ابتدایی دختر و پسرتقریبا 90 نفر شده😔😔
راهنمایی هم کلا جمع شد😔😢

🔶هجوم میبردیم به سمت مغازه عم مصطفی و عم جلال (خدا رحمتشون کنه)
عم مصطفی تخمه رو لیوانی یه تومان میداد هر جنسی ازش میگرفتیم هی میگفت ببرید کشتی شو صدام تو جنگ زده دیگه نیست😂😂

اگه چیزی مثلا نداشت یا تموم کرده بود میرفتیم مغازه عم جلال اونم نمیداد میگفت برید مغازه عم مصطفاتون که می رفتید😂😂

ما هم تا خونه بازی می کردیم و تخمه می شکستیم 🤚

ادامه دارد......
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
خوانسارنیوز (مهمترین اخبار خوانسار و ایران)
قسمت چهارم از خاطرات دهه شصت به قلم #سیدداودطباطبایی، مدیر کانال #کوهساران 🔰 اسفند سال 1364 🅾 اسفند ماه یه حال و هوای دیگه برای بچه‌ها داشت قبلا مثل الان دو ترم امتحان نبود سه ثلث امتحان بود ثلث اول آذرماه، ثلث دوم اسفندماه، و ثلث سوم خردادماه درگیر امتحانات…
قسمت #پنجم از خاطرات دهه شصت
🖌به قلم #سیدداودطباطبایی مدیر کانال #کوهساران
🔰 اول مهر سال 1365

🔶 اول مهر سال 65 بود.
تازه از دوره ابتدایی اومده بودیم دوره راهنمایی، هر چی تو ابتدایی و کلاس پنجم احساس قدرت می‌کردیم اینجا احساس میکردیم هیچی نیستیم 😁
اونم پیش بچه‌های دوره راهنمایی که همشون چند سال مردود شده بودند و اکثرا ریش و سبیل در آورده بودند و الان خوب بود سال آخر دبیرستان باشند ولی تازه دوم و سوم راهنمایی بودند😂😂

🔷 بعد از مراسم صبحگاه و سخنرانی و خیرمقدم #شهید آقا ناصر توکلی (در عملیات کربلای 5 در شلمچه به فیض شهادت رسید)
رفتیم سر کلاس درس ، زنگ اول ریاضی داشتیم 😢😢
دو تا کلاس اول راهنمایی بودیم کلاس ما حدود 45 نفر بودیم .
تازه از روستاهای دیگه منطقه #کوهسار مثل تجره، مهرآباد و صفادشت هم میومدن روستای
خُم پیچ برا ادامه تحصیل، داشتیم تو سر و کله هم میزدیم که یهو درِکلاس باز شد.
دیدیم یه جوون حدودا ۲۳ الی ۲۴ ساله اومد تو کلاس.

🔷خوشتیپ بود
لاغر و تقریبا قد بلند
با صورتی که تازه ریش و سبیل در اورده بود
خودشو معرفی کرد؛
آقای #رفیعی هستم معلم ریاضی از روستای #افوس فریدن
نمیدونستیم افوس فریدن کجاست؟
شب رفتم تو نقشه نگاه کردم، پیداش کردم،
روستایی نزدیک شهر بوئین میاندشت که پشت کوههای #خوانسار هست و فکر کنم الان شهر شده باشه.
داشت تعریف میکرد که یهو به جای جالب ماجرا رسید😊
گفت که خُم پیچ یه اتاق #اجاره کرده و کلا میخواد تا آخر سال
خُم پیچ باشه
زودی غروب رفتیم دنبال جای اجاره خونش😂
دیدیم تو حیاط کلا روح الله ننه حلیمه یه اتاق اجاره کرده

🔶 خیلی معلم ساده و خوبی بود دو سال خُم پیچ بود با اینکه سنی نداشت خوب خودشو تو روستا پیش مردم جا انداخته بود.
اون سالا خُم پیچ کسی تو خونه حموم نداشت همه میرفتیم حموم عمومی، جمعه ها که میرفتیم حموم آقای #رفیعی هم تو حموم بود ، زودی کیسه حمومشو ازش میگرفتیم تا کمرشو چرک کنیم بیشتر برای اینکه تو کلاس و امتحانها هوامونو داشته باشه این کار و می‌کردیم.😂😂

بعد از ما دوباره بچه‌های دیگه کلاسهای دیگم میومدن حموم ، کمر بیچاره قرمز شده بود و پوستش نازک از بس بچه ها کمرشو کیسه کشیده بودند 😄😁😂

🔷 بعد نوبت #دعوت کردن آقای رفیعی به خونه ها برا شام بود یه رقابت خاصی بین همه بچه‌ها بود یا برا روضه و نذری دعوتش میکردن یا همینجوری برا شام 😁
یه شب اواخر پاییز امتحان ثلث اول داشتیم به بابام گیر دادیم حتما آقای رفیعی و شام دعوت کن خونمون اونم میگفت بابا تازه خونه ما بوده ما هم میگفتیم بابا دوشنبه امتحان ریاضی داریم حتما دعوتش کن 😂😂

🔷اومد خونمون کلی تحویلش گرفتیم من و داداش خدا بیامرزم نوبتی چایی میبردیم با کشمش و تفتاله زردآلو و سنجد و تندیچه 😁😂
آنوقتها زیاد مثل الان میوه مُد نبود برا پذیرایی به بابام گفتیم حتما از حج محمد پرتقال بگیر اونم رفت گرفت بعد شام که مادرم قرمه سبزی گذاشته بود کلی قیافه گرفتیم و پرتقال و بردیم چیندیم رو کرسی 😂😂
🔷به من و داداشم گفت پاشید برید بخونید مگه فردا امتحان ریاضی ندارید.
ماهم الکی میگفتیم خوندیم
همش هم به امید این بودیم که چون شام خونه ما بوده فردا حتما بهمون نمره میده😂😄

🔷فرداش که امتحان دادیم روز بعدش اومد نمرات و گفت
من ۱۲ گرفته بودم
داداشم ۵/۲۵ 😂😂😂

🔶 آقای رفیعی چون خوشتیپ هم بود گاهی هی یه بحث هایی درباره زن گرفتن ایشون پیش دانش آموزان بود که مثلا فلان معلم خانم مدرسه راهنمایی رو گرفته یا مثلا میخواد دختر فلانی رو تو روستا بگیره 😄
ولی خوب بیشتر #شایعه بود و ایشون آخرش مجرد روستا و مدرسه راهنمایی خُم پیچ و ترک کرد .

🔷بعد از اونم دیگه هیچ خبری ازش ندارم انشالله هر جا که هست و احتمالا که #بازنشسته شده این خاطره رو میخونن شاد باشه و سلامت 🙏🙏


ادامه دارد......

#کوهساران
❤️💚💙💜💛
@kohsar5
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
قسمت #ششم از خاطرات دهه شصت
🖌 به قلم #سیدداودطباطبایی، مدیر کانال #کوهساران
🔰 #خرداد سال 1369
🔶خرداد سال 69 و امتحانات نهایی ثلث سوم بود.
همه مدارس منطقه #کوهسار باید میرفتیم روستای رحمت آباد برا امتحانات نهایی سال سوم راهنمایی،

🔷آقای #تقی_میرزایی رییس مدرسه راهنمایی خُم پیچ که بعد از شهید توکلی مدیریت و بدست گرفته بود و مدیری منضبط و سخت گیر و عالی و همیشه اتو کشیده و جدّی بود،
سر صف به بچه‌ها گفت همه صبح اینجا باشید تا با مینی بوس #سدابوالفضل برید رحمت آباد برا امتحانات

