#رد_خون
#پارت_صد_هفده
از ماشین پایین رفت، شهاب کمی سر خم کرد نگاهش کرد و گفت:
-هی آقا
آلا نگاهش کرد و شهاب ابرو بالا انداخت و گفت:
-سیبیل داشتی بامزه تر بودی
آلا با حرص در ماشین را بهم کوفت راه افتاد و غرید:
-رو مخ ترین آدم روی زمین حتما شهاب صدره
شهاب گوشی را برداشت و همان جور که با سامی تماس می گرفت به آن دختر که وارد آن ساختمان شد نگاه می کرد:
-الو آقا شهاب
-جمعشون کردی؟
-آره اما اینا خیلی ترسیدن
-به درک
با عربده اش سامی گوشی را از گوشش دور کرد و گفت:
-باشه
ماشین را با شتاب به حرکت در آورد، خواست دست پیش ببرد پاکت سیگارش را بردارد اما با یاد آوری اینکه پاکت سیگار را مچاله کرد و دور انداخت دندان روی هم سایید و مشتش روی فرمان ماشین نشست.
*
در آرام باز شد، ماشین مدل بالای شهاب با شتاب وارد باغ شد، دختر ها با دیدنش آب دهان قورت دادند، با ایستادن یکدفعه ی ماشین، سامی سمتش دوید، شهاب با عجله پایین رفت.
-آقا شه...
با شتاب هلش داد و با خشم غرید:
-گمشو عقب
سامی چند قدم عقب رفت و وحشت زده آب دهان قورت داد، شهاب با قدم های بلند سمت آن چند دختر رفت، ستاره با ترس زیر لب گفت:
-این دیوونست بخدا الان هممون رو می کشه!
-بیخود که شهاب صدر نیست
شهاب به آن چند نفر رسید، نگاهش بین آن ها چرخید و به ستاره خیره شد گفت:
-می دونی که حوصله ندارم، شد؟
-شُ...شد
-پس واضح بگید کار کدومتونه
ستاره سریع قدمی سمتش برداشت و گفت:
-از من شروع کن، تو خودت بهتر هر کسی می دونی من جرات این کارو ندارم...من...من طعم بی رحمیتو چشیدم...احمق نیستم بازم بچشم
بنفشه نیش خند زد و رو چرخاند، آن کارش از چشم شهاب دور نماند، قدمی سمتش برداشت و روبه رویش ایستاد، نگاهش سرتا پا رویش چرخید، دستش بالا رفت و چند بار سر انگشت شصتش را روی برجستگی گلوی اش کشید، بنفشه خیره ی کارش شد و شهاب چند بار سر تکان داد و گفت:
-نمیشم
بنفشه چشم ریز کرد و بقیه منتظر نگاهش می کردند که منظور شهاب چیست، شهاب نیش خند زد و گفت:
-جذبت نمیشم
ستاره لب روی هم فشرد که بلند نخندد، بنفشه خشمگین ابرو در هم کشید و شهاب به یک باره فریاد زد:
-اما اگر اون عکسارو تو پخش کرده باشی، حتما قاتلت میشم
#پارت_صد_هفده
از ماشین پایین رفت، شهاب کمی سر خم کرد نگاهش کرد و گفت:
-هی آقا
آلا نگاهش کرد و شهاب ابرو بالا انداخت و گفت:
-سیبیل داشتی بامزه تر بودی
آلا با حرص در ماشین را بهم کوفت راه افتاد و غرید:
-رو مخ ترین آدم روی زمین حتما شهاب صدره
شهاب گوشی را برداشت و همان جور که با سامی تماس می گرفت به آن دختر که وارد آن ساختمان شد نگاه می کرد:
-الو آقا شهاب
-جمعشون کردی؟
-آره اما اینا خیلی ترسیدن
-به درک
با عربده اش سامی گوشی را از گوشش دور کرد و گفت:
-باشه
ماشین را با شتاب به حرکت در آورد، خواست دست پیش ببرد پاکت سیگارش را بردارد اما با یاد آوری اینکه پاکت سیگار را مچاله کرد و دور انداخت دندان روی هم سایید و مشتش روی فرمان ماشین نشست.
