کانال حضرت زینب سلام الله علیها 💝😍
188 subscribers
28.8K photos
18K videos
392 files
1.53K links
♥️قال‌على‌ عليه‌السلام: زَكاةُ العِلمِ بَذلُهُ لِمُستَحِقِّهِ وَإجهادُ النَّفسِ فِى العَمَلِ بِهِ؛ زكات دانش، آموزش به كسانى كه شايسته آنند و كوشش در عمل به آن است.

مباحثات گروه«خواهران زینبی
استادسیدیعقوب جبارزاده🌹🍀
Download Telegram
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۴

#نویسنده مریم.ر

اومدیم به طرف ماشین ؛ یدفه دیدم محمد اومد و در ماشینو برام باز کرد

_محمد☺️

_از این به بعد بیشتر باید مواظب خودت باشی

_هرچی شما بگی

_میگم مریم بریم به خانواده هامون خبر بدیم

_خانوادهامون...

_آره

یکم رفتم توی فکر ؛ خانواده محمد که حتما خوشحال میشه اما خانواده من چی؟😔شاید اوناهم خوشحال بشن😊ودیگه قهروناراحتی را بزارن کنار ؛ یا شایدم خوشحال نشن😢

_محمد جان یکم زود نیست؟

_نه . چه فرقی داره

_باش هرجور خودت صلاح میدونی

وقتی رسیدیم خونه محمد دوباره اومد در ماشینو برام باز کرد☺️

_محمد عزیزم نمیخواد

محمد زنگ پایینو زد و به مادرش گفت مادر داری نوه دار میشی😃

_چی؟😳 الهی شکر چه خبرخوبی

_چی شده پسرم؟

_بابا داری نوه دار میشی😃

_جدی؟به سلامتی

پدر و مادر محمد منو بغل کردن و بوسیدن

_مریم جون تو چه مادر قشنگی میشی

_ممنون مامان جون☺️

_عه پس من چی مادر😕

_شما هم یه پدر خیلی خوشتیپی

پدر محمد گفت

_بله درست مثل باباش

چهارتاییمون خندیدیم و اومدیم بالا

_مریم پله ها را آروم بیا بالا

_چشم

_مواظب باش

_محمد جان اینقدر حساس نشو عزیزم

_نمیشه چون تو مواظب خودت نیسی

_ای بابا😐

وقتی که اومدیم خونه ؛ دلم میخواست همین الان به مادرم بگم که اونم داره نوه دار میشه اما خیلی میترسیدم😔

_مریم

_جانم

_بنظرت بچمون دختره یا پسر😍

_نمیدونم آخه حالا خیلی زوده ؛ تو چهارماهگی مشخص میشه😊

_دلم میخواد اگه دختره شکل تو بشه😍

_اگه پسرم شد شکل تو بشه😊

_تا چهارماه دیگه طاقت ندارم من که😬

_پسر دوست داری یا دختر؟🙂

_فرقی نداره ؛ اول از خدا میخوام سالم باشه

_راستی یچیزی را از همین الان باید بگم

_بفرمایید😊

_یدونه کم . یکی دیگم میخوام😒

_محمد😐

_همین که گفتم

_حالا بزار این بیاد

_نه من سرحرفم هستم یدونه بچه کمه

_خب باشه ؛ هرچی آقامون بگه😕

_آهان حالا شد😍

_پس کاش خدا یه دختر و یه پسربهمون بده😌 البته اول سالم باشه

_خیلیم عالی میشه😋

_عزیزم فردا باید بری سرکار

_خوابم نمیاد خواب از سرم پرید . انگار توی رویاهستم ‌. اینکه تو کنارمی بچمون توی راهه اینا همش مثل رویا میمونه . ازدواج با تو بزرگترین آرزوی من از خدا بود

_خیلی دوست دارم محمد

_مابیشتر


عزیـــ👑ــزتر از آنۍ
ڪھ بھ دل بنشینۍ!😄


ٺُ بھ جانم
نشسٺھ‌اے !
بھ جاے همھ آرزوهایم...

ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۵

#نویسنده مریم.ر

فردا صبح دوباره من خوابم برد محمد هم خودش صبحانه خورد و رفت ؛ ساعت۹ بود چقدر گرسنه بودم از روی تخت بلند شدم ؛ دست و صورتمو شستم توی آینه نگاه کردم و یاد دیشب و کارهای محمد افتادم یه لبخند زدم ؛ در یخچالو باز کردم ؛ عه پس پنیرکجاست😶 گردو هم که نیست🙁 یعنی تموم شده 🤔کره و مربا و عسل هم نبود😐
یعنی همش تموم شده؟😕اما دیروز محمد همشو خریده بود ؛ در یخچالو بستم ؛ عه اینا که همشون روی میز هستن😳 با یه یادداشت

"سلام علیکم

عزیزم صبحانه خودت وبچمونو آماده کردم . بخوریا . قربانت محمد"

محمد برام صبحونه آماده کرده بود☺️یادداشتشو بوسیدم و گذاشتم داخل کِشو ؛ همینطور که صبحانه میخوردم توی این فکربودم که به مادرم بگم ؛ دیگه طاقت نداشتم شاید اینجوری کدورتی که بینمون هست از بین بره ؛ تلفنو برداشتم و شماره خونمونو گرفتم مادرم گوشیو برداشت

_سلام مامان خوبی😍

_مریم تویی سلام مامان چطوری

_ممنون . بابا چطوره؟همگی خوبن؟

_خوبیم عزیزم . اگه توبودی بهتر بودیم

_مامان من که از خدامه اما تو و بابا منو کنار گذاشتین . اصلا انگار من دخترتون نیستم

_این چه حرفیه میرونی چقدردلم برات تنگ میشه میدونی شبا با گریه میخوابم . بابات که از من بدتره تو خودش میریزه لاغرشده😔

_الهی بمیرم😔مامان آخه مگه شما جز خوشبختی من چیزی میخواین؟باورکنید من خیلی خوشبختم

_نمیدونم چی بگم . کل فامیل پشت سرمون میگن دخترشونو دادن به یه بسیجی حالام چادری شده

_هرکی هرچی میخواد بگه . اینقدر بگن تا بمیرن . راستی مامان یچیزی میخواستم بگم نمیدونم خوشحال میشی یا نه

_چی شده؟

_من حاملم

_چی گفتی؟😧دخترم تو هنوز یکسالم نیست ازدواج کردی بعدشم تو خودت هنوز بچه ایی۲۱سالت بیشتر نیست

_مامان اومد دیگه . اگه بدونی محمد چقدر خوشحال شد

_معلومه که خوشحال میشه . اون میخواست زندگیشو محکم کنه اصلا نقشه داشت

_نقشه؟

_بله نقشه . میخواد تو برای همیشه مال خودش بشی خواسته مطما بشه که یموقع ازش جدانشی ؛ دختر ساده من

_مامان توروخدا برای یبارم که شده به محمد خوشبین باش

_نمیتونم . حالا چندوقتته؟

_نزدیک یکماه

_پس این ۲۰روزی که نبود تو حامله بودی و نمیدونستی؟

_بله ؛ چند روز پیش یکم سرگیجه داشتم آزمایش دادم گفتن باردارم

_نمیتونم بگم خوشحال نشدم خیلی خوشحالم ؛ اما به بابات چطوری بگم

_مگه چیزه بدیه که نتونی بگی مامان

_چی بگم والا

_باشه مادر کاری نداری قربونت برم؟

_نه مامان مواظب خودت باش

_چشم خداحافظ

خدایا کاش همه چیز درست میشد😔محمد خیلی خوبه ؛ کاش پدر و مادرمم اینو میدونستن😢 صدای تلفن اومد شماره طبقه پایینه

_الو سلام مامان

_سلام عروس گلم خوبی مادر؟

_ممنون

_مریم جان ناهار برات درست کردم یموقع چیزی نپزیا

_مامان من کلا ناهار یچیز ساده میخورم چون محمد نیست دلم چیزی نمیخواد

_الان دیگه فرق میکنه . چه بخوای چه نخوای باید بخوری . محمد گفته زیاد از پله ها بالا و پایین نیای من ظهرناهارو میارم بالا بهت میدم

_آخه زحمتتون میشه

_چه زحمتی ما که برای خودمون غذا درست میکنیم

خونمون سه خوابه بود . باید یکی از اتاقها اتاق بچه بشه کم کم باید آماده کنم ؛ اما اگه محمد بیاد و ببینه کار کردم عصبانی میشه😏 حوصلم سررفته بود رفتم یکم قرآن خوندم😊 نزدیک ظهر مادرشوهرم برام ناهار آورد . دستپختش حرف نداره اما من بدون محمد چیزی نمیتونم بخورم☹️ هرجوری شد یکم غذا خوردم ؛ گوشیم زنگ خورد عه بابامه😃

_سلام بابایی😍

_سلام . درست شنیدم؟تو بچه اون توشکمته؟

_بابا اون شوهرمه😔

_واقعا نمیدونم بهت چی بگم . اینقدر زود بچه دار شدین که چیو ثابت کنید؟

_بابا آخه این حرفا چیه میزنید😢

_من با ازدواجتون هیچوقت موافق نبودم . حالام که بچه دار داری میشی . گوش کن ببین چی میگم اون بچه نوه من نیست بابای اون بچه هم داماد من نیست

پدرم گوشی رو قطع کرد😔 خیلی ناراحت شدم دلم شکسته بود😭حس میکردم خیلی تنهام😔

ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۶

#نویسنده مریم.ر

محمد که اومد خونه اصلا چیزی به روم نیاوردم که ناراحت بشه

_مریم چیزی شده عزیزم؟

_نه ؛ چیزی نشده😊

_چرا شده ؛ من تو رو میشناسم

_نه

_مریم...

