#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_پنج
شهاب اخم کرد و گفت:
-خانجون! اصلا دیدی من بگم بریم؟ آلا خودش تصمیم می گیره، من که یواشکی بهش گفتم آلا من از این جا خوشم اومده شام بمونیم
آلا خشمگین نگاهش کرد و شهاب رو به خانجون گفت:
-ایناها ببین چه جوری نگاه می کنه
آلا دست پاچه گفت:
-نه گفتم مزا...
محبوبه با اخم گفت:
-از این حرفا نداشتیما! تو مرغ شکم پر دوست داری باید برات درست کنم
رو به شهاب گفت:
-شما هم دوست دارید؟
-آلا دوست داره یعنی منم دوست دارم دیگه
آلا ریز پوفی کرد رو چرخاند و خانجون با لبخند گفت:
-برو محبوبه، شام رو بار بذار
-چشم خانجون
سمت در رفت اما خانجون سریع گفت:
-این پسره کجاست؟
محبوبه به آلا نگاه کرد و شهاب گفت:
-هامین، اسمش هامینه
-سخته اسمش واسه همین اسمش تو دهنم نمیاد
-اما قشنگه، انتخاب آلاس
-تو حیاط دارن با طاها بازی می کنن خانجون
-مراقبش باشید، بچه ی شهره زیاد با این جاها آشنا نیست
-چشم خانم
آلا نگران صاف نشست و گفت:
-در چاه باز نباشه یه وقت بی...
-باز نیست مادر آروم باش
آلا ترسیده بود و گفت:
-بگو دم غروبه تو باغ نره
-باشه آلا جان نگران نباش
محبوبه رفت و خانجون گفت:
-شش ماه پیش دیدمت، خیلی تغییر کردی، خوشگلیت بیشتر شده!
آلا نگاه به زیر برد و شهاب گفت:
-مردی بود واسه خودش، الان دیگه یه دختره
خانجون متوجه ی حرف شهاب نشد و گفت:
-چند سالته؟
-سیو یک
-نه سال از دخترم بزرگ تری
-بده؟
-نه خدا بیامرز پدربزگشونم از من دوازده سال بزرگ تر بود
-بابا بیا توپم رفت بالای درخت
صدای طاها بود، آلا به توری نگاه کرد و شهاب از جایش بلند شد و گفت:
-من یکم برم پیش هامین، یکمم بریم باغ
آلا با خیال راحت نفس آسوده ای کشید و خانجون گفت:
-برو پسرم
شهاب بیرون رفت، دید که هامین وسط حیاط بود و به عباس آقا نگاه می کرد، او هم به عباس آقا نگاه کرد، داشت تلاش می کرد توپ را بی اندازد پایین و طاها مدام پدرش را تشویق می کرد، شهاب از پله ها پایین رفت و گفت:
-چه طوری مرد؟
هامین نگاهش کرد و گفت:
-توپمون لفت بالا
شهاب چشمکی زد و گفت:
-بیارمش؟
لب هامین کش آمد و شهاب سمت درخت رفت، دست بلا برد زیر توپ زد و توپ روی زمین افتاد، عباس آقا با لبخند به شهاب نگاه کرد و هامین با ذوق از جایش پرید و گفت:
-ایول شه...
به یک باره ایستاد به عباس آقا نگاه کرد و گفت:
-ایول بابا، ایول بابا
شهاب خندید و گفت:
-میای بریم باغ؟
-آره بریم
-دوستتم میاد
طاها که کمی هم قلدر بود و دستانش از تنش فاصله گرفته بود گفت:
-میام
#پارت_صد_هفتاد_پنج
شهاب اخم کرد و گفت:
-خانجون! اصلا دیدی من بگم بریم؟ آلا خودش تصمیم می گیره، من که یواشکی بهش گفتم آلا من از این جا خوشم اومده شام بمونیم
آلا خشمگین نگاهش کرد و شهاب رو به خانجون گفت:
-ایناها ببین چه جوری نگاه می کنه
آلا دست پاچه گفت:
-نه گفتم مزا...
