کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.82K subscribers
23K photos
28.1K videos
95 files
42.2K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_چهل_نهم چیزی نگفتم مشغول دوختن شدم..خیلی دقت میکردم که اشتباهی نکنم...... بالاخره بعد از یه ساعت اماده شد نگاهی به مانتوی که دوخته بودم کردم خوب شده بود به سمتش برگشتم گفتم -تموم شد دست ازکارش کشید به سمتم اومد مانتو رو ازدستم گرفت بادقت شروع کرد…
#پارت_پنجاه


...
توی هال نشسته بودم مشغول تماشای فیلم بودم ...باصدای مادرش زود ازجام بلند شدم

-جانم

-مادر حاضر شو بریم دکتر؛ببینم چرا اینجوری شدی


نگران گفتم
-اگه علی بف..

-نترس امشب دیر وقت میاد خونه...

نگران نگاهش کردم

لبخندی زد

-نترس برو زودتر اماده شو

....

باصدای منشی به خودم اومدیم

-نوبت شماست

نفس عمیقی کشیدم به سمت اتاق دکتر رفتم


تقه ای به در زدم وهمراه مادر علی وارد اتاق شدم

تمام حالت های این چند وقتمو بهش گفتم

لبخندی زد گفت

-ازدواج کردی

نمیدونستم باید چی بگم..که مادر علی زودتر گفت

-بله خانوم دکتر..عروسمه

دکترلبخندی زد توی نسخه چیزی نوشت

برگه رو به سمتم گرفت گفت اینو ببر طبقه بالا ازمایش بده الان خودمم زنگ میزنم بهشون


میگم جواب ازمایش روتایه ساعت دیگه بهتون بده


نگران گفتم ازمایش برا چیه

لبخندی زد گفت

-نگران نباش..الان هم زود برو ازمایشتو بده

...
هرلحظه استرسم چند برابر میشد فقط دعا دعا میکردم چیزی که فکرمیکردم نباشه


مادرعلی دستمو گرفت گفت

-چراانقدر سردی;صورتتو نگاه رنگش مثل گج دیوارشده


-میترسم

-از چی


-ازمایشتون اماده است

باصدای دختری که پشت میزنشسنه بود زود ازجام بلند شدم ...برگه جواب ازمایشو ازش گرفتم وهمراه مادر علی به سمت مطب دکتررفتیم


...

خداروشکر کسی توی مطبش نبود تقه ای به در زدم وارد اتاقش شدم

بااسترس گفتم
-اینم جواب ازمایش

برگه ازمایشو ازم گرفت بازش کرد لبخندی زدم گفت

-پس درست حدس زدم ..مبارکه ...حامله ای

با گفتن کلمه حامله سرم گیج رفت چشمام بسته شد..


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت_پنجاه_یک

چشمامو که بازکردم مادر علی رو دیدم که با لبخند داشت گونمو نوازش میکرد

-بالاخره بهوش اومدی

تازه یادم افتاد که چرا بی هوش شده بودم زود از روی تخت بلند شدمو گفتم

-چیکار کنم اگه اون بفهمه من حامله ام منو میکشه

-مگه دستش خودشه...بلند شو زودتربریم خونه


....
روی تخت دراز کشیده بودیم...نمیدونستم باید چیکارکنم من خودمم تواین دنیااضافه ایم چه برسه به این بچه ای که توشکمه


چه رویاهای که نداشتم...فکرمیکردم موقعی که بفهمم حامله ام خوشبخترین ادم دنیاس....همیشه توی رویاهام فکرمیکردم چطوری این خبر به همسرم بدم

اما الان حس میکنم بدبخترین ادم دنیام...هرجورشده نمیزارم این بچه به دنیابیاد نمیخوام یکی بدبختراز خودم


به دنیا بیاد...حتما بفهمه حامله ام خوشحال میشه...دیگه ازهرلحاظی بدبختم کرد خیلی راحت ازخونه اش میندازتم بیرون

اخه کی منو بایه شناسنامه سفید یه بچه قبول میکنه...

