کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29K videos
95 files
43.2K links
Download Telegram
#پارت511

با یه آوای زندگی بخش، اسمم رو به زبان جاری میکنه و من میترسم به عقب برگردم و جز یک خیال واهی چیزی نبینم!

اشکمو پس میزنم و با ترس و دودلی به سمت صدا برمیگردم و پشت سرمو نگاه میکنم که ............

خودشه...
هومانِ منه....!
چشمام تار میبینتش ولی مطمئنم که تصور و خیال نیست!
ناباورانه و با ظن اسمشو زمزمه میکنم...

با قدم های استوار و با صلابت به طرفم میاد و از اون ماشین مشکی رنگ فاصله میگیره...

تا به خودم بیام و ذهنم داده های دریافتی چشمم رو پردازش کنه، بین بازوهای هومان محبوس میشم و سرم روی سینه ی ستبرش فرود میاد...


عطرش مشامم رو پر میکنه و ذره ای تردید برام باقی نمیزاره...!
هومان اینجاست....
اومده دنبال من ... و حالا بار دیگه منو مهمون آغوشی کرده که عزای از دست دادن و دور شدن ازش رو گرفته بودم!

لبم به هیچ حرف و سخنی باز نمیشه و فقط اشکه که پیراهن سفید هومانو خیس میکنه...
هر قطره ای که روی گونم سرازیر میشه، ذوق و عشقم رو فریاد میزنه... فریادی مسکوت که فقط خودم می‌شنومش...


هومان نفسشو آسوده رها میکنه و کمی ازم فاصله میگیره.

چشمامو میکاوه و به نگاه اشک آلودم خیره میشه...
عجیب بی قرار به نظر میرسه...
مردمک هاش شفاف تر از هر زمانیه و قصد رسوخ به قلبمو داره...

اگر هومانو نمی‌شناختم، قطع به یقین میگفتم این برقی که تو نگاهشه، برق اشکه...! ولی هومان کجا و گریه کجا...؟!

#پارت512

لبهاش تکون میخوره و آهسته نجوا میکنه :

_ نمیزارم بری نیلوفر...
حق نداری بری گل یاس...



با حرصی محسوس، چشم روی بُهت نگاهم میبنده و  موهامو می بوسه ...

دستمو محکم میگیره و دنبال خودش به طرف ماشین میبره...

راننده درو برامون باز میکنه و من تازه حسام رو اون سمت ماشین، درحالی که دستشو به درِ شاگرد تکیه داده و با لبخند،  تماشامون میکنه، می بینم...
سری به احترام فرود میاره و پلک میزنه ...

همه چیز اونقد باور نکردنیه که چندین بار لبم رو میگزم تا مطمئن بشم خواب نیستم...



هومان منو سوار میکنه و خودشم کنارم جا میگیره و راننده بی معطلی درو میبنده و پشت رول میشینه ....

قبل از اینکه حرکت کنه، حسام کاملا پیاده میشه و با اشاره چیزی به هومان میفهمونه و هومان با سر تایید میکنه...

مثل افراد واله و شیدا، نامفهوم نگاهشون میکنم و چیزی متوجه نمیشم...


ماشین راه میفته...
هوا گرگ و میشه و خورشید قصد طلوع داره...

از شیشه ی دودی رنگ ،به حسام و لبخند معنادارش چشم میدوزم و نظاره گرِ دور شدن از هواپیمایی میشم که قرار بود منو به ایران برگردونه...

به راستی چه اتفاقی رخ داده؟!

نگاهم میچرخه و روی نیم رخ هومان ثابت می‌مونه...


سرم سنگین شده و انگار مغزم دیگه توان آنالیز و درک نداره و از این همه فشار به ستوه اومده...!
رفته رفته تصویر هومان، مقابل دیدگانم ناواضح میشه و دنیای اطراف به دَوَران میفته و آخرین چیزی که حس می کنم؛ حلقه شدن دست هومان دور شونه هامه....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت512




نگاهی به ساعت انداختم......

. وای خدا هشته!!هشت شب!!!ما ساعت هفت صبح از خونه زدیم بیرون

بعد ساعت هشت شب خونه ایم !

!خدا ازت نگذره آرزو...

ببین من و به چه روزی انداختی... پام خیلی درد می کنه!!

چیزی نگذشت که امیرو مسعود و آرزو وارد خونه شدن..

. امیرو مسعود بیچاره تمام خریدای آرزو و به دست گرفته بودن و زیرلب غر می زدن

!اگه جرئت دارین بلند بگید ببینید آرزو چی به روزتون میاره!!

آرزو روی مبل نشست و امیرو مسعودم پلاستیکای خرید و توی اتاق گذاشتن

و به هال برگشتن..

. مسعود روی یه مبل ولو شد و امیرم روی یه مبل دیگه!!

مسعود زیرلب می نالید:

- وای...خدا!!مردم از خستگی. آی. پام پام چقد درد می کنه..

نگاهی به من انداخت و اخم غلیظی روی پیشونیش نشست... ادامه داد:

- آی... کمرم... کمرم داره می شکنه!!خدا از بعضیا نگذره...

پشت چشمی براش نازک کردم و نالیدم:


@kadbanoiranii