دانیشتووم بە دیار کراسە ڕەشەکەی دایکم بۆی هێناوم ئەگریم؛ کێ ئەیوت من ڕۆژێک بۆ تۆ ڕەشپۆش ئەبم؟
خواهرش بغلم کرده بود میگفت دیگه هیچکی نیست باهاش کلکل کنی بگی من ده روز از تو بزرگ ترم، دیگه عمر اون تموم شد، دیگه تو سالها ازش بزرگ تر میشی.
گفتن بری سر خاکش دلت آروم میگیره باورت میشه دیگه نیست، رفتم سر خاکت، تو اتاق خالیت نشستم، تو بغل مامانت زجه زدم پس چرا هنوز نمیتونم باور کنم دیگه نیستی؟
من دقت کردم موقع مصیبت چه صبر و تحمل بزرگی وجودمون رو دو دستی میچسبه که بعدها وقتی بهش فکر میکنیم، میمونیم از این همه جونسختی و تاب و تحمل.
راستش، اینکه الان باید برم وسایلامو مرتب کنم، فردا برم دانشگاه، بعد دانشگاه بیام برای امتحان بخونم و سعی کنم جوری کارامو انجام بدم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده؛ فکر کنم سخت ترین مرحلهی سوگواری باشه.
خواستم بگم من این مرحله رو بلد نیستم؛ یادم اومد که عزیزم تو مرحله اولشم بلد نبودی، مرگ عزیز ندیده بودی.
بعد چهارده پونزده ساعت خوابیدن بیدار شدم و تلاش میکنم خودم رو قانع کنم که زندگی ادامه داره و باید کنار همه دردا زندگی کرد.
بوسیدن سر ( پیشونی یا موها) خیلی قشنگه؛ این اواخر سرم زیاد بوسیده شده، کنارش یا بهم گفتن آروم باش من کنارتم، یا حسش کردم که آره میتونم آروم بگیرم چون اون کنارمه، حواسش بهم هست، منو میفهمه، بهم پناه میده، مراقبمه، مراقب.
کافیه چشماتو باز کنی و بخوای ببینی، تو تاریک ترین نقطههای زندگی یه در هست؛ یه در رو به نور، که شاید در مقایسه با غم و رنجی که میکشی، در مقایسه با تاریکیهات خیلی ناچیز باشه؛ ولی باور کن وقتی میبینیش قلبت آروم میگیره.
میخوام مثل یه دارایی با ارزش تو قلبم ازت محافظت کنم، به هیچکس در موردت نگم که تا همیشه فقط نگات کنم و یاد لبخندی بیوفتم که تو تاریک ترین شبم رو لبم آوردی. درِ رو به نورِ من!