با صدای تقه ای در به خودم اومدم

مادرش بود به سمتم اومد سینی سوپ رو روی میز بغل تخت گذاشت

-بیا مادر بخورجون بگیری

باغم گفتم

-چیزی ازگلوم پایین نمیره

-ازچی میترسی...بهت گفتم که ;من همه چی رو درست میکنم

-اخه چه جوری

-تودیگه به این کارا کار نداشته باش ...الان هم زودترسوپ تو بخور


-هیچی از گلوم پایین نمیره

-تو ازاین به بعد باید به فکر این بچه هم باشی اگه این جوری ادامه بدی خدای نکرده یه اتفاقی میفتاده


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت_پنجاه_دوم

-همون بهتر که بیفته...بچه ای که نه پدرش میخوادش نه مادرش همون بهتره که هیچ وقت به دنیا نیاد


مادرش لبخندی زد گفت

-یه روزی رو میبینم که داری برای به دنیا اومدنش لحظه شماری میکنی


لبخند غمگینی زدم...سرمو انداختم پایین

-بیا.زودتر بخور

ازاتاق رفت...منم مشغول خوردن سوپ شدم

.....
نگاهی به ساعت کردم ساعت یازده نیم بود امااون هنوز نیومده بود ...مادرش گفته بود که چیزی درمورد حاملگیم بهش نگم...



در اتاق که باز شد زود از جام بلند شدم
خودش بود ...

-چرانخوابیدی


-خوابم نمیبرد

به سمتم اومد فاصله امون فقط چند سانت بود نمیدونم چیشد که یهو نفس عمیقی کشیدم


از بوی تنش لذت بردم چشمامو بستمو ونفس عمیقی کشیدم

صداش توی گوشم پیچید

-حالت خوبع

سرمو بلند کروم و نگاهمو به علی دوختم که فقط چندسانت باهام فاصله داشت

توی دلم یه چیز وادارم میکردتا دوباره ریهامو ازعطرتنش پرننم اماخجالت میکشیدم

-نکنه باز بوی عرق میدم


بی اختیار گفتم

-نه..خیلی هم بوی خوبی میدی

تک خنده ای کرد به سمت تخت رفت ...دراز کشید پتوی روی خودش انداخت چشمامو بست گفت

-اون چراغ هم خاموش کن

به سمت چراغ رفتمو خاموشش کردم

چنددقیقه ای همونجا وایسادم...نمیدونستم باید چیکارمیکردم

اما دوست داشتم برم پیشش هی ریه هامو از بوش پرکنم



بالاخره نتونستم جلو خودمو بگیرم پیشش رفتم ....پتو روی خودم کشیدم چشماش یهو بازشد


انگار تعجب کرده بود
....

هر چقدر بوش میکردم سیر نمیشدم

-توچراانقدر منو بوی میکنی

-خیلی بوی خوبی میدی

خم شد وخودش هم خودشو بو کرد

کلافه گفت

-چه بویی خوبی میدم...من که چیزی حس نمیکنم...نصف شبی عقل از سرت پریده ....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_پنجاه_دوم -همون بهتر که بیفته...بچه ای که نه پدرش میخوادش نه مادرش همون بهتره که هیچ وقت به دنیا نیاد مادرش لبخندی زد گفت -یه روزی رو میبینم که داری برای به دنیا اومدنش لحظه شماری میکنی لبخند غمگینی زدم...سرمو انداختم پایین -بیا.زودتر بخور …
#پارت_پنجاه_سوم


دستشو روی پیشونیم گذاشت

-تب هم نداری

حرکتای که میکردم اصلا دست خودم نبود

چراامشب دیگه اون حس نفرت رو بهش نداشتم...چرا امشب به نظرم بهترین مرد دنیا بود...

دستمو به سمت صورت بردم مشغول نوازشش شدم

زود از جاش بلند شد گفت

-توامشب یه چیزیت میشه ها این کارا چیه میکنی

-مگه چیکار کردم

-چیکارنکردی...یه جورداری رفتارمیکنی انگار من زنم تو مردی

ازتشبیهش بلند بلند شروع به خندیدن کردم

عجیب امروز مهربون شده بود...بی اختیار پرسیدم

-تو دختر بیشتر دوست داری یا پسر

مشکوک نگاهم کرد گفت

-چطور

هول کردمو گفتم

-همینطوری پرسیدم؛اخه میگن مردا پسردوست دارن میخواستم ببینم راسته یانه

پوزخندی زد گفت

-اگه فکرمیکنی میتونی باحامله شدن اینجا بمونی سخت در اشتباهی...من حواسم هست... تونهایت تایه ماهه دیگه اینجایی

استرسم چندبرابر شد اگه میفهمد حامله حتما منو میکشت...