_خب راستش...

همه چیو به محمد گفتم بیشتر نتونستم تحمل کنم😔 محمد هم خیلی ناراحت شد یکم سکوت کرد و گفت

_مریم جان من برم بیرون یکم کار دارم زود برمیگردم

_کجا آخه یدفه؟😕

_زود میام عزیزم


به روایت محمد...

باید با خانواده مریم صحبت کنم این که نشد ؛ گوشیمو برداشتم شماره پدر مریم گرفتم و بهش گفتم من چند لحظه میخوام وقتتونو بگیرم ؛ ماشینو پارک کردم زنگ خونشونو زدم و رفتم داخل بعد از یه سلام علیک عادی رفتم سراصل مطلب

_مامان ؛ بابا میدونم شما دامادی مثل من نمیخواستید ؛ اما من به مریم خیلی علاقه دارم بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنید ؛ ما با هم خیلی خوشبختیم شما هم اگه واقعا خوشحالی دخترتونو میخواین خواهش میکنم با حرفهاتون ناراحتش نکنید ؛ امروز نمیدونم بهش چی گفتین که اینقد ناراحت بود ؛ مگه مریم دخترتون نیست پس چرا اینقدر عذابش میدین

مادرش اشک تو چشماش حلقه زد ؛ پدرشم سرشو آورد پایین و دیگه چیزی نگفت

_من فقط طاقت دیدن ناراحتی مریم ندارم . اگه شما هم طاقت غم و غصه مریم ندارید دیگه دست بردارید لطفا . ببخشید مزاحمتون شدم با اجازه

یدفه مادر مریم اومد جلو و پرسید

_حال مریم چطوره؟😢

_قبل صحبت کردن با شما و آقای کمالی خیلی خوب بود

از خونشون اومدم بیرون و داخل ماشین نشستم میخواستم حرکت کنم که نگران مریم شدم بهش زنگ زدم

_سلام علیکم بانوی من

_علیکم سلام😌

_خوبی ؟بچمون خوبه؟

_خوبیم😊 محمد

_جون محمد

_دلم بستنی خواست😕

_چشم میخوای حاضرشی بریم بیرون بخوریم؟

_ حوصله ندارم بخر بیار خونه بخوریم

_نه بیا بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه . کاراتو بکن دارم میام دنبالت

_باش😊


به روایت مریم...

رفتم یه آبی به صورتم زدم توی آینه خودمو نگاه کردم یاد اون موقع هایی افتادم که برای بیرون رفتن چقدر آرایش میکردم 😏روسری که محمد برام خریده بود رو سرم کردم😊 چادرمو از داخل کمد برداشتم ؛ اصلا با اون موقعهام قابل مقایسه نیستم ؛ صدای گوشیم اومد محمد بود😊

_جانم عزیزم

_راستی یادم رفت بهت بگم از پله ها آروم بیای پایین

_اینقد نگران نباش عشقم

طبق دستور محمد از پله ها آروم آروم اومدم پایین☺️

ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۷

#نویسنده مریم.ر

_سلام😊

_علیکم سلام ؛ پله ها رو آروم اومدی پایین؟

_بله😐

_احسنت ؛ پس خانومم هوس بستنی کرده☺️

_بستنی شکلاتی😉

بعد از اینکه با محمد بستنی خوردیم توی راه برگشت گوشی محمد زنگ خورد

_کیه محمد

_باباته😐

_بابای من😳

_آره

وای نکنه بابا میخواد یچیزی بگه که محمد ناراحت بشه😥بعد از اینکه صحبتشون تموم شد گفتم

_بابام چی گفت

محمد سکوت کرد

_محمد؟

_امروز برای شام دعوتمون کردند

_چی؟😵

_خودمم هنوز هنگ کردم

نمیدونستم چی شد که بابام این کارو کرد ؛ یعنی واقعا بابام مارو بخشید🤔
بعدازظهرکه شد داشتیم آماده میشدیم ؛ مشخص بود محمد هم مثل من استرس داشت ؛ چادرمو سرکردم محمد دستمو گرفت و پله ها رو آروم اومدم پایین خودم خندم گرفت😄

_چرا میخندی😕

_از کارات خندم میگیره😂

_خنده داره که مواظب زن و بچم هستم

_بله حق با شماست😌

وقتی که رسیدیم یه نفس عمیق کشیدم ؛ زنگ و زدیم و رفتیم بالا بوی خوب غذای مامانم میومد یاد اون موقع ها افتادم ؛ پدرم هنوز هم با من سرسنگین بود اما نسبت به قبل خیلی بهتر بود . کنار پدرم نشسته بودم

_خوبی بابا

_خوبم

_دلم برات تنگ شده بود

_منم همینطور . ببین من هنوزم میگم که با ازدواجت موافق نبودم ونیستم اما نمیخوام دوری بینمون بیوفته هرچی باشه تو دخترمی از گوشت و خونمی

_بابایی من خیلی دوست دارم❤️

امشب با اینکه حرفهای پدرم یکم ناراحتم کرد اما بازم شکر که تا همینجا هم مارو قبول کردن . و دیگه حرفی نزدن که محمد ناراحت بشه😊


ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۸

#نویسنده مریم.ر

سه سال بعد...