*
در آرام باز شد، ماشین مدل بالای شهاب با شتاب وارد باغ شد، دختر ها با دیدنش آب دهان قورت دادند، با ایستادن یکدفعه ی ماشین، سامی سمتش دوید، شهاب با عجله پایین رفت.
-آقا شه...
با شتاب هلش داد و با خشم غرید:
-گمشو عقب
سامی چند قدم عقب رفت و وحشت زده آب دهان قورت داد، شهاب با قدم های بلند سمت آن چند دختر رفت، ستاره با ترس زیر لب گفت:
-این دیوونست بخدا الان هممون رو می کشه!
-بیخود که شهاب صدر نیست
شهاب به آن چند نفر رسید، نگاهش بین آن ها چرخید و به ستاره خیره شد گفت:
-می دونی که حوصله ندارم، شد؟
-شُ...شد
-پس واضح بگید کار کدومتونه
ستاره سریع قدمی سمتش برداشت و گفت:
-از من شروع کن، تو خودت بهتر هر کسی می دونی من جرات این کارو ندارم...من...من طعم بی رحمیتو چشیدم...احمق نیستم بازم بچشم
بنفشه نیش خند زد و رو چرخاند، آن کارش از چشم شهاب دور نماند، قدمی سمتش برداشت و روبه رویش ایستاد، نگاهش سرتا پا رویش چرخید، دستش بالا رفت و چند بار سر انگشت شصتش را روی برجستگی گلوی اش کشید، بنفشه خیره ی کارش شد و شهاب چند بار سر تکان داد و گفت:
-نمیشم
بنفشه چشم ریز کرد و بقیه منتظر نگاهش می کردند که منظور شهاب چیست، شهاب نیش خند زد و گفت:
-جذبت نمیشم
ستاره لب روی هم فشرد که بلند نخندد، بنفشه خشمگین ابرو در هم کشید و شهاب به یک باره فریاد زد:
-اما اگر اون عکسارو تو پخش کرده باشی، حتما قاتلت میشم
#متهوش
#پارت_صد_هفده
-این جوری اذیت میشی
شاهرخ چشم ریز کرد و گفت:
-می تونم بیام بالا جواب این زبونتو بدما
حنا بلند خندید و گفت:
-بچه می ترسونی؟ خب به جای اون پایین موندن و از دور دیدن بیا بالا
شاهرخ ساکت بود در اصل در فکر بود، حنا دستش را تکان داد و گفت:
-تصویر داری، صدا نداری؟
شاهرخ لبخند زد و آرام گفت:
-برو تو جوجه سوز میاد
-تو بری میرم
شاهرخ سریع ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-رفتم برو
-بدجنس یه دست تکون می دادی
-بخواب
پنجره را بست و گفت:
-چشم
-چشم الکی نه، نبینم آنلاین باشی
حنا ریز ریزخندید و گفت:
-چشم
شاهرخ کلافه گفت:
-شب بخیر
-شب تو هم بخیر
تماس قطع شد، او خودش را روی تخت رها کرد، به سقف خیره شد و دستش را روی قلب تپنده و نا آرامش گذاشت.
-شب تون بخیر
شاهرخ کیف و کتش را به دست آن زن داد و گفت:
-چرا هنوز بیداری؟
-شما شام خوردید؟
-زنگ زدم که شام نمی خوام!
-بله یعنی چیز...
شاهرخ سمت آن زن به نسبت مسن چرخید و گفت:
-چی شده؟!
-چون خودتون گفتید بهتون بگم، می خوام بگم
-خب
-دختر کوچیکم می خواد عروسی کنه، بچه برادرم میخواتش
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-مبارک باشه
-ممنون
-نگران چیزی نباشید
-آقا زیاد زحمت نکشید، من خودم یکم پس اند...