-چیه..نقشت شکست خورد...

-توچی فکرکردی..خیلی ازتو خوشش میاد که بخوام یکی مثل خودم داشته باشم....


..


......
یه هفته از اون روز میگذره امروز قرار بود مادرش بهش بگه ازصبح فقط بالا میاوردم...صد درصد بچه رو مینداخت...همون بهتر که به دنیا نیاد..
اما...نه ...دوست داشتم بیاد ...تمام کارهایی که دوست داشتم بامادر انجام بدم میتونم بااون انجامش بدم


روی تخت دراز کشیدم

دستمو روی شکم گذاشتم


تو دختری یا پسر؟ دلم می خواد دختر باشی و یه روز چیزایی رو که من الان حس می‌کنم حس کنی.


عموم میگه دختر به دنیا اومدن یه بدبختیه بزرگه!

و من اصلاً حرفش رو قبول ندارم. می دونم دنیای ما با دست مردا و برای مردا ساخته شده و زورگویی و استبداد تو وجودش ریشه‌های قدیمی داره.

تو قصه‌هایی که مردا برای توجیه کردن خودشون ساختن اولین موجود یه زن نیست، یه مرده به اسم آدم! بعدها سروکلهٔ حوا پیدا میشه


تا آدم رو از تنهایی دربیاره و براش دردسر درست کنه! تو نقاشیای دیوار کلیسا خدا یه پیرمرد ریش سفیده نه یه پیرزن موسفید! تموم قهرمانا هم مَردن!

از پرومته که آتیشو اختراع کرد تا ایکاروس که دلش می‌خواست پرواز کنه.

با تموم این حرفا زن بودن خیلی قشنگه. چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره.


آگه دختر به دنیا بیای باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی آگه خدایی وجود داشته باشه

میشه مثل یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ نقاشیش کرد!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_پنجاه_سوم دستشو روی پیشونیم گذاشت -تب هم نداری حرکتای که میکردم اصلا دست خودم نبود چراامشب دیگه اون حس نفرت رو بهش نداشتم...چرا امشب به نظرم بهترین مرد دنیا بود... دستمو به سمت صورت بردم مشغول نوازشش شدم زود از جاش بلند شد گفت -توامشب یه چیزیت…
#پارت_پنجاه_چهارم


مادرش گفته بود ازاتاق نیام بیرون...شال روی سرموتوی دستم بیشترفشرده ام


درب باضرب باز شد ازجام پریدم خودش بود چشماش قرمز قرمز بود


-مامانم داره چی میگه


زبونم بند اومده بود چیزی نمی تونستم بگم

بلندتر دادزد

-مامانم چی داره میگه

میخواست به سمتم بیاد که مادرش دستشو گرفت

-بهت چی گفتم علی گفتم...دستش بهش بخوره دیگه نه منو میبینی نه اینو


باعصبانیت گفت

-ازکجا معلوم بچه ای من ب..

هنوز حرفش تموم نشده بود که مادرش سیلی محکمی بهش زد

-من تورو اینطوری تربیت کردم... اره...که انقدر راحت به دیگران تهمت بزنیی..بادستش منو نشون داد....این دختر نزدیک یکی دوماهه توی خونته بدون اجازه تو جایی رفته ...هان...


اون بچه ای که الان توی شکمشه بچه ای تو هس....مرد باش...مثل بابات نامرد نباش...


