#رد_خون
#پارت_صد_بیست_چهار
پکی به سیگارش زد و دود غلیظش را همراه حرفش بیرون داد:
-خیلی جاها ممکنه دیده بشیم
لیلی خشکش زد و شهاب بی توجه به او کمی دیگر از آن ویسکی را خورد و گفت:
-پسرش مثل من مدله، فخری هم فعلا کاراش با شکری هماهنگه، همه جا باهمیم
لیلی دوباره لبخند زد و گفت:
-حالا همو ببینید، آخه تو رو چه به اون دختر که کسی بخواد رو شما فکرایی کنه
شهاب هیچ نگفت، سیگارش را گوشه ی لبش نگه داشت و به پشت دستش نگاه کرد، لیوان ویسکی را روی میز سر داد و از جایش بلند شد، لیلی با عجله ایستاد و گفت:
-می خوای بری؟
شهاب همان سیگار را بین لبش گرفت و بدون جواب دادن به لیلی دستی برای مرد تکان داد، مرد سریع با لبخند سمتش رفت و گفت:
-جانم داداش
-خوش گذشت
-داری می ری؟
-آره
-اگر مستی بگم یکی برسونتت
-زیاد خوردم اما نیستم
-حله
شهاب راه افتاد و لیلی سریع به دنبالش رفت و گفت:
-شهاب
شهاب ایستاد نگاهش کرد و گفت:
-هوم؟
-می خوای بیام؟
شهاب ابرو در هم کشید و گفت:
-جدیدا چرا نفهمای اطرافم زیاد شده؟
لیلی کلافه سر تکان داد و گفت:
-باشه می دونم کسیو با خودت نمی بری، من گفتم شاید بخوای تا دم خو...
-به جای من فکر نکن، زبون دارم اندازه ی هیکلت، چیزی بخوام تکون می خوره
از کنارش گذشت و از آن جا رفت، لیلی کلافه رفت سر جایش نشست، سوری کنارش نشست و گفت:
-مثل همیشه تنها رفت
لیلی لیوان ویسکی شهاب را برداشت و سوری با لبخند گفت:
-بابا این پسر پا بده نیست، این همه سال با فکرو خیالش گذروندی بس نیست؟ این همه مرد دارن برات جون میدن، سرتا پاتو طلا می گیرن
لیلی عصبی غرید:
-من کسیو نمی خوام
-آخه اینم که به هیچ کس پا نمیده، فکر کردی چرا خبر دیشب مثل بمب صدا کرده، بس که این مرد بی توجه هست به زنا، حالا یکی تو بغلش بوده گفتن بیا بالاخره پا داد، پدر باباشو در اورده انقدر دختر رد کرده گفته نمی خوام نمی خوام، اونم چه دخترایی هیچ جوره نمی شه ایراد گرفت خصوصا که دخترای آدمای مهمی هستن
لیلی چشم بست و سوری سر کج کرد و آرام گفت:
-این تو مستی هم هیچ جنس مخالفیو نبرده خونش، حالیته لیلی؟
-بسه
-زندگیو از خودت گرفتی که چی بشه؟، به اون خدا این آدم معلوم نیست چه زمانی بالاخره از یه زن خوشش بیاد، اصلا ایا اون زن تو باشی یا نه
#پارت_صد_بیست_چهار
پکی به سیگارش زد و دود غلیظش را همراه حرفش بیرون داد:
-خیلی جاها ممکنه دیده بشیم
لیلی خشکش زد و شهاب بی توجه به او کمی دیگر از آن ویسکی را خورد و گفت:
-پسرش مثل من مدله، فخری هم فعلا کاراش با شکری هماهنگه، همه جا باهمیم
لیلی دوباره لبخند زد و گفت:
-حالا همو ببینید، آخه تو رو چه به اون دختر که کسی بخواد رو شما فکرایی کنه
شهاب هیچ نگفت، سیگارش را گوشه ی لبش نگه داشت و به پشت دستش نگاه کرد، لیوان ویسکی را روی میز سر داد و از جایش بلند شد، لیلی با عجله ایستاد و گفت:
-می خوای بری؟
شهاب همان سیگار را بین لبش گرفت و بدون جواب دادن به لیلی دستی برای مرد تکان داد، مرد سریع با لبخند سمتش رفت و گفت:
-جانم داداش
-خوش گذشت
-داری می ری؟
-آره
-اگر مستی بگم یکی برسونتت
-زیاد خوردم اما نیستم
-حله
شهاب راه افتاد و لیلی سریع به دنبالش رفت و گفت:
-شهاب
شهاب ایستاد نگاهش کرد و گفت:
-هوم؟
-می خوای بیام؟
شهاب ابرو در هم کشید و گفت:
-جدیدا چرا نفهمای اطرافم زیاد شده؟
لیلی کلافه سر تکان داد و گفت:
-باشه می دونم کسیو با خودت نمی بری، من گفتم شاید بخوای تا دم خو...