بعد از اینکه دخترمون به دنیا اومد ؛ زندگیمون خیلی قشنگ تر از قبل شد😍تغیراتی هم تو زندگیمون رخ داد ؛ مثلا اینکه محمد پاسدار شد ؛ و من دوباره متوجه شدم که باردارم ؛ محمد دل تو دلش نبود تا بفهمه جنسیت بچمون چیه☺️ تا اینکه دوباره محمد اعزام به سوریه شد😢 هنوزم دلم نمیخواست محمد از پیشم بره😔دلم براش تنگ میشد ؛ اون خوشحال بود و من ناراحت اما طاقت نداشتم بگم نرو😢 چون همش تصویر کربلا میومد جلو چشمم و اینکه از خدا و امام حسین خجالت میکشیدم😔

_محمد تصمیمت برای رفتم قطعیه😔

_آره عزیزم . مریم جان ناراحت نباش تو که میدونی من طاقت ناراحتیتو ندارم

_محمد من با یه بچه سه ساله و یکی توی شکم بدون تو چیکار کنم😔

_عزیزم تو و بچه هام خدا رو دارید بابام اینا هم که حسابی حواسشون بهتون هست من خیالم راحته

_محمد اینجوری حرف نزن😢

_چجوری مگه حرف میزنم

_یجوری که انگار میخوای بری دیگه برنگردی😔

_معلوم نیست مریم جان شایدم...تو خودتو باید آماده کنی چون احتمال هرچیزی هست

_محمد دیگه بس کن😡

با عصبانیت از پیش محمد بلند شدم و رفتم داخل آشپز خونه ؛ فکر اینکه محمد ازدست بدم داشت دیوونم میکرد یه لیوان آب خوردم ؛ محمد اومد کنارم نشست

_ببخشید مریم جان که ناراحتت کردم😔

_محمد من حلالت نمیکنم اگه ما رو بزاری و بری😭

_بله😳

_همین که گفتم😢

_باشه عزیزم حالا تو اخماتو باز کن . راستی پس کی جنسیت بچمون مشخص میشه😍

_چیزی دیگه نمونده☺️

_نازنین زهرا هنوز خوابه؟

_آره خوابیده

_راستی مریم این دفه هم با علی هستیم و یکی دیگه از بچه ها اسمش عبدالصالح

_عه خداراشکر که تنها نیسین . بیچاره زهرا هم که بچه کوچیک داره😔

اینقدر که من ناراحت رفتن محمد بودم زهرا ناراحت برای رفتن شوهرش نبود . خودم دلیلشو میدونم بخاطر اینکه زهرا ایمانش از من خیلی قوی تره😔 نازنین زهرا بیدارشد با محمد داشتن بازی میکردن منم فقط بهشون نگاه میکردم

_محمد

_جون محمد

_وقتی که بری سوریه نازنین زهرا بهانه تورو میگیره😔

محمد یه لب خند بهم زد و نازنین زهرا رو بوسید دوباره باچشمای قشنگش به من نگاه کرد و گفت

_منم خیلی دلم براتون تنگ میشه

_محمد😭

_چیشد خانوم چرا گریه افتادی؟😳مگه چی گفتم😕

_دوباره اونجوری حرف زدی😭

_ببخشید باشه گریه نکن دیگه اصلا حرف نمیزنم🤐

پدرم و مادرم دلش برای نازنین زهرا تنگ میشد اما غرور پدرم اجازه نمیداد بگه ؛ مادرم زنگ میزد و میگفت نازنین زهرا رو بیار ببینیم . تلفن زنگ خورد عه زهرا بود

_سلام زهرا جون چطوری

_سلام بانو دخترخوشگلت چطوره

_خوبه داره با آقامحمد بازی میکنه☺️کوچول مچلوی تو چطوره؟

_خوبه اونم شیر خورد خوابید😊

_ای جانم . زهرا میگم دوباره شوهرامون میخوان برن سوریه😔

_آره😢

_من همین الان دلم برای محمدتنگ شد

_منم خیلی دلم برای علی تنگ میشه😔دخترم خیلی به باباش وابسته شده اگه بره همش گریه میکنه

_نازنین زهرا هم دقیقا همینطور😔

_الهی بمیرم تو یه بچه هم تو شکمته . مریم هی نشینی گریه کنی و غصه بخوریا برای بچه ضرر داره

_نمیتونم زهرا😔 اما سعی میکنم

_جنسیت بچت مشخص نشد؟😊

_فردا میرم سونوگرافی . به محمد نمیگم میخوام غافلگیرش کنم☺️

_ای شیطون😉


روز رفتن رسید😢 دنیا داشت توی سرم خراب میشد😔 نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم نازنین زهرا رو گذاشتم پیش مامانم تا وقتی که محمد میره گریه نکنه ؛ هرچند یکی میخواد خودمو آروم کنه😔 فشارم افتاده بود . زهرا یه شکلات بهم داد ؛ شکلاتو از زهرا گرفتم علی آقا اونجا بود پیش زهرا ؛ چادرمو کشیدم جلو و رفتم

_علی آقا میشه ازتون یه خواهشی کنم؟

_خواهش میکنم خواهرم درخدمتم

_با بغض گفتم ؛ توروخدا مواظب محمد باشید ازتون خواهش میکنم فکرکنید منم خواهرتونم😔 من اول محمد به خدا بعدم به شما میسپارم😢

_مریم خانوم شما خواهرما هستید . چشم حواسم بهش هست . این آقا محمد که اگه ولش کنی میره تو دل داعش رودررو مبارزه میکنه نیست ورزشکارم هست ماشاءالله . اما شما نگران نباشید من هستم محمد مثل داداشمه

_الهی به سلامت برین و برگردین

_خواهر شاید یکی دلش شهادت بخواد

زهرا رو با شوهرش تنها گذاشتم و اومدم پیش محمد ؛ داشت با مادرش صحبت میکرد ؛ منم فرصت پیدا کردم تا یه دل سیرنگاش کنم

ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۷۹

#نویسنده مریم.ر

چشمام پر اشک شده بود ؛ محمد منو دید نزدیکم شد دستمو گرفت و یواش بهم گفت

_خانومم لطفا گریه نکن ؛ طاقت اشکتو ندارما خودت که میدونی

_دلم برات تنگ میشه😔نگرانتم😢

_عزیزم مگه نگفتی منو سپردی دست خدا؟

_قول بده مواظب خودت باشی😔خودم میدونم آرزوت شهادته اما اگه بری و برنگردی هیچوقت حلالت نمیکنم😭

_مریم جان این چه حرفیه آخه . گریه نکن بچمونم ناراحت میشه . حیف شد دلم میخواست قبل از رفتنم ببینم بچمون دختره یا پسر حالا اشکال نداره اگه شد از اونجا بهت زنگ میزنم . دیگه کم کم باید برم کاری نداری خانومم

_محمد

_جون محمد؟

_بچمون پسره

_جدی؟😃از کجا میدونی

_رفتم سونوگرافی میخواستم غافلگیرت کنم😊

_یه دختر یه پسر چقدر عالی😍خدایاشکرت

_همه چی خوبه فقط تورا کم دارم😔

_مریم خانوم عزیزم دلم میگیره غمگینی

_باشه عزیزم

_مریم من یه اسم برای پسرمون انتخاب کردم . اگه تو هم موافقی بزاریم

_چه اسمی؟

_امیرعلی . بنظرت خوبه؟

_قشنگه😊👌

_دلم نمیخواد باهات خداحافظی کنم . ولی باید برم . مواظب خودت و بچه هامون باش عزیزم

_محمد

_جون محمد؟

_دوست دارم

_ما بیشتر❤️

محمد رفت دوباره برگشت و دست تکون داد ؛ از پشت سر به محمد نگاه میکردم ؛ خدایا عشقمو به تو سپردم خودت محافظش باش😔

به روایت زهرا...

_خب زهرا خانوم کاری نداری؟

_چرا دارم

_بفرمایید

_اول اینکه مواظب خودت باش دوم اینکه اگه شهید شدی سلام منو به امام حسین برسون😔 و اینکه قول بده که اون دنیا منتظر ما بمونی

_عزیزم مگه میشه من تو و دخترمونو فراموش کنم؟فقط جان علی غصه نخور

_آخه نمیتونم ولی چشم سعی خودمو میکنم😔

_زهرا جان منو حلال کن اگه توی زندگی یموقع کاری کردم که ناراحت شدی

_علی این چه حرفیه😡من تو زندگیم با تو به جز خوشبختی و خوبی چیزی ندیدم . تو منو حلال کن😭

_خانوم منم جز خوبی از تو چیزی ندیدم . فقط خواسته ایی ازت داشتم . دخترمونو درست تربیت کن دلم میخواد یه دختر باحجاب و با ایمان بشه درست مثل خودت

_علی خیلی دلم برات تنگ میشه😭

_منم همینطور . من دیگه باید برم با اجازت . مواظب خودتون باشید یاعلی

علی رفت و من اشکم جاری شد نمیدونم چرا اینقدر دلواپس بودم😢




«تــ❤️ــو» فَـردایـے !!
هَـمان ڪہ
بــاید به خاطـــرَش زِنده بِمــانم...


ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۲

#نویسنده مریم.ر

بچه ها باید روستارو از دست این حرومیا پاک کنیم😡

_علی جون تا اینجاشو به یاری خدا پیش رفتیم بقیشم به امیدخدا میریم جلو و آبکششون میکنیم

عبدالصالح گفت

_این علی آقا هم مثل منه مدام نگرانه . این روستا آزاد میشه

_بعد از آزادی اینجا باید علی رو به جشن پتو دعوت کنیم😄

_قربون دهنت آقامحمد گل گفتی من که پایه هستم😀

_ما گردنمون از مو باریکتره تره هرچه از دوست رسد نیکوست😕

از علی و بچه ها یکم فاصله گرفتم داشتم میرفتم ببینم وضعیت درچه حالیه ؛ داشتم به این فکر میکردم که آزاد سازی اینجا خیلی هم راحت نیست ؛ اما نخواستم جلو بچه ها بگم که روحیشون خراب بشه همینطور نمیخواستم توی ذوق علی و عبدالصالح بخوره ؛ توی همین افکار بودم که یدفه دیدم علی داره داد میزنه

_محمد برگرد...محمد خطرناکه نرو جلو

هنوز یه قدم هم به عقب برنداشته بودم که یدفه درد وحشتناکی رو احساس کردم و افتادم روی زمین داشتم درد میکشیدم نمیدونم چرا یدفه صورت مریم اومد جلوچشمام ؛ یه نگاه کردم از پام داشت خون میرفت به پام تیر خورده بود ؛ خدایا کمکم کن کمکم کن دوام بیارم ؛ علی و عبدالصالح داشتن میومدن به سمت من علی جلوتر بود داد میزد

_محمد چیزیت که نشده داداش محمد محمد دارم میادم

دوباره یه صدای وحشتناک و مهیبی شنیدم

ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۳

#نویسنده مریم.ر

چشمامو بسته بودم وقتی که باز کردم دیدم عبدالصالح و یکی دیگه از بچه ها روی زمین افتاده بودن
اون صدا بخاطر موشکی بود که حرومیا زده بودند . دیگه درد پامو فراموش کرده بودم نمیتونستم روی پام بیستم درد میکرد ؛ خودمو هر جور شده بود رسوندم به علی و عبدالصالح خودمو کشیدم و رفتم بالای سرعبدالصالح یه نگاه به عبدالصالح انداختم و یه نگاهم به علی بود تیرخورده بود به شونش

_عبدالصالح بلندشو داداش...شادوماد بلندشو

علی گفت

_محمد نبضش نمیزنه😰

علی راست میگفت نبضش نمیزد

بچه ها همه گریه میکردن منم که دیگه هنوز امید داشتم که عبدالصالح چشماشو باز میکنه نمیزاشتم کسی ببرتش

_آقامحمد از پات داره خون میره بیا بریم

_نه من رفیقامو تنها نمیزارم😭

_رفیقامون شهیدشدن😔

_نه...اینا فقط بیهوش شدن الان بلند میشن عبدالصالح تو قرار شد مارو عروسیت دعوت کنی پس چی شد؟😭راستی میخواستیم علی رو به جشن پتو دعوت کنیم بلندشو داداش😭

یدفه از هوش رفتم ؛ منو بردن بیمارستان چشمامو که باز کردم ؛ فکرکردم همه چیز خوابه یه پرستار اومد بالای سرم

_من کجام

_شما تو بیمارستان هستین پاتون تیرخورده خداراشکر تیرو درآوردین ولی باید استراحت کنید

_رفیقام چی؟

_اسمشون؟

_علی حسینی و عبدالصالح جعفری ورضافدایی

سرشو انداخت پایین و گفت

_اونا عاقبت بخیرشدن . به درجه رفیع شهادت رسیدن😔علی آقا هم عمل شدن خداراشکر حالشون بهتره تیرو درآوردیم

پس همه اون چیزا خواب نبوده واقعیت بود؛ خدایا میدونم من لیاقت شهادتو ندارم اما خیلی زود رفقامو ازم گرفتی ؛ حالا جواب خانوادشو چی بدم😔

ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی

#عشق_پاک_من

#قسمت۸۵

#نویسنده مریم.ر

وقت رفتن رسید ؛ هم خیلی خوشحال بودم چون دلم برای مریم و نازنین زهرا تنگ شده بود هم ناراحت بودم چون حتما تا حالا خبرشهادت عبدالصالح به گوش خانوادش رسیده😞 ای وای حالا اگه دوباره مریم بفهمه تیرخوردم دوباره حالش بد میشه ؛ حالا چیکار کنم تا نفهمه به خونه رسیدم از بیرون خونه رو تماشا کردم آخ مریم چقدر دلم برات تنگ شده ؛ الان حتما مریم و نازنین زهرا خوابن ؛ زنگ پایینو میزنم

_کیه؟

صدای مادرم بود ؛ دلم برای صداش تنگ شده

_قربون صدات برم مادر منم محمد

_محمد تویی مادر؟؟؟الهی دورت بگردم

_بله حالا درو باز میکنید☺️

در باز شد رفتم داخل ؛ چهره مادرم رو دیدم چشماش پر از اشگ شد ؛ ساکمو انداختم و بغلش کردم

_مادر گریه نکن جون من

_این اشک شوقه مادر؛ الهی قربون قدوبالات برم پسرم

_خدانکنه

یدفه دیدم از بالا صدای مریم اومد

_محمد تویی؟؟؟مادر این صدای محمد

_بله خانوم قشنگم صدای محمد☺️ عه مریم پله ها را مواظب باش😳 نیا پایین من میام بالا یکم صبرکن

پله ها رو سریع و تند رفتم بالا دیگه طاقت نداشتم ؛ یکم پام درد گرفت اما با دیدن مریم دردم فراموشم شد

_محمدَم😍

_جون دل محمد؟عه مریم گریه نداریما ؛ گریه نکن فدای چشمات بشم

_میکشمت محمد😢

_جانم؟😕اونموقع برای چی؟

_برای اینکه خیلی عاشقتم

_تو منو زودتر کشتی عزیزم ؛ عشق تو منو کشته😄

_کاش میدونستی وقتی نیستی چه زجری میکشم😔

_شرمنده مریم جان بخاطر همه زجرهایی که کشیدی بخاطر من

_دشمنت شرمنده . خوبی؟

_خوبم عشقم . یعنی زیاد خوب نیستم . دوتا از دوستامو از دست دادم

_ای وای روحشون شاد😔 کدومشون؟

_رضا که نمیشناسیش و عبدالصالح

_همون که تازه نامزد کرده بود؟😱

_آره ؛ قرار بود وقتی برگشت حرفای نهایی را باهم بزنن و قرار عقد و عروسی بزارن

_خیلی ناراحت شدم بیچاره خانوادش و اون دختر که چشم به راه نامزدشه😔

_فردا مراسمشه باید برم

_منم میام

_نه عزیزم تو با این وضعیتت نمیتونی

_نه محمد جان لطفا بزار منم بیام

_عزیزم نمیشه جمعیت زیاده

_خب فقط برای مراسم میام اون عقب یجا میشینم

_مریم جان اذییت میشی

_اگه اذییت شدم میرم تو ماشین میشینم ؛ محمد جان لطفا ؛ دلم نمیاد نیام

_خب باشه ولی اول قول بده اگه اذییت شدی بهم زنگ بزنی تا بریم . باشه؟

_باشه

_قول؟

_ قول😊

_نازنین زهرا خوابیده؟

_آره ؛ نمیدونی چقدر بهانتو میگرفت

_برم نگاش کنم

دخترم معصومانه خوابیده بود ؛ دلم میخواست ببوسمش اما نمیخواستم بیداربشه

که .........
❤️❤️
اے براےِ ُ بمیرم

کھ ُ ٺب‌ڪردھ‌ے عشقۍ

اے بلاےِ ُ بجانم

ڪھ ُ جانۍ و جهانۍ




ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

صبح دوشنبه تون بخیر و نیکی

موضوع کنفرانس

#گریه بر #اهل‌بیت در #روایات #اهل‌سنت

بر اساس روایات صحیح در منابع #شیعه و اهل #سنت، گریه در عزای اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) و مخصوصا امام #حسین (علیه‌السّلام) نه تنها جایز و مشروع است،

👈بلكه مطلوب و پسندیده بوده و از ثواب فوق‌العاده‌ای برخوردار است، چنانکه بنابر نقل منابع اهل #سنت هر كه در عزای ائمه و امام #حسين (عليه‌السّلام) بگريد، حق‌تعالی او را در #بهشت جای خواهد داد.

طبق روایات معتبری که در منابع مختلف و معتبر روایی #شیعه از طریق ائمه معصومین (علیهم‌السّلام) رسیده،

👈 برای گریه، #عزاداری و‌ اندوه در مصیبت اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) به ویژه سیدالشهداء حضرت #اباعبدالله_الحسین (علیه‌السّلام) ثواب و #پاداش‌های بی‌شماری بیان شده است؛

👈چنانکه بنابر نقل منابع اهل سنت هر كه در عزای ائمه و امام #حسين (عليه السّلام) بگريد، حق‌تعالی او را در بهشت جای خواهد داد.

۲ - روایت صحیح از #منابع اهل #سنت


در روایات معتبر #شیعه برای گریه، عزاداری، و حتی صرف #حزن‌ و #اندوه، در عزای اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) پاداش بیان شده است.