محبوبه با اخم گفت:
-از این حرفا نداشتیما! تو مرغ شکم پر دوست داری باید برات درست کنم
رو به شهاب گفت:
-شما هم دوست دارید؟
-آلا دوست داره یعنی منم دوست دارم دیگه
آلا ریز پوفی کرد رو چرخاند و خانجون با لبخند گفت:
-برو محبوبه، شام رو بار بذار
-چشم خانجون
سمت در رفت اما خانجون سریع گفت:
-این پسره کجاست؟
محبوبه به آلا نگاه کرد و شهاب گفت:
-هامین، اسمش هامینه
-سخته اسمش واسه همین اسمش تو دهنم نمیاد
-اما قشنگه، انتخاب آلاس
-تو حیاط دارن با طاها بازی می کنن خانجون
-مراقبش باشید، بچه ی شهره زیاد با این جاها آشنا نیست
-چشم خانم
آلا نگران صاف نشست و گفت:
-در چاه باز نباشه یه وقت بی...
-باز نیست مادر آروم باش
آلا ترسیده بود و گفت:
-بگو دم غروبه تو باغ نره
-باشه آلا جان نگران نباش
محبوبه رفت و خانجون گفت:
-شش ماه پیش دیدمت، خیلی تغییر کردی، خوشگلیت بیشتر شده!
آلا نگاه به زیر برد و شهاب گفت:
-مردی بود واسه خودش، الان دیگه یه دختره
خانجون متوجه ی حرف شهاب نشد و گفت:
-چند سالته؟
-سیو یک
-نه سال از دخترم بزرگ تری
-بده؟
-نه خدا بیامرز پدربزگشونم از من دوازده سال بزرگ تر بود
-بابا بیا توپم رفت بالای درخت
صدای طاها بود، آلا به توری نگاه کرد و شهاب از جایش بلند شد و گفت:
-من یکم برم پیش هامین، یکمم بریم باغ
آلا با خیال راحت نفس آسوده ای کشید و خانجون گفت:
-برو پسرم
شهاب بیرون رفت، دید که هامین وسط حیاط بود و به عباس آقا نگاه می کرد، او هم به عباس آقا نگاه کرد، داشت تلاش می کرد توپ را بی اندازد پایین و طاها مدام پدرش را تشویق می کرد، شهاب از پله ها پایین رفت و گفت:
-چه طوری مرد؟
هامین نگاهش کرد و گفت:
-توپمون لفت بالا
شهاب چشمکی زد و گفت:
-بیارمش؟
لب هامین کش آمد و شهاب سمت درخت رفت، دست بلا برد زیر توپ زد و توپ روی زمین افتاد، عباس آقا با لبخند به شهاب نگاه کرد و هامین با ذوق از جایش پرید و گفت:
-ایول شه...
به یک باره ایستاد به عباس آقا نگاه کرد و گفت:
-ایول بابا، ایول بابا
شهاب خندید و گفت:
-میای بریم باغ؟
-آره بریم
-دوستتم میاد
طاها که کمی هم قلدر بود و دستانش از تنش فاصله گرفته بود گفت:
-میام
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_پنج
-میگم این ماشین بفروشیم، به جاش دوتا ماشین مدل پایین تر بخریم، این جوری تو هم ماشین داری واسه رفت و آمدت خوبه
حنا شانه بالا انداخت و گفت:
-همین جوری راحتم
-با ماشین راحت تر میشی
پروانه رو چرخاند و گفت:
-راست میگه مادر، این ماشین مدل بالا هم تو چشمه، فک و فامیل همش دارن حرف میزنن، ماشین پایین تر واسه جفت تون بهتره
-نمی دونم یعنی برام مهم نیست، هر کاری می خواین بکنید
-من کاراشو می کنم، پراید می خوای یا ام وی ام؟
-گفتم که برام مهم نیست
-پس به سلیقه ی خودم یه ام وی ام کوچولو مثل خودت، اونم آلبالویی میخرم
حنا بی خیال رو چرخاند به قطره های باران روی شیشه نگاه کرد، باید خوشحال می شد اما انگار دیگر هیچ چیز خوشحالش نمی کرد.