-به جای من فکر نکن، زبون دارم اندازه ی هیکلت، چیزی بخوام تکون می خوره
از کنارش گذشت و از آن جا رفت، لیلی کلافه رفت سر جایش نشست، سوری کنارش نشست و گفت:
-مثل همیشه تنها رفت
لیلی لیوان ویسکی شهاب را برداشت و سوری با لبخند گفت:
-بابا این پسر پا بده نیست، این همه سال با فکرو خیالش گذروندی بس نیست؟ این همه مرد دارن برات جون میدن، سرتا پاتو طلا می گیرن
لیلی عصبی غرید:
-من کسیو نمی خوام
-آخه اینم که به هیچ کس پا نمیده، فکر کردی چرا خبر دیشب مثل بمب صدا کرده، بس که این مرد بی توجه هست به زنا، حالا یکی تو بغلش بوده گفتن بیا بالاخره پا داد، پدر باباشو در اورده انقدر دختر رد کرده گفته نمی خوام نمی خوام، اونم چه دخترایی هیچ جوره نمی شه ایراد گرفت خصوصا که دخترای آدمای مهمی هستن
لیلی چشم بست و سوری سر کج کرد و آرام گفت:
-این تو مستی هم هیچ جنس مخالفیو نبرده خونش، حالیته لیلی؟
-بسه
-زندگیو از خودت گرفتی که چی بشه؟، به اون خدا این آدم معلوم نیست چه زمانی بالاخره از یه زن خوشش بیاد، اصلا ایا اون زن تو باشی یا نه
#متهوش
#پارت_صد_بیست_چهار
از آن جا بیرون رفت، نزدیک تر که می شد سرما بیشتر می شد، حس می کرد قدرت قدم برداشتن را هم ندارد، جلوی در خروج ایستاد و دستش را به در گرفت، به ماشینش خیره ماند.
از دور دید که سیگار می کشد، چادر را که روی شانه هایش بود را کشید دوباره قدم برداشت، شاهرخ لحظه ای دیدش، سریع در را باز کرد سمتش رفت، اما لحظه ای سر جایش ایستاد و با چشمان جمع شده دقیق نگاهش کرد، صورت حنا برافروخته بود و پف چشمانش از دور هم مشخص بود، عصبی سیگار را پرت کرد، سمتش رفت و غرید:
-فرشید عوضی ببین با این دختر چی کار کردی!
نزدیک حنا شد و عصبی گفت:
-این چه حالیه حنا؟!
چادر که روی زمین کشیده می شد را از دستش گرفت، دست زیر بازویش برد گفت:
-چرا خیسی اونم تو این هوا!
به سختی قدم بر می داشت، اما بوی عطرش مستش کرده بود، کمی سر کج کرده بود تا بویش را بیشتر حس کند، شاهرخ سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-گفتم بری حالت خوب بشه، این چه وضعشه حنا!
در را باز کرد و کمک کرد حنا درون ماشین نشست، تا خواست عقب برود دست حنا چنگ شد به یقه ی کت اسپرتش، شاهرخ نگاهش کرد و نگران دستش بالا رفت کنار صورت خیسش گذاشت گفت:
-جانم
لبخند تلخی زد و چشم گرداند روی صورت شاهرخ که نزدیکش بود، دستش شل شد و آرام یقه اش را رها کرد، اما شاهرخ عقب نرفت و نگران گفت:
-چی کار کنم حالت خوب بشه؟
-برگردونم به یک ماه پیش...نذار این اتفاقا بیوفته، می تونی؟
-کاش می تونستم
چشمان حنا بسته شد و شاهرخ کلافه عقب رفت و در را بهم کوفت، با همان عصبانیت درون ماشین نشست و چادر را روی صندلی عقب پرت کرد گفت:
-تا اطلاعی ثانوی حق نداری بری باباتو ببینی
حنا چشم باز نکرد و شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-می خوای هر بار بری ببینیش این بشه حال و روزت؟ اون سری که اون جوری اینم الان که رنگ به رو نداری حالت انقدر بده
چشم باز کرد و نگاهش کرد با چشمان خمار و تب دارش گفت:
-کاش هیچ وقت دوست بابام نمی شدی
شاهرخ چشمانش درشت شد، حنا رو چرخاند
-چی گفتی؟!
