Forwarded from اتچ بات
#یادداشت
✍ حسام محمدی
📘در دلش غمی بود که من هرگز نمیتوانستم مداوایش کنم، او رازهای آشوبناکی در قلبش پنهان داشت که بر سرنوشتاش تازیانه میزدند.. انگار که کلمات از گفتنش عاجز باشند، مملو از زخمهایِ لاعلاجی بود که در چشمهایش شیهه میکشیدند و او را به مسلخِ خاموشی میراندند.. او ساعتها روبه پنجرۀ اتاقش مینشست و به آمد و شدهایِ خیابانِ کورنهیل خیره میماند.. دخترک همیشه در انتظارِ آن اتفاقِ ناشناختهای بود که هرگز رخ نمیداد و این انتظار چُنان بختکی بر زندگیاش سنگینی میکرد و پنجه بر اندامِ نحیفش میکشید.. در تپشِ نگاهش میشد دلهرۀ عمیقی را به تماشا نشست، او قربانیِ یک بیقراریِ گنگ بود که هر روزه او را جانانه در آغوش میکشید و به نهانگاهِ متروکی میخزید.. من از علاجِ این حد از تشویش و آشفتگی در او ناتوان بودم و او را چون پژواکی که در ارتعاشِ زمان محو میشود، از دست میدادم.. او پرندۀ کوچکی بود که ازبشارتِ پرواز بیبهره مانده بود و بالهایش در عطشِ آن مقصودِ از دست رفته آزرده و مجروح بودند.. من از شرمِ ناتوانی در اشک پنهان میشدم و او هر دم در التهابِ خاموشی زبانه میکشید..📘
@Kajhnegaristan
✍ حسام محمدی
📘در دلش غمی بود که من هرگز نمیتوانستم مداوایش کنم، او رازهای آشوبناکی در قلبش پنهان داشت که بر سرنوشتاش تازیانه میزدند.. انگار که کلمات از گفتنش عاجز باشند، مملو از زخمهایِ لاعلاجی بود که در چشمهایش شیهه میکشیدند و او را به مسلخِ خاموشی میراندند.. او ساعتها روبه پنجرۀ اتاقش مینشست و به آمد و شدهایِ خیابانِ کورنهیل خیره میماند.. دخترک همیشه در انتظارِ آن اتفاقِ ناشناختهای بود که هرگز رخ نمیداد و این انتظار چُنان بختکی بر زندگیاش سنگینی میکرد و پنجه بر اندامِ نحیفش میکشید.. در تپشِ نگاهش میشد دلهرۀ عمیقی را به تماشا نشست، او قربانیِ یک بیقراریِ گنگ بود که هر روزه او را جانانه در آغوش میکشید و به نهانگاهِ متروکی میخزید.. من از علاجِ این حد از تشویش و آشفتگی در او ناتوان بودم و او را چون پژواکی که در ارتعاشِ زمان محو میشود، از دست میدادم.. او پرندۀ کوچکی بود که ازبشارتِ پرواز بیبهره مانده بود و بالهایش در عطشِ آن مقصودِ از دست رفته آزرده و مجروح بودند.. من از شرمِ ناتوانی در اشک پنهان میشدم و او هر دم در التهابِ خاموشی زبانه میکشید..📘
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#یادداشت
✍حسام محمدی
📘هنگامِ وداع نمیدانستم که این آخرین دیدار ما در واپسین روزهای پاییز است... کنار خیابان ایستاده بودم و او را همچون مسافری که از برم دور میشد با نگاهم دنبال میکردم.. من آن شب نمیدانستم که این غروبِ لعنتی آغازگرِ یک هجرانِ بیکران خواهد بود.. رفتناش را به دقت تماشا میکردم، شکوهمند بود و پرابهت.. با طنازیِ بینظیری در تاریکیِ شب محو میشد و این آخرین یادمانیست که از او به یادگار دارم، این مفارقت جفایِ ناروایی بود که روزگارِ جبار در حقم روا میداشت... خاطرۀ آن شب، هرگز ذهن مرا را ترک نکرد و من سالیانِ سال، جنونوار شبها و روزها در سودای بازگشت دگربارهاش به انتظار نشستم.. در آن زمستانِ سرد و بیروح هر روز هنگامِ غروب ساعتها کنارِ خیابان میایستادم تا شاید دوباره بر فراز زندگیام به پرواز درآمده و مرا از کنجِ عزلت برهاند، برودتِ روزگار به شدت آزارم میداد و در آن روزها و آن سالها همچون پرندهای بودم که دوباره به قفس بازگشته و نامِ او را آواز میکند، من نمیدانستم به کدامین سویِ این آسمانِ بیرحم، دل بسپارم.. من چشمانتظارِ کسی بودم که "آمدنش" را از من دریغ میکرد ؛ او همچون روحی که از بدن گریخته باشد، نمیدانست که رفتناش به مرگِ مظلومانۀ این پیکرِ نحیف خواهد انجامید.. قبل از آن من هرگز چنین غریبانه معنایِ "رفتن" را درک نکرده بودم، در فصلی که به مرگِ قاصدکها شهرت داشت، هیچ خبری از جانبِ او بر من نمیآمد و من با نگاهی که خروار خروار انتظار را در خود مدفون کرده باشد، هر لحظه در اقلیمِ رویاهایم با او سخن میگفتم.. زمستان نَمنمک جای خودش را به فصلِ دیگری میداد و زمین نویدی از یک رویشِ مجدد بود، اما دردِ این ظلمت چیزی نبود که "زمان" قادر به حل کردنش باشد...
امروز که از رفتناش بیش از ده سالِ تمام میگذرد، من همچنان امیدوارانه برایش از رنجهایِ هجران مینویسم و از نامههای انباشتهشدهای که تاکنون هرگز گیرندهای را برخود ندیدهاند، محافظت میکنم.. بیزاری و انزجار من از پستچیها از همین روست، آنانی که نتوانند نامههایِ مرا به "او" برسانند، شیادی بیش نخواهند بود و آتشِ این نفرت هرگز فرو نخواهد نشست مگر در آن روزگاری که پستچیهای شهر، این کلمات ورمکرده را محترمانه تقدیمِ او کنند..
یک نفر در یک گوشۀ تاریک از جهان در انتظار یک نفرِ در گوشۀ دیگری از جهان است و این تمامِ داستان زندگیِ من است...📘
#Artist_Geoffrey_Johns
@Kajhnegaristan
✍حسام محمدی
📘هنگامِ وداع نمیدانستم که این آخرین دیدار ما در واپسین روزهای پاییز است... کنار خیابان ایستاده بودم و او را همچون مسافری که از برم دور میشد با نگاهم دنبال میکردم.. من آن شب نمیدانستم که این غروبِ لعنتی آغازگرِ یک هجرانِ بیکران خواهد بود.. رفتناش را به دقت تماشا میکردم، شکوهمند بود و پرابهت.. با طنازیِ بینظیری در تاریکیِ شب محو میشد و این آخرین یادمانیست که از او به یادگار دارم، این مفارقت جفایِ ناروایی بود که روزگارِ جبار در حقم روا میداشت... خاطرۀ آن شب، هرگز ذهن مرا را ترک نکرد و من سالیانِ سال، جنونوار شبها و روزها در سودای بازگشت دگربارهاش به انتظار نشستم.. در آن زمستانِ سرد و بیروح هر روز هنگامِ غروب ساعتها کنارِ خیابان میایستادم تا شاید دوباره بر فراز زندگیام به پرواز درآمده و مرا از کنجِ عزلت برهاند، برودتِ روزگار به شدت آزارم میداد و در آن روزها و آن سالها همچون پرندهای بودم که دوباره به قفس بازگشته و نامِ او را آواز میکند، من نمیدانستم به کدامین سویِ این آسمانِ بیرحم، دل بسپارم.. من چشمانتظارِ کسی بودم که "آمدنش" را از من دریغ میکرد ؛ او همچون روحی که از بدن گریخته باشد، نمیدانست که رفتناش به مرگِ مظلومانۀ این پیکرِ نحیف خواهد انجامید.. قبل از آن من هرگز چنین غریبانه معنایِ "رفتن" را درک نکرده بودم، در فصلی که به مرگِ قاصدکها شهرت داشت، هیچ خبری از جانبِ او بر من نمیآمد و من با نگاهی که خروار خروار انتظار را در خود مدفون کرده باشد، هر لحظه در اقلیمِ رویاهایم با او سخن میگفتم.. زمستان نَمنمک جای خودش را به فصلِ دیگری میداد و زمین نویدی از یک رویشِ مجدد بود، اما دردِ این ظلمت چیزی نبود که "زمان" قادر به حل کردنش باشد...
