کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
#پارت77

ولی شما گفته بودیدکه....


نذاشت ادامه حرفمو بزنم برگشت سمتم
که گفت


من چه جوری به تو حالی کنم که دوست ندارم کسی روحرفم حرف بزنه


بروغذا بکش براخودت وبیا اینجا غذاتو بخور


چشمی گفتمو به سمت گاز رفتم براخودم غذا کشیدم.رفتم روبرویی بابا نشستم


چرا انقدر رفتارش باهام عوض شده اون موقع ها اصلا دوست نداش قیافمو ببینه



ولی الان...امیدورام همیشه اینجوری باشه



پس چرا نمیخوری


نه نه دارم میخورم



شاهین کجاس


بادوستاش رفته بیرون گفت شب برمیگرده



پس برا همین فرهاد انقدر کاراشو زود انجام میداد


دوستت براچی اومده بود


اومده بود ببینتم، بخاطر این دو روزه که نیومده بود نگرانم شده بود


بقیه ی غذا رو توی سکوت خوردیم

بابا از سر میز بلند شد گفت

من امروز خیلی خسته ام میرم میخوابم
هرکسی زنگ.زد یا اومد سراغ. بگو نیستش،

چشمی گفتمُ به سمت اتاقش رفت


منم میز رو جمع کردم.... بعد از اینکه ظرف هارو شستم به سمت پذیرایی رفتم



روی مبل نشستمُ تی وی رو روشن کردم



مشغول دیدن یه فیلم سینمایئ شدم


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت74 رمان پارادوکس تکونی خوردمو به خودم اومدم. هول گفتم : _ بله. ببخشید حواسم پرت شد. لبخند ارومی زد و گفت: _ کاری داشتید؟ بند کیفمو تو دستم فشار دادم و گفتم: _ برای کار اومدم. متعجب پرسید: _ کار؟ _ بله. پشت میزش نشست و بی تفاوت و بی توجه بهم درحالیکه…
#پارت76
رمان پارادوکس

پسره رو کرد به اون خانوم و گفت:
_ خانوم وحیدی، چک کنید ببینید درست گفتن یا نه.
اون خانوم که تازه فهمیدم فامیلیش وحیدیه دفتر تو دستشو چک کرد و با تعجب گفت:
_ اره. درست گفته.
لبخند رو لبم نشست و اعتماد به نفسم چند برابر شد. همین کافی بود بفهمم هرچند دانشگاه نرفتم ولی اطلاعاتم حتی از ادمایی که تو این کار هستن بیشتره. دوباره صدای پسره بلند شد:
_ از بین اینا راجب کدومشون اطلاعاتت بیشتره؟
دوباره نگاهی بهشون انداختمو گفتم:
_ هر کدوم که خواستید توضیح میدم.
یکی از کرم هارو به دستم داد و گفت:
_ راجب این هرچی میدونی بگو..
  بدون معطلی شروع کردم به توضیح دادن. این سوالا راحت از چیزی بود که تصورشو میکردم. تقریبا ده دقیقه داشتم توضیح میدادم که خانوم وحیدی دستشو اورد بالا.
_ کافیه عزیزم. عالی بود.
لبخند ارومی زدم و گفتم:
_ ممنونم.
سرشو به سمت اون پسر چرخوندی و گفت:
_ اقا توکلی،  فرم استخدام و به این خانوم بدید پر کنن. مطمئن بودم که خانوم جاوید شخص کار بلدی و معرفی میکنن.
اقای توکلی در جواب گفت:
_ نمیخواین صبر کنید مهندس شایگان بیان؟ یه وقت عصبانی نشن که بی اجازشون...
نزاشت که ادامه بده:
_ کاری که گفتمو بکن. اقای شایگان خودشون  به من گفتن اگه کسی اومد که کارش خوب بود استخدام کنم.
_ باشه. الان بهشون میدم.
بعد روشو سمت من کردو گفت:
_ بفرمایید اینجا.
@kdbanoiranii