🔶 نزدیک 48 نفر پسر بودیم و تقریبا 30 نفر دختر،
اول پسرا رو میبرد بعد میومد سراغ دخترا
رفتیم تو مینی بوس 48 نفر محصل با 17 تا صندلی😁😁
هر کی زرنگتر بود صندلی داشت بقیه هم سر پا وایساده بودن

مینی بوس تا حلقش پر بود 😂 بچه‌ها که سوار شدن دبه های شیر روحی و پلاستیکی که سدابوالفضل برا مغازه دارها شیر میبرد برا گلپایگون وسط مینی بوس بود ، یه عده نشستن رو دبه ها که یهو بچه‌ها شروع کردن با دبه ها به زدن 😍😍

لب کارون ..
چو گل بارون...
میشه وقتی که میشینن دلدارون
تو قایق ها ..
دور از غم ها...
میخونن نغمه خوش لب کارون..
و....
🎼🎸🥁🎻🎤🎷

🔶بچه‌ها شروع کردن به خوندن این آهنگ معروف مرحوم آغاسی

چون این آهنگ تو اکثر عروسی های دهه شصت خونده میشد همه بچه‌ها حفظ بودن

بچه‌ها داشتند شروع میکردن که یهو دیدم سدابوالفضل راننده هم با ما همخونی کرد 😄😄😂😂

همه خوشحال شدن که دمش گرم سیدم پایه هست و این تقریبا بیست روز خوش میگذره 😁

تا رحمت آباد بچه‌ها زدن و وسط مینی بوس رقصیدن و به تنها چیزی که فکر نمیکردن امتحانات بود 😂😂

🔷 سدابوالفضل ما رو پیاده کرد و برگشت دنبال دخترا
مام شروع کردیم تو رحمت آباد تاب خوردن تا وقت امتحان!..

اون سال آبسالی بود.
پشت مدرسه راهنمایی رحمت آباد یه حَندق آب بود پر از قورباغه و حتی مرغهای مهاجر...

سرمون و گرم اینا کردیم تا وقت امتحان رسید ،
امتحان که تموم شد همه بچه‌ها هجوم بردن سمت مغازه حاج فرج الله معنوی خدا بیامرز 🌷
پیرمردی خوش اخلاق که با عینک و کلاهش هنوزم چهرش تو ذهنم مونده
تو مغازش تقریبا همه چیز بود
خوشحال بود که این چند روز کلی مشتری دست به نقد داره 😄

ولی نمیدونست که همش به ضررشه 😂😂

بچه‌ها سی چهل نفری میریختن تو مغازش و هر کی یه چیزی بر میداشت نوشابه ، کیک، بیسکویت، تمرهندی، تخمه و....

آخرش میپرسید مثلا تو چی خوردی طرف میگفت مثلا یه نوشابه و کیک😂😂

خدا از سر تقصیر همه ما بگذره خیلی کلاه سرش رفت اکثرا بچه بودیم و نادون😢😔😂


🔷 بعد که جیبامونو پر تخمه کردیم سدابوالفضل میومد اول سراغ دخترا.،
ماهم پیاده راه میفتادیم تو جاده رحمت آباد به خُم پیچ، به هوای باغ وسط جاده 😂😂

تقریبا تا نزدیک چاههای فعلی #تجره پیاده میومدیم که سدابوالفضل از همونجا سوارمون میکرد و دوباره میومدیم سمت رحمت آباد و بچه‌ها رو از تو جاده جمع میکرد به سمت خُم پیچ ...

🔷 دوباره بچه‌ها شروع میکردند به زدن و رقصیدن تو مینی بوس تا خُم پیچ
لب کارون ....
چو گل بارون .....
🎺🥁🎻🎼🎸🎷

ادامه دارد......
#کوهساران
قسمت پنجم:
https://t.me/khansarnews1/69074
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
سلام خدمت همه عزیزان

🔶امروز 24 تیر یکسال هست که با شما در کانال #کوهساران هستیم.

🔷تشکر میکنم از لطف همه #عزیزان که در این یکسال از ما حمایت کردند و باعث شدند که این کانال در عرض یکسال به بزرگترین کانال منطقه #کوهسار و روستای خُم پیچ تبدیل شود.

🅾تشکر ویژه از #دوستانم
🔹آقا خسرو دهاقین در کانال خوانسارنیوز
🔸آقا جواد زین الدینی در کانال هیئت خُم پیچیها
🔹آقا قاسم گرجی و دوستانشون در کانال جامع رحمت آباد
🔸آقا حمید شادی و دوستانشون در همولایتی ها
🔹آقای اعظمی در گلشهریها
🔸آقای مالکی در کانال تیدجان
🔹آقایان رستمی و موسوی در کانالهای روستای دوشخراط
🔸آقای ناطقی در ویست سیتی
🔹خانم مشایخی در وانشانیان
🔸آقای سلامی و دوستانشون در وانشان دشت بهشت
🔹آقای صدیقیان در خبرنامه خوانسار
🔸آقای پایا و دوستانشون در کانال اَشَن

مطمئنا با #حمایت شما عزیزان این راه چند ساله را در عرض #یکسال طی کردیم و باعث افتخار ماست که در صفحه گوشی شما عزیزان جای داریم.

💢اگرانتقادو پیشنهادی داشتید به آی دی زیرارسال کنید
#سیدداودطباطبایی مدیر کانال کوهساران روستای خُم پیچ 👇👇
@S_D_Tabatabaei

لینک کانال و برای دوستان بفرستید.
خوانسارنیوز (مهمترین اخبار خوانسار و ایران)
قسمت #هشتم از خاطرات دهه هفتاد به قلم #سید_داود_طباطبایی، مدیر کانال #کوهساران 🅾 مهرماه سال ۷۱ بود، برای سال سوم بود که هنرستان شبانه روزی #خوانسار بودیم فقط غیر از اینکه خوابگاههای ۱۲۰ نفره رو با کشیدن تیغه به خوابگاههای ۴۰ نفری تقسیم کردند هیچ چیزی به…
قسمت #نهم از خاطرات دهه هفتاد
به قلم 🖌🖌
#سیدداودطباطبایی‌ مدیر کانال #کوهساران
🅾 #سفرنامه مشهد و شمال

🔷دوران هنرستان هر چند با سختی های زیادی همراه بود ولی خوب یه خوبیهایی هم داشت.
آقای رضاعلی رضایی مردِ همیشه جدّی و بااُبهت و رییس هنرستان از سال دوم شد .
طرح جالبی که ایشون داشتند این بود که هنرجوهایی که قبولی #خرداد بودند رو با هزینه خیلی کم تابستون میبُردن اردوی تفریحی به مشهد و شمال؛ من تو این سه سال همیشه جزء قبولی های خرداد بودم و غیر از یه سال که بعلت مشکلات شخصی نتونستم برم دو سال و رفتم و جزء بهترین خاطرات زندگی من شد.
🔶 هزینه 12 روزه اردوی شمال هم سال اول 700 تومان سال دوم 900 تومان و سال سوم 1100 تومان برای 12روز بود که واقعا مبلغ کمی بود. که بیشتر با #مساعدت آقای رضایی بود.

💢این خاطره که میگم برای سال آخری بود که من رفتم سال 1373 و سال چهارم برق هنرستان خوانسار

🔶 اواخر مرداد 73 بود که اعلام کردن آماده باشید برای #اردوی مشهد و شمال، منَم اون سال تابستون رفته بودم کارگری و پول خوبی برای اردو جمع کرده بودم .
آقای رضایی اعلام کرد که جمعه غروب همه هنرستان باشند، منم ساکمو پیچیده بودم با یه پتو و مُتکا که برم، ناهار و که خوردم مادرم گفت از بی بی مکرم و بابا مصطفی خداحافظی گرفتی گفتم بابا مصطفی رو صبح دیدم، اونم گیر داد که بَدِه برو از بی بی مکرم هم خداحافظی بگیر
منَم هی میخواستم زود برم گلپایگان که از اون وَر برَم خونسار گفتم مامان دیر میشه، اونم گفت از این طرف برو خداحافظی بگیر
هیچی، گفتم چَشم و رفتم به سمت خونه بی بی، مامانم هم باهام اومد
همین که خواستم برم تو حیاطِ قدیمی بابا مصطفی، بالای سر در حیاطشون زنبورها ریختن تو سرم و گوشمو از دو جا گزیدند😢😄
حالا منم از درد داشتم به زمین و زمان فحش میدادم😂😂
#گوشم دوبرابر شد خودم احساس میکردم که آویزون شده و بزرگ، مامانم هم خندش گرفته بود هم جرأت نمیکرد چیزی بِگه😄
هیچی شروع کردن به فشار دادن جای نیش و مالیدن گِل و یخ و ریکا و...
حالا منم حسابی ناراحت و عصبانی، یه 10 دقیقه درگیر بودیم تا یه کم وَرمش خوابید ولی گوشم قرمز قرمز بود خودم احساس میکردم که خیلی زشت شدم😢😄
هیچی ساک و برداشتم و راه افتادم با مینی بوس سِداصغر رفتم گلپایگان و از اونورم خونسار،
ساعت تقریبا 4 رسیدم هنرستان موهام بلند بود ریخته بودم رو گوشم که کسی گوشمو نَبینه😁
خدا رو شکر کسی هم نفهمید، همه خوشحال بودن شام و که خوردیم و کلی با بچه‌ها تعریف و خنده ، آقای رضایی اومد یه کم تعریف کرد و گفت انشاالله فردا بعد از نماز صبح حرکت میکنیم.
صبح بعد از نماز بچه‌ها آماده شدند سه تا مینی بوس بودیم یکی فیات هنرستان با رانندگی آقای مقدسی یکی مینی بوس آبی آموزش و پرورش و یکی هم یه مینی بوس سفید شخصی(متأسفانه رانندش چند سال پیش فوت کرد😔) ، تقریبا ساعت 6 صبح از هنرستان زدیم بیرون وسط راه بعضی از بچه‌ها رو سوار کردن، ما بچه‌های کلاس چهارم هماهنگ کردیم همه بریم تو مینی بوس سفید شخصی ،که باصطلاح از جلوی چشم آقای رضایی دور باشیم😜
ولی غافل از اینکه همین که مینی بوس حرکت کرد آقای رضایی اومد تو مینی بوس ما 😢😂
البته چون دیگه همه دیپلم گرفته بودیم و کاری دست جناب رضایی نداشتیم زیاد مشکلی نداشتیم ، ولی بازم نسبت به آقای رضایی اون ترس همیشگی همراه با احترام و داشتیم 🤚🤚😄

صبحونه رو سر ِیکی از چاههای موته خوردیم، همه بچه‌ها خودکار تو انداختن سفره و جمع کردن و کارای دیگه کمک آقای احمدی آشپز هنرستان میکردن
دوباره راه افتادیم هر سه مینی بوس پشت سر هم ، یکی از بچه‌ها به راننده گفت جناب ضبط ماشین درسته ؟😜 اونم یه نگاه به آقای رضایی کرد و گفت بله😂

آقای رضایی هم صندلی جلو بود و زیاد عقب نیگاه نمیکرد، بچه‌ها شروع کردن به دست زدن و حرکات موزون 😄😄😂

تا اینکه رسیدیم به تهران، مثل دو سال قبل که اومده بودیم مینی بوسها بجای جاده تهران سمنان مشهد رفتن بسمت مسیر #فیروزکوه؛ و از سمت شمال رفتیم به سمت مشهد یه کم جادش طولانی تر بود ولی سرسبز و عالی👌
ناهار و بعد از فیروزکوه پیش یه مسجد و چشمه طبیعی آب خوردیم و دوباره راهی شدیم بسمت قائم شهر.....