★
وارد رستوران شدند، پروانه چترش را بست و به دست پیش خدمت داد و با لبخند گفت:
-عجب بارونی، خدارو شکر
-بفرمایید
سمت میزی که راهنمایی شان کردند رفتند، حنا صندلی عقب کشید پشت میز نشست، به محیط رستوران نگاه کرد و گفت:
-قشنگه
حامی با لبخند گفت:
-غذاهاشم میگن معرکس
حنا صفحه ی گوشی را روشن کرد اما شاهرخ باز هم پیام نداده بود، با حرص چشم بست، پروانه از جایش بلند شد و گفت:
-من برم دستشویی
حامی سریع ایستاد و گفت:
-منم میام
آن دو رفتند و حنا این بار بی طاقت با شاهرخ تماس گرفت و گوشی را دم گوشش گذاشت، اما هر چه بوق خورد شاهرخ جواب نداد.
نگران گوشی را پایین آورد و برایش نوشت:
-خیلی عصبی میشم که نه جواب پیام میدی نه تماس
همان لحظه فضای رستوران نیمه تاریک شد، سر بالا آورد و دید گروه موسیقی وارد رستوران شد، بی توجه نگاه گرفت و دوباره برای شاهرخ نوشت:
-خیلی ناراحتم کردی، مطمئن باش باهات قهرم
#پارت_صد_هفتاد_پنج
-میگم این ماشین بفروشیم، به جاش دوتا ماشین مدل پایین تر بخریم، این جوری تو هم ماشین داری واسه رفت و آمدت خوبه
حنا شانه بالا انداخت و گفت:
-همین جوری راحتم
-با ماشین راحت تر میشی
پروانه رو چرخاند و گفت:
-راست میگه مادر، این ماشین مدل بالا هم تو چشمه، فک و فامیل همش دارن حرف میزنن، ماشین پایین تر واسه جفت تون بهتره
-نمی دونم یعنی برام مهم نیست، هر کاری می خواین بکنید
-من کاراشو می کنم، پراید می خوای یا ام وی ام؟
-گفتم که برام مهم نیست
-پس به سلیقه ی خودم یه ام وی ام کوچولو مثل خودت، اونم آلبالویی میخرم
حنا بی خیال رو چرخاند به قطره های باران روی شیشه نگاه کرد، باید خوشحال می شد اما انگار دیگر هیچ چیز خوشحالش نمی کرد.
★
وارد رستوران شدند، پروانه چترش را بست و به دست پیش خدمت داد و با لبخند گفت:
-عجب بارونی، خدارو شکر
-بفرمایید
سمت میزی که راهنمایی شان کردند رفتند، حنا صندلی عقب کشید پشت میز نشست، به محیط رستوران نگاه کرد و گفت:
-قشنگه
حامی با لبخند گفت:
-غذاهاشم میگن معرکس
حنا صفحه ی گوشی را روشن کرد اما شاهرخ باز هم پیام نداده بود، با حرص چشم بست، پروانه از جایش بلند شد و گفت:
-من برم دستشویی
حامی سریع ایستاد و گفت:
-منم میام
آن دو رفتند و حنا این بار بی طاقت با شاهرخ تماس گرفت و گوشی را دم گوشش گذاشت، اما هر چه بوق خورد شاهرخ جواب نداد.
نگران گوشی را پایین آورد و برایش نوشت:
-خیلی عصبی میشم که نه جواب پیام میدی نه تماس
همان لحظه فضای رستوران نیمه تاریک شد، سر بالا آورد و دید گروه موسیقی وارد رستوران شد، بی توجه نگاه گرفت و دوباره برای شاهرخ نوشت:
-خیلی ناراحتم کردی، مطمئن باش باهات قهرم