امروز که از رفتناش بیش از ده سالِ تمام میگذرد، من همچنان امیدوارانه برایش از رنجهایِ هجران مینویسم و از نامههای انباشتهشدهای که تاکنون هرگز گیرندهای را برخود ندیدهاند، محافظت میکنم.. بیزاری و انزجار من از پستچیها از همین روست، آنانی که نتوانند نامههایِ مرا به "او" برسانند، شیادی بیش نخواهند بود و آتشِ این نفرت هرگز فرو نخواهد نشست مگر در آن روزگاری که پستچیهای شهر، این کلمات ورمکرده را محترمانه تقدیمِ او کنند..
یک نفر در یک گوشۀ تاریک از جهان در انتظار یک نفرِ در گوشۀ دیگری از جهان است و این تمامِ داستان زندگیِ من است...📘
#Artist_Geoffrey_Johns
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
#یادداشت
✍میثم ادب
📘جنس و نوع واکنش ها نسبت به مرگ دردناک سحر خدایاری بار دیگر بر واقعیتی غیر قابل انکار مهر تأیید زد. اینکه برای کنشمندی حداقلی در مقابل ظلم و تبعیض ، باید از لحاظ اقتصادی مستقل بود . یعنی معاش ات ذیل ساز و کار عریض دولت و شرکت و نهادهای دولتی و شبه دولتی تعریف نشود. تقریبا اغلب چهره های نسبتا جوان علمی در حوزه علوم انسانی که برای بدست آوردن شغل های دولتی و عضویت در هیات های علمی دانشگاه ها دورخیز و برنامه جدی دارند از هرگونه موضع گیری مکتوب یا مجازی حتی در قالب توئیتی کوتاه خودداری کرده اند. علایق شأن هم متفاوت است از چپ گرای رادیکال بگیرید تا راست گرای لیبرالی، محافظه کارو روشنفکر دینی! کلاس تدریس تبارشناسی و مارکس خوانی و انواع و اقسام مطالعات فرهنگی و ....می گذارند. اما سر بزنگاه ها یا سکوت می کنند. یا برای تمدید نظام تبعیض از رهگذر انتخابات در حال جمع آوری رای هستند!!!📘
@Kajhnegaristan
✍میثم ادب
📘جنس و نوع واکنش ها نسبت به مرگ دردناک سحر خدایاری بار دیگر بر واقعیتی غیر قابل انکار مهر تأیید زد. اینکه برای کنشمندی حداقلی در مقابل ظلم و تبعیض ، باید از لحاظ اقتصادی مستقل بود . یعنی معاش ات ذیل ساز و کار عریض دولت و شرکت و نهادهای دولتی و شبه دولتی تعریف نشود. تقریبا اغلب چهره های نسبتا جوان علمی در حوزه علوم انسانی که برای بدست آوردن شغل های دولتی و عضویت در هیات های علمی دانشگاه ها دورخیز و برنامه جدی دارند از هرگونه موضع گیری مکتوب یا مجازی حتی در قالب توئیتی کوتاه خودداری کرده اند. علایق شأن هم متفاوت است از چپ گرای رادیکال بگیرید تا راست گرای لیبرالی، محافظه کارو روشنفکر دینی! کلاس تدریس تبارشناسی و مارکس خوانی و انواع و اقسام مطالعات فرهنگی و ....می گذارند. اما سر بزنگاه ها یا سکوت می کنند. یا برای تمدید نظام تبعیض از رهگذر انتخابات در حال جمع آوری رای هستند!!!📘
@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
اعدام؛
#یادداشت
✍ حسام محمدی
🌏"مرگ" هرگز به تجربه نمیآید، ما مرگِ خود را نمیبینیم و تنها در آن نهاده میشویم، مرگ همان حقیقتِ تجربهناپذیریست که هستیِ ما را در بر میگیرد و چیزی را از ما سلب میکند که از آنِ ماست.. ما در مرگِ خود میمیریم و بیآنکه طعمی از آن چشیده باشیم در وادیِ مرگ سقوط میکنیم... در کرختیِ تام، مرگ بر بدنِ ما رسوخ میکند و "جان" از ما زدوده میشود، در وضعیتی که ما هیچ درکی از آن نداریم، تنها اطرافیاناند که شاهد این لحظۀ پرتلاطم خواهند بود.. ما هرگز بینندۀ مرگ خود نیستیم و تنها میتوانیم مرگِ دیگری را تماشا کنیم و شاهدی بیرونی بر آن باشیم... تماشایِ مرگ هولناکترین تجربۀ انسانهاست، جایی که ما بیش از حد معمول به مرگ نزدیک میشویم و بیآنکه خطری را از جانبِ مرگ احساس کرده باشیم، چیزی را تجربه میکنیم که هرگز امکان لمساش را نداشتهایم.. تماشایِ مرگ برای ما شکلِ رقیقتر شدهای از مُردن است..
انسان یگانه موجودیست که نسبت به مرگِ خود آگاه است و حتی برای آن آمادگی هم کسب میکند.. ما در مرگِ خود مُخیریم، یا در انتطارش میمانیم و یا به استقبالاش میرویم، امّا در "اعدام" ما را مجبور به مرگ میکنند و ما ناچار میشویم به ترکِ هستی در بیارادهترین شکلِ ممکن.. "اعدام" شکلِ بیرحمانهای از یادآوریِ مرگ است، تجاوزی آشکار بر نجابتِ مرگ، جایی که بر چوبۀ سفاکی مرگ را عریان میکنند و آن را در معرکهای وقیح بیهیچ پردهای در معرضِ نمایش میگذارند.. در لحظۀ اعدام، مرگ را بر فرد تحمیل میکنند و این ماییم که محکوم میشویم به تماشایِ نامستوری از مرگِ دیگری.. در آن لحظه چیزی از اعدامشونده سلب میشود که در اختیار ما هم هست: "زندگی"... در آن هنگامۀ شوم همۀ ما میمیریم، مرگ را تجربه میکنیم و در سکوتِ تراژیکِ لحظه اعدام، ناخواسته بخشی از زندگی در ما نیز ساقط میشود..
پُل دلاروش در نگارۀ اعدام لیدی جین گری، نمایشی عریان از صحنهای به غایت هولناک ارائه میدهد که در آن دخترکی معصوم با چشمانی بسته بر سکویِ گردنزنی زانو زده و با دستانی جستجوگر در پیِ کُندهای به تجسس مشغول است تا گردنش را برآن نهاده و آماده اعدام شود... دلاروش در این قابِ ماتمزده و در اثری رقتبار و ترحم برانگیز لحظۀ اعدام جین گری را به تصویر میکشد، لحظاتی که در آن ناامیدی، وحشت، ترس، شجاعت، شفقت و ترحم با هم درآمیخته میشوند و دسیسهای هولناک علیهِ یک بدن رقم میخورد..اعدامِ جین گری چنان شوکِ مهیبی در تصویر ایجاد میکند که هیچیک از فیگورهای حاضر در قاب تابِ آن را نداشته و این را میتوان در خمیدگی و انحنایِ قامتِ حاضران به وضوح مشاهده کرد..
جین گری به پیشوازِ مرگ میرود تا بدین وسیله از آلامِ اعدام رهایی یافته و هیبتِ مرگ را در هم شکند.. مردی مسن با لباسی فاخر به او کمک میکند تا دستانش را به کُنده رسانده و آماده مرگ شود.. دو زن در تصویر در حال گریستن و سوگواری هستند و مامور اعدام در سمت راست ایستاده و آماده، با تبری در دست نظارهگر و منتظر است.. انتطاری هولناک برای اعدام دختری معصوم با چشمانی بسته.. اتمسفر حاکم بر نقاشی میزانِ قابل توجهی از ترحم و نگرانی را در مخاطب زنده نگاه میدارد تا بدین وسیله مخاطب را در اعدام جین گری دخیل سازد...
اندامِ کشیده و استوار تَبر در برابر قامتِ سست و خمیدۀ جین گری تعلیق دلهرهآوری بر ذهنِ بیننده جاری میسازد، "پیروزیِ نهایی از آنِ مرگ است" و هیچ چیزی به راست قامتی و استواری مرگ یافت نمیشود.. دلاروش با نمایشِ عریانِ خشونتی بیبدیل، لحظاتی از ترس، ناامیدی، بیگناهی و مظلومیت را به نمایش میگذارد و تمامِ حقیقتِ زندگی را در چشمانِ مستورِ جین گری کتمان نگاه میدارد.. در این فضای تیره و تار، درخشش و زیباییِ جین گری دلالتی بر حقانیتِ اوست، در اعدامِ خونینِ جین گری بر حقیقتِ مرگ دستاندازی میشود و دلاروش استیصالِ اطرافیان را در چهرۀ آنان عیان میسازد... این رسوایی بیپایان خواهد بود، اینجا دسیسهای علیهِ زندگی در جریان است و جین گری بیرحمانه در شناعتِ هستی محو خواهد شد، اما رد پایی از خون سرخِ او برای همیشه بر زمین باقی خواهد ماند..🌏
@Kajhnegaristan
#یادداشت
✍ حسام محمدی
🌏"مرگ" هرگز به تجربه نمیآید، ما مرگِ خود را نمیبینیم و تنها در آن نهاده میشویم، مرگ همان حقیقتِ تجربهناپذیریست که هستیِ ما را در بر میگیرد و چیزی را از ما سلب میکند که از آنِ ماست.. ما در مرگِ خود میمیریم و بیآنکه طعمی از آن چشیده باشیم در وادیِ مرگ سقوط میکنیم... در کرختیِ تام، مرگ بر بدنِ ما رسوخ میکند و "جان" از ما زدوده میشود، در وضعیتی که ما هیچ درکی از آن نداریم، تنها اطرافیاناند که شاهد این لحظۀ پرتلاطم خواهند بود.. ما هرگز بینندۀ مرگ خود نیستیم و تنها میتوانیم مرگِ دیگری را تماشا کنیم و شاهدی بیرونی بر آن باشیم... تماشایِ مرگ هولناکترین تجربۀ انسانهاست، جایی که ما بیش از حد معمول به مرگ نزدیک میشویم و بیآنکه خطری را از جانبِ مرگ احساس کرده باشیم، چیزی را تجربه میکنیم که هرگز امکان لمساش را نداشتهایم.. تماشایِ مرگ برای ما شکلِ رقیقتر شدهای از مُردن است..
انسان یگانه موجودیست که نسبت به مرگِ خود آگاه است و حتی برای آن آمادگی هم کسب میکند.. ما در مرگِ خود مُخیریم، یا در انتطارش میمانیم و یا به استقبالاش میرویم، امّا در "اعدام" ما را مجبور به مرگ میکنند و ما ناچار میشویم به ترکِ هستی در بیارادهترین شکلِ ممکن.. "اعدام" شکلِ بیرحمانهای از یادآوریِ مرگ است، تجاوزی آشکار بر نجابتِ مرگ، جایی که بر چوبۀ سفاکی مرگ را عریان میکنند و آن را در معرکهای وقیح بیهیچ پردهای در معرضِ نمایش میگذارند.. در لحظۀ اعدام، مرگ را بر فرد تحمیل میکنند و این ماییم که محکوم میشویم به تماشایِ نامستوری از مرگِ دیگری.. در آن لحظه چیزی از اعدامشونده سلب میشود که در اختیار ما هم هست: "زندگی"... در آن هنگامۀ شوم همۀ ما میمیریم، مرگ را تجربه میکنیم و در سکوتِ تراژیکِ لحظه اعدام، ناخواسته بخشی از زندگی در ما نیز ساقط میشود..
پُل دلاروش در نگارۀ اعدام لیدی جین گری، نمایشی عریان از صحنهای به غایت هولناک ارائه میدهد که در آن دخترکی معصوم با چشمانی بسته بر سکویِ گردنزنی زانو زده و با دستانی جستجوگر در پیِ کُندهای به تجسس مشغول است تا گردنش را برآن نهاده و آماده اعدام شود... دلاروش در این قابِ ماتمزده و در اثری رقتبار و ترحم برانگیز لحظۀ اعدام جین گری را به تصویر میکشد، لحظاتی که در آن ناامیدی، وحشت، ترس، شجاعت، شفقت و ترحم با هم درآمیخته میشوند و دسیسهای هولناک علیهِ یک بدن رقم میخورد..اعدامِ جین گری چنان شوکِ مهیبی در تصویر ایجاد میکند که هیچیک از فیگورهای حاضر در قاب تابِ آن را نداشته و این را میتوان در خمیدگی و انحنایِ قامتِ حاضران به وضوح مشاهده کرد..
جین گری به پیشوازِ مرگ میرود تا بدین وسیله از آلامِ اعدام رهایی یافته و هیبتِ مرگ را در هم شکند.. مردی مسن با لباسی فاخر به او کمک میکند تا دستانش را به کُنده رسانده و آماده مرگ شود.. دو زن در تصویر در حال گریستن و سوگواری هستند و مامور اعدام در سمت راست ایستاده و آماده، با تبری در دست نظارهگر و منتظر است.. انتطاری هولناک برای اعدام دختری معصوم با چشمانی بسته.. اتمسفر حاکم بر نقاشی میزانِ قابل توجهی از ترحم و نگرانی را در مخاطب زنده نگاه میدارد تا بدین وسیله مخاطب را در اعدام جین گری دخیل سازد...
اندامِ کشیده و استوار تَبر در برابر قامتِ سست و خمیدۀ جین گری تعلیق دلهرهآوری بر ذهنِ بیننده جاری میسازد، "پیروزیِ نهایی از آنِ مرگ است" و هیچ چیزی به راست قامتی و استواری مرگ یافت نمیشود.. دلاروش با نمایشِ عریانِ خشونتی بیبدیل، لحظاتی از ترس، ناامیدی، بیگناهی و مظلومیت را به نمایش میگذارد و تمامِ حقیقتِ زندگی را در چشمانِ مستورِ جین گری کتمان نگاه میدارد.. در این فضای تیره و تار، درخشش و زیباییِ جین گری دلالتی بر حقانیتِ اوست، در اعدامِ خونینِ جین گری بر حقیقتِ مرگ دستاندازی میشود و دلاروش استیصالِ اطرافیان را در چهرۀ آنان عیان میسازد... این رسوایی بیپایان خواهد بود، اینجا دسیسهای علیهِ زندگی در جریان است و جین گری بیرحمانه در شناعتِ هستی محو خواهد شد، اما رد پایی از خون سرخِ او برای همیشه بر زمین باقی خواهد ماند..🌏
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#یادداشت
✍ حسام محمدی
🌏به گفتۀ نویسنده درونِ هر زنی اتاقکِ قفلشدهای نهفته است که هر از گاهی بدان پناه میبرد.. مخفیگاهی که میشود "اندوه" را در آن نهان کرد و در تنهاییِ محض به آرامی گریست.. زنها اینچنیناند، در خودشان کتمان میشوند، از اندوهِ خویش پاسداری میکنند و درح عزلتی بینظیر برای خودشان سوگواری میکنند.. آنها در اندرونشان قبرستانی به بزرگیِ رنجهایی دارند که از دیگران به عاریت گرفتهاند و در تمامِ لحظاتِ ناشادی که سکوت اختیار کردهاند، در این آرامگاهِ وسیع بر فرازِ محنتهایشان مویه میکنند ...
