وقتی که شب فرو میافتاد
رحمت نثار من میشد
دروازههای محراب گشوده میشد به تمامی
و در تاریکی دستهای ما میدرخشید
آنگاه که به آرامی ما را در خود میگرفت
و به هنگام بیدار شدن دعا میکردم
خوش باش و شاد زی
و میدانستم دعای نابهنگامی است!
#آرسنی_تارکوفسکی
رحمت نثار من میشد
دروازههای محراب گشوده میشد به تمامی
و در تاریکی دستهای ما میدرخشید
آنگاه که به آرامی ما را در خود میگرفت
و به هنگام بیدار شدن دعا میکردم
خوش باش و شاد زی
و میدانستم دعای نابهنگامی است!
#آرسنی_تارکوفسکی
Forwarded from Vannie
ما گیریم " بیجا و مکانی و گمگشتگی و تنهایی و بیوطنی و سردی و سکوت و مه و غربت"؛ شما چی گیری؟
تنها یکبار
میتوانست
در آغوشش کشند
و میدانست -آنگاه-
چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست
به آغوش من پناه آرد.
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی...
و من او را
چون شاخهای که به زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم.
#بیژن_الهی
میتوانست
در آغوشش کشند
و میدانست -آنگاه-
چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست
به آغوش من پناه آرد.
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی...
و من او را
چون شاخهای که به زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم.
#بیژن_الهی
İmgeler
https://www.youtube.com/watch?v=Vt5LpLXub2w
چیزهایی که بعد از بیست و چهار سالگی شروع کردم به یاد گرفتن؛ یواش یواش، قدم به قدم...