مَلَجا
1.12K subscribers
214 photos
53 videos
32 links
من ترکیب اسم و فامیلی خودم هستم.
گاهی می‌نویسم و رویایِ زیادی دارم.
راستی ملجا یعنی پناهگاه :)
؛
t.me/HidenChat_Bot?start=5237177875
Download Telegram
تا حالا به خودت فکر کردی؟
میدونم نکردی…
ولی من هر لحظه به خودم فکر میکنم.
به اینکه چقدر این خوده من صبوری کرده برام.
چه جاهایی قضاوت شده و دلش رو شکوندن اما سکوت کرده،بی منت پا به پای من اومده و من تو هر مسئله ای آروم کرده،تشویقم کرده،دعوام کرده،سرم داد کشیده ولی هیچوقت از من دست نکشیده.یه جاهایی مرهم دلم بوده…خود من میگه تو هرکاری کنی من عضو جدا نشدنی توام ! پس با من مهربون باش و دوستم داشته باش.من میگم یه وقتایی به خودت فکر کن و افتخار کن که باهات تا اینجای راه رو اومده.

#ملجا
#معصومه_الاملج
هر وقت که میرفتم دکتر برای چکاپ ارتودنسیم دکترم میگفت: مشکلی نداشتی جان؟
این حرفش خیلی به دلم می نشست.
خوبه که هر از چند گاهی از آدمای زندگیمون بپرسم مشکلی نداری جان؟
همه چی رو به راهه؟
میخوای باهم حلش کنیم؟

#ملجا
#معصومه_الاملج
ببخش که اونجور باید و شاید ازت مواظبت نکردم و به فکرت نبودم یه جاهایی باید خوشحالت میکردم اما نکردم و بهت ناراحتی، پریشونی دادم در واقع آگاه بودم اما کوتاهی منو ببخش.
من و تو دوتایی قرار به جاهای قشنگ برسیم پس امیدت رو از دست نده و تو این مسیر صبوری کن و هرگز دست از تلاش برندار.خدا بزرگه🤍🌱

•نامه ای به خودم💌
#ملجا
#معصومه_الاملج
میگه از حرفات فهمیدم چقدر دلت پاک و صافه
دقیقا مثل اسم و چهرت معصومی.
می خواستم بگم ولی تو نمیدونی پشت این ظاهر چقدر سختی و نا امیدی کشیدم،چه جاهایی ناراحت شدم ولی سکوت کردم.چقدر درجا زدم اما کوتاه نیومدم و از اصل خودم نگذشتم.من هیچوقت مثل بقیه بودن رو‌ نخواستم! آدمیزاد اصیل که باشه همیشه یک رنگ میمونه وجودش.

#ملجا
#معصومه_الاملج
مَلَجا
@itsmalaja | 🤎
تو رو میشه توصیف کرد؟
به نظرم نه !
تو ناجی منی، هر آدمی یه ناجی،یه فرشته ی نجات تو زندگیش داره که هیچ‌ جوره نمیتونه توصیفش کنه جز توی قلب و ذهنش.فقط خود اون آدم میدونه چقدر وجود یه شخص میتونه توی زندگیش طوفانی باشه.توام برای من همینی!
اومدی طوفان به پا کردی.
تو باعث شکوفه زدن گل های وجودمی
با تو من از پیله ای که درون خودم پیچیدم رها شدم و اوج گرفتم پرواز کردم …
تو برای همیشه ناجی من میمونی!

#ملجا
#معصومه_الاملج
واحد زمانیِ زندگیِ من؛
نفس کشیدن،
برحسب بودنْ در کنارِ تو.

#معصومه_الاملج
مَلَجا
داستان یک روز برفی با ژانر درام رو نوشتم. دوست دارم اول اینجا بذارم.
•داستانِ یک روز برفی•

زمستان عروسی برپا کرده بود. تا چشم کار می‌کرد همه جا سفید بود و مطلق.
رادیو از هوایِ مازندران می‌گفت و گویا روستای ما بیشترین بارش برف را داشته است. ای دخترکِ از شانس سوخته! نمی‌دانم چرا دیگر ذوقی نداشتم. قدیم‌ترها سر از پا نمی‌شناختم. سر و صدا و هیجانم همه را کلافه می‌کرد. اما وقتی کار قلب در میان باشد دیگر همه‌چیز برایت فرق می‌کند. زانوهایم را روی طاقچه‌ی آبشکه جمع کرده‌ام و به بیرون خیره شده‌ام. آهی از ته دل می‌کشم که ننه‌جان می‌گوید؛ مادر آه کشیدنت برای چیست؟ قبلاً که از دیدن این ریز سفیدک‌ها بیشتر ذوق می‌کردی. می‌گویم؛ ننه‌جان می‌بینی؟ لحظه‌ای نمی‌ایستد. دلم برای آن حیوان‌های طفلی می‌سوزد، اگر آذوقه برایشان کم بیاوریم چه؟ نکند سوز سرما آن‌ها را از پای در آورد! بخدا که من می‌میرم. ننه‌جان می‌گوید؛ زبانم را گاز بگیرم و این حرف را تکرار نکنم. خب باشد او که نمی‌داند بهانه‌ی دیگری هم در این روزهای برفی دارم. برف آنقدر زیاد است که عبور و مرور را سخت کرده، نکند بخاطر هوا دیگر برای خریدِ شیر و ماست نیاید! اگر اینطور باشد دلتنگی اَمانم را می‌بُرد که… هنوز نگاه پر مهر و گرم آن روزش را به یاد دارم. دیگر فهمیده بودیم یک چیزی‌مان است. نگاه محزون و ساکتش دلم را زیر و رو می‌کرد. همان روز بود که لب باز کرد و گفت: دختر ننه‌جان‌ ندیدن خیلی سخت است و بعد دستم را نوازش کرد. و آن نوازش تا مغز و استخوانم پیش رفت. ننه‌جان اگر بفهمد پسر مردم را چگونه خیره نگاه می‌کنم و تازه اجازه دادم دستم را نوازش کند قطعا گیسم را می‌بُرد! اما چه کنم، شیرین است و محزون. پسرک موهایش عین همین برف سفید است. یک‌بار به ننه‌جان گفتم؛ چرا انقدر موهایش در جوانی سفید است؟ گفت؛ ارثی است مادر جان چه می‌دانم. اما به چشم‌هایش که خیره می‌شوم چیز دیگری از خودش را می‌بینم. آخ که دو هفته است ندیدمش. کارهای خانه مجال این را نمی‌دهد برایش دلتنگی کنم. اما در تمام لحطاتم یادش در سرم است. بافتن شال گردن را رها می‌کنم و‌ برف آب شده را در سماور می‌ریزم. ننه‌جان زیر کرسی خواب است. و‌ من چایِ بعد خوابش را آماده می‌کنم. بلند می‌شوم به ایوان می‌روم تا ظرفی که در آن برف را آب می‌کردیم را دوباره پُر کنم که کنار گلدان یخ زده نامه‌ای را دیدم. الان است که قلبم از دهانم بپرد بیرون! نامه را باز می‌کنم و می‌خوانم؛ قربان تو ای برف! که بی‌صدا در قلب من می‌باری. ضربان قلبم بالا می‌رود و دستانم می‌لرزد. نمی‌دانم به حرفش فکر کنم یا اینکه چگونه این نامه را اینجا گذاشته است که هیچ ردپایی ازش در برف نمانده.

#معصومه_الاملج

۱۴۰۳/۳/۱
۲۲:۴۵