هیچ چیزی به اندوهناکیِ اندوهِ یک زن نیست، آن سان که تمامِ آلامِ خویش را در آغوش گرفته و به آرامی به اتاقکِ قفلشدهای میخزند که سرسختترین شکلِ تنهایی در آن نهفته است... آنها در خودشان متروک میشوند و غمگینتر از همیشه بیآنکه زنده باشند زندگی میکنند.. زنها در تنهایی بغضهای فروخوردهشان را صیقل میدهند و تمامِ آن ملال و مشقتها را به آرامی در گوشۀ نگاهشان نهان کرده و در حرمان و حسرت، بُردبارانه پژمردگی را میزیند...
به نگارۀ مادلین خیره شوید، کریستین کروگ اینبار بیرحمانه انگشتِ اشاره روبه اندوهِ زنی مطرود گرفته که در گسستی بیهمتا به ماتم نشسته است.. این انزوایِ حُزنانگیز، خبر از شکوفاییِ رنجِ عظیمی میدهد که مادلین در اتاقِ خوابِ خویش بدان نائل آمده و اینگونه سوگوار بر تختِ تنهایی تکیه زده است.. در چهرۀ پنهانِ مادلین و در نگاهی که او از ما دریغ کرده، هزاران حُزن و حسرت برق میزند، این دوشیزۀ اندوهگین چنین مظلومانه در منفکترین لحظۀ هستی و در اتاقکی محقر چیزی را در خود دفن میکند که ما نسبت بدان کاملاً ناآگاهیم.. در سیمایِ نادمِ او و در شرمی که از خیره شدن بر آن آینه کوچک دارد، پیامی مملو از درد نهفته است.. مادلین امروز آرامگاهِ اندوهِ ناشناختهایست که اینگونه دردآگین "اشک و اندوه" را در آغوش گرفته است...🌏
@Kajhnegaristan
✍ حسام محمدی
🌏به گفتۀ نویسنده درونِ هر زنی اتاقکِ قفلشدهای نهفته است که هر از گاهی بدان پناه میبرد.. مخفیگاهی که میشود "اندوه" را در آن نهان کرد و در تنهاییِ محض به آرامی گریست.. زنها اینچنیناند، در خودشان کتمان میشوند، از اندوهِ خویش پاسداری میکنند و درح عزلتی بینظیر برای خودشان سوگواری میکنند.. آنها در اندرونشان قبرستانی به بزرگیِ رنجهایی دارند که از دیگران به عاریت گرفتهاند و در تمامِ لحظاتِ ناشادی که سکوت اختیار کردهاند، در این آرامگاهِ وسیع بر فرازِ محنتهایشان مویه میکنند ...
هیچ چیزی به اندوهناکیِ اندوهِ یک زن نیست، آن سان که تمامِ آلامِ خویش را در آغوش گرفته و به آرامی به اتاقکِ قفلشدهای میخزند که سرسختترین شکلِ تنهایی در آن نهفته است... آنها در خودشان متروک میشوند و غمگینتر از همیشه بیآنکه زنده باشند زندگی میکنند.. زنها در تنهایی بغضهای فروخوردهشان را صیقل میدهند و تمامِ آن ملال و مشقتها را به آرامی در گوشۀ نگاهشان نهان کرده و در حرمان و حسرت، بُردبارانه پژمردگی را میزیند...
به نگارۀ مادلین خیره شوید، کریستین کروگ اینبار بیرحمانه انگشتِ اشاره روبه اندوهِ زنی مطرود گرفته که در گسستی بیهمتا به ماتم نشسته است.. این انزوایِ حُزنانگیز، خبر از شکوفاییِ رنجِ عظیمی میدهد که مادلین در اتاقِ خوابِ خویش بدان نائل آمده و اینگونه سوگوار بر تختِ تنهایی تکیه زده است.. در چهرۀ پنهانِ مادلین و در نگاهی که او از ما دریغ کرده، هزاران حُزن و حسرت برق میزند، این دوشیزۀ اندوهگین چنین مظلومانه در منفکترین لحظۀ هستی و در اتاقکی محقر چیزی را در خود دفن میکند که ما نسبت بدان کاملاً ناآگاهیم.. در سیمایِ نادمِ او و در شرمی که از خیره شدن بر آن آینه کوچک دارد، پیامی مملو از درد نهفته است.. مادلین امروز آرامگاهِ اندوهِ ناشناختهایست که اینگونه دردآگین "اشک و اندوه" را در آغوش گرفته است...🌏
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
#یادداشت
✍ قربان عباسی
🌏روزگاری نوشت:«درانسان چیزی است که دیوار را دوست ندارد» و افزود:«با وجود حصارخوب همسایه خوب می شود».و این جملات اینک بیش از هر زمانه دیگری مصداق دارند.هنگامی که او را واداشتند موضعش را نسبت به رئالیسم روشن کند چنین نوشت:
«رئالیست ها بردو نوع اند نوعی که سیب زمینی اش را کثیف و گل آلود عرصه می کند تا ثابت کند که سیب زمینی اش واقعی است و نوعی که به سیب زمینی تازه راضی است من به نوع دوم گرایش دارم.به اعتقاد من خدمت هنر به زندگی،تمییزکردن،پیراستن و شکل دادن آن است.
این کلام معرف شخصیت فراست است.درنامه ای دیگر درباره نیرو و افسون کلمه ها که موجب می شود صناعتی به افسون گری بدل شود به تفصیل سخن گفت:
«گاهی به واژه ها یکسر شک می کنم و ازخود می پرسم جایگاه آنها کجاست.اگرکلمه ها آنسان که درفریاد جنگ یا اتمام حجت به کار می آیند باکردار برابری نکنند ازهیچ کمترند واژه ها بایستی صریح و قاطع باشند.تعریف من ازادبیات صرفاً این است:«کلمه هایی که به کردار بدل شده اند»
به گمانم از دو دهه پیش همین کلمات بودند که مرا به وادی ادبیات سوق دادند. به وادی کلمات،به زندگی های نزیسته،و به مبارزه ای جانکاه که کلمات را با کردارم یکی سازم.سخت ترین،صعب ترین راهی که باید پیموده شود همین است:«پیراستن زندگی با تیغ و برایی کلمات».شعر آتش و یخ رابرت شاهکارایجاز و پنداری ملال انگیزاست:
برخی می گویند عمر جهان در لهیب آتش به سر خواهد رسید
بعضی می گویند درانجماد یخ
چون طعم هوس ها را چشیده ام
با آنان که آتش را نابود کننده جهان می پندارند همدلم
ما اگر قراربود عالم دوباره نابودشود
گمان می کنم آنقدر نفرت را می شناسم که بگویم
برای نیستی جهان یخ نیز بسنده است.
می توان حرمت به کلمات را از شاعرانی آموخت که زندگی را پیراسته اند.می توان فهم برین برین خود را وامدار و مدیون شاعرانی دانست که درپیکاری طاقت فرسا کلمات را با کردار تطبیق داده اند و می توان آزادگی را درونی ساخت با این جمله همیشه به یادماندنی او با ملکه ساختن این زیباترین آیه که
«درمن چیزی است که دیوار را دوست ندارد».🌏
@Kajhnegaristan
✍ قربان عباسی
🌏روزگاری نوشت:«درانسان چیزی است که دیوار را دوست ندارد» و افزود:«با وجود حصارخوب همسایه خوب می شود».و این جملات اینک بیش از هر زمانه دیگری مصداق دارند.هنگامی که او را واداشتند موضعش را نسبت به رئالیسم روشن کند چنین نوشت:
«رئالیست ها بردو نوع اند نوعی که سیب زمینی اش را کثیف و گل آلود عرصه می کند تا ثابت کند که سیب زمینی اش واقعی است و نوعی که به سیب زمینی تازه راضی است من به نوع دوم گرایش دارم.به اعتقاد من خدمت هنر به زندگی،تمییزکردن،پیراستن و شکل دادن آن است.