-من اینو نمیخوام به سمتم اومد دستمو گرفت وبه سمت سالن رفتیم ....از چیزی که میترسیدم سرم اومد

در ورودی رو که باز کرد همین که خواست پرتم کنه خودمو به زمین انداختم پاهاشو گرفتم


التماس گونه گفتم

-تروخدا بامن همچین کاری نکن...پرتم نکن...من الان دیگه یه نفرنیستم...یه بچه تو شکممه....من الان بااین بچه چکارکنم



مادرش به سمتم اومد دستمو گرفت بلندم کرد

باعصبانیت گفت

-چرا بهش التماس میکنی ...چراانقدر ضعیفی تو ...

برگشت سمت علی گفت

-علی اگه عقدش نکنی ازتو به عنوان تجاوز گر شکایت میکنم


علی پوزخندی زد گفت

-خوبه مادرم میخواد ازم شکایت کنه...برید شکایت کنید ببینم به کجا میرسید


باگریه گفتم

-حداقل یه جارو پیدا کن برم سقطش کنم...فقط همینو ازت میخوام...دیگه نه چیزی ازت بعد از اون میخوام ومنو دیگه نمیبینه


-عطیه دختر تو میخوای چیکارکنی


-تنها راهی که دارم اینه...بچه ای که هیشکی نمیخوادش همون بهتر به دنیا نیاد


علی پوزخند صدا داری زد گفت

-این کارش همینه...فکرمیکرد من بفهمم حامله اس زودی عقدش...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_پنجاه_چهارم مادرش گفته بود ازاتاق نیام بیرون...شال روی سرموتوی دستم بیشترفشرده ام درب باضرب باز شد ازجام پریدم خودش بود چشماش قرمز قرمز بود -مامانم داره چی میگه زبونم بند اومده بود چیزی نمی تونستم بگم بلندتر دادزد -مامانم چی داره میگه میخواست…
#پارت_پنجاه_پنجم


علی پوزخن صدا داری زد گفت

-این کارش همینه...فکرمیکرد من بفهمم حامله اس زودی عقدش میکنم... الان که فهمیده از ابن خبرا نیست میگه بندازمش
من اَمثال تورو خوب میشناسم


مادرش به سمتش اومد گفت

-یه روزی بابات دستمو منو گرفت میخواست پرتم کنه از خونه بیرون چون فکرمیکرد بهش خیانت کردم...تمام مدتی که تو رو بارداربودم

کتکم میزد که تو رو سقط کنه اما من نمیذاشتم... شبی که دردم گرفت حتی بلند شد منو ببره بیمارستان خودم بااون حال زنگ زدم به خواهرم که بیاد منو ببره بیمارستان

اون پول بیمارستانمم حساب نکرد... ولی باهمه ای اینا باهرسختی بود ازت نگهداری کردم ..


موقعی که بابات ولمون کرد همه تو رو مقصر میدونستن همه فکرمیکردن تو نحسی اما من به همشون میگفتم


تو نحس نیستی...همه میگفتن اگه سقطش میکردی الان شوهرت پیشت بود..

ولی من باهمه ای اینا هیچ وقت از کارم پشیمون نشدم


همیشه خوشحال بودم که نگهت داشتم...ولی امروز پشیمونم کردی ...ای کاش همونه موقعه سقط میکردم الان هم شوهرم توی زندگیم بود هم اون دختر باپدر مادرش بود


مادرش به سمتم اومد بلندم کرد گفت

-ولی من نمیزارم این بچه رو سقط کنی...فکرهمه چیزشو کردم...براش به اسم عطیه و امیر شناسنامه میگیرم


امیر انقدر مرد هست که نزاره این دختر بی ابرو بشه

علی عصبی گفت

-یعنی چی به اسم امیر عطیه شناسنامه میگیری؛

-دیشب به امیر همه چی گفتم..اونم گفت اگه اون نامرد کارشو به گردن نگرفت حاضره عطیه رو به عقد خودش دربیاره


علی عصبی به سمتم اومد بازومو گرفت منو به سمت خوذش کشید گفت

-اونوخت شمافکر کردید منم به همین راحتی میزارم اینو به عقد امیر دربیارین

-توچی فکر کردی علی؛منم میزارم این بچه رو سقط کنید


-این بچه ای منه؛منم هرکاری دلم بخواد میتونم بکنم؛به کسی هم ربطی نداره

-به من ربط دارهِ...شده بمیرمم نمیزارم این بچه رو سقطش کنی...

