رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.8K subscribers
87 photos
8 videos
49 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#رد_خون
#پارت_صد_شانزده

شهاب با همان اخم گفت:
-ازدواج کردی و کسی نمی دونه، یه بچه هم داری، این تا این جای ماجرا، میگه شوهرت کو؟ میگه این مرد تو عکس که تو بغلشی کیه؟ میگی این همون شوهرمه
چشمان آلا که بسته بود با شتاب باز شد و بهت زده خیره ماند به نیم رخ خشمگین شهاب، شهاب دست پیش برد پاکت سیگار را بردارد اما با یاد آوری آلا پاکت را چنگ زد و بیرون پرت کرد فریاد زد:
-اینم شده قوز بالا قوز
به آلا که خشکش زده بود نگاه کرد و گفت:
-چیه؟ فکر کردی واقعا زنم میشی، مثل این فیلما؟ نه آلا خانم این لطف فقط در حق یه زنه پیره، این جوری هم قضیه عکسارو پیشش ماست مالی می کنی هم بچه داشتنتو، بعدم میگی چون یواشکی ازدواج کردی به کسی نگه خودمون بعد کم کم به بقیه میگیم، بعدم این خانجونت عمر نوح نداره، یه چند سال دیگه بالاخره میره اون دنیا و تموم میشه، نهایتش یه بار دروغ گفتن و دیدنمونه همین
-اما این...
-کدوم طرف؟
آلا با همان گیجی به جلو نگاه کرد و گفت:
-نگه دار
-بگو کج...
-نگه دار خوابگاه تو همین کوچس، نیای تو کوچه بهتره، همین جوری حرف پشتم هست
ماشین را نگاه داشت و گفت:
-از این فکر بهتر اگر بود خودت پیش برو اگرم دیدی چاره ای نداری جز همینی که من گفتم، بهم پیام بده، شماره باباتم برام بفرست
-اون چرا؟
-که اجازه بگیرم بیام خواستگاریت
آلا با حرص نگاهش می کرد و شهاب ریز ریز خندید و گفت:
-می خوام بگم مگه نمی خوای حقمو بذاری کف دستم، اینم آدرس تشریف بیارید
آلا عصبی کیفش را چنگ زد تا چرخید در را باز کند شهاب گفت:
-باید هماهنگ باشیم، نمیشه این کارو فقط ما انجام بدیم، واسه اینکه خیال خانجونت راحت بشه باید بگی با بابات آشتی کردیم و رفت و آمد داریم، این جوری حرفمون رو راحت تر قبول میکنه از باباتم بپرسه اون تایید کنه تموم میشه میره
-تو بابای منو نمی شناسی قبول نمی کنه
-تو کار بزرگ ترا دخالت نکن آلا کوچولو فقط شماره بده
-باید فکر کنم
شهاب باز ادایش را در آورد:
-باید فکر کنم
نیش خند زد و گفت:
-چاره ی کارت منم، شب نشده زنگ می زنی با صدای آروم میگی آقای صدر...چیز من...من فکر کردم دیدم باید همین کارو کنیم...
آلا با حرص در را باز کرد و زیر لب گفت:
-همه چیو خودش خراب کرده، حالا فکر کرده چه جوری می تونه یکم درستش کنه، پررو هم هست
#متهوش
#پارت_صد_شانزده

شاهرخ پک دیگری به سیگارش زد و شیشه را کامل پایین داد و آرنجش را لب در گذاشت.
-من نمیگم سکوت شما خوبه با بد، چون شما صلاح خودتون بهتر می دونید اما من میگم حالتون تا وقتی کنارش هستید خوب نمیشه، بدتر می شید چون قراره این خانم جلوی شما عاشق بشه، یه مرد بیاد کن...
همان موقع دست مشت شده شاهرخ روی میز نشست و دکتر گفت:
-الان با شنیدنش ببینید چه حالی می شید! واضح می پرسم با دیدن عشق بازی اون دختر با یه مرد دیگه زنده می مونید؟ من جواب میدم، نه

سر چرخاند، به خیابان نگاه کرد.
-برگشتید نه واسه کار باز هم واسه همین دختر بود، شما چاره ای جز کامل دور شدن ندارید، یا این که از حستون بهش بگید، خانم دکتر جاوید کاملا درست گفتن، علائم هر بیماری درون شما به ذهن پریشون و درگیرتون ربط داره، از نظر ما پزشکا هم این مدل بیماری به مراتب خطرناک تر هست

ته سیگارش را بیرون پرت کرد و راهنما زد در خیابان دیگری پیچید، گوشی را برداشت و روشنش کرد، با دیدن آنلاین بودن حنا همان جور که حواسش به جلو بود نوشت:
-زلزله دارم از جلوی مجتمع رد میشم بیا جلوی پنجره
حنا که داشت به زینب پیام می داد و با هم صحبت می کردند با آمدن پیام شاهرخ با عجله سمت پنجره دوید و بازش کرد، کمی بالا تنه اش بیرون رفت به خیابان نگاه کرد، ماشین شاهرخ که از دور نزدیک می شد را دید.
لبخند زد و شاهرخ از دور دیدش، پایین ساختمان ماشین را نگه داشت و همان موقع تلفن حنا زنگ خورد، با عجله جوابش را داد:
-الو

شاهرخ از پایین خیره اش بود و آرام گفت:
-زلزله زود بلند شدی گفتی خسته ای اما هنوز بیداری
-چطور بود دکتر؟
-همه چی خوب، گفت بلند شو برو اقا یه وقت بذار من بیام پیش شما مشاوره بشم
حنا خندید و گفت:
-واقعا چی شد؟
-برو تو سرما می خوری
-سردم نیست بگو
-گفت چیزی نیست، مشکلی ندارم
-امیدوارم
-بخواب، فردا میام دن...
-نه
با جواب سریع حنا شاهرخ چشم ریز کرد و حنا دست پاچه گفت:
-یعنی چیز...می خوام...می خوام فردا برم بابامو ببینم
شاهرخ لبخند زد و گفت:
-این که خوبه، میام دنبالت میبرمت که بعدشم بریم سر کار