این کلام معرف شخصیت فراست است.درنامه ای دیگر درباره نیرو و افسون کلمه ها که موجب می شود صناعتی به افسون گری بدل شود به تفصیل سخن گفت:
«گاهی به واژه ها یکسر شک می کنم و ازخود می پرسم جایگاه آنها کجاست.اگرکلمه ها آنسان که درفریاد جنگ یا اتمام حجت به کار می آیند باکردار برابری نکنند ازهیچ کمترند واژه ها بایستی صریح و قاطع باشند.تعریف من ازادبیات صرفاً این است:«کلمه هایی که به کردار بدل شده اند»
به گمانم از دو دهه پیش همین کلمات بودند که مرا به وادی ادبیات سوق دادند. به وادی کلمات،به زندگی های نزیسته،و به مبارزه ای جانکاه که کلمات را با کردارم یکی سازم.سخت ترین،صعب ترین راهی که باید پیموده شود همین است:«پیراستن زندگی با تیغ و برایی کلمات».شعر آتش و یخ رابرت شاهکارایجاز و پنداری ملال انگیزاست:
برخی می گویند عمر جهان در لهیب آتش به سر خواهد رسید
بعضی می گویند درانجماد یخ
چون طعم هوس ها را چشیده ام
با آنان که آتش را نابود کننده جهان می پندارند همدلم
ما اگر قراربود عالم دوباره نابودشود
گمان می کنم آنقدر نفرت را می شناسم که بگویم
برای نیستی جهان یخ نیز بسنده است.
می توان حرمت به کلمات را از شاعرانی آموخت که زندگی را پیراسته اند.می توان فهم برین برین خود را وامدار و مدیون شاعرانی دانست که درپیکاری طاقت فرسا کلمات را با کردار تطبیق داده اند و می توان آزادگی را درونی ساخت با این جمله همیشه به یادماندنی او با ملکه ساختن این زیباترین آیه که
«درمن چیزی است که دیوار را دوست ندارد».🌏
@Kajhnegaristan
#یادداشت
✍قربان عباسی
❗بحث بر سر نان شب است، موهومات وحشیانه ای که ما را شکنجه می کنند❗
🌏در سال 1838 وقتی ایوان تورگینف بیست ساله بود به برلین سفر کرد وتا سال 1841 در آنجا ماند در المان ضمن اشنایی با میخائیل باکونین(1814-1876)رهبر بزرگ انارشیستهای روسی طرح دوستی ریخت وتصمیم گرفت زندگی خویش را وقف رهایی مردم خود از فشار زور واستبداد سازد بزرگ ترین اثر او پدران وپسران نام دارد که شخصیت بازورف به عنوان شخصیتی نیهلیستی در برابر نسل پدران(محافظه کاران)بسیار جالب می نماید.
بازاروف انسانی است که همه قوانین وقرار داد های اجتماعی را مسخره کرده واساس عالم هستی را پوچ وموهوم وعبث می پندارد ومنکر همه چیز است او در حقیقت مظهر نسل جوان روسیه است مخلفان بازوروف نسل سالمندی است که به گذشته دلخوش بودند وروسیه را به همان صورت اولیه دوست داشتند ولذا از حرف های بازاروف خشمکین می شدند.انان تغییر نمی خواستند واز هر نوع تحولی گریزان بودند ومی ترسیدند بازاروف که عشق وعاشقی را انکار می کرد خود عاشق انا شده ودوست ومریدش عاشق کاتیا.اما او به هیچ وجه اهل زاری وندبه نیست.تند است واتشین وبی محابا.پاسخ برایش یا مثبت است یا منفی.دیگر حوصله ندارد که دو دستی به یک ارزوی خام بچسبد.
بازاروف هیچ چیز را قبول نداشت مذهب را تخطئه می کرد هنر وبویژه شعر غنایی وعاشقانه را مسخره می شمرد. وطن پرستی رایج را احساس احمقانه تلقی می کرد بازاروف در این رمان است که می گوید:"شیمی دان ممکن است کاشف دارویی شود که جان هزاران بشر را از مرض مهلک نجات دهد اما شاعر کاری ندارد جز اینکه با حرف های بی اساس وظاهر فریب خود اعصاب شنونده را تخدید کند واو را در همان تنگنای همیشگی خود نگاه دارد. وقتی می میرد مرگ او نیز شجاعانه است ان را مانند یکی از اصول مسلم علمی می پذیرد واز فقدان هستی خویش اندوهناک نیست. ارکادی دوست بازاروف به عمویش می گوید:"نیهلیست کسی است که در مقابل هیچ قدرتی زانو خم نمی کند کسی است که به هیچ اصلی ایمان ندارد حتی اگر ان اصل از طرف همه مورد احترام باشد" دیدگاه های نیهلیستی بازاروف را می توان چنین جمع بندی کرد:
طبیب خوب صدبار مفیدتر از هر نوع شاعر است،.هنر پول جمع کردن کثیف ترین امراض است. علم محض وکلی وجود ندار.بسیاری از مردها مرد نیستند فقط یک حیوان نر هستند.این روابط اسرار آمیز بین زن ومرد یعنی چه؟ ما طبیعیون می دانیم این چه نوع روابطی است تو بیا وساختمان چشم را مطالعه کن خواهی دید ان نگاهی که تو اسرار امیزش می نامی اصلا وجود ندارد اینها همه رمانتیزم است مزخرف است گنداب وتخیل است من از عقاید کسی پیروی نمی کنم.ازخودم عقیده دارم. تمام امراض روحی در اثر تربیت به وجود می اید در اثر ان مزخرفاتی که از طفولیت در سر انسان پر می کنند در اثر وضع زشت اجتماع.خلاصه اجتماع را اصلاح کنید دردها ناپدید می شود. ولی زیباترین جمله اش همان جمله ای است که بر تیتر نوشته آمد:«بحث بر سر نان شب است موهومات وحشیانه ما را خفه می کنند »🌏
#تورگینف
#بازاروف
#نیهلیسم
@Kajhnegaristan
✍قربان عباسی
❗بحث بر سر نان شب است، موهومات وحشیانه ای که ما را شکنجه می کنند❗
🌏در سال 1838 وقتی ایوان تورگینف بیست ساله بود به برلین سفر کرد وتا سال 1841 در آنجا ماند در المان ضمن اشنایی با میخائیل باکونین(1814-1876)رهبر بزرگ انارشیستهای روسی طرح دوستی ریخت وتصمیم گرفت زندگی خویش را وقف رهایی مردم خود از فشار زور واستبداد سازد بزرگ ترین اثر او پدران وپسران نام دارد که شخصیت بازورف به عنوان شخصیتی نیهلیستی در برابر نسل پدران(محافظه کاران)بسیار جالب می نماید.
بازاروف انسانی است که همه قوانین وقرار داد های اجتماعی را مسخره کرده واساس عالم هستی را پوچ وموهوم وعبث می پندارد ومنکر همه چیز است او در حقیقت مظهر نسل جوان روسیه است مخلفان بازوروف نسل سالمندی است که به گذشته دلخوش بودند وروسیه را به همان صورت اولیه دوست داشتند ولذا از حرف های بازاروف خشمکین می شدند.انان تغییر نمی خواستند واز هر نوع تحولی گریزان بودند ومی ترسیدند بازاروف که عشق وعاشقی را انکار می کرد خود عاشق انا شده ودوست ومریدش عاشق کاتیا.اما او به هیچ وجه اهل زاری وندبه نیست.تند است واتشین وبی محابا.پاسخ برایش یا مثبت است یا منفی.دیگر حوصله ندارد که دو دستی به یک ارزوی خام بچسبد.
بازاروف هیچ چیز را قبول نداشت مذهب را تخطئه می کرد هنر وبویژه شعر غنایی وعاشقانه را مسخره می شمرد. وطن پرستی رایج را احساس احمقانه تلقی می کرد بازاروف در این رمان است که می گوید:"شیمی دان ممکن است کاشف دارویی شود که جان هزاران بشر را از مرض مهلک نجات دهد اما شاعر کاری ندارد جز اینکه با حرف های بی اساس وظاهر فریب خود اعصاب شنونده را تخدید کند واو را در همان تنگنای همیشگی خود نگاه دارد. وقتی می میرد مرگ او نیز شجاعانه است ان را مانند یکی از اصول مسلم علمی می پذیرد واز فقدان هستی خویش اندوهناک نیست. ارکادی دوست بازاروف به عمویش می گوید:"نیهلیست کسی است که در مقابل هیچ قدرتی زانو خم نمی کند کسی است که به هیچ اصلی ایمان ندارد حتی اگر ان اصل از طرف همه مورد احترام باشد" دیدگاه های نیهلیستی بازاروف را می توان چنین جمع بندی کرد:
طبیب خوب صدبار مفیدتر از هر نوع شاعر است،.هنر پول جمع کردن کثیف ترین امراض است. علم محض وکلی وجود ندار.بسیاری از مردها مرد نیستند فقط یک حیوان نر هستند.این روابط اسرار آمیز بین زن ومرد یعنی چه؟ ما طبیعیون می دانیم این چه نوع روابطی است تو بیا وساختمان چشم را مطالعه کن خواهی دید ان نگاهی که تو اسرار امیزش می نامی اصلا وجود ندارد اینها همه رمانتیزم است مزخرف است گنداب وتخیل است من از عقاید کسی پیروی نمی کنم.ازخودم عقیده دارم. تمام امراض روحی در اثر تربیت به وجود می اید در اثر ان مزخرفاتی که از طفولیت در سر انسان پر می کنند در اثر وضع زشت اجتماع.خلاصه اجتماع را اصلاح کنید دردها ناپدید می شود. ولی زیباترین جمله اش همان جمله ای است که بر تیتر نوشته آمد:«بحث بر سر نان شب است موهومات وحشیانه ما را خفه می کنند »🌏
#تورگینف
#بازاروف
#نیهلیسم
@Kajhnegaristan
کژ نگریستن
آدامسی که سر آلکس فرگوسن در آخرین دیدار مربیگری منچستر یونایتد، مقابل وست بروموویچ در19می2013 می جوید، به حراج گذاشته شده و گفته می شود آخرین پیشنهاد برای خرید آن 600 هزار دلار بوده است !! @Kajhnegaristan
#یادداشت
✍ مهدی راد
📘انسان غریب و سرگشته معاصر دست به هر چیزی می بره تا با نمادین جلوه دادنش معنایی برای خودش تعریف کنه! اما چیزی در هراس او نمایانه که برای من دهشت انگیزه!
در حقیقت سوال اصلی اینه: مازاد و پسماند چیست؟ و تحت چه فرایندی بشر حاضر شده است دوباره زائده ی خویش را به صورت نمادین مصرف کند؟ "نظام فربه کاپیتال چگونه توانسته مدفوع او را در هیات یک توتم یک نمایه ی مضاعف فرهنگی به او بخوراند ؟"
در اینجا تنها به آن نکته ی دهشت انگیز اشاره میکنم و مانند شما متحیرانه به تماشای جهان ادامه می دهم: انسان تمایز خود از دیگر موجودات عالم را در "امر مستوری-پوشیدگی) شناخت! او تاب گشودگی در برابر هستی را نداشت و سخت از تنهایی بنیادین خود در هراس بود. آنچه که آگاهیه او بدان التفات داشت همواره شر و نقصانی را به سویش زمزمه و نجوا می کرد. پس او بدن اش را پوشاند و آلت تناسلی اش را پنهان کرد. همخوابگی و آمیزش اش را پنهان کرد، عملیات دفع و ادرارش را به خفا برد وحتی از دیدن پسماند و مدفوع اش اجتناب کرد، خانه ی محصور ساخت و... او تمام تمهیدات لازم برای اینکه از عریانی طبیعی اش فاصله بگیرد و حتی خود را به عنوان یک حیوان برهنه وطبیعی انکار کند، به کار گرفت... اما امروز پرده ی مستوری دریده و همین عریانی را که قرنها و هزاره ها نشانه تمایز خود از حیوان بوده گی اش می شناخت، به صورت نمادین و تقدیسی مصرف می کند! یا او مجنون شده و یا رانه ای در آگاهی اش او را رنج داده و چاره می جوید، به هر حال گمانه ی من چنین است: ما در عصر عبور از این تمدن زیست می کنیم. نشانه های زوال محتوم اش آشکار ست، اینکه نمی توانم آینده را ببینم مضطرب و نا خوش ام میکند. خیره ام به محاق و آنکه تیرگی محض را تجربه کرده می داند در این لحظه ناگزیریم از پلک بستن! پس چشم میبندم و به جهان درون چشم باز میکنم. هنوز اما هیچ...📘
@Kajhnegaristan
✍ مهدی راد
📘انسان غریب و سرگشته معاصر دست به هر چیزی می بره تا با نمادین جلوه دادنش معنایی برای خودش تعریف کنه! اما چیزی در هراس او نمایانه که برای من دهشت انگیزه!
در حقیقت سوال اصلی اینه: مازاد و پسماند چیست؟ و تحت چه فرایندی بشر حاضر شده است دوباره زائده ی خویش را به صورت نمادین مصرف کند؟ "نظام فربه کاپیتال چگونه توانسته مدفوع او را در هیات یک توتم یک نمایه ی مضاعف فرهنگی به او بخوراند ؟"
در اینجا تنها به آن نکته ی دهشت انگیز اشاره میکنم و مانند شما متحیرانه به تماشای جهان ادامه می دهم: انسان تمایز خود از دیگر موجودات عالم را در "امر مستوری-پوشیدگی) شناخت! او تاب گشودگی در برابر هستی را نداشت و سخت از تنهایی بنیادین خود در هراس بود. آنچه که آگاهیه او بدان التفات داشت همواره شر و نقصانی را به سویش زمزمه و نجوا می کرد. پس او بدن اش را پوشاند و آلت تناسلی اش را پنهان کرد. همخوابگی و آمیزش اش را پنهان کرد، عملیات دفع و ادرارش را به خفا برد وحتی از دیدن پسماند و مدفوع اش اجتناب کرد، خانه ی محصور ساخت و... او تمام تمهیدات لازم برای اینکه از عریانی طبیعی اش فاصله بگیرد و حتی خود را به عنوان یک حیوان برهنه وطبیعی انکار کند، به کار گرفت... اما امروز پرده ی مستوری دریده و همین عریانی را که قرنها و هزاره ها نشانه تمایز خود از حیوان بوده گی اش می شناخت، به صورت نمادین و تقدیسی مصرف می کند! یا او مجنون شده و یا رانه ای در آگاهی اش او را رنج داده و چاره می جوید، به هر حال گمانه ی من چنین است: ما در عصر عبور از این تمدن زیست می کنیم. نشانه های زوال محتوم اش آشکار ست، اینکه نمی توانم آینده را ببینم مضطرب و نا خوش ام میکند. خیره ام به محاق و آنکه تیرگی محض را تجربه کرده می داند در این لحظه ناگزیریم از پلک بستن! پس چشم میبندم و به جهان درون چشم باز میکنم. هنوز اما هیچ...📘
@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
#یادداشت
✍ حسام محمدی
📘"دلیل خودکشیام همسرم نبود، دیگر کاری نداشتم".. این را رومن گاری در کتابش به عنوان عاملی برای خودکشیاش مطرح میکند... این جمله شاید تکاندهندهتر از تمام یادداشتهایی باشد که پس از خودکشیِ یک فرد برای بازماندگان باقی میماند، جمله متقاعدکنندهای که خواننده را از هر پاسخی عاجز میدارد و او را برای پذیرش یک مرگِ خودخواسته مجاب میکند.. انگار که حق با گاری باشد زمانی که کارمان به پایان رسیده باشد باید جُل و پلاسمان را جمع کرده و صحنه را برای همیشه ترک کنیم.. ما نمیتوانیم با ولگردی خودمان را معطل این جهان نگه داریم و عاطل و باطل وقتمان را بیهوده صرف چیزی کنیم که پیش از این به پوچی وهرزگیاش آگاه شدهایم..