#پارت77
رمان پارادوکس

کاغذیو جلوم گرفت و گفت :
_ این برگه رو پر کنید.
_ باشه.
از تو کیفم خودکارمو در اوردم مشغول پر کردن شدم. یه سری اطلاعات شخصی و ادرس محل زندگی. میزان تحصیلات خواست که بدون تردید نوشتم دیپلم. تموم که شد برگه رو بهش تحویل دادم. نگاهی  به برگه انداخت. یهو چشاش متعجب شد.  زل زد تو چشام و گفت:
_ مدرک تحصیلی دیپلم؟
سرد و یخی گفتم:
_ بله.
_ اما..
صدای وحیدی بلند شد:
_ چیزی شده اقای وکیلی؟
با پرویی نگاش میکردم. نگاه خیرمو که دید اخماشو کشید تو هم و گفت:
_ نه. ایشون استخدام شدن.
_ خوبه.
روشو چرخوند سمتمو گفت:
_عزیزم از فردا راس8 صبح اینجا باش.
اقای شایگان فعلا نیستن. وقتی بیان باهم اشناتون میکنم. حقوق مورد نظرتم ایشون اوکی میکنن
_ اقای شایگان کی هستن؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
_این شرکت مال ایشونه.
_ اهان. اگه کاری ندارید من با اجازتون برم.
_ نه کاری ندارم. فردا فراموش نکن.
_ بله حتما. خداحافظ.
و بی توجه به اخمای درهم وکیلی از در زدم بیرون. امیدوار بودم اینجا از پس همه چی بربیام.

@kadbanoiranii


#پارت78
رمان پارادوکس

سوار ماشین شدمو حرکت کردم. پروانه بهم گفت که برم دنبالش. با اینکه خیلی برام سخت بود که به اون محله برگردم اما چاره ای نبود. نمیخواستم ضعف به خودم راه بدم. تمام این سه سال و سعی کردم قوی باشم و نزارم هیچ چیزی اذیتم کنه. نزدیک اژانس بودم. قلبم محکم میکوبید و سعی میکردم قوی باشم. بعد پشت سر گزاشتن یه حس مزخرف بالاخره به اژانس رسیدمو زل زدم به ورودیش. اینجا همون جایی بود که باعث شد تمام رویاهام ویران بشه. دست از نگاه کردن برداشتم و گوشیمو از تو کیفم در اوردم. انگشتم شماره پروانه رو لمس کرد. به دو بوق نکشید که جواب داد:
_ جااااانم هانی.
در حالیکه از مدل حرف زدنش خندم گرفته بود گفتم:
_هانی و زهرمار. چقدر بگم اینجوری لوس حرف نزن.
بدون توجه به من گفت:
_ اوا ناناس؟ چرا انقدر خشنی؟ نمیگی روحیم خراب میشه؟ اونوقت تو جواب مامانجونمووو میدی؟
ریز شروع کردم به خندیدن و گفتم:
_ کم زبون بریز بچه. بیا بیرون دم در منتظرتم.
یهو جدی گفت:
_ عه؟ اومدی؟ وایسا الان میام.
و بعد بدون خداحافظی قطع کرد.
با خنده سرمو به حالت تاسف تکون دادمو منتظر شدم. هنوز یه دقیقه نشده بود که از در زد بیرون و تو ماشین. با جیغ گفت:
_ چطور مطوری جیگر؟
چپ چپ نگاش کردم که حالت ترسیده ای به خودش گرفت و گفت:
_ غلط

@kadbanoiranii
#پارت77


مهربان و اطمینان بخش میگه :


_میدونم...
طی همین جلسات متوجه علاقه و احساس مسئولیتت شدم واسه همین اینارو بهت گفتم...
تو باید پدر و مادرشو راضی کنی و نيلوفر رو از اینجا، از این شهر یا اصلا از این کشور دور کنید... بفرستیدش سفر، جایی که آب و هواش، براش مسموم نباشه...


