İmgeler
1.45K subscribers
887 photos
33 videos
1 file
34 links
آنچه از تمام زندگی باقی می‌ماند، خاطره و رویاست...
#آیینه
Download Telegram
Forwarded from ناپیرو (ABAN)
رفتن‌ها و آمدن‌ها جزئی از زندگی است ما هم علی‌ایحال هیچ مساله‌ای با امروز بودن خلق‌اله و فردا نبود‌ شدن‌شان نداریم و اتفاقاً که چشم‌مان عادت کرده‌ به این قسم بامبول سوار کردن‌ها. در امتداد این at ease بودن هم علی‌القاعده قرار نیست خودمان را بابت چمدان بستن عده‌ای که با سلف اِستیم سوراخ‌شان زده‌اند زیر رفاقت و رابطه و ما، سرزش کنیم و پدرسوخته‌ای هم اگر پیدا شد خواست سرزنش‌مان کند دهانش را از طول قواره‌ی عرض یک شتر بالغ باز خواهیم کرد؛ یک عمر جان نکنده‌ایم شخصیت بسازیم که شمای نوعی بی‌شخصیت یا کم‌شخصیت یا بدشخصیت کنارمان احساس حقارت کنی بزنی زیرمان بروی پی یک مشت لندهور آویزان و بورینگ مثال خودت بعد بگویی تقصیر تو بود! تو کردی!
خودت کردی ابله؛ ما هرچه کردیم تلاش و تقلا بوده ولاغیر.
بر خاک حسرت‌هام گل می‌کارم. بابونه، نرگس و میخک می‌کارم. هر از گاهی قاصدک در میاد ولی اشکال نداره. همین که یه روزی اون خاک قراره با گل‌ها پوشیده بشه کافیه.
چون والا نه ما دیگه توان سر و کله زدن با افسوس و حسرت‌ها رو داریم نه زندگی اونقدر سالمه که هر چیزی رو مثل نقل و نبات بذاره کف دستمون.
هوا اینقدر سرده که احساس میکنم خورشید، این درخت‌های سبز و شکوفه‌ها همه بازی‌های زمستونه که داره ادای بهار رو درمیاره.
Forwarded from •نگاره
که زندگی بدون خیال، پشیزی نیرزد‌.
خاکستر بعضی چیزها هنوز هم داغه.
We don't see things as they are, we see them as we are.
#anaïs_min
پرنده‌ها هم پر گرفتند، رفتند.
‏سخت نگير! طبيعت‌شان همين‌ست.
#یاشار_کمال
دارم فکر می‌کنم دلم برای چی تنگ شده که متوجه از دست دادنش نبودم.
و بله یادم اومد: پروانه‌ها...
من گاهی با چشم‌های خودم هم غریبه‌ام.
ستارگان بی آسمانیم اینک ما
یکی خاک زیر پامان را از ما به یغما گرفته
دیگری آسمان بالا سرمان را
#رضا_براهنی
ما در سرزمینی آشنا شدیم که به طوفانی بودن مشهور بود.
امان از خواب‌ها، امان...
فرنگ، ۲ بهمن ۱۹۵۷
نلی، سلام
من آدم فراموش‌شده‌ای هستم. این را از پیش می‌دانستم.
کنار این اتاق زیر شیروانی در روشنایی یک شمع نشسته‌ام. کتاب‌شعرهای شاعر و نقاش انگلیسی روبروی من روی میز باز مانده، در میلتون می‌خوانیم: گلوی نازک او با شور الهام در جدال است.
گریه‌ام می‌گیرد.
می‌دانی، گفتگو از پرنده‌ای است که صدایش را در دشت موّاج گندم رها می‌کند. چنان از شور خواندن لبریز است که گلوی او تاب فوران صدا را ندارد. هروقت یاد این شعر می‌افتم گریه‌ام می‌گیرد. مثل اینکه تاریکی، صدای پیانو را فراموش کرد. من خودم را به یاد می‌آورم. دارم با او حرف می‌زنم.
تو در آن طرف دنیا هستی. من هم به زودی به همان طرف دنیا برمی‌گردم.

سهراب سپهری

هنوز در سفرم، صفحهٔ ۹۷
“The trouble with miracles is, they don't last long.”

Stargirl
#Jerry_Spinelli
این اواخر با فکر کردن به آینده، اون شجاعتی که باهاش تمام کارهایی که فکر نمی‌کردم بتونم انجام بدم رو انجام دادم، میره و قایم میشه تو لونه‌ی مورچه‌ها و مورچه‌ها با گندم اشتباهش می‌گیرن و میذارنش تو انبار تا بعدا بخورنش. و من می‌مونم با شجاعتی که سر خورده رفته تا غذای زمستون مورچه‌ها بشه و آینده‌ای که شبیه سیله برای لونه‌ی مورچه ها.
از پشت میز تحریرم که می‌چرخم سمت چپ، بین شب شرجی نور چراغ برقی که خیلی دورتر از منه برام چشمک میزنه از پشت پرده. نگاهم می‌کنه و با من راه میره. برمیگرده به من و منو برمی‌گردونه به خودم. یه نور زردی که بین انگشت اشاره و شستم جا میشه در فاصله‌ی زیادی از من کنار بیمارستان مثل کرم شب تاب پر میزنه و برام ابهامی رو میاره که شبیه درونمه و شبیه زندگیم. شبیه دنیای تاری که از بچگی میشناسم.
یادته میگفتم من برای کسی داستانمو تعریف نمی‌کنم؟ و تو می‌گفتی: اگه تعریف کنی راحت میشی. و من هیچ وقت تعریف نکردم، برای هیچکس حتی برای تو. تعریف نکردم چون مِهی که ابهام رو میاره مرزهای داستان رو هم میپوشونه، من رو هم می‌پوشونه، دنیا رو هم می‌پوشونه. اینقدر زیاد میشه که دست به دیوار حرکت می‌کنم و اینقدر کم میشه که می‌تونم گاهی از دور نور چراغ برقی رو ببینم که از بین تنهاییم میگذره و دستم‌و می‌گیره و زیر پلک‌هام تاب بازی می‌کنه.
گاهی نور چراغ برقی منو نجات میده که نمیدونه هر شب ساعت دوازده شب خاموشش می‌کنن.
شد شد، نشد میرم تو یه کتابفروشی کار می‌کنم.
Forwarded from ناپیرو (ABAN)
معلوم است که همه‌چیز با گذر زمان آسان‌تر می‌شود. حساسیت‌مان را به درد از دست می‌دهیم و خیال می‌کنیم همه‌چیز آسان‌تر شده.

> هرچه باداباد
سبزه مرا اگر نپذیرفت
ستاره اگر نخواستم
و زمین اگر آهن شد
من را در خودم چال کن
عزیزم
در خودم
خودم که مال خودمم
#رضا_براهنی