ما هیچ مشغلهای نخواهیم داشت مگر اینکه کسی را دوست بداریم، از کسی رنجیده باشیم و یا غروب آخر هفته در کافهای با دیگری قرار ملاقات داشته باشیم.. باید هر صبح منتظر لبخند کسی باشیم و یا شبها به هوایِ آغوشِ کسی به رختخواب برویم و در نگاهِ او عشقِ به خودمان را هزاران بار یافته باشیم در غیر اینصورت هیچ کار دیگری در این جهانِ عبث، نخواهیم داشت و بهتر همان که خودمان را از این هستی با دستانِ خودمان کسر کنیم...
باید در اواسطِ صفحاتِ یک کتاب نشانهای گذاشته باشیم تا شاید روزی مجدداً ادامهاش را مطالعه کنیم، باید لیست بلند و بالایی از موسیقیهایی که نشنیدهایم و فیلمهایی که ندیدهایم را تهیه کنیم، باید برای یکدیگر کار بتراشیم، از هم انتظاراتی داشته باشیم و در پایانِ هر دیداری، امیدِ یک دیدار مجدد را از دیگری طلب کرده باشیم، باید معشوقهمان را به یک پیادهروی عصر پاییزی دعوت کرده باشیم وگرنه دیگر هیچ کاری در این جهان نخواهیم داشت..📘
@Kajhnegaristan
✍ حسام محمدی
📘"دلیل خودکشیام همسرم نبود، دیگر کاری نداشتم".. این را رومن گاری در کتابش به عنوان عاملی برای خودکشیاش مطرح میکند... این جمله شاید تکاندهندهتر از تمام یادداشتهایی باشد که پس از خودکشیِ یک فرد برای بازماندگان باقی میماند، جمله متقاعدکنندهای که خواننده را از هر پاسخی عاجز میدارد و او را برای پذیرش یک مرگِ خودخواسته مجاب میکند.. انگار که حق با گاری باشد زمانی که کارمان به پایان رسیده باشد باید جُل و پلاسمان را جمع کرده و صحنه را برای همیشه ترک کنیم.. ما نمیتوانیم با ولگردی خودمان را معطل این جهان نگه داریم و عاطل و باطل وقتمان را بیهوده صرف چیزی کنیم که پیش از این به پوچی وهرزگیاش آگاه شدهایم..
ما هیچ مشغلهای نخواهیم داشت مگر اینکه کسی را دوست بداریم، از کسی رنجیده باشیم و یا غروب آخر هفته در کافهای با دیگری قرار ملاقات داشته باشیم.. باید هر صبح منتظر لبخند کسی باشیم و یا شبها به هوایِ آغوشِ کسی به رختخواب برویم و در نگاهِ او عشقِ به خودمان را هزاران بار یافته باشیم در غیر اینصورت هیچ کار دیگری در این جهانِ عبث، نخواهیم داشت و بهتر همان که خودمان را از این هستی با دستانِ خودمان کسر کنیم...
باید در اواسطِ صفحاتِ یک کتاب نشانهای گذاشته باشیم تا شاید روزی مجدداً ادامهاش را مطالعه کنیم، باید لیست بلند و بالایی از موسیقیهایی که نشنیدهایم و فیلمهایی که ندیدهایم را تهیه کنیم، باید برای یکدیگر کار بتراشیم، از هم انتظاراتی داشته باشیم و در پایانِ هر دیداری، امیدِ یک دیدار مجدد را از دیگری طلب کرده باشیم، باید معشوقهمان را به یک پیادهروی عصر پاییزی دعوت کرده باشیم وگرنه دیگر هیچ کاری در این جهان نخواهیم داشت..📘
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
#یادداشت
✍️ محمود بابااوغلی
📚«ادبیات، عشق و تمنا و رابطه ی جنسی را عرصه ای برایِ آفرینش هنری کرده است. در غیابِ ادبیات، عشق و لذت و سرخوشی بی مایه می شد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصلِ خیالپردازی ادبی است، بی بهره می مانْد. به راستی گزافه نیست اگر بگوییم آن زوجی که آثارِ گارسیلاسو، پترارک، گونگورا یا بودلر را خوانده اند، در قیاس با آدم های بی سوادی که سریال هایِ بی مایه یِ تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده، قدرِ لذت را بیشتر می دانند و بیشتر لذت می برند. در دنیایی بی سواد و بی بهره از ادبیات، عشق و تمنا چیزی متفاوت با آنچه مایه ی ارضای حیوانات می شود نخواهد بود، و هرگز نمی تواند از حدِ ارضایِ غرایزِ بدوی فراتر برود.»
از مقاله "چرا ادبیات؟" (ماریو بارگاس یوسا - ترجمه عبداله کوثری)
از نظرلوی اشتراوس؛ ازدواج عبارت است از پیوند دراماتیک فرهنگ و طبیعت. ادبیات به عنوان یکی از عناصر فرهنگی در تعریف تیلوری از فرهنگ، نقطه مشترک دیدگاه بارگاس و اشتراوس در خصوص ازدواج به حساب می آید.
سالیانی است که در کشور ما نیز به یُمن شرایط بد اقتصادی و دوندگی های مردمانش به دنبال لقمه نانی و به تعبیر سعدی؛ قحط سالی هایی، یاران را به فراموشی عشق گرفتار کرده است. هر چند اگر چنین هم نبود؛ بعید بود از دل اسلام فقاهتی نشسته در چشمخانه های کاوشگران، از اکسیر محبتی که به ترازوی حرام و حلال سنجیده می شود، چیزی در مایه های عشق و ادبیات بیرون بزند!
عشق؛ میوه ممنوعه ی پیوند دراماتیک طبیعت و فرهنگ مذهبی در جامعه ماست. عشق؛ موتور محرکه ادبیات عاشقانه واساس خلق تصویری انسانی از روابط احساسی میان یک زن ویک مرد است. این نگاه، در ادبیات مذهبی؛ با محدودیت های انگ اروتیکی، هرگز مجالی برای خلق آثار بلند ادبی در حوزه شعر و یا حوزه نثر پیدا نمی کند. شاخک های ممیزی در نهاد های فرهنگی، به شدت نسبت به کلمه هایی همچون عشق، عاشق و معشوق حساس است! فضای حاکم بر رسانه های تصویری و نوشتاری نیز؛ تابعی از محدودیت های روابط میان زنان و مردان است. لذا؛ در چنین فضایی تولید فیلم هایی که بتوانند تصویری معصومانه از روابط عشقی با درونمایه های شبیه به داستان های عاشقانه ای همچون: ویس و رامین، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون و مواردی از این قبیل را باز تولید نمایند، امکان پذیر نیست.
با این توصیفات، شکل گیری روابط زناشویی، بیش از هر چیز؛ بر تحریم زمینه آشنایی قبل از ازدواج و بی نیازی به وجود آن، استوار است. ازدواج هایی که با چنین ساختار فرهنگی-اجتماعی صورت می گیرند، صرفاً با هدف ارضای نیاز جنسی و نقش فرزندآوری و تداوم نسل، تعریف و توصیف می شوند. همین مسأله نیز، با تغییر سبک زندگی و پیدایش فاصله های اجتماعی میان اقشار مختلف، منجر به شکل گیری فاصله روانی میان زوجین می گردد. طلاق عاطفی، خلاء روحی و روانی ناشی ازپیوند های عاشقانه میان زن و شوهر، دوگانگی شخصیت در ایفای نقش جنسی، برقراری روابط پنهانی، جدایی زودرس و.....را می توان از پی آمد های حاکمیت چنین فضای بی روح عشقی و عاطفی قلمداد کرد.
بخشی از روابط احساسی میان آدم ها را که گاهی به قصد پر کردن خلاء های عاطفی خویش، انتظار احساسی و عاشقانه در دیگری ایجاد می کنند؛ در حالی که؛ خود هنوز به حدی از رسالت لازم برای نمایش درجاتی از عشق ورزی نرسیده اند و با کوچکترین بی مهری و گلایه ای از سوی طرف مقابل، قلب به ظاهر پر از احساس عاشقانه خویش را به انباری از کینه و نفرت بدل می کنند؛ بایسته نیست در ساحت قدسی مفهوم عشق، تعریفی اثباتی برای آن لحاظ نمود. چرا که در قاموس عشق و فرد عاشق، مفهوم کینه و نفرت و خاطرات تلخ گذشته محلی از اعراب ندارند. و عاشق هر آنچه از معشوق می بیند، همه حُسن است و به معشوق به چشم جلوه ای از ذات اله می نگرد.
علاوه بر این؛ رویکرد کلی احساسات حاکم بر روابط انسانی، می تواند از مفهوم عشق؛ خورشید مشعشعی بسازد که بتواند فراتر از معنای خاص آن در روابط دو جنس مخالف؛ صورت های دیگری از زندگی را نیز؛ زیر روشنایی و گرمای حیات بخش خویش، بر آدمی عرضه کند. عشق به طبیعت و دیگر موجودات دارای حق حیات در آن، احساس آدمی را از گرفتاری در تنگنای روزمرگی های جامعه ساخته؛ رهایی بخشیده و به درجاتی از تصورات آرمانگرایانه و مبتنی بر اخلاق انسانی و فراتر از قالب های تنگ ایدئولوژیک؛ ارتقاء می دهد. که می تواند با شستن چشم ها، زندگی را به عنوان یک فرصت طلایی و زیسته ای شاعرانه، تعریف دوباره ای ببخشد..📚
#عشق
#ادبیات
@Kajhnegaristan
✍️ محمود بابااوغلی
📚«ادبیات، عشق و تمنا و رابطه ی جنسی را عرصه ای برایِ آفرینش هنری کرده است. در غیابِ ادبیات، عشق و لذت و سرخوشی بی مایه می شد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصلِ خیالپردازی ادبی است، بی بهره می مانْد. به راستی گزافه نیست اگر بگوییم آن زوجی که آثارِ گارسیلاسو، پترارک، گونگورا یا بودلر را خوانده اند، در قیاس با آدم های بی سوادی که سریال هایِ بی مایه یِ تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده، قدرِ لذت را بیشتر می دانند و بیشتر لذت می برند. در دنیایی بی سواد و بی بهره از ادبیات، عشق و تمنا چیزی متفاوت با آنچه مایه ی ارضای حیوانات می شود نخواهد بود، و هرگز نمی تواند از حدِ ارضایِ غرایزِ بدوی فراتر برود.»
از مقاله "چرا ادبیات؟" (ماریو بارگاس یوسا - ترجمه عبداله کوثری)
از نظرلوی اشتراوس؛ ازدواج عبارت است از پیوند دراماتیک فرهنگ و طبیعت. ادبیات به عنوان یکی از عناصر فرهنگی در تعریف تیلوری از فرهنگ، نقطه مشترک دیدگاه بارگاس و اشتراوس در خصوص ازدواج به حساب می آید.
سالیانی است که در کشور ما نیز به یُمن شرایط بد اقتصادی و دوندگی های مردمانش به دنبال لقمه نانی و به تعبیر سعدی؛ قحط سالی هایی، یاران را به فراموشی عشق گرفتار کرده است. هر چند اگر چنین هم نبود؛ بعید بود از دل اسلام فقاهتی نشسته در چشمخانه های کاوشگران، از اکسیر محبتی که به ترازوی حرام و حلال سنجیده می شود، چیزی در مایه های عشق و ادبیات بیرون بزند!
عشق؛ میوه ممنوعه ی پیوند دراماتیک طبیعت و فرهنگ مذهبی در جامعه ماست. عشق؛ موتور محرکه ادبیات عاشقانه واساس خلق تصویری انسانی از روابط احساسی میان یک زن ویک مرد است. این نگاه، در ادبیات مذهبی؛ با محدودیت های انگ اروتیکی، هرگز مجالی برای خلق آثار بلند ادبی در حوزه شعر و یا حوزه نثر پیدا نمی کند. شاخک های ممیزی در نهاد های فرهنگی، به شدت نسبت به کلمه هایی همچون عشق، عاشق و معشوق حساس است! فضای حاکم بر رسانه های تصویری و نوشتاری نیز؛ تابعی از محدودیت های روابط میان زنان و مردان است. لذا؛ در چنین فضایی تولید فیلم هایی که بتوانند تصویری معصومانه از روابط عشقی با درونمایه های شبیه به داستان های عاشقانه ای همچون: ویس و رامین، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون و مواردی از این قبیل را باز تولید نمایند، امکان پذیر نیست.
با این توصیفات، شکل گیری روابط زناشویی، بیش از هر چیز؛ بر تحریم زمینه آشنایی قبل از ازدواج و بی نیازی به وجود آن، استوار است. ازدواج هایی که با چنین ساختار فرهنگی-اجتماعی صورت می گیرند، صرفاً با هدف ارضای نیاز جنسی و نقش فرزندآوری و تداوم نسل، تعریف و توصیف می شوند. همین مسأله نیز، با تغییر سبک زندگی و پیدایش فاصله های اجتماعی میان اقشار مختلف، منجر به شکل گیری فاصله روانی میان زوجین می گردد. طلاق عاطفی، خلاء روحی و روانی ناشی ازپیوند های عاشقانه میان زن و شوهر، دوگانگی شخصیت در ایفای نقش جنسی، برقراری روابط پنهانی، جدایی زودرس و.....را می توان از پی آمد های حاکمیت چنین فضای بی روح عشقی و عاطفی قلمداد کرد.
بخشی از روابط احساسی میان آدم ها را که گاهی به قصد پر کردن خلاء های عاطفی خویش، انتظار احساسی و عاشقانه در دیگری ایجاد می کنند؛ در حالی که؛ خود هنوز به حدی از رسالت لازم برای نمایش درجاتی از عشق ورزی نرسیده اند و با کوچکترین بی مهری و گلایه ای از سوی طرف مقابل، قلب به ظاهر پر از احساس عاشقانه خویش را به انباری از کینه و نفرت بدل می کنند؛ بایسته نیست در ساحت قدسی مفهوم عشق، تعریفی اثباتی برای آن لحاظ نمود. چرا که در قاموس عشق و فرد عاشق، مفهوم کینه و نفرت و خاطرات تلخ گذشته محلی از اعراب ندارند. و عاشق هر آنچه از معشوق می بیند، همه حُسن است و به معشوق به چشم جلوه ای از ذات اله می نگرد.
علاوه بر این؛ رویکرد کلی احساسات حاکم بر روابط انسانی، می تواند از مفهوم عشق؛ خورشید مشعشعی بسازد که بتواند فراتر از معنای خاص آن در روابط دو جنس مخالف؛ صورت های دیگری از زندگی را نیز؛ زیر روشنایی و گرمای حیات بخش خویش، بر آدمی عرضه کند. عشق به طبیعت و دیگر موجودات دارای حق حیات در آن، احساس آدمی را از گرفتاری در تنگنای روزمرگی های جامعه ساخته؛ رهایی بخشیده و به درجاتی از تصورات آرمانگرایانه و مبتنی بر اخلاق انسانی و فراتر از قالب های تنگ ایدئولوژیک؛ ارتقاء می دهد. که می تواند با شستن چشم ها، زندگی را به عنوان یک فرصت طلایی و زیسته ای شاعرانه، تعریف دوباره ای ببخشد..📚
#عشق
#ادبیات
@Kajhnegaristan