4_5787294768652355965.pdf
24.8 MB
۱۸ فروردین ماه سالروز ترور #هویدا
📚فایل pdf کتاب نفیس و تاریخی:
« معمای هویدا »
نویسنده: « دکتر #عباس_میلانی »
ترجمه: « هوشنگ مهدوی »
ابوالهول ایرانی: «امیرعباس هویدا و معمای انقلاب ایران»
(به انگلیسی: The persian Sphinx: Amir Abbas Hovayda and The riddle of The Iranian Revoution) که در ایران به «معمای هویدا» معروف است، نام کتابی است از عباس میلانی که عبدالرضا (هوشنگ) مهدوی آن را به فارسی برگردانده است.
این کتاب در سال ۲۰۰۰ میلادی در واشینگتن چاپ شد و در سال ۱۳۸۰ به فارسی برگردان. چاپ دوم آن در ۵۰۰۰ نسخه توسط نشر پیکان و در قطع وزیری کوچک با جلد شومیز منتشر شده است.
همچنین این کتاب به زبان فارسی توسط نویسنده با نام «معمای هویدا» در سال ۱۳۸۱ در انتشارات آتیه چاپ شد و توسط رادیو آلمان به عنوان کتاب سال انتخاب شد.
کتاب، هرچند بصورت داستانگونه نوشته شده ولی شرح زندگی امیرعباس هویدا نخست وزیر با سابقه محمدرضا #پهلوی است و شرح حال وی از تولد تا لحظه مرگ.
پایگاه ایران دوستان مازندران
@jolgeshomali
📚فایل pdf کتاب نفیس و تاریخی:
« معمای هویدا »
نویسنده: « دکتر #عباس_میلانی »
ترجمه: « هوشنگ مهدوی »
ابوالهول ایرانی: «امیرعباس هویدا و معمای انقلاب ایران»
(به انگلیسی: The persian Sphinx: Amir Abbas Hovayda and The riddle of The Iranian Revoution) که در ایران به «معمای هویدا» معروف است، نام کتابی است از عباس میلانی که عبدالرضا (هوشنگ) مهدوی آن را به فارسی برگردانده است.
این کتاب در سال ۲۰۰۰ میلادی در واشینگتن چاپ شد و در سال ۱۳۸۰ به فارسی برگردان. چاپ دوم آن در ۵۰۰۰ نسخه توسط نشر پیکان و در قطع وزیری کوچک با جلد شومیز منتشر شده است.
همچنین این کتاب به زبان فارسی توسط نویسنده با نام «معمای هویدا» در سال ۱۳۸۱ در انتشارات آتیه چاپ شد و توسط رادیو آلمان به عنوان کتاب سال انتخاب شد.
کتاب، هرچند بصورت داستانگونه نوشته شده ولی شرح زندگی امیرعباس هویدا نخست وزیر با سابقه محمدرضا #پهلوی است و شرح حال وی از تولد تا لحظه مرگ.
پایگاه ایران دوستان مازندران
@jolgeshomali
روزی که #خلخالی نخست وزیر پهلوی #هویدا را به گریه انداخت....
ظهر بود ، از راهروی باریک زندان سر و صدای پاسداران و دو سه روحانی به گوش میرسید..
همه پشت در سلولی جمع شده بودند
هویدا در آن سلول بود ، پاسداران هنگامی که اسلحههای خود را در دست
جابجا میکردند ، سعی داشتند که از درون روزنه در به داخل نگاه کرده
و او را ببینند..
همه در مورد او صحبت کرده و ناسزا میگفتند ، ناگهان سکوتی بر قرار شد
خلخالی با سه محافظ و همراه وارد راهروی زندان شد..
با دست اشارهای کرد و گفت:
بیارینش..
ماموری کلید به دست جمعیت را کنار زد تا بتواند در را باز کند ، هویدا را بیرون آوردند ، فشار جمعیت نمیگذاشت که بتواند راه برود...