نمیدونم امروز بار چندمه که از حرفای این پزشک تعجب می‌کنم.


_دکتر چه سفری؟!
نيلی شرایط سفر داره؟
پاهاش باید جراحی بشه
تا همین الانم چون شما گفتید دست نگه داشتیم و اقدام نکردیم.



و در دل میگم ( البته اینکه آقا مجتبی نتونسته پول عملو جور کنه و کمک مارو قبول نمیکنه بی تاثیر نیست)



_می دونم، هنوزم میگم وقتش نیست... نيلوفر اول باید حال روحیش خوب بشه و خودش تصمیم بگیره برای خوب شدن پاهاش، جراحی کنه... اونجوری اراده میکنه و پرقدرت مسیر درمانشو طی میکنه.... مگه خود تو نگفتی جراح مغز و اعصاب گفته باید تو این مسیر کم نیاره؟!
چون فقط عمل نیست، باید بعدش مرحله ی دشوار تره فیزیوتراپی و اقدامات بعد از عمل رو پشت سر بزاره،... تمام اینا نیرو میخاد... نيلوفر باید حال روحیش عالی باشه تا جسمشم در برابر سختی های این مسیر مقاوم بشه...


ساکت میشم چون حق با دکتره ولی نيلوفرو کجا میشه فرستاد با این وضع موجود؟!!

انگار که سوالمو از صورتم میخونه که میگه :


_با عمه و شوهرعمت صحبت کن، حرف های منو بهشون منتقل کن و با مشورت اونا یک جای مناسب براش در نظر بگیرید...


انگشت اشارشو بالا میگیره و با تکون دادنش ادامه میده :


_ به هیچ وجه...
براش زمان تعیین نکنید!!
ممکنه یک هفته طول بکشه
ممکنه یک ماه... یا حتی یکسال...
تا زمانی که خود نيلوفر بخواد و با حس و حال خوب برگرده پیشتون....
#پارت77




آرزو با خنده گفت: آه...آه... صدای شکمتم که دراومد!!

بیا بریم سلف یه چیزی بخوریم تا روده بزرگت کوچیکه رو نخورده!

من که از خدام بود، کوله ام و انداختم روی شونه ام و گفتم:بریم.

باهم دیگه وارد سلف شدیم.

آرزو رفت تا دوتا چایی و کیک بگیره بیاره بزنیم تو رگ.

منم رفتم رو یکی از میزا نشستم.

آرزو اومد و چایی و کیکم و گذاشت جلوم...

داشتم از خجالت شکمم درمیومدم که دوباره صدای مسعود رفت رو مخم:

- خدا بد نده خانوم شمس واقعا متاسفم.

و صدای خنده خودش و سعید

بلندشد

امیر و بابکم فقط نظاره گر بودن.

اینا دیگه از کجا پیداشون شد؟!

چرا مسعود چرت و پرت می گفت ؟!خداچی و بد نده؟! روانی! آه... یه

روز اومدیم خوش باشیم.

!کلافه نگاهم و از چایی داغ و کیک خوشمزه گرفتم و دوختم به جناب
خودشیفته !

با انگشتش داشت به لباس من اشاره می کرد.

اولش متوجه نشدم اما وقتی به لباسم نگاه انداختم،

به این پی بردم که مسعود واقعا خله!!

خب مگه چیه؟ ست مشکی زده بودم شیک و مجلسی پسره روانی زشت بی ریخت خودشیفته!

پشت چشمی براش نازک کردم و توهین آمیز گفتم:جناب ادیب، من اینجا خیار نمی بینم شما می بینید؟!

مسعود گنگ نگام کرد و گفت: چطور؟!

- آخه دیدم زیادی دارین نمک میریزین گفتم شاید خیار دیده باشین!

مسعود این بار کم نیاورد و خونسرد گفت:من نیازی به نمک ریختن ندارم،

همین جوریشم گوله نمكم!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر