#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۴
#نویسنده مریم.ر
اومدیم به طرف ماشین ؛ یدفه دیدم محمد اومد و در ماشینو برام باز کرد
_محمد☺️
_از این به بعد بیشتر باید مواظب خودت باشی
_هرچی شما بگی
_میگم مریم بریم به خانواده هامون خبر بدیم
_خانوادهامون...
_آره
یکم رفتم توی فکر ؛ خانواده محمد که حتما خوشحال میشه اما خانواده من چی؟😔شاید اوناهم خوشحال بشن😊ودیگه قهروناراحتی را بزارن کنار ؛ یا شایدم خوشحال نشن😢
_محمد جان یکم زود نیست؟
_نه . چه فرقی داره
_باش هرجور خودت صلاح میدونی
وقتی رسیدیم خونه محمد دوباره اومد در ماشینو برام باز کرد☺️
_محمد عزیزم نمیخواد
محمد زنگ پایینو زد و به مادرش گفت مادر داری نوه دار میشی😃
_چی؟😳 الهی شکر چه خبرخوبی
_چی شده پسرم؟
_بابا داری نوه دار میشی😃
_جدی؟به سلامتی
پدر و مادر محمد منو بغل کردن و بوسیدن
_مریم جون تو چه مادر قشنگی میشی
_ممنون مامان جون☺️
_عه پس من چی مادر😕
_شما هم یه پدر خیلی خوشتیپی
پدر محمد گفت
_بله درست مثل باباش
چهارتاییمون خندیدیم و اومدیم بالا
_مریم پله ها را آروم بیا بالا
_چشم
_مواظب باش
_محمد جان اینقدر حساس نشو عزیزم
_نمیشه چون تو مواظب خودت نیسی
_ای بابا😐
وقتی که اومدیم خونه ؛ دلم میخواست همین الان به مادرم بگم که اونم داره نوه دار میشه اما خیلی میترسیدم😔
_مریم
_جانم
_بنظرت بچمون دختره یا پسر😍
_نمیدونم آخه حالا خیلی زوده ؛ تو چهارماهگی مشخص میشه😊
_دلم میخواد اگه دختره شکل تو بشه😍
_اگه پسرم شد شکل تو بشه😊
_تا چهارماه دیگه طاقت ندارم من که😬
_پسر دوست داری یا دختر؟🙂
_فرقی نداره ؛ اول از خدا میخوام سالم باشه
_راستی یچیزی را از همین الان باید بگم
_بفرمایید😊
_یدونه کم . یکی دیگم میخوام😒
_محمد😐
_همین که گفتم
_حالا بزار این بیاد
_نه من سرحرفم هستم یدونه بچه کمه
_خب باشه ؛ هرچی آقامون بگه😕
_آهان حالا شد😍
_پس کاش خدا یه دختر و یه پسربهمون بده😌 البته اول سالم باشه
_خیلیم عالی میشه😋
_عزیزم فردا باید بری سرکار
_خوابم نمیاد خواب از سرم پرید . انگار توی رویاهستم . اینکه تو کنارمی بچمون توی راهه اینا همش مثل رویا میمونه . ازدواج با تو بزرگترین آرزوی من از خدا بود
_خیلی دوست دارم محمد
_مابیشتر
عزیـــ👑ــزتر از آنۍ
ڪھ بھ دل بنشینۍ!😄
ٺُ بھ جانم❣
نشسٺھاے !
بھ جاے همھ آرزوهایم...
ادامه دارد...
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۴
#نویسنده مریم.ر
اومدیم به طرف ماشین ؛ یدفه دیدم محمد اومد و در ماشینو برام باز کرد
_محمد☺️
_از این به بعد بیشتر باید مواظب خودت باشی
_هرچی شما بگی
_میگم مریم بریم به خانواده هامون خبر بدیم
_خانوادهامون...
_آره
یکم رفتم توی فکر ؛ خانواده محمد که حتما خوشحال میشه اما خانواده من چی؟😔شاید اوناهم خوشحال بشن😊ودیگه قهروناراحتی را بزارن کنار ؛ یا شایدم خوشحال نشن😢
_محمد جان یکم زود نیست؟
_نه . چه فرقی داره
_باش هرجور خودت صلاح میدونی
وقتی رسیدیم خونه محمد دوباره اومد در ماشینو برام باز کرد☺️
_محمد عزیزم نمیخواد
محمد زنگ پایینو زد و به مادرش گفت مادر داری نوه دار میشی😃
_چی؟😳 الهی شکر چه خبرخوبی
_چی شده پسرم؟
_بابا داری نوه دار میشی😃
_جدی؟به سلامتی
پدر و مادر محمد منو بغل کردن و بوسیدن
_مریم جون تو چه مادر قشنگی میشی
_ممنون مامان جون☺️
_عه پس من چی مادر😕
_شما هم یه پدر خیلی خوشتیپی
پدر محمد گفت
_بله درست مثل باباش
چهارتاییمون خندیدیم و اومدیم بالا
_مریم پله ها را آروم بیا بالا
_چشم
_مواظب باش
_محمد جان اینقدر حساس نشو عزیزم
_نمیشه چون تو مواظب خودت نیسی
_ای بابا😐
وقتی که اومدیم خونه ؛ دلم میخواست همین الان به مادرم بگم که اونم داره نوه دار میشه اما خیلی میترسیدم😔
_مریم
_جانم
_بنظرت بچمون دختره یا پسر😍
_نمیدونم آخه حالا خیلی زوده ؛ تو چهارماهگی مشخص میشه😊
_دلم میخواد اگه دختره شکل تو بشه😍
_اگه پسرم شد شکل تو بشه😊
_تا چهارماه دیگه طاقت ندارم من که😬
_پسر دوست داری یا دختر؟🙂
_فرقی نداره ؛ اول از خدا میخوام سالم باشه
_راستی یچیزی را از همین الان باید بگم
_بفرمایید😊
_یدونه کم . یکی دیگم میخوام😒
_محمد😐
_همین که گفتم
_حالا بزار این بیاد
_نه من سرحرفم هستم یدونه بچه کمه
_خب باشه ؛ هرچی آقامون بگه😕
_آهان حالا شد😍
_پس کاش خدا یه دختر و یه پسربهمون بده😌 البته اول سالم باشه
_خیلیم عالی میشه😋
_عزیزم فردا باید بری سرکار
_خوابم نمیاد خواب از سرم پرید . انگار توی رویاهستم . اینکه تو کنارمی بچمون توی راهه اینا همش مثل رویا میمونه . ازدواج با تو بزرگترین آرزوی من از خدا بود
_خیلی دوست دارم محمد
_مابیشتر
عزیـــ👑ــزتر از آنۍ
ڪھ بھ دل بنشینۍ!😄
ٺُ بھ جانم❣
نشسٺھاے !
بھ جاے همھ آرزوهایم...
ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۵
#نویسنده مریم.ر
فردا صبح دوباره من خوابم برد محمد هم خودش صبحانه خورد و رفت ؛ ساعت۹ بود چقدر گرسنه بودم از روی تخت بلند شدم ؛ دست و صورتمو شستم توی آینه نگاه کردم و یاد دیشب و کارهای محمد افتادم یه لبخند زدم ؛ در یخچالو باز کردم ؛ عه پس پنیرکجاست😶 گردو هم که نیست🙁 یعنی تموم شده 🤔کره و مربا و عسل هم نبود😐
یعنی همش تموم شده؟😕اما دیروز محمد همشو خریده بود ؛ در یخچالو بستم ؛ عه اینا که همشون روی میز هستن😳 با یه یادداشت
"سلام علیکم
عزیزم صبحانه خودت وبچمونو آماده کردم . بخوریا . قربانت محمد"
محمد برام صبحونه آماده کرده بود☺️یادداشتشو بوسیدم و گذاشتم داخل کِشو ؛ همینطور که صبحانه میخوردم توی این فکربودم که به مادرم بگم ؛ دیگه طاقت نداشتم شاید اینجوری کدورتی که بینمون هست از بین بره ؛ تلفنو برداشتم و شماره خونمونو گرفتم مادرم گوشیو برداشت
_سلام مامان خوبی😍
_مریم تویی سلام مامان چطوری
_ممنون . بابا چطوره؟همگی خوبن؟
_خوبیم عزیزم . اگه توبودی بهتر بودیم
_مامان من که از خدامه اما تو و بابا منو کنار گذاشتین . اصلا انگار من دخترتون نیستم
_این چه حرفیه میرونی چقدردلم برات تنگ میشه میدونی شبا با گریه میخوابم . بابات که از من بدتره تو خودش میریزه لاغرشده😔
_الهی بمیرم😔مامان آخه مگه شما جز خوشبختی من چیزی میخواین؟باورکنید من خیلی خوشبختم
_نمیدونم چی بگم . کل فامیل پشت سرمون میگن دخترشونو دادن به یه بسیجی حالام چادری شده
_هرکی هرچی میخواد بگه . اینقدر بگن تا بمیرن . راستی مامان یچیزی میخواستم بگم نمیدونم خوشحال میشی یا نه
_چی شده؟
_من حاملم
_چی گفتی؟😧دخترم تو هنوز یکسالم نیست ازدواج کردی بعدشم تو خودت هنوز بچه ایی۲۱سالت بیشتر نیست
_مامان اومد دیگه . اگه بدونی محمد چقدر خوشحال شد
_معلومه که خوشحال میشه . اون میخواست زندگیشو محکم کنه اصلا نقشه داشت
_نقشه؟
_بله نقشه . میخواد تو برای همیشه مال خودش بشی خواسته مطما بشه که یموقع ازش جدانشی ؛ دختر ساده من
_مامان توروخدا برای یبارم که شده به محمد خوشبین باش
_نمیتونم . حالا چندوقتته؟
_نزدیک یکماه
_پس این ۲۰روزی که نبود تو حامله بودی و نمیدونستی؟
_بله ؛ چند روز پیش یکم سرگیجه داشتم آزمایش دادم گفتن باردارم
_نمیتونم بگم خوشحال نشدم خیلی خوشحالم ؛ اما به بابات چطوری بگم
_مگه چیزه بدیه که نتونی بگی مامان
_چی بگم والا
_باشه مادر کاری نداری قربونت برم؟
_نه مامان مواظب خودت باش
_چشم خداحافظ
خدایا کاش همه چیز درست میشد😔محمد خیلی خوبه ؛ کاش پدر و مادرمم اینو میدونستن😢 صدای تلفن اومد شماره طبقه پایینه
_الو سلام مامان
_سلام عروس گلم خوبی مادر؟
_ممنون
_مریم جان ناهار برات درست کردم یموقع چیزی نپزیا
_مامان من کلا ناهار یچیز ساده میخورم چون محمد نیست دلم چیزی نمیخواد
_الان دیگه فرق میکنه . چه بخوای چه نخوای باید بخوری . محمد گفته زیاد از پله ها بالا و پایین نیای من ظهرناهارو میارم بالا بهت میدم
_آخه زحمتتون میشه
_چه زحمتی ما که برای خودمون غذا درست میکنیم
خونمون سه خوابه بود . باید یکی از اتاقها اتاق بچه بشه کم کم باید آماده کنم ؛ اما اگه محمد بیاد و ببینه کار کردم عصبانی میشه😏 حوصلم سررفته بود رفتم یکم قرآن خوندم😊 نزدیک ظهر مادرشوهرم برام ناهار آورد . دستپختش حرف نداره اما من بدون محمد چیزی نمیتونم بخورم☹️ هرجوری شد یکم غذا خوردم ؛ گوشیم زنگ خورد عه بابامه😃
_سلام بابایی😍
_سلام . درست شنیدم؟تو بچه اون توشکمته؟
_بابا اون شوهرمه😔
_واقعا نمیدونم بهت چی بگم . اینقدر زود بچه دار شدین که چیو ثابت کنید؟
_بابا آخه این حرفا چیه میزنید😢
_من با ازدواجتون هیچوقت موافق نبودم . حالام که بچه دار داری میشی . گوش کن ببین چی میگم اون بچه نوه من نیست بابای اون بچه هم داماد من نیست
پدرم گوشی رو قطع کرد😔 خیلی ناراحت شدم دلم شکسته بود😭حس میکردم خیلی تنهام😔
ادامه دارد...
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۵
#نویسنده مریم.ر
فردا صبح دوباره من خوابم برد محمد هم خودش صبحانه خورد و رفت ؛ ساعت۹ بود چقدر گرسنه بودم از روی تخت بلند شدم ؛ دست و صورتمو شستم توی آینه نگاه کردم و یاد دیشب و کارهای محمد افتادم یه لبخند زدم ؛ در یخچالو باز کردم ؛ عه پس پنیرکجاست😶 گردو هم که نیست🙁 یعنی تموم شده 🤔کره و مربا و عسل هم نبود😐
یعنی همش تموم شده؟😕اما دیروز محمد همشو خریده بود ؛ در یخچالو بستم ؛ عه اینا که همشون روی میز هستن😳 با یه یادداشت
"سلام علیکم
عزیزم صبحانه خودت وبچمونو آماده کردم . بخوریا . قربانت محمد"
محمد برام صبحونه آماده کرده بود☺️یادداشتشو بوسیدم و گذاشتم داخل کِشو ؛ همینطور که صبحانه میخوردم توی این فکربودم که به مادرم بگم ؛ دیگه طاقت نداشتم شاید اینجوری کدورتی که بینمون هست از بین بره ؛ تلفنو برداشتم و شماره خونمونو گرفتم مادرم گوشیو برداشت
_سلام مامان خوبی😍
_مریم تویی سلام مامان چطوری
_ممنون . بابا چطوره؟همگی خوبن؟
_خوبیم عزیزم . اگه توبودی بهتر بودیم
_مامان من که از خدامه اما تو و بابا منو کنار گذاشتین . اصلا انگار من دخترتون نیستم
_این چه حرفیه میرونی چقدردلم برات تنگ میشه میدونی شبا با گریه میخوابم . بابات که از من بدتره تو خودش میریزه لاغرشده😔
_الهی بمیرم😔مامان آخه مگه شما جز خوشبختی من چیزی میخواین؟باورکنید من خیلی خوشبختم
_نمیدونم چی بگم . کل فامیل پشت سرمون میگن دخترشونو دادن به یه بسیجی حالام چادری شده
_هرکی هرچی میخواد بگه . اینقدر بگن تا بمیرن . راستی مامان یچیزی میخواستم بگم نمیدونم خوشحال میشی یا نه
_چی شده؟
_من حاملم
_چی گفتی؟😧دخترم تو هنوز یکسالم نیست ازدواج کردی بعدشم تو خودت هنوز بچه ایی۲۱سالت بیشتر نیست
_مامان اومد دیگه . اگه بدونی محمد چقدر خوشحال شد
_معلومه که خوشحال میشه . اون میخواست زندگیشو محکم کنه اصلا نقشه داشت
_نقشه؟
_بله نقشه . میخواد تو برای همیشه مال خودش بشی خواسته مطما بشه که یموقع ازش جدانشی ؛ دختر ساده من
_مامان توروخدا برای یبارم که شده به محمد خوشبین باش
_نمیتونم . حالا چندوقتته؟
_نزدیک یکماه
_پس این ۲۰روزی که نبود تو حامله بودی و نمیدونستی؟
_بله ؛ چند روز پیش یکم سرگیجه داشتم آزمایش دادم گفتن باردارم
_نمیتونم بگم خوشحال نشدم خیلی خوشحالم ؛ اما به بابات چطوری بگم
_مگه چیزه بدیه که نتونی بگی مامان
_چی بگم والا
_باشه مادر کاری نداری قربونت برم؟
_نه مامان مواظب خودت باش
_چشم خداحافظ
خدایا کاش همه چیز درست میشد😔محمد خیلی خوبه ؛ کاش پدر و مادرمم اینو میدونستن😢 صدای تلفن اومد شماره طبقه پایینه
_الو سلام مامان
_سلام عروس گلم خوبی مادر؟
_ممنون
_مریم جان ناهار برات درست کردم یموقع چیزی نپزیا
_مامان من کلا ناهار یچیز ساده میخورم چون محمد نیست دلم چیزی نمیخواد
_الان دیگه فرق میکنه . چه بخوای چه نخوای باید بخوری . محمد گفته زیاد از پله ها بالا و پایین نیای من ظهرناهارو میارم بالا بهت میدم
_آخه زحمتتون میشه
_چه زحمتی ما که برای خودمون غذا درست میکنیم
خونمون سه خوابه بود . باید یکی از اتاقها اتاق بچه بشه کم کم باید آماده کنم ؛ اما اگه محمد بیاد و ببینه کار کردم عصبانی میشه😏 حوصلم سررفته بود رفتم یکم قرآن خوندم😊 نزدیک ظهر مادرشوهرم برام ناهار آورد . دستپختش حرف نداره اما من بدون محمد چیزی نمیتونم بخورم☹️ هرجوری شد یکم غذا خوردم ؛ گوشیم زنگ خورد عه بابامه😃
_سلام بابایی😍
_سلام . درست شنیدم؟تو بچه اون توشکمته؟
_بابا اون شوهرمه😔
_واقعا نمیدونم بهت چی بگم . اینقدر زود بچه دار شدین که چیو ثابت کنید؟
_بابا آخه این حرفا چیه میزنید😢
_من با ازدواجتون هیچوقت موافق نبودم . حالام که بچه دار داری میشی . گوش کن ببین چی میگم اون بچه نوه من نیست بابای اون بچه هم داماد من نیست
پدرم گوشی رو قطع کرد😔 خیلی ناراحت شدم دلم شکسته بود😭حس میکردم خیلی تنهام😔
ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۶
#نویسنده مریم.ر
محمد که اومد خونه اصلا چیزی به روم نیاوردم که ناراحت بشه
_مریم چیزی شده عزیزم؟
_نه ؛ چیزی نشده😊
_چرا شده ؛ من تو رو میشناسم
_نه
_مریم...
_خب راستش...
همه چیو به محمد گفتم بیشتر نتونستم تحمل کنم😔 محمد هم خیلی ناراحت شد یکم سکوت کرد و گفت
_مریم جان من برم بیرون یکم کار دارم زود برمیگردم
_کجا آخه یدفه؟😕
_زود میام عزیزم
به روایت محمد...
باید با خانواده مریم صحبت کنم این که نشد ؛ گوشیمو برداشتم شماره پدر مریم گرفتم و بهش گفتم من چند لحظه میخوام وقتتونو بگیرم ؛ ماشینو پارک کردم زنگ خونشونو زدم و رفتم داخل بعد از یه سلام علیک عادی رفتم سراصل مطلب
_مامان ؛ بابا میدونم شما دامادی مثل من نمیخواستید ؛ اما من به مریم خیلی علاقه دارم بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنید ؛ ما با هم خیلی خوشبختیم شما هم اگه واقعا خوشحالی دخترتونو میخواین خواهش میکنم با حرفهاتون ناراحتش نکنید ؛ امروز نمیدونم بهش چی گفتین که اینقد ناراحت بود ؛ مگه مریم دخترتون نیست پس چرا اینقدر عذابش میدین
مادرش اشک تو چشماش حلقه زد ؛ پدرشم سرشو آورد پایین و دیگه چیزی نگفت
_من فقط طاقت دیدن ناراحتی مریم ندارم . اگه شما هم طاقت غم و غصه مریم ندارید دیگه دست بردارید لطفا . ببخشید مزاحمتون شدم با اجازه
یدفه مادر مریم اومد جلو و پرسید
_حال مریم چطوره؟😢
_قبل صحبت کردن با شما و آقای کمالی خیلی خوب بود
از خونشون اومدم بیرون و داخل ماشین نشستم میخواستم حرکت کنم که نگران مریم شدم بهش زنگ زدم
_سلام علیکم بانوی من
_علیکم سلام😌
_خوبی ؟بچمون خوبه؟
_خوبیم😊 محمد
_جون محمد
_دلم بستنی خواست😕
_چشم میخوای حاضرشی بریم بیرون بخوریم؟
_ حوصله ندارم بخر بیار خونه بخوریم
_نه بیا بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه . کاراتو بکن دارم میام دنبالت
_باش😊
به روایت مریم...
رفتم یه آبی به صورتم زدم توی آینه خودمو نگاه کردم یاد اون موقع هایی افتادم که برای بیرون رفتن چقدر آرایش میکردم 😏روسری که محمد برام خریده بود رو سرم کردم😊 چادرمو از داخل کمد برداشتم ؛ اصلا با اون موقعهام قابل مقایسه نیستم ؛ صدای گوشیم اومد محمد بود😊
_جانم عزیزم
_راستی یادم رفت بهت بگم از پله ها آروم بیای پایین
_اینقد نگران نباش عشقم
طبق دستور محمد از پله ها آروم آروم اومدم پایین☺️
ادامه دارد...
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۶
#نویسنده مریم.ر
محمد که اومد خونه اصلا چیزی به روم نیاوردم که ناراحت بشه
_مریم چیزی شده عزیزم؟
_نه ؛ چیزی نشده😊
_چرا شده ؛ من تو رو میشناسم
_نه
_مریم...
_خب راستش...
همه چیو به محمد گفتم بیشتر نتونستم تحمل کنم😔 محمد هم خیلی ناراحت شد یکم سکوت کرد و گفت
_مریم جان من برم بیرون یکم کار دارم زود برمیگردم
_کجا آخه یدفه؟😕
_زود میام عزیزم
به روایت محمد...
باید با خانواده مریم صحبت کنم این که نشد ؛ گوشیمو برداشتم شماره پدر مریم گرفتم و بهش گفتم من چند لحظه میخوام وقتتونو بگیرم ؛ ماشینو پارک کردم زنگ خونشونو زدم و رفتم داخل بعد از یه سلام علیک عادی رفتم سراصل مطلب
_مامان ؛ بابا میدونم شما دامادی مثل من نمیخواستید ؛ اما من به مریم خیلی علاقه دارم بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنید ؛ ما با هم خیلی خوشبختیم شما هم اگه واقعا خوشحالی دخترتونو میخواین خواهش میکنم با حرفهاتون ناراحتش نکنید ؛ امروز نمیدونم بهش چی گفتین که اینقد ناراحت بود ؛ مگه مریم دخترتون نیست پس چرا اینقدر عذابش میدین
مادرش اشک تو چشماش حلقه زد ؛ پدرشم سرشو آورد پایین و دیگه چیزی نگفت
_من فقط طاقت دیدن ناراحتی مریم ندارم . اگه شما هم طاقت غم و غصه مریم ندارید دیگه دست بردارید لطفا . ببخشید مزاحمتون شدم با اجازه
یدفه مادر مریم اومد جلو و پرسید
_حال مریم چطوره؟😢
_قبل صحبت کردن با شما و آقای کمالی خیلی خوب بود
از خونشون اومدم بیرون و داخل ماشین نشستم میخواستم حرکت کنم که نگران مریم شدم بهش زنگ زدم
_سلام علیکم بانوی من
_علیکم سلام😌
_خوبی ؟بچمون خوبه؟
_خوبیم😊 محمد
_جون محمد
_دلم بستنی خواست😕
_چشم میخوای حاضرشی بریم بیرون بخوریم؟
_ حوصله ندارم بخر بیار خونه بخوریم
_نه بیا بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه . کاراتو بکن دارم میام دنبالت
_باش😊
به روایت مریم...
رفتم یه آبی به صورتم زدم توی آینه خودمو نگاه کردم یاد اون موقع هایی افتادم که برای بیرون رفتن چقدر آرایش میکردم 😏روسری که محمد برام خریده بود رو سرم کردم😊 چادرمو از داخل کمد برداشتم ؛ اصلا با اون موقعهام قابل مقایسه نیستم ؛ صدای گوشیم اومد محمد بود😊
_جانم عزیزم
_راستی یادم رفت بهت بگم از پله ها آروم بیای پایین
_اینقد نگران نباش عشقم
طبق دستور محمد از پله ها آروم آروم اومدم پایین☺️
ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۷
#نویسنده مریم.ر
_سلام😊
_علیکم سلام ؛ پله ها رو آروم اومدی پایین؟
_بله😐
_احسنت ؛ پس خانومم هوس بستنی کرده☺️
_بستنی شکلاتی😉
بعد از اینکه با محمد بستنی خوردیم توی راه برگشت گوشی محمد زنگ خورد
_کیه محمد
_باباته😐
_بابای من😳
_آره
وای نکنه بابا میخواد یچیزی بگه که محمد ناراحت بشه😥بعد از اینکه صحبتشون تموم شد گفتم
_بابام چی گفت
محمد سکوت کرد
_محمد؟
_امروز برای شام دعوتمون کردند
_چی؟😵
_خودمم هنوز هنگ کردم
نمیدونستم چی شد که بابام این کارو کرد ؛ یعنی واقعا بابام مارو بخشید🤔
بعدازظهرکه شد داشتیم آماده میشدیم ؛ مشخص بود محمد هم مثل من استرس داشت ؛ چادرمو سرکردم محمد دستمو گرفت و پله ها رو آروم اومدم پایین خودم خندم گرفت😄
_چرا میخندی😕
_از کارات خندم میگیره😂
_خنده داره که مواظب زن و بچم هستم
_بله حق با شماست😌
وقتی که رسیدیم یه نفس عمیق کشیدم ؛ زنگ و زدیم و رفتیم بالا بوی خوب غذای مامانم میومد یاد اون موقع ها افتادم ؛ پدرم هنوز هم با من سرسنگین بود اما نسبت به قبل خیلی بهتر بود . کنار پدرم نشسته بودم
_خوبی بابا
_خوبم
_دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور . ببین من هنوزم میگم که با ازدواجت موافق نبودم ونیستم اما نمیخوام دوری بینمون بیوفته هرچی باشه تو دخترمی از گوشت و خونمی
_بابایی من خیلی دوست دارم❤️
امشب با اینکه حرفهای پدرم یکم ناراحتم کرد اما بازم شکر که تا همینجا هم مارو قبول کردن . و دیگه حرفی نزدن که محمد ناراحت بشه😊
ادامه دارد...
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۷
#نویسنده مریم.ر
_سلام😊
_علیکم سلام ؛ پله ها رو آروم اومدی پایین؟
_بله😐
_احسنت ؛ پس خانومم هوس بستنی کرده☺️
_بستنی شکلاتی😉
بعد از اینکه با محمد بستنی خوردیم توی راه برگشت گوشی محمد زنگ خورد
_کیه محمد
_باباته😐
_بابای من😳
_آره
وای نکنه بابا میخواد یچیزی بگه که محمد ناراحت بشه😥بعد از اینکه صحبتشون تموم شد گفتم
_بابام چی گفت
محمد سکوت کرد
_محمد؟
_امروز برای شام دعوتمون کردند
_چی؟😵
_خودمم هنوز هنگ کردم
نمیدونستم چی شد که بابام این کارو کرد ؛ یعنی واقعا بابام مارو بخشید🤔
بعدازظهرکه شد داشتیم آماده میشدیم ؛ مشخص بود محمد هم مثل من استرس داشت ؛ چادرمو سرکردم محمد دستمو گرفت و پله ها رو آروم اومدم پایین خودم خندم گرفت😄
_چرا میخندی😕
_از کارات خندم میگیره😂
_خنده داره که مواظب زن و بچم هستم
_بله حق با شماست😌
وقتی که رسیدیم یه نفس عمیق کشیدم ؛ زنگ و زدیم و رفتیم بالا بوی خوب غذای مامانم میومد یاد اون موقع ها افتادم ؛ پدرم هنوز هم با من سرسنگین بود اما نسبت به قبل خیلی بهتر بود . کنار پدرم نشسته بودم
_خوبی بابا
_خوبم
_دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور . ببین من هنوزم میگم که با ازدواجت موافق نبودم ونیستم اما نمیخوام دوری بینمون بیوفته هرچی باشه تو دخترمی از گوشت و خونمی
_بابایی من خیلی دوست دارم❤️
امشب با اینکه حرفهای پدرم یکم ناراحتم کرد اما بازم شکر که تا همینجا هم مارو قبول کردن . و دیگه حرفی نزدن که محمد ناراحت بشه😊
ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۸
#نویسنده مریم.ر
سه سال بعد...
