حافظهی خوب به معنی ذهنی خالی، بیدغدغه و بیاندیشه نیست. حافظهی خوب فقط ذهنیه که جزئیات چیزهایی که دوسشون داره یادش میمونه.
در کهنترین ورژن خودم یه خانم مصری پنجاه سالهام که از نیهای کنار رود نیل حصیر میبافه. پسرش تو جنگ مرده و دخترش با شوهرش از ممفیس رفتن. صبحها میره بازار تا سبدها رو بفروشه و عصرها کنار رود نیل با نیها درد دل میکنه. در کهن ترین ورژن خودم یه خانم مصریام که به تناسخ اعتقاد داره و میخواد بعد از مردن تبدیل به سنگ ریزه های رود نیل بشه.
Forwarded from Vannie
حالا شما همه اینا رو گفتی، قبول. ولی من هرگز نتونستم بفهمم کجای زندگی کیم.
ولی فهمیدم که من به تنهایی عادت کردم. درسته! میزنم، میشکنم، عصبانی میشم، بعد ناراحت میشم و غصه میخورم ولی در آخر در سکوت پناه میبرم به تنهاییم که تنها چیزیه که باهاش احساس امنیت میکنم. که تنها چیزیه که باعث میشه خودم باشم. که تنها چیزیه که از آدمها برام میمونه.
میگم: من خسته شدم از بزرگسالی.
میگه: چرا؟
میگم: نگا اونجا دوچرخه کرایه میدن و میتونیم سوار شیم. ولی ما داریم خسته و کوفته از کتابخونه برمیگردیم که حتی اگه خسته نبودیم هم وظایف و مسئولیتهای بزرگسالی نمیذاشت سوار شیم.
فقط میخنده، من هم میخندم بعد رد میشیم از کنار دوچرخهها تا به اتوبوس برسیم.
میگه: چرا؟
میگم: نگا اونجا دوچرخه کرایه میدن و میتونیم سوار شیم. ولی ما داریم خسته و کوفته از کتابخونه برمیگردیم که حتی اگه خسته نبودیم هم وظایف و مسئولیتهای بزرگسالی نمیذاشت سوار شیم.
فقط میخنده، من هم میخندم بعد رد میشیم از کنار دوچرخهها تا به اتوبوس برسیم.
Forwarded from Coffee, cookies and kisses
شما هرچی بیشتر به بطن قصه نزدیک شید، بیشتر حرف برای گفتن دارید اما راههای کمتری برای بیانشون پیدا میکنید چون دست خودتون رو-به هر دلیلی- با قوانین بازی بستید.
بعضی چیزها رو هم نمیتونم رها کنم، بعضی خاطرهها و بعضی لحظهها رو.
و در انسانیترین حالت ممکن فکر میکنم که این طبیعیه که نمیتونم رهاشون کنم، طبیعیه که رنج رها نکردن طاقت فرسا میشه و دردسرساز.
و میدونم، میدونم که باید رها کردن رو تمرین کنم.
و در انسانیترین حالت ممکن فکر میکنم که این طبیعیه که نمیتونم رهاشون کنم، طبیعیه که رنج رها نکردن طاقت فرسا میشه و دردسرساز.
و میدونم، میدونم که باید رها کردن رو تمرین کنم.
یادم میاد خیلی چیزها رو.
ذهنم خاطرات رو مثل نوار کاست، پشت سر هم از رادیوی قدیمیش پخش میکنه و وقتی تموم میشن من دوباره با ته خودکار بیک کاست رو میچرخونم و میچرخونم تا برسه به اول و دوباره پخشش میکنم. بارها و بارها.
من همهی جزئیات یادمه، همهی توقفها همهی اشتباهات رو.
من خاطراتم رو گوش میدم، مدام و پیوسته. و به ادامهی خویش فکر میکنم در حالی که دستم به گذشته آلودهست.
ذهنم خاطرات رو مثل نوار کاست، پشت سر هم از رادیوی قدیمیش پخش میکنه و وقتی تموم میشن من دوباره با ته خودکار بیک کاست رو میچرخونم و میچرخونم تا برسه به اول و دوباره پخشش میکنم. بارها و بارها.
من همهی جزئیات یادمه، همهی توقفها همهی اشتباهات رو.
من خاطراتم رو گوش میدم، مدام و پیوسته. و به ادامهی خویش فکر میکنم در حالی که دستم به گذشته آلودهست.
It's in the morning, for most of us. It's that time, those few seconds when we're coming out of sleep but we're not really awake yet. For those few seconds we're something more primitive than what we are about to become. We have just slept the sleep of our most distant ancestors, and something of them and their world still clings to us. For those few moments we are unformed, uncivilized. We are not the people we know as ourselves, but creatures more in tune with a tree than a keyboard. We are untitled, unnamed, natural, suspended between was and will be, the tadpole before the frog, the worm before the butterfly.
We are for a few brief moments, anything and everything we could be.
And then...and then -- ah -- we open our eyes and the day is before us and ... we become ourselves.
Stargirl
#Jerry_Spinelli
We are for a few brief moments, anything and everything we could be.
And then...and then -- ah -- we open our eyes and the day is before us and ... we become ourselves.
Stargirl
#Jerry_Spinelli