کژ نگریستن
3.29K subscribers
674 photos
303 videos
729 files
369 links
این کانال در پی احیای نگاه و تفکری انتقادیست. آنهم با خوانشی متفاوت از علوم انسانی منجمله روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی،بلکه راهی برای یک تفکر انتقادی و رادیکال بگشاید

https://t.me/joinchat/AAAAAEPRYsdZIPVr6FxNjQ

ادمین
@rezamajidi1355555
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
#مقاله


دلوز،مارکس و سیاست
نیکولاس توبرن
ترجمه؛ محمدزمان زمانی جمشیدی


🔅ﺩﺭﺁﻣﺪ: شکوه ﻣﺎﺭﻛﺲ🔅

🟢ﭼﻮﻥ ﻧﮋﺍﺩﻯ ﻛﻪ ﻫﻨﺮ ﻳﺎ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ، ﻧﮋﺍﺩﻯ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ،ﻣﺪّﻋﻰ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﺏ ﻭ ﺧﺎﻟﺺ ﺍﺳﺖ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻧﮋﺍﺩﻯ ﺍﺳﺖ ﺳﺘﻤﺪﻳﺪﻩ.ﺟﺎﺯﺩﻩ، ﺿﻌﻴﻒ، ﺁﺷﻔﺘﻪ، ﻛﻮچ ﮔﺮ، ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﺯﻯ ﭼﺎﺭﻩ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻧﮋﺍﺩ ﺍﻗﻠﻴﺖ(ﺩﻟﻮﺯ ﻭ ﮔﺘﺎﺭﻯ)ﻛﺴﻰ ﺑﻪ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﻢ ﺗﻌﻠﻖ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻭ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﻢ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﻭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﭼﻴﺰﻯ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﻧﺎﻣﺪ، ﻣﺸﺨﺺ ﺷﻮﺩ. (ﻣﻮﺭﻳﺲ ﺑﻼﻧﺸﻮ)
ﮔﻔﺘه ی ژﻳﻞ ﺩﻟﻮﺯ ﻣﺒﻨﻰ ﺑﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻛﺘﺎﺑﺶ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻣﺮگ او ناتمام مانده قرار بود شکوه مارکس ﻧﺎﻡ ﺑﮕﻴﺮﺩ، ﻓﺘﺢ ﺑﺎﺑﻰ ﺩﺭﺧﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻯ ﺍﻭ ﻭ ﭘﺮﺳﺸﻰ ﺟﺬﺍﺏ. ﺍﻳﻦ ﻓﻴﻠﺴﻮﻑ ِ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻭ
ﭘﻴﭽﻴﺪﮔﻰ... ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺷﻜﻮﻩ ﻣﺎﺭﻛﺲ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﮕﻮﻳﺪ؟ ﺍﻭ ﭼﻪ
ﻧﻮﻉ ﭘﻴﻮﻧﺪﻫﺎﻳﻰ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻴﻦ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭﻛﺲ ﺑﺴﺎﺯﺩ، ﻭ ﭼﻪ ﺧﻄﻮﻁ ﻧﻴﺮﻭﻯ ﺟﺪﻳﺪﻯ ﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮﺩ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ؟ ﺍﺭﻳﻚ ﺁﻟﻴﺰ که سرگرم این ﭘﺮﺳﺶ ﻭ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻩ، ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: "ﻓﻠﺴﻔﺔ ﺩﻟﻮﺯ، ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﻰ ﺯﻳﺮ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺩﺍﺭﻯ ﻭ ﺷﻴﺰﻭﻓﺮﻧﻰ
جای می گیرد"چون به هر روی نام خاص ﭼﻨﻴﻦ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﻯ ﺑﺎ ﺗﺸﻜﻴﻼﺕ "ﺟﻨﻮﻥ ﺁﻣﻴﺰ" سرمایه داری مارکس ﺍﺳﺖ، ﻣﻰ ﺍﻓﺰﺍﻳﺪ: "ﭘﺲ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻣﺎﻳﺔ ﺗﺄﺳﻒ
،ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﻟﻮﺯ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻛﺘﺎﺑﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺍﺛﺮﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﻛﺘﺎﺑﻰ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻋﻨﻮﺍﻧﺶ شکوه مارکس باشد، ولی این تاسف ﺑﻰ ﺣﺎﺻﻠﻰ ﻧﻴﺴﺖ. ﺯﻳﺮﺍ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺁﻟﻴﺰ ﻛﺘﺎﺏ ِ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﭘﻴﻮﻧﺪﻫﺎﻳﻰ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺎ ﺁﺛﺎﺭ ﺩﻟﻮﺯ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﺎﻳﺪ. 🟢
...متن کامل مقاله ی فوق را در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایید👇

@Kajhnegaristan
کنش سیاسی در فاصله با سیاست
محمدرضا تاجیک


🟢 بدیو در دفاع از سیاستی در فاصله از دولت می‌گوید: «فاصله‌گیری از دولت» دلالت دارد بر نوعی از سیاست که ساختار یا موضع‌گیری‌هایش تابع دستور کار و زمان‌بندی دیکته‌شده از سوی دولت نیست.

🔸 جریان اصلاح‌طلبی «واقعا موجود» دیری‌ست که سیاست خود را در فاصله‌‌ای بسیار نزدیک با سیاست رسمی یا سیاستِ دولت تعریف کرده است. از این‌رو، «فراخوان‌های دولت» هنگامه‌های حضور و کنش‌گری آن‌ها را می‌آفریند....

🔸 اما همان‌گونه که بدیو می‌گوید، هر پاياني در عين حال چيزي نو است. بی‌تردید، نمی‌توان از پایان اصلاح‌طلبی سخن گفت، زیرا اصلاح‌طلبی یک پروژه و پروسه‌ی ناتمام است و هنوز به اشباع‌شدگی و پرشدگی کامل نرسیده است...🟢


برای خواندن و دانلود مطلب به لینک زیر مراجعه کنید:
https://bit.ly/2oE9VSi



@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
ﺟﺎﻳﮕﺎهﻛُﻨﺎﺗﻮس در ﻣﺘﺎﻓﻴﺰﻳﻚ ﺳﻴﺎﺳﻲ اﺳﭙﻴﻨﻮزا
رﺿﺎ ﻧﺠﻒ زاده