با ما #همراه باشید ....
ادامه دارد...
@kohsar5
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
قسمت #دوازدهم از خاطرات دهه هفتاد
به قلم 🖌🖌
#سیدداودطباطبایی، مدیر کانال #کوهساران

🅾 رفتن به #سربازی

🔷 تابستون سال 74 بود جواب #کنکور اومده بود هم رشته مدیریت پیام نور گلپایگان قبول شده بودم هم دانشکده افسری امام علی نیروی زمینی ارتش در تهران

🔷عاشق نظامی و افسری بودم عزم خودم و جزم کرده بودم برا دانشکده افسری ولی متأسفانه انقدر آدمهای منفی و افکار منفی دور و برم بود که راهنمایی که نمیکردن هیچ، حتی از رفتن به دانشکده افسری منعم میکردن که مثلا نظامیگری سخته، اختیار خودتو دیگه نداری، حقوقش کمه، و صدتا نظر منفی دیگه
هیچی انقدر گفتند تا کلا از هر دو پشیمون شدم و تصمیم گرفتم برم سربازی و دانشگاهو بزارم برا بعد سربازی 😔

🔶 اواسط مرداد ماه سال ۱۳۷۴
بود پدر و مادرم بچه‌ها رو برداشتن و رفتن تهران عروسی دختر دائیم؛ منم گذاشتن در خونه که مواظب گاو و گوسفند و خونه باشم

🔷وقتی رفتند شب تنها همش تو فکر رفتن به #سربازی بودم بعد از ظهر روز بعدش، زیر سایه درخت سنجد زیر حموم خُم پیچ نشسته بودم که #آقامسلم مشتی علی اکبر دوست دوران تحصیلم اومد بره حموم،
وایساد به صحبت. گفت داره میره سربازی. به من پیشنهاد داد بیا با هم بریم آخه تنها بود.
🔷منم گفتم پدر و مادرم رفتن تهران عروسی منو گذاشتن درِ خونه،
گفت آخه همین که بریم زودی بهمون مرخصی میدن میایم.

🅾(توضیح اینکه ما رو بردن سربازی تا دو ماه آخر آموزشی نذاشتن بیایم مرخصی 😂😂)

ضمنا اونوقت مثل الان ثبت نام اینترنتی و این چیزا نبود
همون عصرش موتور بابامو که خیلی دوسش داشت و با زنجیر قفلش کرده بود و با ارّه آهن بُر زنجیر و بُریدَم و برداشتمش و با عموعلیسکرم رفتم #پاسگاه
رحمت آباد برا گرفتن دفترچه سربازی 😂😂😂

🔶دفترچه و صادر کرد برام گفت فردا صبح #کلانتری میدون سپاه خونسار باشید.
صبح با مسلم هماهنگ کردم و رفتیم کلانتری خونسار. بهمون گفتن اینجا فقط زیر دیپلم ها رو هجدهم هر ماه میفرستن سربازی ،
دیپلمه ها باید ۲۱ برج برن کلانتری قائمیه اصفهان، با دفترچه برید اونجا.
🔶اومدم خونه به بابا مصطفی خدابیامرز پدربزرگم گفتم بابا این کلید خونه و حیاط من باید برم اصفهان سربازی، گفت بذار بابا و مامانت از عروسی تهران بیان بعد برو
گفتم نه بابا میریم گفتن نگه نمیدارن احتمالا میفرستن مرخصی (زهی خیال باطل😢😂)

🔷رفتم خونه عموجعفر عمو یوسف خدابیامرز همسایمون آخه خونه پسرش آقاعلی رو برا عروسیش برق کشی و نقاشی کرده بودم
گفتم یه مقدار پول بمن بدید میخوام برم سربازی. اونم شش هزار تومان بهم داد گفتم هزارتومان زیادی دادید گفت اون هزار تومان سرراهی من باشه به تو خدا رحمتش کنه خیلی خوشحال شدم. (هزارتومان انوقت خیلی پول بود) 😄

🔷صبح یه زیرپوش و یه شُرت انداختم تو یه ساک قدیمی از سربازی عموم و با مسلم با اتوبوس راه افتادیم به سمت اصفهان. هیچی دیگه برنداشتم به هوای اینکه زودی برمی‌گردم😢

تو اتوبوس به مسلم گفتم شب میریم کنار زاینده رود میخوابیم صبح میبریم کلانتری قائمیه
اونم گفت نه بابا میریم خونه داداش صادق من اصفهان ، من گفتم بابا من روم نمیشه بیام اونم گیر داد که ما با هم فامیل هستیم بیا بریم
( پدربزرگم با پدر آقا مسلم آخاله بودند)
🔶هیچی آقا مسلم ما رو بردن شب خونه داداشش اصفهان اونم خدایی ما رو خیلی تحویل گرفت شب شام قیمه داشتند ، شام و خوردیم و شب چون هوا خیلی گرم بود تو ایوون خوابیدیم.
یادمه خانمش باردار بود چند روز بعد از اعزام ما به سربازی مسلم گفت که زن برادرش یه پسر به دنیا آورده
(اون پسر الان ۲۶ سالشه و خودش خونه و زندگی داره انشاالله همیشه سلامت باشه) 🌷🙏

🔷صبح با یه وانت گذری رفتیم کلانتری قائمیه اصفهان نزدیک ۴۰۰ الی ۵۰۰ نفر بودیم اکثرا پدر و مادراشون اومده بودن ، والدین پشت در کلانتری موندن و به ما گفتن برید تو کلانتری
بعضی از مادرا و بچه‌ها گریه میکردن. من و آقا مسلم هم تو خیال تقسیم کردن و مرخصی دادن 😢😢😢😂

ادامه دارد....

#کوهساران
@kohsar5
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
قسمت #سیزدهم از خاطرات دهۀ هفتاد
🖌 به قلم #سیدداوودطباطبایی مدیر کانال #کوهساران

🅾 رفتن به #سربازی ادامه از قسمت قبل

🔷 بعد از اینکه بچه‌ها رو بردن تو کلانتری قائمیۀ اصفهان همه رو بردن تو میدون صبحگاهی و به شیش گروه تقریبا ۷۰ ، ۸۰ نفری تقسیم کردند.
یه سرهنگ خوشرو اومد گفت هر کی تو هر گروه دوست داره بشینه بعضیا جا به جا شدند بعد گفت از گروه ۱ تا ۶ تقسیم بندی بشید بعد شش تا شماره از ۱ تا ۶ ریخت تو کلاه خودش
بعد گفت؛ ۲ گروه میرن نیروی دریایی بندرعباس ۲ گروه میرن نیروی دریایی سیرجان یه گروه میره ۰۲ نیروی زمینی ارتش تهران، یه گروه هم میره نیروی دریایی انزلی

همه رو ارتش می‌خواست؛ گفت به همین ترتیب که گفتم اسم هر گروه در اومد میره اونجا
خیلی دوست داشتم بیفتم نیروی دریایی انزلی و در عین حال از محل نیروی دریایی سیرجان بَدَم میومد چون داداش علی اکبر خدا بیامرزم دو سال قبل من سربازی بود و افتاده بود سیرجان ، خیلی از شهرش و دوری راهش و جاش بد می‌گفت.
فقط با سیرجان مشکل داشتم بقیه جاها رو مشکلی نداشتم.

🔶من و آقا مسلم دوستم تو گروه چهارم بودیم از روستای خُم پیچ

سرهنگ یکی از بچه‌ها رو صدا کرد گفت بیا بردار تا نگید پارتی بازی شده دو تا گروه اول میرفتن بندرعباس خدا رو شکر اسم من و مسلم در نیومد
دو تا گروه دوم سیرجان دل تو دلم نبود خداخدا می‌کردیم اسم گروهمون دَرنیاد خدا روشکر هم دَر نیومد.
رفت سر دو شماره آخر دیگه مشکلی نداشتم یهو اسم گروه ۴ دراومد هیچی منو آقا مسلم افتادیم ۰۲ نیروی زمینی ارتش در سه راه تختی تهران در قصر فیروزه تهران
خوشحال بودیم واقعاً شانس آوردیم😊
سرهنگ اعلام کرد ساعت ۹ شب همه ترمینال #کاوه اصفهان باشید برای اعزام و دفترچه اعزام همه رو گرفت.

🔷از کلانتری زدیم بیرون همه بچه‌های غیر اصفهانی که از شهرستان بودیم رفتیم کنار
زاینده رودِ پرآب و پل خواجو و سی و سه پل تا حالا اصفهانو ندیده بودم. ناهار یه ساندویچ خوردیم و تا غروب کنار رودخونه بودیم تا ساعت ۹ شب که رفتیم ترمینال کاوه برای اعزام شام هم دوباره یه ساندویچ تو ترمینال خوردیم.
اتوبوس‌ها به ترتیب اومدن و پرشدن برای پادگانها

🔶ما دو تا اتوبوس شدیم برای تهران. چند تا از بچه‌هایی که افتاده بودن سیرجان و بندرعباس فرار کرده بودن هر چی صداشون کردن نیومدن تو ترمینال. تقریباً ساعت ۱۲ شب راه افتادیم.
صبح ساعت ۶ سه راه افسریه تهران بودیم تا اومدیم برسیم پادگان و کارای اداریش و انجام بدند شد ساعت ۷ صبح
همه رو جلوی در دژبانی به خط کردند. دژبان اومد مثلا زهر چشم بگیره و اذیت کنه دید گیر بد بچه‌هایی افتاده، مخصوصاً اصفهانیها که حاضر جواب بودند و زرنگ!
گفت هر کی کبریت، چاقو، #سیگار و تیغ داره بیاد تحویل بده هیچکس نداد
کیفها رو یکی یکی گشت از تو چند تا یکی کیف، سیگار پیدا می‌کرد.
هر وقت سیگار پیدا می‌کرد می‌گفت همه بدوئن دور میل پرچم وسط میدون صبحگاه، حدوداً یه مسافت ۸۰۰ متری تا ظهر پوستمونو کندَن از بس تو کیفا سیگار پیدا کردن😂😂

تقریباً تا ظهر کارمون شد همین، همه منتظر بودیم که لااقل یه صبحونه بهمون بدَن ولی متأسفانه تا ظهر فقط تنبیه کردن 😢

ظهر بعد از ناهار که قرمه سبزی بود منتظر بودیم بفرستنمون مرخصی ولی زهی خیال باطل تا دو ماه نگهمون داشتند😩

بعد از ناهار همه رو فرستادن سلمونی پادگان، غروب همه کچل شدیم😄
شب هم بعد از شام که سیب زمینی و تخم مرغ بود به همه یه دست لباس خاکی با یه جفت پوتین ،کلاه ،پتو و ... دادن با برچسب‌های ارتشی که خودمون رفتیم خیاطی پادگان دوختیم رو لباسمون
از اینجا به بعد دوران سربازی من از تاریخ ۱۳۸۷/۰۵/۲۱ شروع شد

🅾 توضیح اینکه پادگان ۰۲ ارتش اول در شاهرود سمنان مستقر بوده و در دهه ۷۰ به تهران منتقل میشه

ادامه دارد...#کوهساران

قسمت دوازدهم:
https://t.me/khansarnews1/76234
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw