کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت77 ولی شما گفته بودیدکه.... نذاشت ادامه حرفمو بزنم برگشت سمتم که گفت من چه جوری به تو حالی کنم که دوست ندارم کسی روحرفم حرف بزنه بروغذا بکش براخودت وبیا اینجا غذاتو بخور چشمی گفتمو به سمت گاز رفتم براخودم غذا کشیدم.رفتم روبرویی بابا نشستم …
#پارت78

فیلم که تموم شد تی وی رو خاموش کردم همینکه میخواستم برم سمت اتاقم


تلفن خونه زنگ خورد
جواب دادم


همینکه میخواستم بگم


بله
صدای شاهین اومد
الو شادی عموخونه اس


اره ولی گفت امروز خسته ام هرکی باهاش کار داشت بگم نیست



ایول، ببین در خونه رو بازکن من دارم با فرهاد میام خونه نمیخام عمو بفهمه؛ توهم بهش هیچی نمیگی، فهمیدی


مگه نمیدونی بابا از فرهاد بدش میاد براچی میاریش


با موتور تصادف کردیم شلوار تیشرتمون پاره شده



بااین وضعیت که نمیتونه بره خونه، برو در پارکینگ رو بزن ماجلو در پارکینگیم




باشه


گوشی رو قطع کردم.دلم خنک شد

حقشون بود،

سمت ایفون رفتم درو زدمِ


شالمو از روی مبل برداشتمو سر کردم


در خونه رو هم بازکردم


چند دقیقه ای گذشت تا اومدن

خنده ام گرفته بود


شلوار تیشرتشون خیلی بد پاره شده بود


شاهین اروم در خونه رو بست


روبه.من گفت


جعبه ای کمک های اولیه خونتون دارید


اره داریم


برو بیارش تواتاقم


بعد هرو با پای لنگون به سمت اتاق شاهین رفتم


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت74 رمان پارادوکس تکونی خوردمو به خودم اومدم. هول گفتم : _ بله. ببخشید حواسم پرت شد. لبخند ارومی زد و گفت: _ کاری داشتید؟ بند کیفمو تو دستم فشار دادم و گفتم: _ برای کار اومدم. متعجب پرسید: _ کار؟ _ بله. پشت میزش نشست و بی تفاوت و بی توجه بهم درحالیکه…
#پارت76
رمان پارادوکس

پسره رو کرد به اون خانوم و گفت:
_ خانوم وحیدی، چک کنید ببینید درست گفتن یا نه.
اون خانوم که تازه فهمیدم فامیلیش وحیدیه دفتر تو دستشو چک کرد و با تعجب گفت:
_ اره. درست گفته.
لبخند رو لبم نشست و اعتماد به نفسم چند برابر شد. همین کافی بود بفهمم هرچند دانشگاه نرفتم ولی اطلاعاتم حتی از ادمایی که تو این کار هستن بیشتره. دوباره صدای پسره بلند شد:
_ از بین اینا راجب کدومشون اطلاعاتت بیشتره؟
دوباره نگاهی بهشون انداختمو گفتم:
_ هر کدوم که خواستید توضیح میدم.
یکی از کرم هارو به دستم داد و گفت:
_ راجب این هرچی میدونی بگو..
  بدون معطلی شروع کردم به توضیح دادن. این سوالا راحت از چیزی بود که تصورشو میکردم. تقریبا ده دقیقه داشتم توضیح میدادم که خانوم وحیدی دستشو اورد بالا.
_ کافیه عزیزم. عالی بود.
لبخند ارومی زدم و گفتم:
_ ممنونم.
سرشو به سمت اون پسر چرخوندی و گفت:
_ اقا توکلی،  فرم استخدام و به این خانوم بدید پر کنن. مطمئن بودم که خانوم جاوید شخص کار بلدی و معرفی میکنن.
اقای توکلی در جواب گفت:
_ نمیخواین صبر کنید مهندس شایگان بیان؟ یه وقت عصبانی نشن که بی اجازشون...
نزاشت که ادامه بده:
_ کاری که گفتمو بکن. اقای شایگان خودشون  به من گفتن اگه کسی اومد که کارش خوب بود استخدام کنم.
_ باشه. الان بهشون میدم.
بعد روشو سمت من کردو گفت:
_ بفرمایید اینجا.
@kdbanoiranii

#پارت77
رمان پارادوکس

کاغذیو جلوم گرفت و گفت :
_ این برگه رو پر کنید.
_ باشه.
از تو کیفم خودکارمو در اوردم مشغول پر کردن شدم. یه سری اطلاعات شخصی و ادرس محل زندگی. میزان تحصیلات خواست که بدون تردید نوشتم دیپلم. تموم که شد برگه رو بهش تحویل دادم. نگاهی  به برگه انداخت. یهو چشاش متعجب شد.  زل زد تو چشام و گفت:
_ مدرک تحصیلی دیپلم؟
سرد و یخی گفتم:
_ بله.
_ اما..
صدای وحیدی بلند شد:
_ چیزی شده اقای وکیلی؟
با پرویی نگاش میکردم. نگاه خیرمو که دید اخماشو کشید تو هم و گفت:
_ نه. ایشون استخدام شدن.
_ خوبه.
روشو چرخوند سمتمو گفت:
_عزیزم از فردا راس8 صبح اینجا باش.
اقای شایگان فعلا نیستن. وقتی بیان باهم اشناتون میکنم. حقوق مورد نظرتم ایشون اوکی میکنن
_ اقای شایگان کی هستن؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
_این شرکت مال ایشونه.
_ اهان. اگه کاری ندارید من با اجازتون برم.
_ نه کاری ندارم. فردا فراموش نکن.
_ بله حتما. خداحافظ.
و بی توجه به اخمای درهم وکیلی از در زدم بیرون. امیدوار بودم اینجا از پس همه چی بربیام.