ﭼﻜﻴﺪه:
اﺳﭙﻴﻨﻮزا ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺗﺮﻳﻦ ﻓﻴﻠﺴﻮف ﻋﺼﺮ روﺷﻦ ﮔﺮيِ رادﻳﻜﺎل اﺳﺖ، ﺑﻪ ﻃـﻮري ﻛـﻪ روﺷﻨﮕﺮي رادﻳﻜﺎل را ﻫﻢ ﺳﻨﮓ"اﺳﭙﻴﻨﻮزﻳﺴﻢ" ﺧﻮاﻧﺪه اﻧﺪ . ﻓﻠﺴﻔﺔ ﺳﻴﺎﺳﻲ اﺳﭙﻴﻨﻮزا در اﻣﺘﺪاد ﺳﻨﺖ ﺑـﺰرگ ﺟﻤﻬـﻮري ﺧـﻮاﻫﻲ ﻓﻠـﻮراﻧﺲ و وﻧﻴـﺰ و در ﭼ ﻬـ ﺎرﭼﻮب
رﺋﺎﻟﻴﺴﻢ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻣﺪرن ﺗﺤﻠﻴﻞﻣﻲ ﺷﻮد .اﺳﺎس اﻳﻦ ﺟﻤﻬﻮري ﺧﻮاﻫﻲ ﻳـﺎ رﺋﺎﻟﻴﺴـم ﺳﻴﺎﺳﻲ درﻳﺎﻓﺘﻲ از ﻣﺪﻳﻨﻪ ﻳﺎ ﺟﻤﻬﻮري اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺗﺤﻠﻴـﻞ و ارزﻳـﺎﺑﻲ ﻣﻨﺎﺳـﺒﺎت ﻧﻴﺮوﻫﺎ اﺳﺘﻮار اﺳﺖ . ﺑﻪ ﻋﺒﺎرﺗﻲ، ﻣﺤﻮر اﺻﻠﻲ رﺋﺎﻟﻴﺴﻢ ﺳﻴﺎﺳﻲ اﺳـﭙﻴﻨﻮزاﻳﻲ ﻣﻔﻬـﻮم
ﻗﺪرت ﻳﺎ"ﭘﻮﺗﻨﺘﻴﺎ" اﺳﺖ و اﻳﻦ ﻓﻠﺴﻔﺳ ﺔِﻴﺎﺳﻲ ﺗﻤﻬﻴﺪ ﺷـﺪه ﺑـﺎ ﻣﺤﻮر ﻳـﺖ ﻣﻔﻬـﻮم ﻗﺪرت و ﺳﺎﺧﺖ ﻛﺸﻤﻜﺶ آﻣﻴﺰ ﻧﻴﺮوﻫﺎي اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ، ﺑﺮ دﺳﺘﮕﺎه ﻣﺘﺎﻓﻴﺰﻳﻜﻲ وﻳﮋه اي ﺗﻜﻴﻪ دارد ﻛﻪ اﻧﮕﺎره ﻳﺎ ﻣﻔﻬﻮم ﻣﺤـﻮري آن ﻛُﻨـﺎﺗﻮس اﺳـﺖ . ﺑ ﻴﻬـﻮده ﻧ ﻴﺴـﺖ ﻛـﻪ
ﻣﺘﻔﻜﺮي ﭼﻮن ژﻳﻞ دﻟﻮز اﺧﻼق اﺳﭙﻴﻨﻮزا را رﺳﺎﻟﻪ اي در ﺑﺎب ﻗﺪرت ﻣـﻲ ﺧﻮاﻧـﺪ .
ﭘﺮﺳﺶ ﻫﺎي راﻫﺒﺮ اﻳﻦ ﭘﮋوﻫﺶ ﺑﺪﻳﻦ ﺷﺮح ﻃﺮح ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ : ﻛُﻨﺎﺗﻮس ﺑﻪ ﻣﺜﺎﺑﺔ ﻳﻜـﻲ از ﻋﻨﺎﺻﺮ اﺻﻠﻲ دﺳـﺘﮕﺎه ﻣﺘـﺎﻓﻴﺰﻳﻜﻲ اﺳـﭙﻴﻨﻮزا، ﭼـﻪﻣﺨﺘﺼـﺎﺗﻲدارد ؟ ﺑـﺮ ﭘﺎﻳـﺔ ﻣﺨﺘﺼﺎت ﻛُﻨﺎﺗﻮس، اﺳﭙﻴﻨﻮزا ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻓﻠﺴﻔﺔ ﺳﻴﺎﺳﻲ اي ﺗـﺪوﻳﻦ و ﺻـﻮرت ﺑﻨـﺪي
ﻛﺮده اﺳﺖ؟ ﻣﺪﻋﺎي اﺻﻠﻲ اﻳﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ آن اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻠﻘﻲ ﺧﺎص اﺳﭙﻴﻨﻮزا از ﻋﻨﺼـﺮ
ﻣﺘﺎﻓﻴﺰﻳﻜﻲ (و اﻟﺒﺘﻪ ﻓﻴﺰﻳﻜﻲ ) ﻛُﻨـﺎﺗﻮس رﺋﺎﻟﻴﺴـﻢ ﺳﻴﺎﺳـﻲ وي را از ﺳـﻨﺖ ﻏﺎﻟـﺐ رﺋﺎلﭘﻮﻟﻴﺘﻴﻚ ﮔﺴﺴﺘﻪ ازاﺧﻼق ﺟﺪا ﻣﻲ ﺳﺎزد . ،ﺑـﺮ اﻳـﻦ اﺳـﺎس ًﻛُﻨـﺎﺗﻮس ﺻـﺮﻓﺎ راﻧﻪ اي ﻃﺒﻴﻌﻲ ﻳﺎ ﻋﻨﺼﺮي ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺳﺎﻣﺎن رواﻧﻲ ـ ﺟﺴﻤﺎﻧﻲِ اﻧﺴﺎن ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺑﻠﻜـﻪ
با ساحت اﻟﻮﻫﻲ و ﻋﺎﻃﻔﻲِ زﻳﺴﺖ ﺑﺸﺮي ﻧﻴﺰ ﻗﺮﻳﻦ اﺳـﺖ و ﻋﻨﺎﺻـﺮ اﺧﻼﻗـﻲای چون شادی،عشق و دوستی را در ﺣﻮزة ﻋﻤﻮﻣﻲ ﻳﺎ ﺟﻤﻬﻮري ﻣﺴﺘﻘﺮ ﻣﻲ ﺳﺎزد....🟢
دوستان محترم می توانند متن کامل مقاله ی زیبا و عمیق فوق را در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایند.👇