خلخالی با دست اشارهای کرد و گفت:
بذارید آقای نخست وزیر بیاید..
جمعیت کمی کنار رفت ، تا او توانست مقابل خلخالی قرار بگیرد
هویدا به خلخالی سلام کرد اما جوابی نشنید
خلخالی مانند دیگران به او خیره شده بود ، نگاهها بر روی صورتش سنگینی می کرد ، پاسداری دست بندی از جیب خود در آورد و میخواست به دستانش دست بند بزند...
خلخالی گفت: صبر کن اول باید بازدید بدنی بشود
آنگاه خطاب به هویدا حرفش را ادامه داد:
لباست را در بیاور آقای نخست وزیر
نکنه منتظری که نوکرت بیایند اینجا کمکت کنند..
هویدا خنده تمسخر آمیز آنها را قطع کرد:
آقای خلخالی تا به حال چند بار من رو بازدید بدنی کامل کردند آخرش همین دیروز بود..
خلخالی نگاهی به سر تا پای او انداخت:
برای امنیت این کار لازمه زود لباست را در بیاور ..
محسن آملی یکی از پاسدارها به طرف او رفت که با زور لباس او را از تنش خارج کند..
خلخالی از کار او ممانعت نمود:
بگذارید خودش لباس هآش را در خواهد آورد ، حرف آدم سرش میشود..
همه پاسدارها دور او حلقه زده و همچنان به او خیره شده بودند..
هویدا با حالت آشفتهای گفت :
آقای خلخالی بگذارید که من داخل سلولم
لباسهایم را در بیاورم ، یکی از برادرها هم میتوانند اونجا بازدید کنند..
خلخالی خندهای کرد:
شماها مگر همیشه زن و مردهای تان
لخت کنار استخر و دریا با هم نبودید
تمام تابستان لخت مثل کرم ها تو هم میشدین
حالا اینجا که زنی نیست برایت ناراحت کننده است.. زود باش وقت همه را نگیر..
هویدا دید که اگر این کار را نکند
پاسداران به زور لباس او را در خواهند آورد ، ناچارا با دستان لرزانش آرام آرام لباس خود را یکی بعد از دیگر از تن خارج کرد..
و هر بار به خلخالی نگاه میکرد
تا شاید با دستور او دیگر لازم به در آوردن بقیه لباسها نباشد..
سکوت کّل راهرو را فرا گرفته بود ،همه به او خیره شده بودند ، اشک در چشمان هویدا حلقه زد ، لباسهای خود را در آورده بود، فقط شورتی به پا داشت...
خلخالی با دست اشاره کرد که بایستی کاملاً عریان شود..
هویدا التماس کنان گفت:
آقای خلخالی نیازی به این کار نیست..
اما خلخالی به این کار اصرار ورزید..
هویدا تحمل آن همه حقارت را نداشت
با پشت دست اشک گوشه چشمش را پاک کرد و آرام کاملاً عریان شد..
او سعی میکرد که خودش را با هر دو دستش بپوشاند، همه منتظر بودند که خلخالی چیزی بگوید..
اما او برای تحقیر کردن هویدا سعی کرد
که او را بیشتر در همین وضعیت نگه بدارد..
پس از چند دقیقه خلخالی به او گفت:
حالا پشت کن و دستانت را بذار بر روی دیوار و پاهایت را هم باز کن..
هویدا دیگر ممانعت نکرد..
دستش را روی دیوار گذاشت و پایش را باز کرد
خلخالی به محافظش گفت: همه جای او را بگرد
هویدا سرش را مانند داستانش به دیوار چسباند و چشمهایش را بست تا کار آن پاسدار محافظ تمام شود ، اما این برای خلخالی کافی نبود..
وقتی که کار پاسدار تمام شد به هویدا گفت که در این وضعیت بماند تا او دستور پوشیدن لباس را بدهد..
همه در سکوتی به او خیره شده بودند.
سرانجام بعد از چند دقیقه به هویدا گفت
که میتواند لباش را بپوشد..
اما دیگر رمقی برای او نمانده بود
خلخالی هنگامی که میخواست راهرو را ترک کند به دیگران گفت :
این آقا هنوز فکر میکند که در کاخ نخست وزیری است ، منتظر است که مثل همیشه نوکرها برایش ویسکی بیارند و لباس امروزش را به تنش کنند...
یکی از میان جمعیت به طرف هویدا رفت و به او کمک کرد تا لباش را بپوشد...
از کانال تاریخ معاصر با اندکی ویرایش
پایگاه ایران دوستان مازندران
@jolgeshomali
ظهر بود ، از راهروی باریک زندان سر و صدای پاسداران و دو سه روحانی به گوش میرسید..
همه پشت در سلولی جمع شده بودند
هویدا در آن سلول بود ، پاسداران هنگامی که اسلحههای خود را در دست
جابجا میکردند ، سعی داشتند که از درون روزنه در به داخل نگاه کرده
و او را ببینند..
همه در مورد او صحبت کرده و ناسزا میگفتند ، ناگهان سکوتی بر قرار شد
خلخالی با سه محافظ و همراه وارد راهروی زندان شد..
با دست اشارهای کرد و گفت:
بیارینش..
ماموری کلید به دست جمعیت را کنار زد تا بتواند در را باز کند ، هویدا را بیرون آوردند ، فشار جمعیت نمیگذاشت که بتواند راه برود...
خلخالی با دست اشارهای کرد و گفت:
بذارید آقای نخست وزیر بیاید..
جمعیت کمی کنار رفت ، تا او توانست مقابل خلخالی قرار بگیرد
هویدا به خلخالی سلام کرد اما جوابی نشنید
خلخالی مانند دیگران به او خیره شده بود ، نگاهها بر روی صورتش سنگینی می کرد ، پاسداری دست بندی از جیب خود در آورد و میخواست به دستانش دست بند بزند...
خلخالی گفت: صبر کن اول باید بازدید بدنی بشود
آنگاه خطاب به هویدا حرفش را ادامه داد:
لباست را در بیاور آقای نخست وزیر
نکنه منتظری که نوکرت بیایند اینجا کمکت کنند..
هویدا خنده تمسخر آمیز آنها را قطع کرد:
آقای خلخالی تا به حال چند بار من رو بازدید بدنی کامل کردند آخرش همین دیروز بود..
خلخالی نگاهی به سر تا پای او انداخت:
برای امنیت این کار لازمه زود لباست را در بیاور ..
محسن آملی یکی از پاسدارها به طرف او رفت که با زور لباس او را از تنش خارج کند..
خلخالی از کار او ممانعت نمود:
بگذارید خودش لباس هآش را در خواهد آورد ، حرف آدم سرش میشود..
همه پاسدارها دور او حلقه زده و همچنان به او خیره شده بودند..
هویدا با حالت آشفتهای گفت :
آقای خلخالی بگذارید که من داخل سلولم
لباسهایم را در بیاورم ، یکی از برادرها هم میتوانند اونجا بازدید کنند..
خلخالی خندهای کرد:
شماها مگر همیشه زن و مردهای تان
لخت کنار استخر و دریا با هم نبودید
تمام تابستان لخت مثل کرم ها تو هم میشدین
حالا اینجا که زنی نیست برایت ناراحت کننده است.. زود باش وقت همه را نگیر..
هویدا دید که اگر این کار را نکند
پاسداران به زور لباس او را در خواهند آورد ، ناچارا با دستان لرزانش آرام آرام لباس خود را یکی بعد از دیگر از تن خارج کرد..
و هر بار به خلخالی نگاه میکرد
تا شاید با دستور او دیگر لازم به در آوردن بقیه لباسها نباشد..
سکوت کّل راهرو را فرا گرفته بود ،همه به او خیره شده بودند ، اشک در چشمان هویدا حلقه زد ، لباسهای خود را در آورده بود، فقط شورتی به پا داشت...