-اگر نبودی بابام فکرای بزرگ نمی کرد که بخواد باهاش شریک بشی، اگر نبودی بابام به این بالاها نمی رسید، اگر نبودی من...
سکوت کرد و شاهرخ شیشه را پایین داد، ساکت بود آن قدر ساکت که حنا توقع نداشت منتظر حرفی از طرف او بود اما سکوت بود و سکوت، صدای فندکش را شنید و صدای پک زدنش.
#پارت_صد_بیست_چهار
از آن جا بیرون رفت، نزدیک تر که می شد سرما بیشتر می شد، حس می کرد قدرت قدم برداشتن را هم ندارد، جلوی در خروج ایستاد و دستش را به در گرفت، به ماشینش خیره ماند.
از دور دید که سیگار می کشد، چادر را که روی شانه هایش بود را کشید دوباره قدم برداشت، شاهرخ لحظه ای دیدش، سریع در را باز کرد سمتش رفت، اما لحظه ای سر جایش ایستاد و با چشمان جمع شده دقیق نگاهش کرد، صورت حنا برافروخته بود و پف چشمانش از دور هم مشخص بود، عصبی سیگار را پرت کرد، سمتش رفت و غرید:
-فرشید عوضی ببین با این دختر چی کار کردی!
نزدیک حنا شد و عصبی گفت:
-این چه حالیه حنا؟!
چادر که روی زمین کشیده می شد را از دستش گرفت، دست زیر بازویش برد گفت:
-چرا خیسی اونم تو این هوا!
به سختی قدم بر می داشت، اما بوی عطرش مستش کرده بود، کمی سر کج کرده بود تا بویش را بیشتر حس کند، شاهرخ سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-گفتم بری حالت خوب بشه، این چه وضعشه حنا!
در را باز کرد و کمک کرد حنا درون ماشین نشست، تا خواست عقب برود دست حنا چنگ شد به یقه ی کت اسپرتش، شاهرخ نگاهش کرد و نگران دستش بالا رفت کنار صورت خیسش گذاشت گفت:
-جانم
لبخند تلخی زد و چشم گرداند روی صورت شاهرخ که نزدیکش بود، دستش شل شد و آرام یقه اش را رها کرد، اما شاهرخ عقب نرفت و نگران گفت:
-چی کار کنم حالت خوب بشه؟
-برگردونم به یک ماه پیش...نذار این اتفاقا بیوفته، می تونی؟
-کاش می تونستم
چشمان حنا بسته شد و شاهرخ کلافه عقب رفت و در را بهم کوفت، با همان عصبانیت درون ماشین نشست و چادر را روی صندلی عقب پرت کرد گفت:
-تا اطلاعی ثانوی حق نداری بری باباتو ببینی
حنا چشم باز نکرد و شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-می خوای هر بار بری ببینیش این بشه حال و روزت؟ اون سری که اون جوری اینم الان که رنگ به رو نداری حالت انقدر بده
چشم باز کرد و نگاهش کرد با چشمان خمار و تب دارش گفت:
-کاش هیچ وقت دوست بابام نمی شدی
شاهرخ چشمانش درشت شد، حنا رو چرخاند
-چی گفتی؟!
-اگر نبودی بابام فکرای بزرگ نمی کرد که بخواد باهاش شریک بشی، اگر نبودی بابام به این بالاها نمی رسید، اگر نبودی من...
سکوت کرد و شاهرخ شیشه را پایین داد، ساکت بود آن قدر ساکت که حنا توقع نداشت منتظر حرفی از طرف او بود اما سکوت بود و سکوت، صدای فندکش را شنید و صدای پک زدنش.