İmgeler
1.51K subscribers
880 photos
33 videos
1 file
32 links
آنچه از تمام زندگی باقی می‌ماند، خاطره و رویاست...
#آیینه
Download Telegram
Forwarded from التفات
برای آن‌چه که سزاوارش هستیم مقاومت می‌کنیم،
برای آن‌چه که از ما گرفتید مبارزه می‌کنیم.

> حسین رونقی
من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می‌بینم،
و ندایی که به من می‌گوید
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است.
#حمید_مصدق
Forwarded from گذشته*
تا کجا باید به ریشه‌ی مسائل برگشت؟
حالا ایران را بیشتر از همیشه می‌خواهم. سابق، یعنی در این ده بیست سال اخیر، دوستش داشتم. همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد، محبت من توأم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سر پا نگه‌داشته؛ از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم! همان کینه‌ای را که به خودم داشتم به وطنم هم داشتم.
چه اشتباهی! در حقیقت هیچکس نمی‌دانست در باطن ملت چه دارد می‌گذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است‌.
حالا حس دیگری دارم. دلم پیش مادری است که هر روز شهید می‌شود، هر روز به صلیب می‌کشندش و هر شب از درد فریاد می‌کشد.

روزها در راه
#شاهرخ_مسکوب
https://t.me/windypoplarsstars
Forwarded from Vannie
من زمانی حافظه خوبی داشتم. بعدا فهمیدم بخاطر تنهایی بود.
زندگی منتظر هیچکدوممون نمی‌مونه
دست، دل و زبانم دیگر به حرف نمی‌رود. انگار چیزی برای نوشتن، خواندن و اندیشیدن باقی نمانده. مرگ رخت سیاهش را بر شهر گسترده و مردمان لنگ لنگان با چهره‌های زنگ زده از غم برای زندگی در خیابان می‌میرند. این چه سوز و نوایی‌ست که از آسمان به گوش می‌رسد و این چه سکوتی‌ست که زمین به خود پیچیده؟ حرف‌ها دیگر قطرات خونِ مانا بر آسفالت خیابان نیستند؛ حرف‌ها در کنار مرگ همچون سرود طبیعت در مزار یک مرده هستند. سوگ، غم و خشم بر مزار نشسته و دارد دور می‌شود هنر، ادبیات، واژه‌ها و هر آنچه روزی دنیا را زیباتر می‌کرد.
دلم به کلمات نیست، دلم به رفتن، دلم به فراموش کردن، دلم به امید هم نیست.
اما دلم به جنگیدن و ادامه دادن است، تا همان آخر.
زندگی هزاران مرگ است و مرگ، یک مرگ؛
و ما در رقص مردیم...
ای تاریخ ما را به یاد داشته باش.
#هوشنگ_بادیه_نشین
مرا هزار هزار اندوه است، هزار هزار شکستگی و خسران...
یکی باید این زندگی را جمع کند
نزدیک ما شب بی‌دردی است، دوری کنیم.
کنار ما ریشه‌ بی‌شوری است، برکنیم.
و نلرزیم، پا در لجن نهیم،
مرداب را به تپش درآییم.
#سهراب_سپهری
روزهاست فکرم درگیر زیبایی این عکسه.
تاثیری که بی‌جواب موندن چیزی در من ایجاد میکنه اینقدر عمیقه که این اواخر جواب باد، چیزهای بی‌جواب، خش خش برگ‌ها و حتی زمزمه‌ی رهگذرها رو هم میدم که مبادا هیچ چیزی تو این جهان مثل من از بی‌جواب موندن حرفاش قلبش سنگین بشه غرق شه تو دریا.
‏ما در پناه بال که امروز می‌پریم؟
‏این راه‌ها، این راه‌ها
‏این راه‌ها اگر همه سنجیده در برابر ما
گسترده‌اند از آنِ کیستند؟ بگویید!
‏ما راه‌های که را راه می‌رویم؟
#رضا_براهنی
با من از بیراهه‌ها بگو و از رهگذرها. از روزی که رهگذر نبودیم و راه‌ها زیبا بود. خورشید ملایم می‌تابید و قطره‌های آخر روز بر گونه‌های تو نشسته بخار می‌شد. رهگذرها نگاهی زیبا و آسمانی آبی داشتند. با من از وقتی بگو که کوچه‌ها خیس خاطره‌های کوچک بود. حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن داشتیم. روزی که دست‌هایم هیجان زده و موهایت خوشحال بودند. باد میان انگشت‌هامان می‌وزید و دریا طوفانی نبود. بگو که در آن شهر ساحلی کوچک ما مطلقا ما بودیم و شب مانعی تاریک نبود. همان روزی را بخوان که آلوده‌ی دیوارهایمان نبود و من امید را با قهوه‌ی آن شب‌مان خوردم. گاهی نمی‌پرسم چرا، فقط به خود نگاه می‌کنم و چرایی همه چیز را می‌فهمم. و این چراها نیست که وجد مرا سرازیر سراشیبی حزن می‌کنند، این من و امید و روزی است که باور کردم نگاهم از دیوار واقعیت و نقص فراتر رفته است. بیا با من از ترانه‌هایی بگو که کسی نخواند و از خدایی که شنید، دید و نخواست. روزی دگر تابید و دریا دور شد، پروانه‌ها و ماهی‌ها رنگ باختند.