ایران آزاد و آباد (مهدی نصیری)
53.4K subscribers
4.22K photos
2.06K videos
38 files
6.91K links
یادداشتهای مهدی نصیری پژوهشگر دین و فعال سیاسی و مقالات و مطالب انتخابی از دیگران.
از این که فرصت گفتگو و پاسخ به پیامهایتان را ندارم پوزش می خواهم.

پیام به مهدی نصیری
@mahdinasiri238

تماس برای آگهی
@Hmostafavy

حساب جدید اینستاگرام
@mahdi.n1342
Download Telegram
Forwarded from جوشِ دریا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔻بخشی از گزارش تلویزیون فرانسه

درباره تظاهرات سال ۱۳۵۷ را مشاهده می‌کنید
مصاحبه شونده دختر جوانیست که معتقد است الان وقت آن نیست که به مسائلی همچون حجاب و اختلافات ناشی از آن فکر کند
او فکر می‌کند که پس از پیروزی انقلاب، آزادی انتخاب و حق پوشش خواهد داشت...

#حجاب
#حجاب_اجباری
#حق_انتخاب
#نه_به_حجاب_اجباری

جوش دریا
Forwarded from جوشِ دریا
💢 در مراکز خرید؛ رستورانها و کافه‌ها؛ کنسرت‌ها، موزه‌ها و بوستانها؛ حضور در مدرسه و دانشگاه، ادارات دولتی و خصوصی؛ توی خیابون پشت چراغ قرمز و در ترافیک؛ هنگام استفاده از مترو، اتوبوس و تاکسی؛ هنگام بیماری و مراجعه به درمانگاه و بیمارستان و سر آخر وقتی مُردید و هنگام دفن و جهت نصب اعلامیه فوت و عکس متوفی بالای سنگ قبر، ایجاد دو قطبی و سلب حق پوششِ آزاد، بلامانع و البته از وظایف اکید ماموران خدوم آمر به معروف و ناهی از منکر است.
خیلی واضح: شما حق ندارید.

❗️اما زمان انتخابات، وقتی قرار شد به ما رأی بدید، هر چی پوشیدید، مهم نیست. جامعه نباید دوقطبی بشه، به ما رای بدید تا بعدا بهتون بگیم چی بپوشید.
این یعنی: ما خیلی خوبیم.

#پریشون

#حجاب_بان
#نه_به_حجاب_اجباری
#سخنگوی_شورای_نگهبان
#رأی_بی_رأی
جامعه

جوش‌ دریا
Forwarded from جوشِ دریا
آخرالزمان

نمی‌دانم تا حالا فیلم‌ آخرالزمانی و پاداتوپیایی دیده‌اید یا نه. من خیلی دیده‌ام. انواع و اقسامشان را؛ ولی هیچ کدام به ‌خوبی این فیلمی که توش زندگی می‌کنیم نیستند. همه‌ی آن فیلم‌ها و کتاب‌ها و قصه‌ها پُرند از صحنه‌های هولناک و ماجراهای حیرت‌آور و لحظات دهن‌پر‌کن به ضرورت داستان؛ هیچ کدام اما این‌طوری واقعی و چفت‌وبست‌دار و خلاقانه نیستند. من روزهاست که پذیرفته‌ام این را. این‌جا آخرالزمان است. پاداتوپیاست. سفینه و نابودی زمین و اسلحه‌های عجیب و غریب ندارد، اما چیزی دارد که محکم به آخرالزمان متصلش می‌کند؛ این‌که دهشتش با پوچی پیوند خورده. ابزورد است. تمام سکانس‌هایش ابزورد است. مثل همین چندساعتی که گذشت.

صبح که رسیدم دفتر، دم در دو تا از همکارها را دیدم، پریشان‌ و هراسیده. گفتند صنم را گرفته‌اند! چندبار پشت هم گفتند. در دنیای عادی این‌طور وقت‌ها ذهن آدم می‌رود سمت مواد مخدر و دزدی و قتل و تجاوز و جرائم اقتصادی و این داستان‌ها. یعنی خب انتظار داری پلیس برای این‌چیزها باشد دیگر. ولی در آخرالزمان پلیس کاری به این‌ها ندارد و برای تو واضح است که به خاطر حجاب گرفته‌اند. حتی نمی‌پرسی. می‌دانی.

صنم و جلال را با هم گرفته بودند. نزدیک شرکت در کوچه. صبح بارانی دوشنبه. در کوچه‌‌ هم را دیده بودند و داشتند می‌آمدند شرکت. لابد حسابی هم کیف می‌کرده‌اند که هوا بالاخره کمابیش تمیز شده. خوش‌خوشان می‌آمده‌اند. یک‌باره دو تا ون سفید بی‌اسم و رسم ایستاده‌ کنارشان. یکیشان را به‌زور برده‌اند این ون، آن کی را ون دیگر. دیگر خبری از آن ون‌های دورسبز گشت امنیت اخلاقی نیست. همه چیز قایمکی شده مبادا سروصدایی به‌پا شود. من حتی نمی‌دانستم هنوز این ون‌ها وجود دارند و هنوز قربانی می‌گیرند. صنم حتی کلاه داشته. بهانه‌شان حجاب بوده ولی مسئله‌شان حجاب نبوده. مهسا امینی هم حجاب داشت. ولع خشونت و عقده‌ی حقارت او را کشت. جلال خواسته اجازه ندهد صنم را ببرند، نتوانسته. همان اول یکی خوابانده‌اند در گوشش که چرا دست به نسوان می‌زنی، عینکش را شکسته‌اند و زخم به لبش انداخته‌اند، بعد هم با ناسزا و تحقیر ولش کرده‌اند. یکی از زن‌هایشان هم گفته: «موهاتو کوتاه کن ایکبیری!» صنم را اما برده بودند بدون اینکه اطلاعی بدهند. من که رسیدم جلال داشت پرس و جو می‌کرد.

نمی‌دانستیم کجاست. قضا‌قدری رفتیم سمت امنیت اخلاقی گیشا. در وزرا را تخته کرده‌اند انگار یا حداقل دیگر آدم‌هایی با حجاب اختیاری را نمی‌برند آن‌جا. دم امنیت اخلاقی شلوغ بود. منِ از همه‌جا بی‌خبر رفتم جایی که دری باز بود و چندتا زن نفرت‌انگیز چادری نشسته بودند. تا آمدم دهن باز کنم و از احوال صنم بپرسم، یکیشان که جلوی در نشسته بود گفت: «همه‌تون روانی و مریضین. باید بری اون‌ور!» من ماتِ ناسزاهای بی‌دلیلش بودم. گفتم: «خب من از کجا بدونم؟» باز داد زد: «گم شو بهت می‌گم بی‌شعور!»

شوخی و مبالغه نمی‌کنم. عیناً همین بود. طبیعتاً خیلی دوست داشتم ماجرا جور دیگری بود، مثلاً وارد می‌شدم یقه‌اش را می‌گرفتم و داد می‌زدم: زنیکه بگو ببینم همکار بی‌گناه ما رو کجا بردین؟ ولی این‌طوری نبود. محض امنیت صنم در مودبانه‌ترین حالت خودم بودم. جمله‌ام هنوز کامل نشده بود که زنک فریاد کشید و فحش داد. حقارت و حسادت و حرص توام از چهره‌اش می‌بارید. رفتم سمت درِ کناری که زنیکه مثلاً آدرس داده بود. کلی آدم جمع بودند آن‌جا. پلیسی که دم در بود درست جوابم را نداد. باز پرسیدم، داد زد:‌ «خانم بهت می‌گم برو اون‌ور. من خبر ندارم «متهم‌»ها رو وقتی «دستگیر» می‌کنن کجا می‌برن!» گفتم: «خب من از کی بپرسم؟» گفت: «صبر کن خودش بخواد زنگ می‌زنه.» لاجرم ایستادیم آن‌طرف‌تر و منتظر شدیم شاید خبری شود. بیشتر آدم‌ها آمده بودند پی ماشین و پارکینگ. کسی از دستگیری بقیه‌ی آن‌ها که بابت حجاب گرفته بودند اطلاع نداشت و پی‌شان نیامده بودند. شلوغی به دلیل جریمه‌ی ماشین و پارکینگ بود. مردم آمده بودند ببینند چه خاکی به سرشان کنند. برای بعضی سه بار پیامک بی‌حجابی آمده بود و باید ماشینشان را می‌خواباندند، اما پارکینگ‌های شهر دیگر جا نداشتند، ماشین بعضی‌ها را هم پلیس خوابانده بود بی‌آنکه پیامکی آمده باشد. بلبشویی بود. پلیس دمِ در هم از سربازکنی جواب می‌داد. داد می‌زد: «به من مربوط نیست!» یکی پرسید: «پس به کی مربوطه؟» پلیس باز داد زد که: «نمی‌دونم. صبر کن تا بالاخره یکی از این پارکینگا خالی بشه ببر اون‌جا.»

ادامه دارد

#نگارخلیلی
#نه_به_حجاب_اجباری
#زن_زندگی_آزادی

جوش دریا
Forwarded from جوشِ دریا
آخرالزمان _۲
بخش پایانی

یعنی یکی با پای خودش آمده بود ماشینش را یک هفته تسلیم کند و دست آخر هم چند میلیون پول زور پارکینگ را بدهد، باز هم نمی‌توانست، کسی پاسخگویش نبود و این‌ها همه بابت پارچه‌ای که محل ابهام بود زنی به سر داشته یا نداشته! این است که می‌گویم ابزورد و آخرالزمانی! ما نشسته‌ایم وسط ماجرا. عادت کرده‌ایم. گاهی فراموش می‌کنیم همه‌چیز چقدر، چقدر پوچ و احمقانه و خشونت‌بار‌ است. این‌که چند روز یکی را محض قدرت‌نمایی و پول‌زور ستاندن از کار و زندگی بیندازند، اما نه با بهانه‌ای درست و حساب‌شده! به بهانه‌ی یک تکه پارچه! همین‌قدر مضحک! بعد هم بگویند: «خودت باید زنگ بزنی پلیس بیان ماشینت رو با جرثقیل ببرن تو یه پارکینگی، بعد هم چند میلیون پول جرثقیل بدی!» خودت زنگ بزنی که ماشینِ سالم را ببندند به جرثقیل و ببرند پارکینگی که نامش توی لیست نیست! و همه‌ی این‌ها حتی حماقت‌های ایدئولوژیک هم نیستند!
می‌بینی عکس زن‌های بی‌حجاب در راهپیمایی حکومتی منتشر شده. بی‌حجاب یا با‌حجاب مهم نیست دیگر برایشان. دست‌آویزِ قدرت‌نمایی‌ و هراس‌اندازی و دزدی‌شان است. همین و بس.
صنم بالاخره زنگ زد و گفت همان‌جاست.

نیم‌ساعتی بعد اسمش را صدا زدند و ما رفتیم کارت ملی‌هایمان را تسلیم کردیم که «متهم» را ول کنند. کارت ملی گرفته‌اند به ضمانت این‌که فردا برود تعهد بدهد یا شاید دادرسی یا جریمه یا چیزی که نمی‌دانیم. گفت بجز او چند نفر دیگر هم در آن ون بوده‌اند. دوتاشان بچه‌‌های دبیرستانی که بابت کلاس کنکور از اسلام‌آباد آمده بودند. گریه می‌کرده‌اند و می‌گفته‌اند اگر باباشان بفهمد می‌کشدشان. هنوز متحیرم. تمام این خشونت و ترس فقط به خاطر پارچه‌ای. زن‌های آن‌جا توهین و تحقیرشان کرده بودند. دو تا نوجوان بی‌گناه را. یکیشان گفته: «چاه رو تمیز کردین واسه موش‌هایی که می‌خوان برن اون‌تو؟» حتی ابروهایشان را هم برنداشته بودند! این را می‌گویم نه چون ابرو برداشتن کار بدی‌ست، می‌گویم محض تاکید این‌که این‌ها حتی در قانون خودشان هم بی‌قانوند. سر صبح مثل لاتِ کوچه‌خلوت چندتا جوان بی‌پناه و بی‌دردسر را فله‌ای گرفته‌اند و برایشان اهمیتی نداشته که این‌ها چطور آدم‌هایی‌اند. حجاب دارند یا ندارند، آرایش دارند یا ندارند... اهمیتی نداشته برایشان. مثل آن ماشین‌ها که خیلی‌هاشان را به‌زور گرفته بودند. بدون این‌که اصلاً پیامکی آمده باشد. همه‌چیز همین‌طوری الکی.

وقتی گریه‌هایمان را کردیم و نشستیم توی اسنپ، راننده گفت: «خانوما بپوشین سرتون، من هفته‌ی پیش همین‌جا هشت میلیون پیاده شدم!» نمی‌توانم بگویم چه تحقیری‌ست این! نمی‌توانم حسم را شرح دهم از حقی که هم تو داری هم آن راننده‌ی بدبخت ولی هیچ‌کدام ندارید. این‌که دیگر نمی‌دانی چه باید بکنی و چه استراتژی‌ای پیش بگیری. این که لحظه‌ای حس می‌کنی آچمز شده‌ای و همه‌چیز تمام شده است...

دفتر که برگشتیم یکی از همکارهای مذهبی‌مان گفت: ببین این‌همه استرس کشیدین و توهین بهتون شد و تحقیر شدین. بهتر نیست خودخواهی‌تون رو کنار بذارین و حجابتون رو رعایت کنید که به خانواده و همکاراتون استرس وارد نشه؟

این‌طوری‌ست دیگر. انگار نه که امام سوم همین مذهب گفته: اگر دین ندارید، آزاده باشید. انگار نه که جلوی سپاه یزید ایستادگی کرده. انگار نه که همین‌ها هرسال برایش عزاداری می‌کنند چون جلوی ظلم ایستاده و مظلوم شهید شده. انگار هیچ‌چیز از این دین یاد نگرفته‌اند الا لچک و گردن خم کردن! انگار نه که چه ما حجاب داشته باشیم و چه نه، این مملکت به تاراج رفته. فقیریم. بیچاره‌ایم. هوا آلوده است. چند صباحی دیگر حتی آب نداریم. هرروز بدبخت‌تر از دیروزیم... انگار نه که وظیفه‌ی شرعی‌شان باید چیزی بیشتر از «نگران نکردن دیگران» باشد. این است آخرالزمان!

درباره‌ی این ماجرا توییت نوشته بودم. چندتا از دوستانم زنگ زدند و گفتند پاک کنم که دردسرم نشود. پاک کردم. ولی داستان این وطنِ پاداتوپیایی را باید نوشت. گرچه می‌ترسم، (معلوم است که می‌ترسم چون این‌ها حقیقتاً ترسناکند.) گرچه دیگر امیدی ندارم، ولی می‌نویسم چون این داستان نوشتنی‌ست. چون وظیفه‌‌ای بر گردنم و اندوهی بر قلبم سنگینی می‌کند. چون صنم‌ها نه به حال خودشان، که برای آن دو دانش‌آموز گریه می‌کنند. چون لب جلال‌ها زخمی‌ست و عینکشان شکسته. چون الهه‌ها و نیلوفر‌ها سال‌ها حبس گرفته‌اند. چون سپیده‌ها از بس بی‌گناهند باید بروند زندان. چون مهسا‌ها را کشته‌اند. آرمیتا‌ها را کشته‌اند. سارینا‌ها را کشته‌اند. چون محسن و مجیدرضا و محمدمهدی و محمدها را اعدام کرده‌اند. می‌نویسم چون حتی در آخرالزمان هم نمی‌خواهم بگذرم، نمی‌خواهم با شر یکی باشم. می‌نویسم که فراموش نکنم و گم نشوم. می‌نویسم علیه عادت. می‌نویسم که از یاد نبرم. می‌نویسم علیه فراموشی.

پایان

#نگارخلیلی
#نه_به_حجاب_اجباری
#زن_زندگی_آزادی

جوش دریا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سید مصطفی تاج‌زاده:
اگر یک دهم توانی که سر برخورد با بی‌حجابی گذاشته شد، در برخورد با فساد گذاشته بودند، فساد ریشه‌کن شده بود.
#نه_به_حجاب_اجباری
#نه_به_فسادفراگیر

@MostafaTajzadeh
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دیدگاه طاهره طالقانی، فرزند مرحوم آیة‌الله طالقانی و دبیرکل جامعه زنان انقلاب اسلامی، درباره حجاب اجباری و بیان علت امضای بیانیه ۲۱ نفره فعالان سیاسی زن در مخالفت با رویارویی حکومت با زنان در مسئله حجاب اجباری

#نه_به_حجاب_اجباری
#طاهره_طالقانی

@MostafaTajzadeh
📝📝« ننگ تکرار شونده‌ی خشونت به زنان با بهانه‌ی حجاب اجباری را پایان دهید! »

⬅️به بهانه‌ی دستانی که برای چندمین بار بر خواهرم بلند شد و دردی به جانم انداخت...


✏️ یک پلیس با مأموریت حجاب اجباری موسوم به طرح نور _ بخوانید تاریکی و سیاهی مطلق!_  برای نوبت چندم دختری از این سرزمین را کتک زده و با دشنام و وحشی‌گری او را بازداشت می‌کند!
  این قصه با که گویم و این غم کجا برم...

گیرم که آن فرد مجرم دشنام گو و عربده‌کش و کتک زننده را بازداشت نموده و مجازات کردید، با اعتماد آسیب دیده‌ و مخدوش شده‌ی مردمان نسبت به نیروی پلیس چه می‌کنید؟!
با دختران و پسرانی که ستم بر آن‌ها روا داشته شد و برخی سلامتی جسم و جان خود را از کف دادند، چه خواهید کرد؟!

و در این میان کدام ننگ برتر از این‌که برخی هنوز درپی برخورد پلیس آمریکا و فرانسه با معترضان هستند؟!

کدام فهم آشکارتر از این که حجاب اجباری نه مبنای دینی دارد و نه از مبنای سیاست‌ورزی اجتماعی برخوردار است؟

کدام فهم و ادراک انسانی از این روشن‌تر و منطقی‌تر که حق پوشش اختیاری از حقوق نخستین شهروندی است؟ و هم‌چنان که اجبار در بی‌حجابی مشمئز کننده و پلشت است، اجبار بر حجاب و پوشش نیز ستمی است زشت و آزادی‌ ستاننده؟!

چه مصیبت دیگری بر مردمان و خفت دیگری برای پلیسی که قرار بود نگاهبان امنیت و آرامش این مردم باشد، باید رخ بدهد که ننگ تکرار شونده‌ی ستم و خشونت به بهانه‌ی حجاب اجباری؛ این سرزمین را برای همیشه ترک گوید؟!

این چه طرحی است که نورش، سراسر تاریکی و سیاهی است به پلشتی ستاندن آزادی و اختیار از آدمی در زندگی؟

✏️زنهار ! اگر آن‌روز که #مهسا_امینی در بازداشتگاه پلیس جان باخت، برای همیشه ننگ حجاب اجباری به کناری نهاده می‌شد و این بیراهه‌ی تاریک معطوف به ستم به زباله‌دانی تاریخ سپرده می‌شد، حاشا که شاهد این ستم و خشونت تکرار شونده بودیم!

آی عربده کشان که در کسوت نگاهبانان امنیت جامعه، دختران و پسران این سرزمین را کتک می‌زنید و خود را مأمور و معذور می‌پندارید!
به خود آیید و از طریق ناصواب توبه کنید!
تا زمان دارید و عمرتان باقی است، از ستم بر خلق دوری گزینید و نام خویش را با انسانیت گره بزنید که فرصت آدم بودن و عشق ورزیدن به جهان و حرمت نهادن به خود و دیگران، بسیار کوتاه‌تر از آن است که گمان می‌کنیم...

آه اگر از پس امروز بود فردایی ...

✍️ فریبا نظری
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳




#نه_به_حجاب_اجباری
#حقوق_شهروندی
#حق_پوشش_اختیاری
#نیروی_انتظامی


https://t.me/Sociologyofsocialgroups