کانال حضرت زینب سلام الله علیها 💝😍
186 subscribers
28.8K photos
18K videos
392 files
1.53K links
♥️قال‌على‌ عليه‌السلام: زَكاةُ العِلمِ بَذلُهُ لِمُستَحِقِّهِ وَإجهادُ النَّفسِ فِى العَمَلِ بِهِ؛ زكات دانش، آموزش به كسانى كه شايسته آنند و كوشش در عمل به آن است.

مباحثات گروه«خواهران زینبی
استادسیدیعقوب جبارزاده🌹🍀
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#خاطره_ای_از_کرامت_شهدا🕊

▫️شاید شـهدا رفته باشند! ولی یادشان در کنار ما هست! شهدا اینقدر مهربانند که دست من و شما رو می‌گیرند و تو سفره ‌پربرکت شهید و شهادت دعوت می‌کنند...💔

▫️کسی که خالصانه و با تمام وجود
بهشون متوسل بشه دست خالی بر نمیگرده😔👌

▫️اگر خواسته‌ای داری! به شهدا متوسل شو! می‌‌بینی دیگر خواسته‌ای نداری:)

#آی‌شهــــداءگاهےنگاهے💔😭
#روایت_حضور
#نقطه_رهایی🕊🥀

⚘ارواح طیبه شهدا صلوات⚘

https://t.me/ghasemnazanin
🌱🍁

#خاطره📿

می‌خواستند
تسبیحش را بگیرند؛ نداد
گفت: کسی در میدان نبرد
تفنگش را به دیگری نمی‌دهد
بعد از خداحافظی
یک نفر از طرفش
برای همه انگشتر آورد ...

🌸حاج_قاسم❤️


↷❈🔅🌙🔅❈↶
https://t.me/karanzeynabe
تو صبح باش، بتاب🌷
من سراپا چشم مےشوم💚
محو تماشاۍ تو....🌹💠

#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم

#شهید_هادی_شجاع
#خاطره 🍂
تازه نامزد کرده بود🥰
و زنگ زد گفت ماشینم خراب شده اگر می توانی بیا ماشین را به تعمیرگاه ببریم
با یک وانت رفتم پیشش و ماشین را با یک طناب بستیم و مسیر 20 دقیقه ای را 2 ساعته طی کردیم☹️
در راه به قدری شوخی کرد و آنقدر ماشین بیچاره اش را مسخره کرد
کلی خندیدیم😂
و خوش گذشت دلم نمی خواست راه تمام شود.

🌹#شهدای_مدافع‌_حرم

#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم

اللهم ارزقنا شهادت ❤️

🍃شبتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا 💔
#خاطره

هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند...

تا اینکه گفت: وقتی ابی‌عبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد..
دشمنت ڪشت....🥀
ولے نور تو خاموش نشد🌹
آرۍ آن جلوه ڪه🌷💚
فانے نشود نورِ خداست💠
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم

🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#خاطره ای جالب #شهید حسن علاء نجمه با کودکان #معصوم سوری:در یکی از روز های بسیار سرد زمستان،یکی از کودکان سوری به سوی مکانی که رزمندگان و مجاهدان در آنجا جمع بودندرفت و آنجا با #شهید علاءحسن نجمه روبرو شد.
آن کودک از #شهیدعلاءخواست تا در مقابل مقداری غذا،به آنها در #تمیز کردن خانه ی شان کمک کند.
#شهیدعلاءبه خانه کودکان رفت اما آنچه که آنها مقابل کمک به او پیشنهاد کرده بود را نپذیرفت.در آن روز های سرد زمستان سوریه،#علاءآستین ها و پاچه های شلوارش را بالا زد و به شستن کف خانه و نظافت کردن منزل خانواده سوری مشغول شد.
زمانی که یکی از دوستان#علاءاز اوپرسید:که در این هوای بسیار سرد مشغول چه کاریست ، او اینگونه جواب داد:#این کودکان قلبم را آتش زدند؛ می خواهم #حال درونی آنها را برای لحظاتی احساس کنم.
#علاء جوان و شاداب که علاقه فراوانی هم به عکاسی داشت،#دوربین خود را برداشت و با او همراه شد.
قلب مهربان و پاک این #شهید او را به سوی این کودک پاک و معصوم گویی رنج و دردی هزار ساله در دل دارند؛#علاءسعی می کرد با دقایقی در کنار آنها بودن بتواند #حس غریب آنها را از عمق جان #احساس کند.

#شــهیــدســرفــراز_عــلــاء_حــســنـ
💢 «#لقمه_حلال»

🔰 #خاطره رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد، اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد. کنار درس و مشق، گشت دنبال کاری تا لقمه حلال در بیاورد. هتل کسری نیرو می‌خواست.
هنوز یکی دو هفته نگذشته، به چشم همه آمد. رئیس هتل نه به‌اندازه یک گارسون که بیشتر از چشم‌هایش به‌ او اعتماد داشت. بعد از انقلاب خیلی‌ها اهل احتیاط شدند، اما قاسم از قبلش هم رعایت می‌کرد. از همکارانش در هتل کسی یاد ندارد که حتی یک‌بار غذایی را مزه کرده باشد.

حجت‌الاسلام عارفی
🔸سلیمانی عزیز، صفحه ۱۲
🌷#خاطرات_سرداردلها

🇮🇷 التماس دعای فرج وشهادت 🇮🇷

🌷ارواح طیبه شهدا صلوات 🌷
پیــرمرد گـــمنام

هر چقدر تقلا مے ڪردیم، #اسمش را نمے گفت. فقط وقتے با اصرارهاے ما مواجه مے شد مے گفت:بسیجے ام…پیرمردے گندمگون و چهار شانه بود.

یڪ بار ڪه براے #مرخصے رفته بودم قم،تو خیابان دیدمش. ڪنجڪاو شدم. #دنبالش ڪردم.رسیدم به یڪے از محله هاے فقیر نشین همین ڪه خواست در خانه را باز ڪند، من را دید. #رنگش پرید.لبخندے زد و با محبت مرا به داخل تعارف ڪرد.

پیرزنےنابینا به استقبال من آمد.پیرمرد گفت: همسرم است،تنها #فرزندمان ڪه #شهید شد،حتے #خاڪسترے هم از جنازه اش نیامد. مادرش آنقدر #گریه ڪرد که #نابینا شد. بعد هم به من گفت: برو نگذار تا #اسلحه ے پسرم زمین بماند.

پیرمرد چند ماه بعد تو عملیات #مفقودالاثر شد. وقتے برای بردن خبر پیرمرد،به همان محله رفتم اطلاعیه #فوت پیرزن،من را پشت در میخکوب ڪرد…

پ.ن:خدایاڪمڪ ڪن شـرمنـده ے شهـدا نشیم😔

#خاطره
منبع: ڪتاب بچه هاے محله توومن

•┈•••✾••┈•