👈در منابع اهل سنت نیز از جمله در کتاب «فضائل الصحابه»، جناب احمد بن حنبل رئیس مذهب حنبلی‌ها روایت صحیح السندی را از امام #حسین (علیه‌السّلام) نقل کرده که آن حضرت پاداش یک قطره اشک ریختن در عزای #اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) را داخل شدن در بهشت می‌داند

۲.۱ - احمد بن حنبل

👈متن روایت احمد بن #حنبل، با سند صحیح این است: "حَدَّثَنَا اَحْمَدُ بْنُ اِسْرَائِیلَ، قَالَ: رَاَیْتُ فِی کِتَابِ اَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ حَنْبَلٍ رَحِمَهُ اللَّهُ بِخَطِّ یَدِهِ، نا اَسْوَدُ بْنُ عَامِرٍ اَبُو عَبْدِ الرَّحْمَنِ، قثنا الرَّبِیعُ بْنُ مُنْذِرٍ، عَنْ اَبِیهِ، قَالَ: کَانَ حُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ، یَقُولُ: مَنْ دَمَعَتَا عَیْنَاهُ فِینَا دَمْعَةً، اَوْ قَطَرَتْ عَیْنَاهُ فِینَا قَطْرَةً، اَثْوَاهُ اللَّهُ (عزّوجلّ) الْجَنَّةَ؛

👈احمد بن اسرائیل می‌گوید: در کتاب احمد بن محمد بن حنبل با دست خط خودش دیدم که اسود بن عامر (ابوعبدالرحمن) از ربیع بن منذر نقل کرد که پدرش گفته: #حسین بن علی (علیهما‌السّلام) همیشه می‌فرمود:

👈هر کس #چشمانش برای ما پراشک شود و یا یک قطره #اشک برای ما بریزد خداوند او را در بهشت جای خواهد داد

۲.۲ - محب‌الدین طبری

👈محب‌الدین طبری این روایت را در کتاب ذخائر العقبی فی مناقب ذوی القربی آورده است: "

👈عن الربیع بن منذر عن ابیه قال کان #حسین بن علی رضی الله عنهما یقول من دمعت عیناه فینا دمعة او قطرت عیناه فینا قطرة آتاه الله (عزّوجلّ) الجنة. اخرجه احمد فی المناقب"

۲.۳ - ملاعلی قاری



👈"اخرج احمد فی المناقبعن الربیع بن منذر عن ابیه قال: کان #حسن بن علی یقول: من دمعت عیناه فینا دمعة او قطرت عیناه فینا قطرة آتاه الله (عزّوجلّ) الجنة"

۲.۴ - قندوزی حنفی

قندوزی #حنفی این روایت را در دو جا از کتابش آورده است:

👈"وعن #الحسین بن #علی (رضی الله عنهما) قال: من دمعت عیناه فینا دمعة او قطرت عیناه فینا قطرة بواه الله (عزّوجلّ) الجنة.

👈(اخرجه احمد فی المناقب)

۲.۵ - سخاوی شافعی

سخاوی شافعی نیز در کتاب «استجلاب ارتقاء الغرف بحب اقرباء الرسول ذوی الشرف» این روایت را نقل نموده است:

👈"قال: وعن #الحسین بن علی رضی الله عنهما قال: من دمعت عیناه فینا او قطرت عیناه فینا قطرة آتاه الله (عزّوجلّ) الجنة. اخرجه احمد فی «المناقب»؛ #حسین بن علی (علیهما‌السّلام) فرمود:

👈هر کس چشمانش برای ما پراشک شود و یا یک قطره اشک برای ما بریزد خداوند او را در #بهشت جای خواهد داد. این روایت را احمد در کتاب مناقب (فضائل الصحابة) خودش آورده است

۲.۶ - احمد بن ابی‌الرجال

#احمد بن صالح بن ابی‌الرجال در کتاب مطلع البدور و مجمع البحور،

👈 این روایت را نقل کرده است: "و لاحمد فی مناقبه عن #الحسین (علیه‌السّلام): من دمعت عیناه فینا قطرة آتاه الله تعالی الجنة؛

👈احمد بن حنبل در کتاب مناقب (فضائل الصحابة) از #امام_حسین (علیه‌السّلام) نقل کرده است که فرمود:

👈هر کس چشمانش برای ما پراشک شود خداوند او را در #بهشت جای خواهد داد

جالب اینجاست که #نویسنده بعد از نقل این روایت می‌گوید:

👈"والاحادیث فی (هذا) المعنی کثیرة؛ با این معنا و مضمون، احادیث بسیاری وجود دارد".
تا اینجا ثابت شد که پنج تن از #علمای اهل سنت این روایت را در کتاب‌های‌شان از #احمد بن #حنبل نقل کرده‌اند

👈 و هیچکدام از آنها اشکال و ایرادی بر متن و یا #سند آن وارد نکرده‌اند.

۳ - توثیق راویان #حدیث


محقق کتاب (فصائل الصحابه) «جناب وصی‌الله بن عباس» در پاورقی کتاب راجع به راویان سند روایت می‌نویسد: "

👈احمد بن اسرائیل شیخ القطیعی لم اجده والباقون ثقات؛ #احمد بن اسرائیل استاد #قطعی است،