مادرش به سمتمون اومد دستمو گرفت ...ومنو به سمت اتاق برد

وارد اتاق که شدیم در رو بست به سمتم برگشت

سیلی محکمی بهم زد..


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_پنجاه_پنجم علی پوزخن صدا داری زد گفت -این کارش همینه...فکرمیکرد من بفهمم حامله اس زودی عقدش میکنم... الان که فهمیده از ابن خبرا نیست میگه بندازمش من اَمثال تورو خوب میشناسم مادرش به سمتش اومد گفت -یه روزی بابات دستمو منو گرفت میخواست پرتم کنه از…
#پارت_پنجاه_ششم

-چطور میتونی انقدر راحت درباره کشتن بچه ات حرف بزنی؛منم شوهری داشتم که میگفت باید بچتو سقط کنی اما نذاشتم انوخت تو


-اسمت تو شناسنامه شوهرت بود خیالت راحت که کسی بهت ننگ هرزگی نمیزنه اما من چی شناسنامه ام سفیده


-بهت گفتم بهم اطمینان کنم

-اون منو نمیخواد...اون هیچ وقت بامنی که مادرم باعث خراب شدن زندگیش شده ازدواج نمیکنه....شماخیلی بزرگید که بامن اینجوری رفتار میکنی...همه مثل شما نیستن...


-دختر انقدر ضعیف نباش...همه دارن از ضعیف بودن سو استفاده میکنن



-شمافکر کردید من دوست انقدر صعیف باشم ....

-تو یه جورایی گذشته منی...ولی نمیخوام اینده ات مثل من باشه...


امیر و علی از بچگی باهم نمیساختن الان که اسم اونو اوردم مطمعنم هرجورشده عقد میکنه


-ولی من فکرنکنم...اون از منو این بچه متنفره

-هرچقدر هم که باشه...انقدر بی غیرت نیست که ولت کنه...قبلا از اینکه بفهمه حامله ای بهم گفت

میخواد برات یه خونه بگیره وبرات تو شرکتت بگیه کار بهت بده


-از عذاب وجدانشه...زندگیمو نابود کرد همه چیمو ازم گرفت...میخواد بااین کارا وجدانشو اروم کنه


-دستمو گرفت به سمت تخت برد منو نشون روی تخت به جای ک سیلی رو زده بود...نوازش کرد


-ببخش منو یه لحظه کنترلمو از دست دادم

حالا بگو ببینم دوست داری دختر باشه یا پسر

لبخندی زدمو گفتم

-دختر؛از بچگی دوست داشتم بچه ام دختر باشه...دوست دارم کارهای که دوست داشتم با مادرم انجام بدم بادخترم انجام بدم


-علی هم عاشق دختره...همیشه میگفت دلش میخواد 3تادختر داشته باشه


-اما اون از منو بچه ام متنفره

-هیس...نگو این حرفمو...یه روز پشیمون میشی از این حرفت


-نه ..ِنمیشم مطمعنم..اون یه دختر به اسم مهسا رو میخواد

مادرش با تعجب گفت

-تو مهسارو ازکجا میشناسی


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_پنجاه_ششم -چطور میتونی انقدر راحت درباره کشتن بچه ات حرف بزنی؛منم شوهری داشتم که میگفت باید بچتو سقط کنی اما نذاشتم انوخت تو -اسمت تو شناسنامه شوهرت بود خیالت راحت که کسی بهت ننگ هرزگی نمیزنه اما من چی شناسنامه ام سفیده -بهت گفتم بهم اطمینان کنم…
#پارت_پنجاه_هفتم

-چند بار جلوم تلفنی باهاش صحبت کرد

-اونا بینشون هیچی نیست

-هست ...شما که نمیدونید اونا چه جوری باهم حرف میزنن


-توعلی رو چند وقته میشناسی

-یکی دوماه

-ولی من بیست خورده ای سال که میشناسمش....من پسرمو از خودش بهترمیشناسم...باور کن تو اولین دختری هستی که وارد زندگیش شدی


-فکرنکنم...

لبخندی زد گفت
-خودت بعدا میفهمی

واز اتاق رفت بیرون

به ده دقیقه نکشیده بود که علی وارد اتاق شد

در اتاق که بست...استرس گرفتم بدون هیچ حرفی به سمتم اومد گفت

-خیلی زرنگی...منو بگو که فکرمیکردم تو یه دختر ساده ایی اما میبینم نه اشتباه کردم؛


باترس گفتم

-بخدا من خودمم نمیدونستم حامله ام مامانت منو برد دکتر


-امیر فکرکرده من میزارم اسم تو بره تو شناسنامه اش...شده تورو بااون بابچت بکشم نمیزارم همچین اتفاقی بیفته


یه لحظه ازش ترسیدم...بیشتر توی خودم فرو رفتم


-فکر میتونه اینجوری مامان رو به طرف خوش برگردونه....


-میخوای چیکار کنی...

انگشتسو تهدید وار جلو اورد گفت
این بچه تا فردا سقط میشه حتی شده جلو مامانم وایسم

از اتاق رفت بیرون

خودمم نمیدونستم باید چیکارکنم...میدونم اگه به دنیا بیاد باید تااخر عمرم فرار کنم از همه...میدونم علی نمیزاره این بچه به دنیا بیاد



اما منی که همیشه میگفتم هیچ وقت مثل مادرم نمیشم اما دارم میشم مثل مادری که ولم کرد..اما من نمیخوام مثل اون شم

تنها راهی که میتونم بچه امو حفظ کنم فراره

اره باید هرطور شده همین امشب فرار کنم


اما من که جایی رو ندارم...تنها جایی رو که دارم فقط خونه عمومه


علی هم اولین جایی که میگرده همدن جاست دستی به شکمم زدمو گفتم

-ولی من نمیزارم بلایی سرتو بیاد....

اما چیکار باید کنم ...شاید مادرش بتونه کمکم کنه


اره من فقط میتونم به مادرش اطمینان کنم بس ...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_پنجاه_هفتم -چند بار جلوم تلفنی باهاش صحبت کرد -اونا بینشون هیچی نیست -هست ...شما که نمیدونید اونا چه جوری باهم حرف میزنن -توعلی رو چند وقته میشناسی -یکی دوماه -ولی من بیست خورده ای سال که میشناسمش....من پسرمو از خودش بهترمیشناسم...باور کن تو اولین…
#پارت_پنجاه_هشتم


مادرش توی اشپزخونه مشغول اشپزی بود نفس عمیقی کشیدم وارد اشپزخونه شدم به سمتش رفتم


انگار متوجه ورود من شد برگشت سمتم بالبخند نگاهم کرد گفت


-جانم مادر

-من...من میخوام هرجورشده این بچه رو نگه دارم..علی چنددقیقه پیش اومد

تواتاقم گفت شده حتی روی شماهم وایمیسه اما این بچه رو سقط میکنه

اما من نمیخوام...میخوام کمکم کنید از اینجا فرار کنم..


مادرش باحالت نگرانی گفت

-فرار

-این تنها راهی هست که از بچه ام محافظت کنم


-کجا میخوای بری


-من تنهاجایی که دارم خونه عمومه که میدونم اولین جایی که بگرده همونجاس اما شما حتی یه جایی رودارید که من بتونم برم اونجام


-اگه بخوام جایی بفرستم باید حتما یکی اونجا باشه..

.بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت

-تو فقط میتونی بری پیش امیر؛فقط اونه که میتونی بری پیشش علی هم بهت شک نکنه


-یعنی چی


-نه نگران نباش..من بیشتر از هرکسی تو دنیا بهش اعتماد دارم ...اما تو فقط میتونی پیش اون باشی

-اخه من میخوام از دست اون فرار کنم انوخت برم پیش برادرش


-اما اون تنها کسیه که میتونی باخیال راحت از بچه ات مخافظت کنی..جز اون دیگه کسی نیست....انقدر به پسرم اطمینان دارم که میگم برو پیشش...امیر انقدر نامرد نیست که به یه دختر دست درازی کنه


-اما اون اکه بفهمه من کیم شاید بیشتر از علی ام اذیتم کنه

-امیر همه چی رو میدونه ...من از اون اول همه چی رو بهش گفتم...

امااونم مثل من فکر میکنه تو مقصر نیستی اصلا موضوع مادرت با تو جداست


سرمو انداختم پایین این زن زیادی مهربون بود

-مطمعنی که میخوای بری

-اره چون اگه بمونم دیگه بچه ای نمیمونه...باید همین امشب برم


-پس الان میرم بهش زنگ میزنم...


باشه ای گفتمو ازم جدا شد

من این مرد رو فقط یکبار دیده بودم یه مرد مثل علی عصبانی یادمه بدون اخم ندیده بودمش

میدونم که نباید برم پیشش اما این تنها راهی که دارم....





اما اینا برام مهم نیست الان دیگه این بچه مهمه...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت_پنجاه_هشتم مادرش توی اشپزخونه مشغول اشپزی بود نفس عمیقی کشیدم وارد اشپزخونه شدم به سمتش رفتم انگار متوجه ورود من شد برگشت سمتم بالبخند نگاهم کرد گفت -جانم مادر -من...من میخوام هرجورشده این بچه رو نگه دارم..علی چنددقیقه پیش اومد تواتاقم گفت شده…
#پارت_پنجاه_نهم

قراره ساعت 3نصف شب بیاد دنبالم .....میدونم که این اخرین بارمه که اینجام...دیگه هیچ وقت برنمیگردم



میدنستم این اخرین باریه که دارم میبینمش...اما باتمام بدیهاش میدونم که دلم براش تنگ میشه


برای کسی که هرچقدر میخواست اذیتم کرد...

انگار متوجه نگاه سنگینم شده بود

-چیه

نتونستم جلوی اشکامو بگیرم باگریه گفتم
-میتونم یه سوال ازت بپرسم

هوفی کشید ...کامل برگشت سمتم

-بگو

-هیچ وقت بهم هیچ حسی پیدا نکردی یاحداقل به این بچه


-فقط حس تنفرم نسبت بهت چند برابر شد


-چرا منو مقصر میدونی...مگه من باعث شد پدرت و مادرم باهم باشن...اگه تو منو مقصر میدونی پس منم باید تورو مقصر بدونم و ازت انتقام بگیرم


-خب بگیر چرانمیگیری کسی جلوتو گرفته

چیزی نگفتم

-فردا ساعت 10صبح میبرمت پیش یکی تا سقطش کنیم

-توخیلی بیرحمی..تو حتی به بچه ات هم رحم نمیکنی بعیده از مادری همچین پسری


-انقدر بچه بچه نکن اون الان یه لخته بیشتر نیست...الکی نمیخواد حس مادرانگیت گل کنه



بدون هیچ حرفی بلند شدمو به سمت اتاق رفتم ...هرچقدر ساعت به 3 نصف شب نزدیک میشد استرسم چند برابر میشد

نگاهی به تنها عکس کوچیک علی انداختم برش داشتم توی جیبم گذاشتم


.......

در اروم بازشد مادرش بود اروم وارد اتاق شد

-اماده ای مادر

-اره..ولی میترسم..اگه علی بفهمه منو میکشه


-از هیچی نترس حالا زودتر ببا که امیر جلوی در منتظرته


.....
نگاهی به خونه ای کردم..خونه ای که جز رنج چیزی باهام نشد

خودمو توی بغلش انداختمو گفتم

-الان منم دیگه مادر دارم خیلی خ به که هستی...


گفت

-منم الان یه دختر دیگه ای دارم که حاضرم بخاطرش جونممم بدم

بعد از چند دقیقه ازبغلش بیرون اومدم

-زودتر برو تا بیدار نشده

-خداحفظ

به سمت در خروجی روبه خیابون رفتم

کوچه پربود از ماشین های رنگارنگ با نور چراغی دستمو جلوی صورتم گرفت با خاموش شدن نور چراغ به طرف ماشین برگشتم


خودش بود

با ترس استرس به سمت ماشین رفتم..

روی صندلی جلو نشستم هموز در رو کامل نبسته بودم که ماشین به سرعت شروع به حرکت کرد

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG