İmgeler
1.52K subscribers
877 photos
33 videos
1 file
32 links
آنچه از تمام زندگی باقی می‌ماند، خاطره و رویاست...
#آیینه
Download Telegram
خواب می‌بینم گردابی مرا در خود می‌بلعد.
دست و پا زدنم را می‌بینم
فریاد کشیدن و تسلیم شدنم را.
به یکباره جهان تاریک می‌شود
همه چیز آرام می‌گیرد
طوفان‌ها، گرداب‌ها و هیاهوی آنها.
اینبار نوبت تاریکی است که
جهان را در خود حل کند.
اما چیزی درونم نمرده.
چیزی شبیه به آخرین پرتوی نور مهتاب
چیزی شبیه به قطره‌های روشن آب
درخششی‌ کوچک
جوانه‌ای سبز
چیزی درونم مانده که دست تاریکی را نمیگیرد.
چیزی درونم زنده است که
می‌دانم از گرداب، از طوفان از تاریکی
همواره جان سالم به در برده.
چشمانم را باز میکنم
در تاریکی مطلق دراز کشیده‌ام
و ذهنم در اتاق تاریکی پرواز می‌کند
که نقطه به نقطه‌اش را حفظ است.
چیزی قلبم را می‌فشارد
و چشمانم از درد پر از اشک می‌شوند.
جرقه‌ی آتشی، نور شمعی، شعله‌ی کبریتی
چیزی درونم روشن است که تاریکی اتاق را
قابل درک می‌کند.
چیزی هنوز درونم زنده است.
#آیینه
تمام دار و ندارش را نوشت
آنچه می‌دانست
و آنچه نمیدانست را
کاغذ‌ها و کلمات را در آغوش گرفت
و به میان جهان برد
باد آمد
و تمام دار و ندارش را با خود برد
شد آنچه باید میشد!
#آیینه
اینجا هوا هنوز سرد است. در سرت می‌چرخد و پشت چشمانت را که به پرنده‌های تیره‌ی کوچ خیره شده‌اند، آهسته منجمد می‌کند. اینجا هوا هنوز با آتش رویا گرم می‌شود. جلوی ‌پنجره که می‌ایستی مه را می‌بینی، دست دراز کرده تا گونه‌هایت را نوازش کند. پیشانیت را به شیشه می‌چسبانی و می‌گذاری پنجره با عمق نفس‌های آبی‌ات گریه کند. باران بر پرنده‌ها، بر خاک و بر خانه می‌بارد. و زیر باران دفنِ مه، دفنِ عطر و دفنِ اندوه می‌شوی. برگ‌های یخ زده برآغوش کوچه آهسته جان می‌دهند. پرنده‌ها به آن سوی رویاهایت پرواز می‌کنند. پنجره‌ها می‌شکنند. تکه تکه در لحظه‌ها می‌شکنی، نگاهت یخ می‌زند و از کنار پنجره دل می‌کنی.
#آیینه
خیال وهم آلودی بعد از ظهرم را دربر گرفته. دستانش را بر گلویم گذاشته و پیشانی‌ام می‌سوزد. به کتاب‌های مقابلم خیره می‌شوم. چقدر زیاد هستند و چقدر کم خوانده‌ام. سنگینی هر کتاب نخوانده را بر تار‌های شکننده‌ی مغزم حس می‌کنم.
انسان‌های اطرافم شبیه مرده‌های زنده پراند از نگاه‌های خالی. حس میکنم میان این خیال بعدازظهری دارم خفه می‌شوم. نامرئی و خفه.
هوا بوی خستگی می‌دهد و من یاد داستان مسخ کافکا می‌افتم. من دارم به چه تبدیل می‌شوم؟ به مدادی شکسته‌ پهلوی تلی از کتاب یا به گوشه‌ی شکسته‌ی پنجره‌ای کهنه؟ دوست دارم گنجشک قهوه‌ای ساده‌ای باشم که الان از کنار پنجره پرواز کرد. یا سگی که بیخیال گرما میان چمن‌ها به خواب فرو رفته است.