بعد از اینکه دخترمون به دنیا اومد ؛ زندگیمون خیلی قشنگ تر از قبل شد😍تغیراتی هم تو زندگیمون رخ داد ؛ مثلا اینکه محمد پاسدار شد ؛ و من دوباره متوجه شدم که باردارم ؛ محمد دل تو دلش نبود تا بفهمه جنسیت بچمون چیه☺️ تا اینکه دوباره محمد اعزام به سوریه شد😢 هنوزم دلم نمیخواست محمد از پیشم بره😔دلم براش تنگ میشد ؛ اون خوشحال بود و من ناراحت اما طاقت نداشتم بگم نرو😢 چون همش تصویر کربلا میومد جلو چشمم و اینکه از خدا و امام حسین خجالت میکشیدم😔
_محمد تصمیمت برای رفتم قطعیه😔
_آره عزیزم . مریم جان ناراحت نباش تو که میدونی من طاقت ناراحتیتو ندارم
_محمد من با یه بچه سه ساله و یکی توی شکم بدون تو چیکار کنم😔
_عزیزم تو و بچه هام خدا رو دارید بابام اینا هم که حسابی حواسشون بهتون هست من خیالم راحته
_محمد اینجوری حرف نزن😢
_چجوری مگه حرف میزنم
_یجوری که انگار میخوای بری دیگه برنگردی😔
_معلوم نیست مریم جان شایدم...تو خودتو باید آماده کنی چون احتمال هرچیزی هست
_محمد دیگه بس کن😡
با عصبانیت از پیش محمد بلند شدم و رفتم داخل آشپز خونه ؛ فکر اینکه محمد ازدست بدم داشت دیوونم میکرد یه لیوان آب خوردم ؛ محمد اومد کنارم نشست
_ببخشید مریم جان که ناراحتت کردم😔
_محمد من حلالت نمیکنم اگه ما رو بزاری و بری😭
_بله😳
_همین که گفتم😢
_باشه عزیزم حالا تو اخماتو باز کن . راستی پس کی جنسیت بچمون مشخص میشه😍
_چیزی دیگه نمونده☺️
_نازنین زهرا هنوز خوابه؟
_آره خوابیده
_راستی مریم این دفه هم با علی هستیم و یکی دیگه از بچه ها اسمش عبدالصالح
_عه خداراشکر که تنها نیسین . بیچاره زهرا هم که بچه کوچیک داره😔
اینقدر که من ناراحت رفتن محمد بودم زهرا ناراحت برای رفتن شوهرش نبود . خودم دلیلشو میدونم بخاطر اینکه زهرا ایمانش از من خیلی قوی تره😔 نازنین زهرا بیدارشد با محمد داشتن بازی میکردن منم فقط بهشون نگاه میکردم
_محمد
_جون محمد
_وقتی که بری سوریه نازنین زهرا بهانه تورو میگیره😔
محمد یه لب خند بهم زد و نازنین زهرا رو بوسید دوباره باچشمای قشنگش به من نگاه کرد و گفت
_منم خیلی دلم براتون تنگ میشه
_محمد😭
_چیشد خانوم چرا گریه افتادی؟😳مگه چی گفتم😕
_دوباره اونجوری حرف زدی😭
_ببخشید باشه گریه نکن دیگه اصلا حرف نمیزنم🤐
پدرم و مادرم دلش برای نازنین زهرا تنگ میشد اما غرور پدرم اجازه نمیداد بگه ؛ مادرم زنگ میزد و میگفت نازنین زهرا رو بیار ببینیم . تلفن زنگ خورد عه زهرا بود
_سلام زهرا جون چطوری
_سلام بانو دخترخوشگلت چطوره
_خوبه داره با آقامحمد بازی میکنه☺️کوچول مچلوی تو چطوره؟
_خوبه اونم شیر خورد خوابید😊
_ای جانم . زهرا میگم دوباره شوهرامون میخوان برن سوریه😔
_آره😢
_من همین الان دلم برای محمدتنگ شد
_منم خیلی دلم برای علی تنگ میشه😔دخترم خیلی به باباش وابسته شده اگه بره همش گریه میکنه
_نازنین زهرا هم دقیقا همینطور😔
_الهی بمیرم تو یه بچه هم تو شکمته . مریم هی نشینی گریه کنی و غصه بخوریا برای بچه ضرر داره
_نمیتونم زهرا😔 اما سعی میکنم
_جنسیت بچت مشخص نشد؟😊
_فردا میرم سونوگرافی . به محمد نمیگم میخوام غافلگیرش کنم☺️
_ای شیطون😉
روز رفتن رسید😢 دنیا داشت توی سرم خراب میشد😔 نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم نازنین زهرا رو گذاشتم پیش مامانم تا وقتی که محمد میره گریه نکنه ؛ هرچند یکی میخواد خودمو آروم کنه😔 فشارم افتاده بود . زهرا یه شکلات بهم داد ؛ شکلاتو از زهرا گرفتم علی آقا اونجا بود پیش زهرا ؛ چادرمو کشیدم جلو و رفتم
_علی آقا میشه ازتون یه خواهشی کنم؟
_خواهش میکنم خواهرم درخدمتم
_با بغض گفتم ؛ توروخدا مواظب محمد باشید ازتون خواهش میکنم فکرکنید منم خواهرتونم😔 من اول محمد به خدا بعدم به شما میسپارم😢
_مریم خانوم شما خواهرما هستید . چشم حواسم بهش هست . این آقا محمد که اگه ولش کنی میره تو دل داعش رودررو مبارزه میکنه نیست ورزشکارم هست ماشاءالله . اما شما نگران نباشید من هستم محمد مثل داداشمه
_الهی به سلامت برین و برگردین
_خواهر شاید یکی دلش شهادت بخواد
زهرا رو با شوهرش تنها گذاشتم و اومدم پیش محمد ؛ داشت با مادرش صحبت میکرد ؛ منم فرصت پیدا کردم تا یه دل سیرنگاش کنم
ادامه دارد...
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۸
#نویسنده مریم.ر
سه سال بعد...
بعد از اینکه دخترمون به دنیا اومد ؛ زندگیمون خیلی قشنگ تر از قبل شد😍تغیراتی هم تو زندگیمون رخ داد ؛ مثلا اینکه محمد پاسدار شد ؛ و من دوباره متوجه شدم که باردارم ؛ محمد دل تو دلش نبود تا بفهمه جنسیت بچمون چیه☺️ تا اینکه دوباره محمد اعزام به سوریه شد😢 هنوزم دلم نمیخواست محمد از پیشم بره😔دلم براش تنگ میشد ؛ اون خوشحال بود و من ناراحت اما طاقت نداشتم بگم نرو😢 چون همش تصویر کربلا میومد جلو چشمم و اینکه از خدا و امام حسین خجالت میکشیدم😔
_محمد تصمیمت برای رفتم قطعیه😔
_آره عزیزم . مریم جان ناراحت نباش تو که میدونی من طاقت ناراحتیتو ندارم
_محمد من با یه بچه سه ساله و یکی توی شکم بدون تو چیکار کنم😔
_عزیزم تو و بچه هام خدا رو دارید بابام اینا هم که حسابی حواسشون بهتون هست من خیالم راحته
_محمد اینجوری حرف نزن😢
_چجوری مگه حرف میزنم
_یجوری که انگار میخوای بری دیگه برنگردی😔
_معلوم نیست مریم جان شایدم...تو خودتو باید آماده کنی چون احتمال هرچیزی هست
_محمد دیگه بس کن😡
با عصبانیت از پیش محمد بلند شدم و رفتم داخل آشپز خونه ؛ فکر اینکه محمد ازدست بدم داشت دیوونم میکرد یه لیوان آب خوردم ؛ محمد اومد کنارم نشست
_ببخشید مریم جان که ناراحتت کردم😔
_محمد من حلالت نمیکنم اگه ما رو بزاری و بری😭
_بله😳
_همین که گفتم😢
_باشه عزیزم حالا تو اخماتو باز کن . راستی پس کی جنسیت بچمون مشخص میشه😍
_چیزی دیگه نمونده☺️
_نازنین زهرا هنوز خوابه؟
_آره خوابیده
_راستی مریم این دفه هم با علی هستیم و یکی دیگه از بچه ها اسمش عبدالصالح
_عه خداراشکر که تنها نیسین . بیچاره زهرا هم که بچه کوچیک داره😔
اینقدر که من ناراحت رفتن محمد بودم زهرا ناراحت برای رفتن شوهرش نبود . خودم دلیلشو میدونم بخاطر اینکه زهرا ایمانش از من خیلی قوی تره😔 نازنین زهرا بیدارشد با محمد داشتن بازی میکردن منم فقط بهشون نگاه میکردم
_محمد
_جون محمد
_وقتی که بری سوریه نازنین زهرا بهانه تورو میگیره😔
محمد یه لب خند بهم زد و نازنین زهرا رو بوسید دوباره باچشمای قشنگش به من نگاه کرد و گفت
_منم خیلی دلم براتون تنگ میشه
_محمد😭
_چیشد خانوم چرا گریه افتادی؟😳مگه چی گفتم😕
_دوباره اونجوری حرف زدی😭
_ببخشید باشه گریه نکن دیگه اصلا حرف نمیزنم🤐