خلخالی با دست اشاره کرد که بایستی کاملاً عریان شود..
هویدا التماس کنان گفت:
آقای خلخالی نیازی به این کار نیست..
اما خلخالی به این کار اصرار ورزید..
هویدا تحمل آن همه حقارت را نداشت
با پشت دست اشک گوشه چشمش را پاک کرد و آرام کاملاً عریان شد..
او سعی میکرد که خودش را با هر دو دستش بپوشاند، همه منتظر بودند که خلخالی چیزی بگوید..
اما او برای تحقیر کردن هویدا سعی کرد
که او را بیشتر در همین وضعیت نگه بدارد..
پس از چند دقیقه خلخالی به او گفت:
حالا پشت کن و دستانت را بذار بر روی دیوار و پاهایت را هم باز کن..
هویدا دیگر ممانعت نکرد..
دستش را روی دیوار گذاشت و پایش را باز کرد
خلخالی به محافظش گفت: همه جای او را بگرد
هویدا سرش را مانند داستانش به دیوار چسباند و چشمهایش را بست تا کار آن پاسدار محافظ تمام شود ، اما این برای خلخالی کافی نبود..
وقتی که کار پاسدار تمام شد به هویدا گفت که در این وضعیت بماند تا او دستور پوشیدن لباس را بدهد..
همه در سکوتی به او خیره شده بودند.
سرانجام بعد از چند دقیقه به هویدا گفت
که میتواند لباش را بپوشد..
اما دیگر رمقی برای او نمانده بود
خلخالی هنگامی که میخواست راهرو را ترک کند به دیگران گفت :
این آقا هنوز فکر میکند که در کاخ نخست وزیری است ، منتظر است که مثل همیشه نوکرها برایش ویسکی بیارند و لباس امروزش را به تنش کنند...
یکی از میان جمعیت به طرف هویدا رفت و به او کمک کرد تا لباش را بپوشد...
از کانال تاریخ معاصر با اندکی ویرایش
پایگاه ایران دوستان مازندران
@jolgeshomali
🔴 به بهانه ۱۸ فروردین سالگرد اعدام هویدا
🔶 کانال سهندی ایرانمهر
🔸من به آقای خمینی گفتم که هویدا اسرار زیادی دارد. زمانی میشود که ما میگفتیم خاندان پهلوی فاسد بودند و روابط کثیفی داشتند، خب ما مخالف بودیم و میتوانستیم هر حرفی را بزنیم. اما نخستوزیری که ۱۴ سال مسئول بوده است میخواهد حرف بزند. باید بگذاریم حرفش را بزند. آقای خمینی پیشنهاد من را پذیرفت. به خلخالی گفت همان جور که فلانی میگوید عمل کنید."
🔶ابراهیم #یزدی، وزیر خارجه دولت موقت
🔸در یکی از آخرین جملاتی که هویدا در دادگاه می گوید، خواستار یافتن مهلتی برای نوشتن خاطرات دوران نخست وزیری اش شده بود و گفته بود: "من نمی گویم بی تقصیر بودم. کارهای مفیدی هم کردم. سبک سنگین بکنید. می خواهم تاریخ ۲۵ ساله ایران را بنویسم." وقتی این را به من گفت،گفتم بعد از این تاریخ نویس زیاد خواهد بود و سبک سنگین کردیم. جزای شما همان جزای مفسد فی الارض است...
"پس از اعدام من داخل زندان آمدم. افراد مسئول از جمله نراقی به من گفتند چه باید بکنیم؟ گفتم درباره چه چیزی و چه کسی صحبت می کنید؟ گفتند درباره هویدا. گفتم کار او تمام است. هویدایی دیگر در عالم وجود ندارد."
🔶خاطرات صادق #خلخالی
✔️هویدا:"من فقط هماهنگکننده بودم. من وقتی دانستم که در محکمه انقلابی اسلامی محاکمه میشوم خوشحال شدم و دانستم که در این محکمه عدالت هست. بنابراین سعی کردهام با شهامت و صداقت سخنم را بگویم. به همین جهت هم با جسارت میگویم که اینگونه که شما صحبت میکنید انگار، من پادشاه بودهام و پادشاه نخستوزیر. پادشاه طبق قانون اساسی، رئیس قوه مجریه بود و ما همه، حتی شاید شما هم، از او اطاعت میکردیم."
🔘عباس #میلانی، معمای هویدا
✔️شاه خبر کشته شدن هویدا را در زمانی که در باهاما اقامت داشت از رادیو شنیده بود. "وقتی به دیدارش رفتم چیزی نگفت اما آثار عذاب وجدان در چهره اش نمایان بود."
🔘هوشنگ #نهاوندی در کتاب آخرین روزها، انتشارات شرکت کتاب، لس آنجلس
🔸سالگرد اعدام امیر عباس #هویدا (۱۲۹۸ تهران - ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ تهران)
پایگاه ایران دوستان مازندران
@jolgeshomali
🔶 کانال سهندی ایرانمهر
🔸من به آقای خمینی گفتم که هویدا اسرار زیادی دارد. زمانی میشود که ما میگفتیم خاندان پهلوی فاسد بودند و روابط کثیفی داشتند، خب ما مخالف بودیم و میتوانستیم هر حرفی را بزنیم. اما نخستوزیری که ۱۴ سال مسئول بوده است میخواهد حرف بزند. باید بگذاریم حرفش را بزند. آقای خمینی پیشنهاد من را پذیرفت. به خلخالی گفت همان جور که فلانی میگوید عمل کنید."
🔶ابراهیم #یزدی، وزیر خارجه دولت موقت
🔸در یکی از آخرین جملاتی که هویدا در دادگاه می گوید، خواستار یافتن مهلتی برای نوشتن خاطرات دوران نخست وزیری اش شده بود و گفته بود: "من نمی گویم بی تقصیر بودم. کارهای مفیدی هم کردم. سبک سنگین بکنید. می خواهم تاریخ ۲۵ ساله ایران را بنویسم." وقتی این را به من گفت،گفتم بعد از این تاریخ نویس زیاد خواهد بود و سبک سنگین کردیم. جزای شما همان جزای مفسد فی الارض است...
"پس از اعدام من داخل زندان آمدم. افراد مسئول از جمله نراقی به من گفتند چه باید بکنیم؟ گفتم درباره چه چیزی و چه کسی صحبت می کنید؟ گفتند درباره هویدا. گفتم کار او تمام است. هویدایی دیگر در عالم وجود ندارد."
🔶خاطرات صادق #خلخالی
✔️هویدا:"من فقط هماهنگکننده بودم. من وقتی دانستم که در محکمه انقلابی اسلامی محاکمه میشوم خوشحال شدم و دانستم که در این محکمه عدالت هست. بنابراین سعی کردهام با شهامت و صداقت سخنم را بگویم. به همین جهت هم با جسارت میگویم که اینگونه که شما صحبت میکنید انگار، من پادشاه بودهام و پادشاه نخستوزیر. پادشاه طبق قانون اساسی، رئیس قوه مجریه بود و ما همه، حتی شاید شما هم، از او اطاعت میکردیم."
🔘عباس #میلانی، معمای هویدا
✔️شاه خبر کشته شدن هویدا را در زمانی که در باهاما اقامت داشت از رادیو شنیده بود. "وقتی به دیدارش رفتم چیزی نگفت اما آثار عذاب وجدان در چهره اش نمایان بود."
🔘هوشنگ #نهاوندی در کتاب آخرین روزها، انتشارات شرکت کتاب، لس آنجلس
🔸سالگرد اعدام امیر عباس #هویدا (۱۲۹۸ تهران - ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ تهران)
پایگاه ایران دوستان مازندران
@jolgeshomali