در حالِ من گذشتهی من جاریست
مثل گذشته در گذشتهی من
یک جای مرده بر دریا
_حالِ همیشه_
که با همیشهاش تنهاست.
#یدالله_رویایی
مثل گذشته در گذشتهی من
یک جای مرده بر دریا
_حالِ همیشه_
که با همیشهاش تنهاست.
#یدالله_رویایی
سنگینم از سوال و از خواب
اینجا هوای ساده معما میشود
و واژهای برای بیداری پیدا نمیکنم.
#یدالله_رویایی
اینجا هوای ساده معما میشود
و واژهای برای بیداری پیدا نمیکنم.
#یدالله_رویایی
دیدم برای جامعهی آبها
نظم بزرگ آزادی است
آزادی است و عریانی
یک لحظه از زمین عادت،
یک لحظه از زمین عرف،
از جامعهی عدالت و قانون
عریان شدم.
در آبهای آزاد،
عریان شدم.
در آبهای عریان،
نظم بزرگ آزادی است.
#یدالله_رویایی
نظم بزرگ آزادی است
آزادی است و عریانی
یک لحظه از زمین عادت،
یک لحظه از زمین عرف،
از جامعهی عدالت و قانون
عریان شدم.
در آبهای آزاد،
عریان شدم.
در آبهای عریان،
نظم بزرگ آزادی است.
#یدالله_رویایی
روزی که مرگِ دیگر من میآید
تو با منِ دیگرت بیا
تا روی خیال من وقتی
بنشیند خشت
بنشانَد روی خود خیال تو
#یدالله_رویایی
تو با منِ دیگرت بیا
تا روی خیال من وقتی
بنشیند خشت
بنشانَد روی خود خیال تو
#یدالله_رویایی
در پشتِ سر نگاه من
از دور دست میآید
و در کنار راه توقف میکند
کنار راه، توقف
جایی برای نگاه من است.
#یدالله_رویایی
از دور دست میآید
و در کنار راه توقف میکند
کنار راه، توقف
جایی برای نگاه من است.
#یدالله_رویایی
من با زمین،
شریعت خود را
بستم
زیرا گمان روح تو را، دیریست
در خاک دیدهام
و خاک، از خطاب نگاه تو،
فریادی
دریایی دارد.
«برگرد، ای حکایت آب!
ای اعتماد روشن!
ای جانِ جان،
تصویر ناگهانی!
ای ناگهان!
یادآور ای یگانه زمین را
که بیپناهتر از ساکنانش
بر ساحل گرفتار کائنات
تنها نشسته، میگرید
یادآور ای یگانه، زمان را
_تاریخ آب را_
که بر جراحت پاروهای بردگان،
و زخم تازیانهی شاهان،
تنها نشسته میگرید.»
#یدالله_رویایی
شریعت خود را
بستم
زیرا گمان روح تو را، دیریست
در خاک دیدهام
و خاک، از خطاب نگاه تو،
فریادی
دریایی دارد.
«برگرد، ای حکایت آب!
ای اعتماد روشن!
ای جانِ جان،
تصویر ناگهانی!
ای ناگهان!
یادآور ای یگانه زمین را
که بیپناهتر از ساکنانش
بر ساحل گرفتار کائنات
تنها نشسته، میگرید
یادآور ای یگانه، زمان را
_تاریخ آب را_
که بر جراحت پاروهای بردگان،
و زخم تازیانهی شاهان،
تنها نشسته میگرید.»
#یدالله_رویایی