پدرم و مادرم دلش برای نازنین زهرا تنگ میشد اما غرور پدرم اجازه نمیداد بگه ؛ مادرم زنگ میزد و میگفت نازنین زهرا رو بیار ببینیم . تلفن زنگ خورد عه زهرا بود
_سلام زهرا جون چطوری
_سلام بانو دخترخوشگلت چطوره
_خوبه داره با آقامحمد بازی میکنه☺️کوچول مچلوی تو چطوره؟
_خوبه اونم شیر خورد خوابید😊
_ای جانم . زهرا میگم دوباره شوهرامون میخوان برن سوریه😔
_آره😢
_من همین الان دلم برای محمدتنگ شد
_منم خیلی دلم برای علی تنگ میشه😔دخترم خیلی به باباش وابسته شده اگه بره همش گریه میکنه
_نازنین زهرا هم دقیقا همینطور😔
_الهی بمیرم تو یه بچه هم تو شکمته . مریم هی نشینی گریه کنی و غصه بخوریا برای بچه ضرر داره
_نمیتونم زهرا😔 اما سعی میکنم
_جنسیت بچت مشخص نشد؟😊
_فردا میرم سونوگرافی . به محمد نمیگم میخوام غافلگیرش کنم☺️
_ای شیطون😉
روز رفتن رسید😢 دنیا داشت توی سرم خراب میشد😔 نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم نازنین زهرا رو گذاشتم پیش مامانم تا وقتی که محمد میره گریه نکنه ؛ هرچند یکی میخواد خودمو آروم کنه😔 فشارم افتاده بود . زهرا یه شکلات بهم داد ؛ شکلاتو از زهرا گرفتم علی آقا اونجا بود پیش زهرا ؛ چادرمو کشیدم جلو و رفتم
_علی آقا میشه ازتون یه خواهشی کنم؟
_خواهش میکنم خواهرم درخدمتم
_با بغض گفتم ؛ توروخدا مواظب محمد باشید ازتون خواهش میکنم فکرکنید منم خواهرتونم😔 من اول محمد به خدا بعدم به شما میسپارم😢
_مریم خانوم شما خواهرما هستید . چشم حواسم بهش هست . این آقا محمد که اگه ولش کنی میره تو دل داعش رودررو مبارزه میکنه نیست ورزشکارم هست ماشاءالله . اما شما نگران نباشید من هستم محمد مثل داداشمه
_الهی به سلامت برین و برگردین
_خواهر شاید یکی دلش شهادت بخواد
زهرا رو با شوهرش تنها گذاشتم و اومدم پیش محمد ؛ داشت با مادرش صحبت میکرد ؛ منم فرصت پیدا کردم تا یه دل سیرنگاش کنم
ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۹
#نویسنده مریم.ر
چشمام پر اشک شده بود ؛ محمد منو دید نزدیکم شد دستمو گرفت و یواش بهم گفت
_خانومم لطفا گریه نکن ؛ طاقت اشکتو ندارما خودت که میدونی
_دلم برات تنگ میشه😔نگرانتم😢
_عزیزم مگه نگفتی منو سپردی دست خدا؟
_قول بده مواظب خودت باشی😔خودم میدونم آرزوت شهادته اما اگه بری و برنگردی هیچوقت حلالت نمیکنم😭
_مریم جان این چه حرفیه آخه . گریه نکن بچمونم ناراحت میشه . حیف شد دلم میخواست قبل از رفتنم ببینم بچمون دختره یا پسر حالا اشکال نداره اگه شد از اونجا بهت زنگ میزنم . دیگه کم کم باید برم کاری نداری خانومم
_محمد
_جون محمد؟
_بچمون پسره
_جدی؟😃از کجا میدونی
_رفتم سونوگرافی میخواستم غافلگیرت کنم😊
_یه دختر یه پسر چقدر عالی😍خدایاشکرت
_همه چی خوبه فقط تورا کم دارم😔
_مریم خانوم عزیزم دلم میگیره غمگینی
_باشه عزیزم
_مریم من یه اسم برای پسرمون انتخاب کردم . اگه تو هم موافقی بزاریم
_چه اسمی؟
_امیرعلی . بنظرت خوبه؟
_قشنگه😊👌
_دلم نمیخواد باهات خداحافظی کنم . ولی باید برم . مواظب خودت و بچه هامون باش عزیزم
_محمد
_جون محمد؟
_دوست دارم
_ما بیشتر❤️
محمد رفت دوباره برگشت و دست تکون داد ؛ از پشت سر به محمد نگاه میکردم ؛ خدایا عشقمو به تو سپردم خودت محافظش باش😔
به روایت زهرا...
_خب زهرا خانوم کاری نداری؟
_چرا دارم
_بفرمایید
_اول اینکه مواظب خودت باش دوم اینکه اگه شهید شدی سلام منو به امام حسین برسون😔 و اینکه قول بده که اون دنیا منتظر ما بمونی
_عزیزم مگه میشه من تو و دخترمونو فراموش کنم؟فقط جان علی غصه نخور
_آخه نمیتونم ولی چشم سعی خودمو میکنم😔
_زهرا جان منو حلال کن اگه توی زندگی یموقع کاری کردم که ناراحت شدی
_علی این چه حرفیه😡من تو زندگیم با تو به جز خوشبختی و خوبی چیزی ندیدم . تو منو حلال کن😭
_خانوم منم جز خوبی از تو چیزی ندیدم . فقط خواسته ایی ازت داشتم . دخترمونو درست تربیت کن دلم میخواد یه دختر باحجاب و با ایمان بشه درست مثل خودت
_علی خیلی دلم برات تنگ میشه😭
_منم همینطور . من دیگه باید برم با اجازت . مواظب خودتون باشید یاعلی
علی رفت و من اشکم جاری شد نمیدونم چرا اینقدر دلواپس بودم😢
«تــ❤️ــو» فَـردایـے !!
هَـمان ڪہ
بــاید به خاطـــرَش زِنده بِمــانم...
ادامه دارد...
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۹
#نویسنده مریم.ر
چشمام پر اشک شده بود ؛ محمد منو دید نزدیکم شد دستمو گرفت و یواش بهم گفت
_خانومم لطفا گریه نکن ؛ طاقت اشکتو ندارما خودت که میدونی
_دلم برات تنگ میشه😔نگرانتم😢
_عزیزم مگه نگفتی منو سپردی دست خدا؟
_قول بده مواظب خودت باشی😔خودم میدونم آرزوت شهادته اما اگه بری و برنگردی هیچوقت حلالت نمیکنم😭
_مریم جان این چه حرفیه آخه . گریه نکن بچمونم ناراحت میشه . حیف شد دلم میخواست قبل از رفتنم ببینم بچمون دختره یا پسر حالا اشکال نداره اگه شد از اونجا بهت زنگ میزنم . دیگه کم کم باید برم کاری نداری خانومم
_محمد
_جون محمد؟
_بچمون پسره
_جدی؟😃از کجا میدونی
_رفتم سونوگرافی میخواستم غافلگیرت کنم😊
_یه دختر یه پسر چقدر عالی😍خدایاشکرت
_همه چی خوبه فقط تورا کم دارم😔
_مریم خانوم عزیزم دلم میگیره غمگینی
_باشه عزیزم
_مریم من یه اسم برای پسرمون انتخاب کردم . اگه تو هم موافقی بزاریم
_چه اسمی؟
_امیرعلی . بنظرت خوبه؟
_قشنگه😊👌
_دلم نمیخواد باهات خداحافظی کنم . ولی باید برم . مواظب خودت و بچه هامون باش عزیزم
_محمد
_جون محمد؟
_دوست دارم
_ما بیشتر❤️
محمد رفت دوباره برگشت و دست تکون داد ؛ از پشت سر به محمد نگاه میکردم ؛ خدایا عشقمو به تو سپردم خودت محافظش باش😔
به روایت زهرا...
_خب زهرا خانوم کاری نداری؟
_چرا دارم
_بفرمایید
_اول اینکه مواظب خودت باش دوم اینکه اگه شهید شدی سلام منو به امام حسین برسون😔 و اینکه قول بده که اون دنیا منتظر ما بمونی
_عزیزم مگه میشه من تو و دخترمونو فراموش کنم؟فقط جان علی غصه نخور
_آخه نمیتونم ولی چشم سعی خودمو میکنم😔
_زهرا جان منو حلال کن اگه توی زندگی یموقع کاری کردم که ناراحت شدی
_علی این چه حرفیه😡من تو زندگیم با تو به جز خوشبختی و خوبی چیزی ندیدم . تو منو حلال کن😭
_خانوم منم جز خوبی از تو چیزی ندیدم . فقط خواسته ایی ازت داشتم . دخترمونو درست تربیت کن دلم میخواد یه دختر باحجاب و با ایمان بشه درست مثل خودت
_علی خیلی دلم برات تنگ میشه😭
_منم همینطور . من دیگه باید برم با اجازت . مواظب خودتون باشید یاعلی
علی رفت و من اشکم جاری شد نمیدونم چرا اینقدر دلواپس بودم😢
«تــ❤️ــو» فَـردایـے !!
هَـمان ڪہ
بــاید به خاطـــرَش زِنده بِمــانم...
ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۸۲
#نویسنده مریم.ر
بچه ها باید روستارو از دست این حرومیا پاک کنیم😡
_علی جون تا اینجاشو به یاری خدا پیش رفتیم بقیشم به امیدخدا میریم جلو و آبکششون میکنیم
عبدالصالح گفت
_این علی آقا هم مثل منه مدام نگرانه . این روستا آزاد میشه
_بعد از آزادی اینجا باید علی رو به جشن پتو دعوت کنیم😄
_قربون دهنت آقامحمد گل گفتی من که پایه هستم😀
_ما گردنمون از مو باریکتره تره هرچه از دوست رسد نیکوست😕
از علی و بچه ها یکم فاصله گرفتم داشتم میرفتم ببینم وضعیت درچه حالیه ؛ داشتم به این فکر میکردم که آزاد سازی اینجا خیلی هم راحت نیست ؛ اما نخواستم جلو بچه ها بگم که روحیشون خراب بشه همینطور نمیخواستم توی ذوق علی و عبدالصالح بخوره ؛ توی همین افکار بودم که یدفه دیدم علی داره داد میزنه
_محمد برگرد...محمد خطرناکه نرو جلو
هنوز یه قدم هم به عقب برنداشته بودم که یدفه درد وحشتناکی رو احساس کردم و افتادم روی زمین داشتم درد میکشیدم نمیدونم چرا یدفه صورت مریم اومد جلوچشمام ؛ یه نگاه کردم از پام داشت خون میرفت به پام تیر خورده بود ؛ خدایا کمکم کن کمکم کن دوام بیارم ؛ علی و عبدالصالح داشتن میومدن به سمت من علی جلوتر بود داد میزد
_محمد چیزیت که نشده داداش محمد محمد دارم میادم
دوباره یه صدای وحشتناک و مهیبی شنیدم
ادامه دارد...
#عشق_پاک_من
#قسمت۸۲
#نویسنده مریم.ر
بچه ها باید روستارو از دست این حرومیا پاک کنیم😡
_علی جون تا اینجاشو به یاری خدا پیش رفتیم بقیشم به امیدخدا میریم جلو و آبکششون میکنیم
عبدالصالح گفت
_این علی آقا هم مثل منه مدام نگرانه . این روستا آزاد میشه
_بعد از آزادی اینجا باید علی رو به جشن پتو دعوت کنیم😄
_قربون دهنت آقامحمد گل گفتی من که پایه هستم😀
_ما گردنمون از مو باریکتره تره هرچه از دوست رسد نیکوست😕
از علی و بچه ها یکم فاصله گرفتم داشتم میرفتم ببینم وضعیت درچه حالیه ؛ داشتم به این فکر میکردم که آزاد سازی اینجا خیلی هم راحت نیست ؛ اما نخواستم جلو بچه ها بگم که روحیشون خراب بشه همینطور نمیخواستم توی ذوق علی و عبدالصالح بخوره ؛ توی همین افکار بودم که یدفه دیدم علی داره داد میزنه
_محمد برگرد...محمد خطرناکه نرو جلو
هنوز یه قدم هم به عقب برنداشته بودم که یدفه درد وحشتناکی رو احساس کردم و افتادم روی زمین داشتم درد میکشیدم نمیدونم چرا یدفه صورت مریم اومد جلوچشمام ؛ یه نگاه کردم از پام داشت خون میرفت به پام تیر خورده بود ؛ خدایا کمکم کن کمکم کن دوام بیارم ؛ علی و عبدالصالح داشتن میومدن به سمت من علی جلوتر بود داد میزد
_محمد چیزیت که نشده داداش محمد محمد دارم میادم
دوباره یه صدای وحشتناک و مهیبی شنیدم
ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۸۳
#نویسنده مریم.ر
چشمامو بسته بودم وقتی که باز کردم دیدم عبدالصالح و یکی دیگه از بچه ها روی زمین افتاده بودن
اون صدا بخاطر موشکی بود که حرومیا زده بودند . دیگه درد پامو فراموش کرده بودم نمیتونستم روی پام بیستم درد میکرد ؛ خودمو هر جور شده بود رسوندم به علی و عبدالصالح خودمو کشیدم و رفتم بالای سرعبدالصالح یه نگاه به عبدالصالح انداختم و یه نگاهم به علی بود تیرخورده بود به شونش
_عبدالصالح بلندشو داداش...شادوماد بلندشو
علی گفت
_محمد نبضش نمیزنه😰
علی راست میگفت نبضش نمیزد
بچه ها همه گریه میکردن منم که دیگه هنوز امید داشتم که عبدالصالح چشماشو باز میکنه نمیزاشتم کسی ببرتش
_آقامحمد از پات داره خون میره بیا بریم
_نه من رفیقامو تنها نمیزارم😭
_رفیقامون شهیدشدن😔
_نه...اینا فقط بیهوش شدن الان بلند میشن عبدالصالح تو قرار شد مارو عروسیت دعوت کنی پس چی شد؟😭راستی میخواستیم علی رو به جشن پتو دعوت کنیم بلندشو داداش😭
یدفه از هوش رفتم ؛ منو بردن بیمارستان چشمامو که باز کردم ؛ فکرکردم همه چیز خوابه یه پرستار اومد بالای سرم
_من کجام
_شما تو بیمارستان هستین پاتون تیرخورده خداراشکر تیرو درآوردین ولی باید استراحت کنید
_رفیقام چی؟
_اسمشون؟
_علی حسینی و عبدالصالح جعفری ورضافدایی
سرشو انداخت پایین و گفت
_اونا عاقبت بخیرشدن . به درجه رفیع شهادت رسیدن😔علی آقا هم عمل شدن خداراشکر حالشون بهتره تیرو درآوردیم
پس همه اون چیزا خواب نبوده واقعیت بود؛ خدایا میدونم من لیاقت شهادتو ندارم اما خیلی زود رفقامو ازم گرفتی ؛ حالا جواب خانوادشو چی بدم😔
ادامه دارد...
#عشق_پاک_من
#قسمت۸۳
#نویسنده مریم.ر
چشمامو بسته بودم وقتی که باز کردم دیدم عبدالصالح و یکی دیگه از بچه ها روی زمین افتاده بودن
اون صدا بخاطر موشکی بود که حرومیا زده بودند . دیگه درد پامو فراموش کرده بودم نمیتونستم روی پام بیستم درد میکرد ؛ خودمو هر جور شده بود رسوندم به علی و عبدالصالح خودمو کشیدم و رفتم بالای سرعبدالصالح یه نگاه به عبدالصالح انداختم و یه نگاهم به علی بود تیرخورده بود به شونش
_عبدالصالح بلندشو داداش...شادوماد بلندشو
علی گفت
_محمد نبضش نمیزنه😰
علی راست میگفت نبضش نمیزد
بچه ها همه گریه میکردن منم که دیگه هنوز امید داشتم که عبدالصالح چشماشو باز میکنه نمیزاشتم کسی ببرتش
_آقامحمد از پات داره خون میره بیا بریم
_نه من رفیقامو تنها نمیزارم😭
_رفیقامون شهیدشدن😔
_نه...اینا فقط بیهوش شدن الان بلند میشن عبدالصالح تو قرار شد مارو عروسیت دعوت کنی پس چی شد؟😭راستی میخواستیم علی رو به جشن پتو دعوت کنیم بلندشو داداش😭
یدفه از هوش رفتم ؛ منو بردن بیمارستان چشمامو که باز کردم ؛ فکرکردم همه چیز خوابه یه پرستار اومد بالای سرم
_من کجام
_شما تو بیمارستان هستین پاتون تیرخورده خداراشکر تیرو درآوردین ولی باید استراحت کنید
_رفیقام چی؟
_اسمشون؟
_علی حسینی و عبدالصالح جعفری ورضافدایی
سرشو انداخت پایین و گفت
_اونا عاقبت بخیرشدن . به درجه رفیع شهادت رسیدن😔علی آقا هم عمل شدن خداراشکر حالشون بهتره تیرو درآوردیم
پس همه اون چیزا خواب نبوده واقعیت بود؛ خدایا میدونم من لیاقت شهادتو ندارم اما خیلی زود رفقامو ازم گرفتی ؛ حالا جواب خانوادشو چی بدم😔
ادامه دارد...
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۸۵
#نویسنده مریم.ر
وقت رفتن رسید ؛ هم خیلی خوشحال بودم چون دلم برای مریم و نازنین زهرا تنگ شده بود هم ناراحت بودم چون حتما تا حالا خبرشهادت عبدالصالح به گوش خانوادش رسیده😞 ای وای حالا اگه دوباره مریم بفهمه تیرخوردم دوباره حالش بد میشه ؛ حالا چیکار کنم تا نفهمه به خونه رسیدم از بیرون خونه رو تماشا کردم آخ مریم چقدر دلم برات تنگ شده ؛ الان حتما مریم و نازنین زهرا خوابن ؛ زنگ پایینو میزنم
_کیه؟
صدای مادرم بود ؛ دلم برای صداش تنگ شده
_قربون صدات برم مادر منم محمد
_محمد تویی مادر؟؟؟الهی دورت بگردم
_بله حالا درو باز میکنید☺️
در باز شد رفتم داخل ؛ چهره مادرم رو دیدم چشماش پر از اشگ شد ؛ ساکمو انداختم و بغلش کردم
_مادر گریه نکن جون من
_این اشک شوقه مادر؛ الهی قربون قدوبالات برم پسرم
_خدانکنه
یدفه دیدم از بالا صدای مریم اومد
_محمد تویی؟؟؟مادر این صدای محمد
_بله خانوم قشنگم صدای محمد☺️ عه مریم پله ها را مواظب باش😳 نیا پایین من میام بالا یکم صبرکن
پله ها رو سریع و تند رفتم بالا دیگه طاقت نداشتم ؛ یکم پام درد گرفت اما با دیدن مریم دردم فراموشم شد
_محمدَم😍
_جون دل محمد؟عه مریم گریه نداریما ؛ گریه نکن فدای چشمات بشم
_میکشمت محمد😢
_جانم؟😕اونموقع برای چی؟
_برای اینکه خیلی عاشقتم
_تو منو زودتر کشتی عزیزم ؛ عشق تو منو کشته😄
_کاش میدونستی وقتی نیستی چه زجری میکشم😔
_شرمنده مریم جان بخاطر همه زجرهایی که کشیدی بخاطر من
_دشمنت شرمنده . خوبی؟
_خوبم عشقم . یعنی زیاد خوب نیستم . دوتا از دوستامو از دست دادم
_ای وای روحشون شاد😔 کدومشون؟
_رضا که نمیشناسیش و عبدالصالح
_همون که تازه نامزد کرده بود؟😱
_آره ؛ قرار بود وقتی برگشت حرفای نهایی را باهم بزنن و قرار عقد و عروسی بزارن
_خیلی ناراحت شدم بیچاره خانوادش و اون دختر که چشم به راه نامزدشه😔
_فردا مراسمشه باید برم
_منم میام
_نه عزیزم تو با این وضعیتت نمیتونی
_نه محمد جان لطفا بزار منم بیام
_عزیزم نمیشه جمعیت زیاده
_خب فقط برای مراسم میام اون عقب یجا میشینم
_مریم جان اذییت میشی
_اگه اذییت شدم میرم تو ماشین میشینم ؛ محمد جان لطفا ؛ دلم نمیاد نیام
_خب باشه ولی اول قول بده اگه اذییت شدی بهم زنگ بزنی تا بریم . باشه؟
_باشه
_قول؟
_ قول😊
_نازنین زهرا خوابیده؟
_آره ؛ نمیدونی چقدر بهانتو میگرفت
_برم نگاش کنم
دخترم معصومانه خوابیده بود ؛ دلم میخواست ببوسمش اما نمیخواستم بیداربشه
که .........
❤️❤️
اے براےِ #تُ بمیرم
کھ #تُ ٺبڪردھے عشقۍ
اے بلاےِ #تُ بجانم
ڪھ #تُ جانۍ و جهانۍ
ادامه دارد...
#عشق_پاک_من
#قسمت۸۵
#نویسنده مریم.ر
وقت رفتن رسید ؛ هم خیلی خوشحال بودم چون دلم برای مریم و نازنین زهرا تنگ شده بود هم ناراحت بودم چون حتما تا حالا خبرشهادت عبدالصالح به گوش خانوادش رسیده😞 ای وای حالا اگه دوباره مریم بفهمه تیرخوردم دوباره حالش بد میشه ؛ حالا چیکار کنم تا نفهمه به خونه رسیدم از بیرون خونه رو تماشا کردم آخ مریم چقدر دلم برات تنگ شده ؛ الان حتما مریم و نازنین زهرا خوابن ؛ زنگ پایینو میزنم
_کیه؟
صدای مادرم بود ؛ دلم برای صداش تنگ شده
_قربون صدات برم مادر منم محمد
_محمد تویی مادر؟؟؟الهی دورت بگردم
_بله حالا درو باز میکنید☺️
در باز شد رفتم داخل ؛ چهره مادرم رو دیدم چشماش پر از اشگ شد ؛ ساکمو انداختم و بغلش کردم
_مادر گریه نکن جون من
_این اشک شوقه مادر؛ الهی قربون قدوبالات برم پسرم
_خدانکنه
یدفه دیدم از بالا صدای مریم اومد
_محمد تویی؟؟؟مادر این صدای محمد
_بله خانوم قشنگم صدای محمد☺️ عه مریم پله ها را مواظب باش😳 نیا پایین من میام بالا یکم صبرکن
پله ها رو سریع و تند رفتم بالا دیگه طاقت نداشتم ؛ یکم پام درد گرفت اما با دیدن مریم دردم فراموشم شد
_محمدَم😍
_جون دل محمد؟عه مریم گریه نداریما ؛ گریه نکن فدای چشمات بشم
_میکشمت محمد😢
_جانم؟😕اونموقع برای چی؟
_برای اینکه خیلی عاشقتم
_تو منو زودتر کشتی عزیزم ؛ عشق تو منو کشته😄
_کاش میدونستی وقتی نیستی چه زجری میکشم😔
_شرمنده مریم جان بخاطر همه زجرهایی که کشیدی بخاطر من
_دشمنت شرمنده . خوبی؟
_خوبم عشقم . یعنی زیاد خوب نیستم . دوتا از دوستامو از دست دادم
_ای وای روحشون شاد😔 کدومشون؟
_رضا که نمیشناسیش و عبدالصالح
_همون که تازه نامزد کرده بود؟😱
_آره ؛ قرار بود وقتی برگشت حرفای نهایی را باهم بزنن و قرار عقد و عروسی بزارن
_خیلی ناراحت شدم بیچاره خانوادش و اون دختر که چشم به راه نامزدشه😔
_فردا مراسمشه باید برم
_منم میام
_نه عزیزم تو با این وضعیتت نمیتونی
_نه محمد جان لطفا بزار منم بیام
_عزیزم نمیشه جمعیت زیاده
_خب فقط برای مراسم میام اون عقب یجا میشینم
_مریم جان اذییت میشی
_اگه اذییت شدم میرم تو ماشین میشینم ؛ محمد جان لطفا ؛ دلم نمیاد نیام
_خب باشه ولی اول قول بده اگه اذییت شدی بهم زنگ بزنی تا بریم . باشه؟
_باشه
_قول؟
_ قول😊
_نازنین زهرا خوابیده؟
_آره ؛ نمیدونی چقدر بهانتو میگرفت
_برم نگاش کنم
دخترم معصومانه خوابیده بود ؛ دلم میخواست ببوسمش اما نمیخواستم بیداربشه
که .........
❤️❤️
اے براےِ #تُ بمیرم
کھ #تُ ٺبڪردھے عشقۍ
اے بلاےِ #تُ بجانم
ڪھ #تُ جانۍ و جهانۍ
ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
صبح دوشنبه تون بخیر و نیکی
موضوع کنفرانس
#گریه بر #اهلبیت در #روایات #اهلسنت
بر اساس روایات صحیح در منابع #شیعه و اهل #سنت، گریه در عزای اهلبیت (علیهمالسّلام) و مخصوصا امام #حسین (علیهالسّلام) نه تنها جایز و مشروع است،
👈بلكه مطلوب و پسندیده بوده و از ثواب فوقالعادهای برخوردار است، چنانکه بنابر نقل منابع اهل #سنت هر كه در عزای ائمه و امام #حسين (عليهالسّلام) بگريد، حقتعالی او را در #بهشت جای خواهد داد.
طبق روایات معتبری که در منابع مختلف و معتبر روایی #شیعه از طریق ائمه معصومین (علیهمالسّلام) رسیده،
👈 برای گریه، #عزاداری و اندوه در مصیبت اهلبیت (علیهمالسّلام) به ویژه سیدالشهداء حضرت #اباعبدالله_الحسین (علیهالسّلام) ثواب و #پاداشهای بیشماری بیان شده است؛
👈چنانکه بنابر نقل منابع اهل سنت هر كه در عزای ائمه و امام #حسين (عليه السّلام) بگريد، حقتعالی او را در بهشت جای خواهد داد.
۲ - روایت صحیح از #منابع اهل #سنت
در روایات معتبر #شیعه برای گریه، عزاداری، و حتی صرف #حزن و #اندوه، در عزای اهلبیت (علیهمالسّلام) پاداش بیان شده است.
👈در منابع اهل سنت نیز از جمله در کتاب «فضائل الصحابه»، جناب احمد بن حنبل رئیس مذهب حنبلیها روایت صحیح السندی را از امام #حسین (علیهالسّلام) نقل کرده که آن حضرت پاداش یک قطره اشک ریختن در عزای #اهلبیت (علیهمالسّلام) را داخل شدن در بهشت میداند
۲.۱ - احمد بن حنبل
👈متن روایت احمد بن #حنبل، با سند صحیح این است: "حَدَّثَنَا اَحْمَدُ بْنُ اِسْرَائِیلَ، قَالَ: رَاَیْتُ فِی کِتَابِ اَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ حَنْبَلٍ رَحِمَهُ اللَّهُ بِخَطِّ یَدِهِ، نا اَسْوَدُ بْنُ عَامِرٍ اَبُو عَبْدِ الرَّحْمَنِ، قثنا الرَّبِیعُ بْنُ مُنْذِرٍ، عَنْ اَبِیهِ، قَالَ: کَانَ حُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ، یَقُولُ: مَنْ دَمَعَتَا عَیْنَاهُ فِینَا دَمْعَةً، اَوْ قَطَرَتْ عَیْنَاهُ فِینَا قَطْرَةً، اَثْوَاهُ اللَّهُ (عزّوجلّ) الْجَنَّةَ؛
👈احمد بن اسرائیل میگوید: در کتاب احمد بن محمد بن حنبل با دست خط خودش دیدم که اسود بن عامر (ابوعبدالرحمن) از ربیع بن منذر نقل کرد که پدرش گفته: #حسین بن علی (علیهماالسّلام) همیشه میفرمود:
👈هر کس #چشمانش برای ما پراشک شود و یا یک قطره #اشک برای ما بریزد خداوند او را در بهشت جای خواهد داد
۲.۲ - محبالدین طبری
👈محبالدین طبری این روایت را در کتاب ذخائر العقبی فی مناقب ذوی القربی آورده است: "
👈عن الربیع بن منذر عن ابیه قال کان #حسین بن علی رضی الله عنهما یقول من دمعت عیناه فینا دمعة او قطرت عیناه فینا قطرة آتاه الله (عزّوجلّ) الجنة. اخرجه احمد فی المناقب"
۲.۳ - ملاعلی قاری
👈"اخرج احمد فی المناقبعن الربیع بن منذر عن ابیه قال: کان #حسن بن علی یقول: من دمعت عیناه فینا دمعة او قطرت عیناه فینا قطرة آتاه الله (عزّوجلّ) الجنة"
۲.۴ - قندوزی حنفی
قندوزی #حنفی این روایت را در دو جا از کتابش آورده است:
👈"وعن #الحسین بن #علی (رضی الله عنهما) قال: من دمعت عیناه فینا دمعة او قطرت عیناه فینا قطرة بواه الله (عزّوجلّ) الجنة.
👈(اخرجه احمد فی المناقب)
۲.۵ - سخاوی شافعی
سخاوی شافعی نیز در کتاب «استجلاب ارتقاء الغرف بحب اقرباء الرسول ذوی الشرف» این روایت را نقل نموده است:
👈"قال: وعن #الحسین بن علی رضی الله عنهما قال: من دمعت عیناه فینا او قطرت عیناه فینا قطرة آتاه الله (عزّوجلّ) الجنة. اخرجه احمد فی «المناقب»؛ #حسین بن علی (علیهماالسّلام) فرمود:
👈هر کس چشمانش برای ما پراشک شود و یا یک قطره اشک برای ما بریزد خداوند او را در #بهشت جای خواهد داد. این روایت را احمد در کتاب مناقب (فضائل الصحابة) خودش آورده است
۲.۶ - احمد بن ابیالرجال
#احمد بن صالح بن ابیالرجال در کتاب مطلع البدور و مجمع البحور،
👈 این روایت را نقل کرده است: "و لاحمد فی مناقبه عن #الحسین (علیهالسّلام): من دمعت عیناه فینا قطرة آتاه الله تعالی الجنة؛
👈احمد بن حنبل در کتاب مناقب (فضائل الصحابة) از #امام_حسین (علیهالسّلام) نقل کرده است که فرمود:
👈هر کس چشمانش برای ما پراشک شود خداوند او را در #بهشت جای خواهد داد
جالب اینجاست که #نویسنده بعد از نقل این روایت میگوید:
👈"والاحادیث فی (هذا) المعنی کثیرة؛ با این معنا و مضمون، احادیث بسیاری وجود دارد".
تا اینجا ثابت شد که پنج تن از #علمای اهل سنت این روایت را در کتابهایشان از #احمد بن #حنبل نقل کردهاند
👈 و هیچکدام از آنها اشکال و ایرادی بر متن و یا #سند آن وارد نکردهاند.
۳ - توثیق راویان #حدیث
محقق کتاب (فصائل الصحابه) «جناب وصیالله بن عباس» در پاورقی کتاب راجع به راویان سند روایت مینویسد: "
👈احمد بن اسرائیل شیخ القطیعی لم اجده والباقون ثقات؛ #احمد بن اسرائیل استاد #قطعی است،
سلام علیکم
صبح دوشنبه تون بخیر و نیکی
موضوع کنفرانس
#گریه بر #اهلبیت در #روایات #اهلسنت
بر اساس روایات صحیح در منابع #شیعه و اهل #سنت، گریه در عزای اهلبیت (علیهمالسّلام) و مخصوصا امام #حسین (علیهالسّلام) نه تنها جایز و مشروع است،
👈بلكه مطلوب و پسندیده بوده و از ثواب فوقالعادهای برخوردار است، چنانکه بنابر نقل منابع اهل #سنت هر كه در عزای ائمه و امام #حسين (عليهالسّلام) بگريد، حقتعالی او را در #بهشت جای خواهد داد.
طبق روایات معتبری که در منابع مختلف و معتبر روایی #شیعه از طریق ائمه معصومین (علیهمالسّلام) رسیده،
👈 برای گریه، #عزاداری و اندوه در مصیبت اهلبیت (علیهمالسّلام) به ویژه سیدالشهداء حضرت #اباعبدالله_الحسین (علیهالسّلام) ثواب و #پاداشهای بیشماری بیان شده است؛
👈چنانکه بنابر نقل منابع اهل سنت هر كه در عزای ائمه و امام #حسين (عليه السّلام) بگريد، حقتعالی او را در بهشت جای خواهد داد.
۲ - روایت صحیح از #منابع اهل #سنت
در روایات معتبر #شیعه برای گریه، عزاداری، و حتی صرف #حزن و #اندوه، در عزای اهلبیت (علیهمالسّلام) پاداش بیان شده است.
👈در منابع اهل سنت نیز از جمله در کتاب «فضائل الصحابه»، جناب احمد بن حنبل رئیس مذهب حنبلیها روایت صحیح السندی را از امام #حسین (علیهالسّلام) نقل کرده که آن حضرت پاداش یک قطره اشک ریختن در عزای #اهلبیت (علیهمالسّلام) را داخل شدن در بهشت میداند
۲.۱ - احمد بن حنبل
👈متن روایت احمد بن #حنبل، با سند صحیح این است: "حَدَّثَنَا اَحْمَدُ بْنُ اِسْرَائِیلَ، قَالَ: رَاَیْتُ فِی کِتَابِ اَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ حَنْبَلٍ رَحِمَهُ اللَّهُ بِخَطِّ یَدِهِ، نا اَسْوَدُ بْنُ عَامِرٍ اَبُو عَبْدِ الرَّحْمَنِ، قثنا الرَّبِیعُ بْنُ مُنْذِرٍ، عَنْ اَبِیهِ، قَالَ: کَانَ حُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ، یَقُولُ: مَنْ دَمَعَتَا عَیْنَاهُ فِینَا دَمْعَةً، اَوْ قَطَرَتْ عَیْنَاهُ فِینَا قَطْرَةً، اَثْوَاهُ اللَّهُ (عزّوجلّ) الْجَنَّةَ؛
👈احمد بن اسرائیل میگوید: در کتاب احمد بن محمد بن حنبل با دست خط خودش دیدم که اسود بن عامر (ابوعبدالرحمن) از ربیع بن منذر نقل کرد که پدرش گفته: #حسین بن علی (علیهماالسّلام) همیشه میفرمود:
👈هر کس #چشمانش برای ما پراشک شود و یا یک قطره #اشک برای ما بریزد خداوند او را در بهشت جای خواهد داد
۲.۲ - محبالدین طبری
👈محبالدین طبری این روایت را در کتاب ذخائر العقبی فی مناقب ذوی القربی آورده است: "
👈عن الربیع بن منذر عن ابیه قال کان #حسین بن علی رضی الله عنهما یقول من دمعت عیناه فینا دمعة او قطرت عیناه فینا قطرة آتاه الله (عزّوجلّ) الجنة. اخرجه احمد فی المناقب"
۲.۳ - ملاعلی قاری
👈"اخرج احمد فی المناقبعن الربیع بن منذر عن ابیه قال: کان #حسن بن علی یقول: من دمعت عیناه فینا دمعة او قطرت عیناه فینا قطرة آتاه الله (عزّوجلّ) الجنة"
۲.۴ - قندوزی حنفی
قندوزی #حنفی این روایت را در دو جا از کتابش آورده است:
👈"وعن #الحسین بن #علی (رضی الله عنهما) قال: من دمعت عیناه فینا دمعة او قطرت عیناه فینا قطرة بواه الله (عزّوجلّ) الجنة.
👈(اخرجه احمد فی المناقب)
۲.۵ - سخاوی شافعی
سخاوی شافعی نیز در کتاب «استجلاب ارتقاء الغرف بحب اقرباء الرسول ذوی الشرف» این روایت را نقل نموده است:
👈"قال: وعن #الحسین بن علی رضی الله عنهما قال: من دمعت عیناه فینا او قطرت عیناه فینا قطرة آتاه الله (عزّوجلّ) الجنة. اخرجه احمد فی «المناقب»؛ #حسین بن علی (علیهماالسّلام) فرمود:
👈هر کس چشمانش برای ما پراشک شود و یا یک قطره اشک برای ما بریزد خداوند او را در #بهشت جای خواهد داد. این روایت را احمد در کتاب مناقب (فضائل الصحابة) خودش آورده است
۲.۶ - احمد بن ابیالرجال
#احمد بن صالح بن ابیالرجال در کتاب مطلع البدور و مجمع البحور،
👈 این روایت را نقل کرده است: "و لاحمد فی مناقبه عن #الحسین (علیهالسّلام): من دمعت عیناه فینا قطرة آتاه الله تعالی الجنة؛
👈احمد بن حنبل در کتاب مناقب (فضائل الصحابة) از #امام_حسین (علیهالسّلام) نقل کرده است که فرمود:
👈هر کس چشمانش برای ما پراشک شود خداوند او را در #بهشت جای خواهد داد
جالب اینجاست که #نویسنده بعد از نقل این روایت میگوید:
👈"والاحادیث فی (هذا) المعنی کثیرة؛ با این معنا و مضمون، احادیث بسیاری وجود دارد".
تا اینجا ثابت شد که پنج تن از #علمای اهل سنت این روایت را در کتابهایشان از #احمد بن #حنبل نقل کردهاند
👈 و هیچکدام از آنها اشکال و ایرادی بر متن و یا #سند آن وارد نکردهاند.
۳ - توثیق راویان #حدیث
محقق کتاب (فصائل الصحابه) «جناب وصیالله بن عباس» در پاورقی کتاب راجع به راویان سند روایت مینویسد: "
👈احمد بن اسرائیل شیخ القطیعی لم اجده والباقون ثقات؛ #احمد بن اسرائیل استاد #قطعی است،