نه من در میان این خیال وهم آلود تبدیل به ذرات گردی و غباری می‌شوم که آرام زیر پرتوی نوری که از پنجره می‌تابد بر میز می‌نشینند. من امروز دقیقا همین ثانیه‌ها در میانه‌ی این خیال وهم آلود تبدیل به هیچ می‌شوم.
#آیینه
زندگی از مقابلم می‌گذرد.
من از زندگی عقب می‌مانم.
روبه روی آیینه
اثر عبورِ بی‌رحم زندگی را
در تیرگی چشمانم
بر پیشانی‌ام
و میانِ لبخندم
می‌بینم.
و همچنان زندگی در جریان است
و من در آیینه
از زندگی جا می‌مانم...
#آیینه
در من چیزی آرام گرفته. به رنگ آبی و سبز که همانند دلبستگی جریان دارد در شب‌هایم نه همچون خون. و من نوسان ناملموس این جریان دنج سکون را بر پلک‌هایم و در انتهای مسیر نگریستن حس می‌کنم. همه چیز در بهت، من در بهت و نوک انگشتانم در حیرت آنچه دارد رخ می‌دهدند. و در من خواسته‌ای، حسی، رویایی آرام گرفته که چشم‌هایت در آن بر قاب پنجره و نیلوفر سفید بر قلبم حک شده‌اند. جهانی در تو کوچک می‌شود که فرای ذهن من بزرگ است و در تو چیزی آرام می‌گیرد که در من هنگام خفتن بر بازوی عطارد آرام گرفته بود.
#آیینه
میان رویا و واقعیت مرزی نمانده که دیگر تشخیصشان نمی‌دهم.
گاهی از میان واقعیت عبور می‌کنم و به رویا می‌رسم گاهی هم ناگهان به خودم می‌آیم و می‌فهمم همه‌ی اتفاقاتی که افتاده واقعیت بوده. نه خیال، نه حقیقت نه زندگی نه رویا هیچ مرزی نمانده...همه در هم محو‌اند.
در یکی از همان رویاهایی که واقعیت هم می‌تواند باشد، شناورم.
در جاده‌ای طولانی در حال رفتن به جایی هستم که نمی‌دانم کجاست. سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه داده‌ام، دستم را بیرون از پنجره در معرض نسیم بهاری گرفته‌ام و نور خورشید عصر را تماشا می‌کنم که میان انگشتانم در حال بازی است. نسیم موهای کوتاهم را بر صورتم می‌ریزد و من به درخت کنار جاده که سبز و بدون شکوفه است لبخند می‌زنم. جاده به سمت راست می‌پیچید و سبز‌تر می‌شود. سکوت و تنهایی همه‌ی طبیعت و همه‌ی وجود مرا گرفته است. هوا همان هوای معمولی نیست، چیزی در هوا می‌درخشد. عطر تابستان و خاک به مشام می‌رسد ولی دلم می‌خواهد این بهار تا به ابد ادامه داشته باشه. پلک می‌زنم تا تشخیص دهم که این آرامش رویا است یا واقعیت و با کمی ترس سعی می‌کنم نفس بکشم. اگر رویا باشد چه!؟ درخشش هوا با عطر تابستان به ریه‌هایم وارد می‌شود و ریه‌هایم به رنگ طلایی عصر می‌شوند. چشمانم را باز و بسته می‌کنم و تنهایی از چشمانم به بیرون سر می‌خورد، دست تنهاییِ درختان جاده را می‌گیرد و جاده طولانی‌تر می‌شود.
این رویا نیست، این واقعیت هم نیست. این منم که میانشان گم شده‌ام...
#آیینه
در من قدم‌های ناپایان
در من سری پنهان
در من سودایی
می‌روند، می‌روند، می‌روند...
#آیینه
شادی نایاب است
رود نفسمان در حزن
و رویای روحمان بر زمین جاری‌ست
کی از دست دادیم؟
#آیینه
آه ای آزادی گر دست می‌دادی
روشنای حیات
در قلب محزون‌مان
پیدا
آب‌های آزاد روح
بر سطحِ این بار روشن زندگی
جاری می‌شد.

آه ای آزادی
کاش دست می‌دادی.

#آیینه