-پس اندازت واسه خودتون، جهیزیه دخترت هدیه هست از طرف من
-خدا خیرتون بده آقا
-پسره چی؟ چکارست؟ چیزی داره؟
-کشاورزه، چیزی که نداره اما می خواد عروسی بگیره، کشاورز یک ماه کار داره یک ماه بیکار اما خب پسر خوبیه کاریه، سحر هم دوست داره
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-مهمه که دوستش داره، خوشبخت بشن
-ممنون آقا
-شب بخیر
از پله ها بالا رفت، دستی در موهایش کشید وارد اتاق شد و در را بست، دکمه هایش که نیمه باز بود را کامل باز کرد و پیراهن را از تنش در آورد و روی مبل انداخت.
مستقیم سمت حمام رفت، یک دوش پنج دقیقه ای نسبتا یخ حالش را جا آورد، حوله را دور کمرش بست از حمام بیرون آمد، پاکت سیگار را از روی میز برداشت.
نخ سیگاری بین لبهایش گرفت و با فندک روشنش کرد سمت پنجره رفت، پکی به سیگارش زد و چشم ریز کرد.
#پارت_صد_هفده
-این جوری اذیت میشی
شاهرخ چشم ریز کرد و گفت:
-می تونم بیام بالا جواب این زبونتو بدما
حنا بلند خندید و گفت:
-بچه می ترسونی؟ خب به جای اون پایین موندن و از دور دیدن بیا بالا
شاهرخ ساکت بود در اصل در فکر بود، حنا دستش را تکان داد و گفت:
-تصویر داری، صدا نداری؟
شاهرخ لبخند زد و آرام گفت:
-برو تو جوجه سوز میاد
-تو بری میرم
شاهرخ سریع ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-رفتم برو
-بدجنس یه دست تکون می دادی
-بخواب
پنجره را بست و گفت:
-چشم
-چشم الکی نه، نبینم آنلاین باشی
حنا ریز ریزخندید و گفت:
-چشم
شاهرخ کلافه گفت:
-شب بخیر
-شب تو هم بخیر
تماس قطع شد، او خودش را روی تخت رها کرد، به سقف خیره شد و دستش را روی قلب تپنده و نا آرامش گذاشت.
-شب تون بخیر
شاهرخ کیف و کتش را به دست آن زن داد و گفت:
-چرا هنوز بیداری؟
-شما شام خوردید؟
-زنگ زدم که شام نمی خوام!
-بله یعنی چیز...
شاهرخ سمت آن زن به نسبت مسن چرخید و گفت:
-چی شده؟!
-چون خودتون گفتید بهتون بگم، می خوام بگم
-خب
-دختر کوچیکم می خواد عروسی کنه، بچه برادرم میخواتش
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-مبارک باشه
-ممنون
-نگران چیزی نباشید
-آقا زیاد زحمت نکشید، من خودم یکم پس اند...
-پس اندازت واسه خودتون، جهیزیه دخترت هدیه هست از طرف من
-خدا خیرتون بده آقا
-پسره چی؟ چکارست؟ چیزی داره؟
-کشاورزه، چیزی که نداره اما می خواد عروسی بگیره، کشاورز یک ماه کار داره یک ماه بیکار اما خب پسر خوبیه کاریه، سحر هم دوست داره
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-مهمه که دوستش داره، خوشبخت بشن
-ممنون آقا
-شب بخیر
از پله ها بالا رفت، دستی در موهایش کشید وارد اتاق شد و در را بست، دکمه هایش که نیمه باز بود را کامل باز کرد و پیراهن را از تنش در آورد و روی مبل انداخت.
مستقیم سمت حمام رفت، یک دوش پنج دقیقه ای نسبتا یخ حالش را جا آورد، حوله را دور کمرش بست از حمام بیرون آمد، پاکت سیگار را از روی میز برداشت.
نخ سیگاری بین لبهایش گرفت و با فندک روشنش کرد سمت پنجره رفت، پکی به سیگارش زد و چشم ریز کرد.