@kadbanoiranii


#پارت78
رمان پارادوکس

سوار ماشین شدمو حرکت کردم. پروانه بهم گفت که برم دنبالش. با اینکه خیلی برام سخت بود که به اون محله برگردم اما چاره ای نبود. نمیخواستم ضعف به خودم راه بدم. تمام این سه سال و سعی کردم قوی باشم و نزارم هیچ چیزی اذیتم کنه. نزدیک اژانس بودم. قلبم محکم میکوبید و سعی میکردم قوی باشم. بعد پشت سر گزاشتن یه حس مزخرف بالاخره به اژانس رسیدمو زل زدم به ورودیش. اینجا همون جایی بود که باعث شد تمام رویاهام ویران بشه. دست از نگاه کردن برداشتم و گوشیمو از تو کیفم در اوردم. انگشتم شماره پروانه رو لمس کرد. به دو بوق نکشید که جواب داد:
_ جااااانم هانی.
در حالیکه از مدل حرف زدنش خندم گرفته بود گفتم:
_هانی و زهرمار. چقدر بگم اینجوری لوس حرف نزن.
بدون توجه به من گفت:
_ اوا ناناس؟ چرا انقدر خشنی؟ نمیگی روحیم خراب میشه؟ اونوقت تو جواب مامانجونمووو میدی؟
ریز شروع کردم به خندیدن و گفتم:
_ کم زبون بریز بچه. بیا بیرون دم در منتظرتم.
یهو جدی گفت:
_ عه؟ اومدی؟ وایسا الان میام.
و بعد بدون خداحافظی قطع کرد.
با خنده سرمو به حالت تاسف تکون دادمو منتظر شدم. هنوز یه دقیقه نشده بود که از در زد بیرون و تو ماشین. با جیغ گفت:
_ چطور مطوری جیگر؟
چپ چپ نگاش کردم که حالت ترسیده ای به خودش گرفت و گفت:
_ غلط

@kadbanoiranii
#پارت78


جمله ی آخرش خنده رو مهمون لب هام میکنه...
اینکه یه روز دوباره نیلو بشه همون نيلوی شیطون و شاد و شوخ طبع خیلی خوشحال کننده اس.


دکتر به ساعت نگاه میکنه و ابروهاش بالا می پره و میگه :


_اوه اوه گاوم زایید، بیمار بعدیم 20 دقیقه اس منتظره و از قضا خیلی خانوم بد اخلاقیه...


اونقد جملاتشو با لحن بامزه ای ادا میکنه
که نمیتونم جلوی خندمو بگیرم.

از جا بلند میشم و میگم :


_پس من مزاحمتون نمیشم، موفق باشید.


به نشونه ی احترام از روی صندلی بلند میشه و با لبخند میگه :


_خبرشو حتما بهم بده
پشت گوش نندازید
شرایط نيلوفر هرلحظه ممکنه بدتر بشه..!!


_ همین الان میرم و باهاشون صحبت میکنم، شمارو هم در جریان میذارم.
اگه حالش با این کار خوب میشه، من همه ی تلاشمو میکنم.


_مطمئن باش که خوب میشه...
خدانگهدار


خداحافظی میکنم و از اتاق خارج میشم.



تمام مسیر برگشت به خونه ی عمه، نيلو از شیشه ی ماشین به خیابون زل زده بود و من به این فکر می کردم که کجا رو باید برای اقامتش در نظر بگیریم؟!
و به هیچ نتیجه ای نرسیدم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت78



پوزخندی زدم و گفتم: اون که بعله!

مسعودم مثل من پوزخندی مهمون لبش کرد و به سمت بوفه رفت.

منم دوباره مشغول خوردن شدم...

مسعود بعداز چند دقیقه پیداش شد و به سمت رفیقاش رفت که دقیقا میز کناری ما نشسته

بودن!! یه سینی دستش بود که توش ۴ تا قهوه بود.

قهوه هارو به رفقاش داد و خواست بشینه اما
امیر و سعيد و بابک طوری نشسته بودن

که تنها انتخاب مسعود این بود که پشت من بشینه!

!!فکرنمی کنم که از قصد این کارو کرده باشن
مسعود اخمی کرد و به ناچار صندلی رو کمی عقب کشید و نشست.

سعید شروع کرد به چرت و پرت گفتن: راستی مسعود اون دختره چی شد؟!

مسعود خیلی خونسرد گفت: کدوم دختره؟!

- نمی دونم اسمش چی بود؟!مریم؟!مرضیه؟

- آهان، مریم و میگی؟!هیچی چی قرار بود بشه؟!رفت پی کارش

- ای بابا، توام که همه رو می پرونی میذاشتی یه ذره بگذره، یه حالی باهاش بکنی بعد!

بابک به سعید توپیدن

- ببند سعيدا!

یه بار دیگه چرت بگی همچین می زنمت بچسبی به دیوار باهات خمير نونوایی درست کنن.

سعید با خنده گفت:آه آه..چه خشن؟

یهو صدای زنگ گوشی یکی بلند شد.زیر چشمی نگاه کردم دیدم گوشی مسعود!
مسعود جواب داد:


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر