#پارت511
با یه آوای زندگی بخش، اسمم رو به زبان جاری میکنه و من میترسم به عقب برگردم و جز یک خیال واهی چیزی نبینم!
اشکمو پس میزنم و با ترس و دودلی به سمت صدا برمیگردم و پشت سرمو نگاه میکنم که ............
خودشه...
هومانِ منه....!
چشمام تار میبینتش ولی مطمئنم که تصور و خیال نیست!
ناباورانه و با ظن اسمشو زمزمه میکنم...
با قدم های استوار و با صلابت به طرفم میاد و از اون ماشین مشکی رنگ فاصله میگیره...
تا به خودم بیام و ذهنم داده های دریافتی چشمم رو پردازش کنه، بین بازوهای هومان محبوس میشم و سرم روی سینه ی ستبرش فرود میاد...
عطرش مشامم رو پر میکنه و ذره ای تردید برام باقی نمیزاره...!
هومان اینجاست....
اومده دنبال من ... و حالا بار دیگه منو مهمون آغوشی کرده که عزای از دست دادن و دور شدن ازش رو گرفته بودم!
لبم به هیچ حرف و سخنی باز نمیشه و فقط اشکه که پیراهن سفید هومانو خیس میکنه...
هر قطره ای که روی گونم سرازیر میشه، ذوق و عشقم رو فریاد میزنه... فریادی مسکوت که فقط خودم میشنومش...
هومان نفسشو آسوده رها میکنه و کمی ازم فاصله میگیره.
چشمامو میکاوه و به نگاه اشک آلودم خیره میشه...
عجیب بی قرار به نظر میرسه...
مردمک هاش شفاف تر از هر زمانیه و قصد رسوخ به قلبمو داره...
اگر هومانو نمیشناختم، قطع به یقین میگفتم این برقی که تو نگاهشه، برق اشکه...! ولی هومان کجا و گریه کجا...؟!
#پارت512
لبهاش تکون میخوره و آهسته نجوا میکنه :
_ نمیزارم بری نیلوفر...
حق نداری بری گل یاس...
با حرصی محسوس، چشم روی بُهت نگاهم میبنده و موهامو می بوسه ...
دستمو محکم میگیره و دنبال خودش به طرف ماشین میبره...
راننده درو برامون باز میکنه و من تازه حسام رو اون سمت ماشین، درحالی که دستشو به درِ شاگرد تکیه داده و با لبخند، تماشامون میکنه، می بینم...
سری به احترام فرود میاره و پلک میزنه ...
همه چیز اونقد باور نکردنیه که چندین بار لبم رو میگزم تا مطمئن بشم خواب نیستم...
هومان منو سوار میکنه و خودشم کنارم جا میگیره و راننده بی معطلی درو میبنده و پشت رول میشینه ....
قبل از اینکه حرکت کنه، حسام کاملا پیاده میشه و با اشاره چیزی به هومان میفهمونه و هومان با سر تایید میکنه...
مثل افراد واله و شیدا، نامفهوم نگاهشون میکنم و چیزی متوجه نمیشم...
ماشین راه میفته...
هوا گرگ و میشه و خورشید قصد طلوع داره...
از شیشه ی دودی رنگ ،به حسام و لبخند معنادارش چشم میدوزم و نظاره گرِ دور شدن از هواپیمایی میشم که قرار بود منو به ایران برگردونه...
به راستی چه اتفاقی رخ داده؟!
نگاهم میچرخه و روی نیم رخ هومان ثابت میمونه...
سرم سنگین شده و انگار مغزم دیگه توان آنالیز و درک نداره و از این همه فشار به ستوه اومده...!
رفته رفته تصویر هومان، مقابل دیدگانم ناواضح میشه و دنیای اطراف به دَوَران میفته و آخرین چیزی که حس می کنم؛ حلقه شدن دست هومان دور شونه هامه....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
با یه آوای زندگی بخش، اسمم رو به زبان جاری میکنه و من میترسم به عقب برگردم و جز یک خیال واهی چیزی نبینم!
اشکمو پس میزنم و با ترس و دودلی به سمت صدا برمیگردم و پشت سرمو نگاه میکنم که ............
خودشه...
هومانِ منه....!
چشمام تار میبینتش ولی مطمئنم که تصور و خیال نیست!
ناباورانه و با ظن اسمشو زمزمه میکنم...
با قدم های استوار و با صلابت به طرفم میاد و از اون ماشین مشکی رنگ فاصله میگیره...
تا به خودم بیام و ذهنم داده های دریافتی چشمم رو پردازش کنه، بین بازوهای هومان محبوس میشم و سرم روی سینه ی ستبرش فرود میاد...
عطرش مشامم رو پر میکنه و ذره ای تردید برام باقی نمیزاره...!
هومان اینجاست....
اومده دنبال من ... و حالا بار دیگه منو مهمون آغوشی کرده که عزای از دست دادن و دور شدن ازش رو گرفته بودم!
لبم به هیچ حرف و سخنی باز نمیشه و فقط اشکه که پیراهن سفید هومانو خیس میکنه...
هر قطره ای که روی گونم سرازیر میشه، ذوق و عشقم رو فریاد میزنه... فریادی مسکوت که فقط خودم میشنومش...
هومان نفسشو آسوده رها میکنه و کمی ازم فاصله میگیره.
چشمامو میکاوه و به نگاه اشک آلودم خیره میشه...
عجیب بی قرار به نظر میرسه...
مردمک هاش شفاف تر از هر زمانیه و قصد رسوخ به قلبمو داره...
اگر هومانو نمیشناختم، قطع به یقین میگفتم این برقی که تو نگاهشه، برق اشکه...! ولی هومان کجا و گریه کجا...؟!
#پارت512
لبهاش تکون میخوره و آهسته نجوا میکنه :
_ نمیزارم بری نیلوفر...
حق نداری بری گل یاس...
با حرصی محسوس، چشم روی بُهت نگاهم میبنده و موهامو می بوسه ...
دستمو محکم میگیره و دنبال خودش به طرف ماشین میبره...
راننده درو برامون باز میکنه و من تازه حسام رو اون سمت ماشین، درحالی که دستشو به درِ شاگرد تکیه داده و با لبخند، تماشامون میکنه، می بینم...
سری به احترام فرود میاره و پلک میزنه ...
همه چیز اونقد باور نکردنیه که چندین بار لبم رو میگزم تا مطمئن بشم خواب نیستم...
هومان منو سوار میکنه و خودشم کنارم جا میگیره و راننده بی معطلی درو میبنده و پشت رول میشینه ....
قبل از اینکه حرکت کنه، حسام کاملا پیاده میشه و با اشاره چیزی به هومان میفهمونه و هومان با سر تایید میکنه...
مثل افراد واله و شیدا، نامفهوم نگاهشون میکنم و چیزی متوجه نمیشم...
ماشین راه میفته...
هوا گرگ و میشه و خورشید قصد طلوع داره...
از شیشه ی دودی رنگ ،به حسام و لبخند معنادارش چشم میدوزم و نظاره گرِ دور شدن از هواپیمایی میشم که قرار بود منو به ایران برگردونه...
به راستی چه اتفاقی رخ داده؟!
نگاهم میچرخه و روی نیم رخ هومان ثابت میمونه...
سرم سنگین شده و انگار مغزم دیگه توان آنالیز و درک نداره و از این همه فشار به ستوه اومده...!
رفته رفته تصویر هومان، مقابل دیدگانم ناواضح میشه و دنیای اطراف به دَوَران میفته و آخرین چیزی که حس می کنم؛ حلقه شدن دست هومان دور شونه هامه....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت511
بی حوصله وارد ویلا شدم...
به سمت هال رفتم و خودم و پرت کردم روی مبل...
وای خدا مردم از خستگی...وای پام پام چقد درد می کنه!!
از کوه که برگشتیم، چون گرسنه بودیم رفتیم رستوران و غذا خوردیم...
بعدم این آرزو دیوونه پاشو کرد تو یه کفش که من می خوام برم خرید!!
امیرم که زن ذلیل... گفت بریم!!
منو مسعودم که اونجا نقش بوق روایفا می کردیم...
خلاصه این زوج عاشق و زورگو برداشتن مارو بردن خرید!!
چشمتون روز بد نبینه! تمام پاساژا و صنایع دستی های شهرو متر کردیم!منو مسعود و امير هیچی نخریدیم ولی به جاش ارزو به اندازه یه خاور خرید کرد
!هی مارو می کشوند اینور بعد میبرد اون ور...
همه از دستش کلافه بودیم ولی مگه کسی جرات می کرد چیزی بهش بگه؟
!وای خدا مردم از درد...آی آی آی !!
پام چقدر درد می کنه. این دفعه دیگه واقعا درد می کنه.
..دروغ نمیگم به جونه خودم....انقد راه رفتم کف پام تاول زده..
@kadbanoiranii
بی حوصله وارد ویلا شدم...
به سمت هال رفتم و خودم و پرت کردم روی مبل...
وای خدا مردم از خستگی...وای پام پام چقد درد می کنه!!
از کوه که برگشتیم، چون گرسنه بودیم رفتیم رستوران و غذا خوردیم...
بعدم این آرزو دیوونه پاشو کرد تو یه کفش که من می خوام برم خرید!!
امیرم که زن ذلیل... گفت بریم!!
منو مسعودم که اونجا نقش بوق روایفا می کردیم...
خلاصه این زوج عاشق و زورگو برداشتن مارو بردن خرید!!
چشمتون روز بد نبینه! تمام پاساژا و صنایع دستی های شهرو متر کردیم!منو مسعود و امير هیچی نخریدیم ولی به جاش ارزو به اندازه یه خاور خرید کرد
!هی مارو می کشوند اینور بعد میبرد اون ور...
همه از دستش کلافه بودیم ولی مگه کسی جرات می کرد چیزی بهش بگه؟
!وای خدا مردم از درد...آی آی آی !!
پام چقدر درد می کنه. این دفعه دیگه واقعا درد می کنه.
..دروغ نمیگم به جونه خودم....انقد راه رفتم کف پام تاول زده..
@kadbanoiranii