@Kajhnegaristan
🟢آنها می‌گویند «انبوه مردم، چنانچه ترسانده نشوند، خود موجب ترس می شوند» و «عامه مردم یا بندهای دون پایه اند و یا اربابی متفرعن»، و «آنها فاقد هر گونه حقیقت یا قضاوتی هستند، و قس على هذا.
لیک همگان طبیعتی مشترک دارند. فقط ما به وسیله‌ی قدرت و آموزش اغفال شده‌ایم. هنگامی که دو نفر کار مشابهی را انجام می‌دهند می‌گوییم «این یکی مجاز به انجام آن کار است و آن یکی نه»؛ نه به علت عمل مزبور، بلکه به سبب اینکه کننده‌ی کار متفاوت است. مناعت، ویژگی فرمانروایان است. انسانها متكبرند... اما بر تكبر فرمانروایان به واسطه‌‌ی منزلت، تجمل، بخشش و نوعی از هماهنگی در رذایل و قسمی بلاهت مشخص پرورش یافته و شرارتی آراسته سرپوش گذاشته می‌شود؛ بدین ترتیب این رذایل
فرمانروایان که اگر به هر کدام به صورت مجزا بنگریم قبیح و تهوع آورند، چرا که در این صورت این امر مشهود و هویداست، بر انسان های خام و تحصیل نکرده پسندیده و زیبنده جلوه می کند».🟢


#باروخ_اسپینوزا

@Kajhnegaristan
سلام و عرض ادب خدمت اعضای فرهیخته و اهل تفکر و کتاب و حقیقت کانال کژ نگریستن، و خوش آمد ویژه نیز خدمت اعضای جدیدالورود.
دوستان عزیز، چندیست رانه ی مرگ و نیستی، چنان چنگالهای نحسش را بر گلوی هستی ام(البته هستی اکثرمان) چنگ انداخته و فشار می دهد تا بلکه آخرین قطره های هستی و نشاط و سرزندگی را نیز از جسم بی رمقم(بی رمقمان) بچلاند،البته ما اسپیوزایی ها که فعلا تنها سرمایه مان بدن هایمان است داریم یواش یواش می آموزیم که یک بدن قادر به انجام چه کارهایی است. هرجا سلطه و قدرت و فشاری باشد ناخودآگاه مقاومتی هم در برابر آن شکل می گیرد.
فعلا که زندگی من در گیرودار رخنه ی تاناتوس(رانه ی مرگ/ورشکستگی مالی و بیکاری/کرونا) و مقاومت و پایداری اروس (رانه ی زندگی/عشق و فداکاری همسر و فرندان خردسالم) خوش دست و پایی می زند.
اما اگر بخواهم کمی غیر ادبی تر و غیراحساسی و ساده منظورم را به سمع و نظرتان برسانم، باید بگویم که از ابتدای راه اندازی این کانال من اهداف متعالی و انتقادی و آگاهی بخشانه ای داشتم، به بیانی ساده هدف خود من ابتدا به ساکن شناساندن نحله ها و تفکرات و فلسفه های جدید و کریتیکال جهان غرب بود، و بیشتر از همه می خواستم با استفاده از روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی یا به بیان دیگر،با استفاده از تمام ظرفیت های علوم انسانی،یک رویه ی کریتیکال و انتقادی نشان بدهم و بیرون بکشم، یا به یک بیان دیگر بیرون کشیدن و بدست دادن تفکرات رهایی بخش، به عنوان بدیل و آلترناتیو برای نظم های مستقر و بخشی از اهدافم هم شناساندن چپ نو که همانقدر برای رهایی روی مارکس و نظریاتش حساب باز می کند که روی نیچه یا فروید یا لاکان و دلوز و اسپینوزا.
حال در این راه این دو سه سال تلاش های زیادی هم کردیم، حال تا چه حد موفق بوده ایم این دیگر به عهده ی شما فرهیختگان عزیز است که نظر بدهید.اگر متوجه باشید مدتی است که کانال و مطالبش کم رمق و بی جون و فقیر شده است که متاسفانه علتش بیماری و بیکاری اینجانب و جدا شدن دوست همراه و همدلم بوده است.با نگاهی به گذشته و کارها و تلاش ها و بخصوص جمع شدن و گلچین حدود سه هزار اعضای دگر اندیش و جدی که اکثریت به قریب اهل فلسفه و روانکاوی و تفکرند و اکثرشان به علت ماندن طولانی مدت و نرفتن،علاقه مند واقعی و مرد راه حقیقت اند، نمی توانم رضایت به انحلال کانال بدهم و از طرفی دیگر این کانال و رسالت آن و اعضاهای فرهیخته اش،بخش جدایی ناپذیری از وجود و هستی ام شده است. به همین خاطر تصمیم گرفته ام با کمی کمک گرفتن از اعضای مشتاق و علاقه مند دوباره اینبار با یک برنامه ی منظم کانال را سروسامان بدهم. اینبار سعی می کنیم از مقاله های بکر و جدید پیرامون متفکران مطرح چپ نو و برای شناساندن اندیشه و فلسفه هایشان و نیز درسگفتارهای صوتی و تصویری در مورد فلسفه ی قاره ای و پساقاره ای و روانکاوی فرویدی و لکانی و نیز فیلسوفان مطرح دوران مدرنیته چون؛ کانت،هگل،شوپنهاور،نیچه،هایدگر،ویتگنشتاین، و نیز نحله های مطرح فلسفی منجمله: ساختارگرایی، پساساختارگرایی، فلسفه ی تحلیلی آنگلوساسکون و ایدئالیسم آلمانی و هرمنوتیک و پدیدارشناسی مطلب (چه در قالب درسگفتار صوتی و وویس چه مقاله و کتاب های مرجع در قالب pdf) بگذارم، ولی در این راه به حمایت اندک شما دوستداران دانش نیاز دارم، و چون تصمیم دارم مطالب و مقاله ها و درسگفتارهایی تهیه کنم که هم قابل اعتماد و اعتنا باشد و هم جدید و غیرتکراری یک شماره ی کارتی تقدیم دوستان فرهیخته می گردد تا دوستان مشتاق در صورت تمایل و رضایت مبلغی ناچیز به عنوان کمک (به ارتقا سطح مطالب و غنا و تهیه و دانلود مقاله و درسگفتارهایی از موسسه های معتبر و مورد وثوق) به پرباری و ارتقاء کانال خودشان، ارسال کنند، مطمعن باشید این کمک های مالی اندک ولی باارزش شما صرف تهیه مطالب و منابع و مقاله و مطلب و نیز پیشبرد هدف اصلی مان که جا انداختن اندیشه ی انتقادی و تکثیر آگاهیست، می شود. لازم بذکر است که انتظار کمک صرفا در حد یک پیشنهاد است برای جلوگیری از زوال کانال و پوچ شدن زحمات چندین ساله. و هر عضو گرامی ای در کمک کردن یا نکردن کاملا مختار است و آزاد،چرا که ما از شرایط حاکم بر معیشت و اقتصاد این ملت آشنائیم.

《6280231426232707》
بانک مسکن/متین
پیشاپیش دست تک تک دوستان عزیز(چه آنهایی که حاضر به کمک اند، و چه آنهایی که توان کمک ندارند) و مشتاق را از دور می فشارم.
مانا مهر/. رضا مجد🌹
کژ نگریستن pinned «سلام و عرض ادب خدمت اعضای فرهیخته و اهل تفکر و کتاب و حقیقت کانال کژ نگریستن، و خوش آمد ویژه نیز خدمت اعضای جدیدالورود. دوستان عزیز، چندیست رانه ی مرگ و نیستی، چنان چنگالهای نحسش را بر گلوی هستی ام(البته هستی اکثرمان) چنگ انداخته و فشار می دهد تا بلکه آخرین…»
سلام خدمت دوستان گرامی
بشخصه معتقدم که شناختن و شناساندن تفکر و هستی شناسی و جهان بینی و فلسفه ی ژیل دلوز که یکی از دشوار فهم ترین و عمیق ترین فیلسوفان و متفکران قرن بیستم است یک رسالت راستین برای کانال کژنگریستن است، به همین خاطر درسگفتار "دلوز و هستی شناسی اجتماعی" که توسط استاد امیر خراسانی در مرکز آموزش های تخصصی و جامعه محور انجمن جامعه شناسی ایراد شده و در پنج تراک جمع بندی شده به ترتیب خدمت علاقه مندان و اعضای فرهیخته تقدیم گردد بلکه چند قدم به شناختن فلسفه ی پساقاره ای نزدیک شویم🌹
Audio
دلوز و هستی شناسی اجتماعی/بخش اول
مدرس؛ استاد امیر خراسانی

@Kajhnegaristan
مائده رسولی/دکترای روانشناسی


🟢عکس متعلق به یک اتفاق نیست. پایانی بر سیزیف است آنگاه که دیگر وامدار طبیعت نیست. شاید تصویر نتواند گویای جوهر حقیقی تمامی این جهان باشد. دستهای مشت شده و زخمی، خوابی توامان با رنج و سرمای جانکاه، سویه ی دیگری بر آنچه بر ما ناشناخته است، می گشاید. ما نسبت به این تصاویر و حقایق سِر نشدیم، ما هر قدر هم که برای نمادپردازی و به  کلام در آوردن درد و رنج این کودک بکوشیم، همواره چیزی بیرون از او باقی می ماند. به عبارت دیگر، همواره مازادی وجود دارد که نمی توان با زبان بیانش کرد. شاید اگر تمامی تعریف های پیشینی از این جهان را کنار بگذاریم حقیقتی بر جای می ماند که به عنوان داد و ستد در دنیای نمادین قانون و فرهنگ بر ما تحمیل می شود. ولی آنچه از فرهاد خسروی ها بر جای می ماند همواره چیزی آن بیرون است، مقدم بر مفاهیمی چون عشق، اخلاق و زیبایی و قانون...🟢



@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
#مقاله

چرخش لاکان به فروید
ژان میشل راباته
مترجم؛ احسان نوروزی


🟢از آنجا که موضوع مورد بحث لاکان، و نتیجتاً روانکاوی، است پس سخن را با خاطره‌ای شخصی، چیزی شبیه اعتراف، شروع می کنم. می توان با وام گرفتن عنوان کتاب میلان کوندرا آن را "شوخی" نامید، چون واقعاً با یک شوخی عملی احمقانه شروع شد. در پاییز سال ۱۹۶۸، وقتی دانشجویی تازه وارد در اکول نرمال سوپریر بودم، به گوشم رسید که دوستانم مشغول آماده‌سازی یکی از آن شوخی های نامتعارفی هستند که یکی از مزایای آن کلیسای جامع فرانسوی آموزش بود. آنها با حسادتی عصبی وار دیده بودند که چطور روانکاو مشهور با ماشین تا در ورودی دانشگاه می آید و به همراه زنی زیبا که بازویش را گرفته، وارد می شود و به سمت دفتر لویی آلتوسر می رود که آن زمان معاون اجرایی اکول بود. بر خلاف سبک و سیاق معمولی دانشجویان، مشهور بود که لاکان جماعت عظیمی از چهار گوشه ی شهر، آمیزه ای رنگارنگ از روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان، فمینیست ها، رادیکال ها و روانکاوان را به خود جلب می کند. دستکاری کردن بلندگوهای متصل به میکروفون پیش رویش کار سختی نبود. به سرعت نواری دست و پا شد که آمیزه‌ای از جیغ و داد حیوانات و اصوات آثار هرزه نگارانه بود. حالا وقتش بود که ببینیم استاد و مخاطبانش به این اهانت چطور واکنش نشان می دهند؛ وقت نکردیم ناهار مان را تمام کنیم و من در حالی که ظرف ناتمام ماست را محکم چسبیده بودم پی توطئه گرها رفتم. دیر رسیدیم (قرار بود نوار مستهجن مان در اواخر سخنرانی پخش شود )و به سالن شلوغی وارد شدیم که در آن یک دوجین ضبط صوت در ردیف جلوی میز روی صحنه گذاشته شده بود. آنجا لاکان شلنگ تخته می‌انداخت و برای جنگل میکروفون ها حرف میزد؛ در پشتش تخته سیاهی بود که رویش نوشته شده بود: "ماهیت نظریه ی روانکاوی گفتاری بی کلام است". واضح بود که تنها چیزی که کم داشت همین مداخله گستاخانه ی ما بود! دقیقا همان لحظه‌ای که وارد اتاق شدم، لاکان شرح مبسوطی را آغاز کرده بود در مورد ظرفهای خردل، مشخصا "آن" ظرف خردل. طرز بیانش قدرتمندانه، نامعمول و رازگونه بود. اولین جملاتی که علیرغم منگی ام پس از غذا یادداشت کردم چنین بودند:
" این ظرف، آن را ظرف خردل می‌نامم تا نشان دهم که لزومی ندارد چیزی داشته باشد، چنین است چون خالی است و ارزشش را از ظرف خردل بودنش می گیرد. مشخصا،چون رویش واژه "خردل" (mustard) نوشته شده، در حالی که اینجا به معنای "با تأخیر" (me tardel must tardy be moult) است،زیرا در واقع ظرف برای آنکه به حیات ابدی اش به عنوان ظرف برسد باید صبر کند، حیاتی که فقط وقتی آغاز می‌شود که این ظرف سوراخی داشته باشد...🟢
متن کامل مقاله ی فوق را می توانید در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایید👇


@Kajhnegaristan
#شعر
#طرح



ساخت و پاخت


خدا شیطان را ساخت!


شیطان به انسان پرداخت!

و انسان
سوار بر شیطان


از خدا
لب گرفت.🟢



رضا مجد


@Kajhnegaristan
قدمی چند با دلوز
رضا مجد

🟢دیروز بصورت اتفاقی و در حال قدم زدن، بایکی از رفقای فلسفه خوان برخورد کردم،اتفاقا عضو کانالمان هم هست، در مورد فلسفه و تفکر کریتیکال و انتقادی بحثی شروع کرد، و من بخاطر کسالتم سعی می کردم با تایید حرفهایش وارد گفتگو نشوم، تا این که این رفیقمان به من گیر داد که این همه وقت و انرژی صرف تهیه ی مطلب و مقاله وچه و چه و چه می کنی، جدا از نیاز به حوصله ی اساسی و بیهوده گی کارت،آیا فکر می کنی تا چه اندازه و چند نفر، (از منظر آگاهی بخشی) تاثیر می پذیرند؟ و اینکه فکر می کنی چیز جدید و تازه ای مونده که شما بگویی؟ و خلاصه اینکه می خواست به من بفهماند که اولا چقدر کارم بخصوص در این قرن و این زمان،(تو گویی که از نظر این رفیق ما، دیگر تمام حقایق و مسائل و مجهولات بشری حل و کشف و روشن شده است و دیگر هیچ اسرار و حقیقت و مسئله ی پنهان و لاینحلی نمانده و بشریت به ته ته تاریخ و فرهنگ و تمدن و معرفت خویش رسیده است)بیهوده و مسخره و بی نتیجه است.دوما حالی ام کرد که دیگر کار کشورهای جهان سومی و خاورمیانه و بخصوص کشور ما تمام است، اینها از تقدیر تاریخی عقب مانده اند و راهی جز این ندارند که مسیری که غرب رفته را بروند چرا که یگانه افق نهایی و حقیقت غایی آنیست که غرب و کشورهای غربی بهش رسیده اند،سوما و نهایتا اینکه دیگر نه چیزی برای گفتن و نه چیزی برای فهمیدن و نه چیزی برای فهماندن نمانده است.
ابتدا خواستم با منطق خودش باهاش رفتار کنم و اجازه بدهم در توهم دانستن و خواب دگماتیستی اش بماند،بعد متوجه شدم ساختار و منش من این اجازه را به من نمی دهد،رسالت رسالت است و آنهم تجهیز کردن انسانها به نگاه انتقادی و کژ و دیگرگونه نگاه کردن به مسائل است، و فرقی هم نمی کند چه آگاهی بخشی به یک نفر یا هزاران نفر. گفتم فکر می کنی در غرب چند درصد مردم فلسفه (آنهم فلسفه ی خودشان/غرب) می دانند؟یا احتمال می دهد چند درصد مردم اسم لاکان را شنیده اند؟ حالا بماند اینکه چیزی در مورد روانکاوی اش می دانند یا نه؟ و اینکه می داند هنوز در خود غرب یک دهم از کل دستاوردهای علوم انسانی و فلاسفه ی مدرن و پسامدرن و نحله های فلسفی(پدیدارشناسی/هرمنوتیک/ساختارگرایی و واسازی/روانکاوی و فلسفه ی تحلیلی) مغفول مانده و هنوز که هنوزه دنیا درگیر جهان و منطق و دوآلیسم افلاطون هستند؟و برای اینکه احساس نکنه منم مثل اون دارم حرافی و موعظه می کنم،گفتم می داند جهان و هستی و واقعیت حیات و زیست به این شکلی نیست که ما هرروزه درک و تجربه و زیست می کنیم؟ و اینکه اگر اسپینوزایی/نیچه ای/برگسونی/ دلوزی به جهان و هستی و وجود بیندیشی آنهم با حذف خرافات و ایدئولوژی های ریشه دوانده در جای جای فلسفه و علوم قدیم و جدید و انسانی و تجربی و طبیعی، تازه متوجه خواهد شد که تمام زندگی و هستی و نگاه و تفکراتمان اسیر ساحت توهم و خیال بوده است و نه تنها باید تمام دستاوردهایی که الان به اسم علم و علوم (چه انسانی،چه طبیعی و تجربی) می شناسیم به زباله دانی تاریخ بریزیم بلکه مجبور خواهیم شد دوباره و از ابتدا دیگرگونه هستی شناسی و معرفت شناسی و علوم انسانی و ....فرهنگ و سیاست و تمدن پی بریزیم؟و فقط یک چشمه از هستی شناسی دلوز را برایش رو کردم تا به غنا و گستردگی و گشودگی و بدیع بودگی انتولوژی و هستی شناسی اش پی ببرد که نتیجه ی نبوغ و قرائت بدیع و متفاوت دلوز از فلسفه ی اسپینوزا و نیچه و برگسون بود.دلوزی فکر کردن خیلی عجیب و غریب است، دلوز با تمام فیلسوفان قبل و بعد خود متفاوت است، بی دلیل نیست که به فلسفه اش می گویند فلسفه ی درون ماندگاری و به خودش هم می گویند فیلسوف تفاوت.و از تفکر عظیم و پیچیده و تودرتوی دلوز فقط با استفاده از دو مفهوم دیفرنس یا تفاوت و تکرار و مفهوم مورفو جنسیس یا "ریخت زادی" به خوانشی رادیکال و متفاوت از هستی و وجود دست زدم.اینکه در نگاه دلوزی،بجای آغازیدن از "بی اینگ" یا بودن از "بی کامینگ" یا شدن باید آغاز کرد،و بجای اینکه در اندیشه نقطه ی عزیمتمان "آیدن تی تی" یا هویت باشد،نقطه ی عزیمتمان "دیفرنس" یا تفاوت باید باشد آنوقت جهان و هستی ای که درش هستیم کاملا یک جهان دیگرگونه خواهد بود. وقتی به جهان غیر دلوزی فکر می کنیم نقطه ی عزیمت و آغازگاه اندیشه "آیدنتی تی" و هویت است و در واقع این هویت است که تفاوت را خلق می کند و در این شکل از اندیشیدن چیزی که برای همیشه از دست می رود و مغفول می ماند، چگونگی پدید آمدن و زایش امرهای نو یا ریخت زادی است و کل کار ما می شود گیرکردن در بن بست نسبت مفهوم /مصداق، دلوز به ما نشان می دهد که چطور کل طول تاریخ فلسفه را، ما غیرایمننس و غیردرونماندگار و استعلایی فکر کرده ایم
ادامه👇
@Kajhnegaristan
ادامه...👆
و هنوز هم می کنیم و کل هستی سرشار از امرنو و متفاوت، فقط یک قصه بیشتر ندارد. و شکل فلسفیدن و اندیشیدن ما هم به این شکل بوده که ما برای هر چیزی یک "آیدنتی تی" و هویت تعریف کرده ایم بعد بر اساس این هویت، تفاوت ها و تمایزها برساخته شده اند،بطور مثال، کل اسب ها با هر مقدار تفاوت(چه دررنگ،و نژاد و جثه و..)تحت یک هویت واحد و کلی ای بنام "اسب" طبقه بندی می شوند، دقیقا عظمت و نبوغ دلوز آنجاست که هستی شناسی اش بقدری پتانسیل برای گشودگی به جهانهای امکان های بیشمار، و شدن ها،دارد که بدون اینکه دلوز نیازی برای تدوین فلسفه ی سیاسی در خود ببیند،هستی شناسی اش،فلسفه ی او را تبدیل به سیاسی ترین فلسفه می کند، شاید ظاهر امر نشان ندهد دلوز دست به چه کار عظیمی در ساحت فلسفه زده است، حتی با گفتن اینکه،هستی شناسی دلوز، تنها هستی شناسی ای است که مثل الباقی هستی شناسی های استعلایی و متافیزیکی، تن به نهیلیسم نمی دهد.ولی وقتی پرسشی درست را به شیوه ای درست و کریتیکال بپرسیم که: " پیامد اندیشیدن استعلایی و غیر درون ماندگار چیست؟ تازه اوج و ریشه ی تاریخی فاجعه را درک می کنیم، چطور؟ به این شکل که کل جهان ما فقط یک قصه دارد، آنهم قصه ی غرب است، و اینگونه نسبت ما چه با جهان و چه با اشیاء و آدمها، در نهایت ازخودبیانگی و وقیح ترین شکل ایدئولوژیک خود خواهد بود. و چرا تفکر استعلایی و هژمونیک ما طبق تبیین های بی بدیل نیچه، سر آخر تن به نهیلیسم می دهد؟ کاملا مشخصه دیگر،چگونه؟ زمانی که کل جهان یک قصه بیش ندارد و اصالت با هویت و آیدنتی تی است و در نسبت مفاهیم و پدیدارها اصالت با مفاهیم است چرا که نسبت به پدیدارها پیشینی و قالبی است و در این نسبت یک پدیده تا جایی قابلیت به بیان درآمدن و شناسایی پیدا می کند که شده به زور خود را در قالب از قبل تعیین شده ی مفهوم جا داده و با آن منطبق شود. نتیجه ی اینگونه فکر کردن قالبی تن دادن به منطق این همانی و هویت است، آیا این نهایت پوچی و نهیلیسم نیست که
هویت من پیش از من برساخته شده است، و من فقط باید به گونه ای خودم را به قالب آن هویت دربیاورم، یا به بیانی با آن مفهوم این همان بشوم، و تمام افکار و اعمال و خصایل متفاوت به نوعی به نفع یک مفهوم کلی و واحد سرکوب شود،بله بوی آشناییست، بوی نئولیبرالیزم و کاپیتالیسم و جهانی شدن است، مثله شدن هر گونه تفاوت و دیگربودگی در پیشگاه امر این همان، و اخته شدن امر نو و بدیع، و تباهی و نابودی آفرینش و خصلت آفرینندگی، و سلطه ی امرهای یکسان و این همان.
هویت من پیش از من برساخته شده است، و من فقط باید به گونه ای خودم را به قالب آن هویت دربیاورم، یا به بیانی با آن مفهوم این همان بشوم، و تمام افکار و اعمال و خصایل متفاوت به نوعی به نفع یک مفهوم کلی و واحد سرکوب شود،بله بوی آشناییست، بوی نئولیبرالیزم و کاپیتالیسم و جهانی شدن است، مثله شدن هر گونه تفاوت و دیگربودگی در پیشگاه امر این همان، و اخته شدن امر نو و بدیع، و تباهی و نابودی آفرینش و خصلت آفرینندگی، و سلطه ی امرهای یکسان و این همان،هرچند که رفیق ما با شنیدن این مطالب خود را علاقه مند به فلسفه ی دلوز نشان داد ولی چشم هایش موقع جدا شدن چیز دیگری می گفتند: " اینکه با شنیدن این مطالب کاملا سردرگم شده ام.🟢


@Kajhnegaristan
سوژه سیاسی و تئاتر خیابان
بابک صفری

هرجا پلیس حضور دارد، یعنی سیاست غایب است. ژاک رانسیر

🟢داستان‌ها و فیلم‌های زیادی وجود دارند و خلق شده اند که در آن مکان امری ناشناخته می باشد. مکان چون عنصری خیالی ست به گستره ی زیست جهان سوژه ها. یک پدیدار وانموده که در آن ساحت بشری چون گزاره ای در بند می نماید. فرانسوا تروفو فیلم «فارنهایت451 » را در چنین مکانی خلق کرد که مردمانی دربند و سوژه هایی الینه شده در بافتاری نسنجیده از وایابی واژگانشان گرفتار شده اند. جورج اورول رمان معروفش «1984» را در سرزمینی به وسعت بلاهت و آینه ای بودن شناخت آدمیانش نوشت، و کریستوا فرانک نیز اندیشیدن در باب «میرا» را در بلوکی به طول و عرض آپارتمان های شیشه ای که جنسیت در آن نمودار و باز تولید می شود آغاز نمود. داستان ما هم در ناکجا آباد است، در سرزمین کوتولوها و سوژه های دربند زبان. اما دوربینی در دست ماست که از دریچه ی ترومای آن ادیسه ی رستگاریمان را بنا می نهیم. جایی که از آن سخن می گویم عرصه ی فقدان است، عرصه ی نبود من رهایی یافته. مردمانش اسیر و دربند زبان، شهروندانی که به قول ژاک رانسیر زبان را خلق نمی کنند، بلکه اطاعت می کنند. بدن هایشان به یوغ رفته و قدرت تا اتاق های خوابشان شهوترانی می کند، خیابان هایشان عرصه سیاست ورزی و بازیگوشی های واژگان برای قلقک دادن قدرت نیست، اندیشه رنجور گشته و اطاعت فرمان می راند، سیاست امری حمل و نقلی ست و جنسیت وسیله ی مهار، مردمانش همه در گمان توهم وارگی عشق بسر می برند، مایوس از اینکه جایی ستم فرمان می راند و هیچ شورشی نبود. بدن، این تئاتر صامت، امری آموزنده نبود در تئاتر مواجه ی هر روزشان. آپارتمان هایشان گزاره ای بود به مثابه ی امری برای بازتوزیع سکسوالیته و اشیا و وسایلشان همگی ناظر بر خود کنترلیشان.
فرشته ی کلمات و واژگان آگامبن، با مفاهیمی همچون، تلقیِ هزاره‌گرایانه از تاریخ، نقدِ جامعۀ نمایش و مقاومت در برابر سلطه -کنترلی که قدرتمندان بر زندگی و جسم شهروندانِ جامعه اعمال می‌کنند، به دنبال این بود که انسان را از اسیر شدن در دام کنترل بیومتریک برهاند. اما شهروندان مکان نامکان ما، فروکاسته به مجموعه‌ای از داده‌های زیست‌شناسانه بودند. ساختار پنهان این جامعه، اردوگاه است. سرزمینی که بیرون از نظم سیاسی ـ حقوقی قرار گرفته است. هوموساکر به بیان آگامبن، شهروند این جامعه است. نه اندام واره ی قانون است و نه خارج از آن. به مثابه ی فرشته ی تاریخ والتر بنیامین، او ناظر بر رویدادست. عادت واره ی این جامعه تناقض است. امری عینیت یافته در بستر تمام زوایای پنهان و پیدای افکار و رفتار آدمیانش. تناقضی که بر بازنمایی استوار است و هر آنچه سخت و محکم ست را دود نمی کند، بلکه می بلعد و در هیئت مقاومتی در می آورد که ناآگاهانه به تسری و جهانشمول شدن قدرت کمک می کند. دال های قدرت، مدلولی همگانی دارد و مدلول ها به بازتوزیع قدرت ارجاع میدهند.
سوژه ی سیاسی در خویش، همواره تناقضی را حمل می کند، به سان فاراماکون افلاطون می باشد. این سوژه همواره می تواند باردار انقیاد باشد و یا امری رهایی یافته. سوژه هم می تواند رهایی ببخشد و هم دربند باشد. شهروندان نامکان ما، سوژه هایی منقاد هستند، آنها ذهن های سامان یافته ای دارند که هیچگاه فراسوی جهان سامان یافتگیشان را نمی بینند. آنها نیاموخته بودند که باید در جمع باشند و نمی دانستند هویتشان به منزله ی سیاسی بودن باید تعریف شود. ازین رو آنتاگونیست را درک نکرده بودند، نمی دانستند که به سان میکروپلتیک های قدرت میتوانند با زلف بر باد دادنشان نیز سیاست ورزی کنند. قدرت در نزد آنها همواره مخرب بوده نه مولد. چیزی به نام «دیگری بزرگ» همواره تاریخ، هویت و جهانشان را تعریف کرده بود. «انترسابجکتیوتیه» که امر رهایی بخششان بود را نمی شناختند.
@Kajhnegaristan
ادامه👆
سوژه ی سیاسی کسی است که سیاست ورزی می کند، شهروندی ست که زبان را تعریف می کند، خودش خودبیانگر است و تولید می کند، آن قدر بزرگ نمی شود که همه ی فضاها را اشغال کند، بلکه اجازه ی بازی کردن به دیگر سوژه ها را می دهد. سوژه ی سیاسی رهایی یافته است و فراسوای قاعده مندی های دیگران خود را نشان می دهد. همه ی متون را با زنگوله ی خودش به صدا در می آورد. بستارمندی متن همواره با خوانش همراه هست، متن چیزی از خود ندارد، حب و بغض نمی فهمد خشونت و لطافت نمی فهمد، او اساسا توان خود اکسپرسیونیستی ندارد. این سوژه ها هستند که متن را به صدا در می آورند. از آن خوانش می کنند، صیقلش می زنند، خشنش می کنند. سوژه در دل گفتمان ها آغازیدن می کند. گفتمان مانند یک فیلتر عمل می کند، هر آنچه که حقیقت بپندارد را عبور می دهد و آن چه که خود نخواند و غیر خواند را به حاشیه می راند. حاشیه ها در دل یک پاردایم تلنبار می شوند و فربه تر از متن می شوند. با گذر زمان این حاشیه ها به قیام موقعیت ها دست می یازند و علیه متن هجوم می آورند. سوژه زمانی که در بستر گفتمان امکان بازنمایی نمی یابد، به خودی عصیانگر، به هویت مقاومت تبدیل میشود. از این رو بروز شکاف هایی در عملکرد گفتمان ها امکان پذیر می شود. هر جا گفتمانی باشد در کنار آن تعارض نیز میان کنترل کنندگان آن و کسانی که از حق بازنمازیی خود در آن گفتمان منع شده اند، وجود دارد. هر جا سرکوب باشد مقاومت نیز وجود دارد. یک رژیم هر قدر هم ایجاد هراس کند، مردم راه هایی برای مقاومت در مقابل آن پیدا می کنند. در واقع این دو شانه به شانه ی هم حرکت می کنند‌‌‌‌. بدون مقاومت؛ جامعه چیزی برای سرکوب کردن ندارد و بدون سرکوب چیزی برای مقاومت کردن‌ نداریم.
نکته ی حائز اهمیت در تمامی این تحلیل ها این است که همواره نظام اندیشگی به تعبیر ژاک دریدا در سایه ی متافیزیک حضور بوده است. «دیگری بزرگ» به عنوان گزاره ای که نظام معرفتی را سامان می داده ، وجود داشته است. فقط شکل و نوعش متفاوت شده است. در عصر پیشامدرن، این دیگری در شمایل امری قدسی و والا به نام نامی خدا ظهور کرده و سوژه در کشف حقیقت و در سایه ی این دیگری به معنا می رسیده، درحالیکه این منش در عصر مدرن با عناوین دیگر ظهور می یابد. عقل و معرفت شناسی حاصل از آن و علم به «دیگری بزرگ» تبدیل شده است. این بار به نام واقعیت.
سوژه ی فاعل شناسنده در دنیای پست مدرن توسط میشل فوکو به دار آویخته می شود. فوکو مرگ این «خود» را اعلام می کند. دیگر خبری از سوژه ی اصیل و واحد نیست، و هرچه رنگ اصالت می یابد، کدر می شود. در اپیستمه ی پست مدرنی حقیقتی وجود ندارد که توسط سوژه شناخته شود، پس سوژه ای در کار نیست. حقیقت یک امر گفتمانی ست که توسط قدرت تعریف می شود. حقیقت دیگر گزاره ای برای شناخت نیست، بلکه موضوع تعریف و باز تعریف است. هر تعریفی یعنی تحریف کردن. سوژه بر ساخته ای است که هر لحظه به شکلی در می آید، او به سان میکروپلتیک و میکرو فیزیک است. هر عمل او می تواند به سان سیاست ورزی باشد. خندیدنش، گریستنش، راه رفتنش، نشستنش. پرسه زدنش و حتی بدنش عرصه ای برای سیاست ورزی است. «دیگری بزرگ» این بت پندار همیشگی ما. مولفه ای که بر سرتاسر متافیزیک اندیشه از افلاطون تا اکنون بر تاریخ ما سایه افکنده است. اوست که همواره راه را باز می کند، مسیر را نشان می دهد. در سایه اش آسایش است و در عظمت اش توان و جسارت اندیشیدن وجود دارد. «دیگری بزرگ» همواره پندار ماست، هر زمان خود را به شکل بت عیاری در می آورد، وسعتش به جغرافیای جهان است، از مرزها عبور می کند، گفتمان و ایده می شود، هیچ گریزی از او نیست، هر جا می گریزی در قالب و شکلی جدید خود را بر تو عرضه می کند. او سرزمین استثناست، وضعیت استثنایی ست. آیا سوژه ها می توانند از این وضعیت فرار کنند؟ استراتژی رهایی چیست؟ چگونه می توان سوژه شد و گفتمان را نابود کرد؟ به قول رانسیر آیا می توان برای خود به زبان خود حرف زد؟ یا اینکه دیگری بزرگ در هر شکل و شمایلی که باشد، در شکل عقل ، طبقه ، ایدئولوژی یا گفتمان بر ما ظاهر می شود. به سان ( اونیبابا) نقابی بر چهره زند و رنگی باشد. گفتي كه حافظ كه اين همه رنگ و خيال چيست: نقش غلط مخوان كه همان لوح ساده ايم.🟢


@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
#مقاله


🔅مقدمه🔅


🟢در طول تاریخ اندیشه در غرب،مابعدالطبیعه،نقش مهمی در ساختن بسیاری از نظریه های سیاسی داشته است تا حدی که می توان آن را شالوده ی چنین نظریاتی دانست.نظر به اینکه معیارهای مابعدالطبیعی بر نظمی پیشین بنیاد استوارند، تا در چنین مطالعه ای باید نظام سیاسی را نیز در تطابق با همان نظم و اصول ثابت و مبنایی بجوییم.
"اندیشه ی سیاسی متضمن ایجاد مابعدالطبیعی ای است تا جایی که می توان مابعدالطبیعه را جزء لازم حیات سیاسی به شمار آورد به عبارتی آراء سیاسی که بدان پایبندیم از رهگذر آرای مابعدالطبیعه مان مشخص می شود". به این معنا اندیشه ی سیاسی برخی از متفکران را نمی توان بدون ارجاع به دستگاه کلی فلسفی آنها دریافت. نیز "بدون فهم موضوعاتی چون طبیعت، سرشت بشر،حق طبیعی، آزادی و ضرورت دولت که همگی موضوعات مابعدالطبیعی هستند، فهم فلسفه ی سیاسی و درک موضاعت سیاسی امکآن پذیر نخواهد بود"....🟢
دوستان علاقه مند، متن کامل مقاله را در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایند.👇

@Kajhnegaristan
🔅اگر ویرانه ها به سخن در می‌آمدند...🔅
آرش حیدری

ویرانه، «این مکان‌ها که در زندگی تحلیل می‌روند، همچنان به عنوان محل‌های یک زندگی ما را شگفت‌زده می‌کنند»
(گئورگ زیمل)

🟤ویرانه‌ها خبر از تاریخ می‌دهند تاریخی که همواره معاصر است و نیروهایی که در ویرانه‌ها در جدال‌اند. ویرانه‌ها در منطق رایج شهرسازی اموری دور ریختنی‌اند، و یا در بهترین حالت به درد بازسازی و موزه شدن می‌خورند. از خلال ویرانه‌ها است که جدال نیروها، پیروزی‌ها و شکست‌ها را می‌توان شناخت. ویرانه که تؤمان نبرد طبیعت و معماری است انبوهی صدا را نیز در خود جای داده‌ است. ویرانه عرصۀ نبرد نیروهایی است که در اکنون ما جاری‌اند. ویرانه تصویری است از اکنون ما.

ویرانه‌ها آن اسنادی هستند که آرایش مرگ و زندگی را بر ما آشکار می‌کنند. به راستی اگر ویرانه به سخن درآید چه خواهد گفت؟ چه بر ویرانه‌ها گذشته است؟ ویرانه چگونه ویرانه شده است؟ ویرانه‌های اکنون، ویرانۀ اکنون باید به سخن درآید. هیچ چیز جز به سخن درآمدن هرآنچه خرد و خراب گشته است اکنون را رستگار نمی‌کند. رستگاری جز از خلال سخن گفتنِ ویرانه‌ها ممکن نمی‌شود.

آن نگاه مبهوتی که درهم شکستگی ویرانه را می‌پاید؛ آن صدای غریبی که در ویرانه می‌پیچد. ویرانه سخن می‌گوید. اما در دامنه‌ای صوتی که گوشِ «ما» توانِ شنیدن صدایش را ندارد. این ناتوانی محصول نوعی جهش است در ژنتیکِ فهمِ اجتماعی-سیاسی «ما» که دیگر به روح باور ندارد. هیچ روحی وجود ندارد در نتیجه در هیچ ویرانه‌ای هیچ روح سرگردانی زیست نمی‌کند. ویرانه در بهترین حالت جایی است که باید دید «متری چقدر می‌ارزد». «هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست»

ویرانه، ویرانه شده است، ویرانه نبوده است. آیا این ویرانه شدن، تصویری نیست از ویران شدنِ «ما»؟ چطور چنین ویران شدیم؟ چه بر ویرانۀ ویرانِ «ما» گذشته است؟ تا ویرانۀ ویران، تا تاریخ ویرانی که بر ویرانه گذشته است به سخن درنیاید هیچ رستگاری و رهایی در میان نخواهد بود.

آن هول غریبی که از دهان باز کردنِ ویرانه بر سر ما آوار می‌شود چیزی نیست جز حقی که تاریخ و گذشته بر گردن اکنون دارد. ویرانه‌ها جایی برای ارواحی سرگردانند که حقی بر گردنِ زندگان دارند و تا این حق را بازپس نگیرند رستگار نخواهند شد. آه اگر ویرانه‌ها سخن می‌گفتند. شاید غایتِ تاریخِ انتقادی این باشد که ویرانه‌ها را به سخن درآورد.🟤


@Kajhnegaristan
🟤 نه واقعیت و نه میل، هیچ یک محصول اجتماع نیستند....به نظر ما، خود حوزه ی اجتماعی در محاصره ی بلافصل میل قرار دارد.
اجتماع خود، محصول تاریخی میل است.لیبیدو برای آنکه بتواند نیروهای تولیدی و روابط تولید را در محاصره ی خود در آورد نه نیازی به میانجی گری دارد و نه نیازی به عملیات فیزیکی و تغییر شکل.
فقط میل وجود دارد و امر اجتماعی؛ همین و بس.🟤


"آنتی ادیپ"/ "ژیل دلوز و فیلیکس گوتاری/1977:28-9


@Kajhnegaristan
دلوز و هستی شناسی اجتماعی/بخش دوم
مدرس؛ استاد امیر خراسانی

@Kajhnegaristan
Audio
دلوز و هستی شناسی اجتماعی/بخش دوم
مدرس؛ استاد امیر خراسانی

@Kajhnegaristan