نشر هونار
271 subscribers
3.28K photos
173 videos
15 files
1.01K links
نشر هونار به شماره پروانه۱۰۱۹۵ فعال در حوزه كتاب‌های عمومی با تمرکز بر ادبیات ایران و جهان (شعر و داستان)
🌐 www.hoonaar.com
📧 info@hoonaar.com
📧 hoonaarpub@gmail.com

📞 02144489680
📲 09363913953

admin: @hoonaarpub
Instgrm: hoonaar.publication
Download Telegram
Forwarded from نشر هونار
#برشي_از_كتاب

میرزاخان شصت‌وپنج ساله بود که آمد قبرستان، بعد از ننه مرده بود. توی زنده بودنش نفهمیده بود که ننه مرده. ننه دایه‌اش بود یا جوری هم‌بازی که با هم بزرگ شده بودند. ننه، از بچگی آمده بود خانه میرزاخان و همانجا بزرگ شده بود و سه نسل از خانواده آنها را بزرگ کرده بود. ننه همه بچه‌ها و بزرگها بود.
میرزاخان، ننه برایش مثل خواهر یا دایه یا یک‌جور علاقه بود. میرزاخان از قبر
در آمده بود. موسوی روی یک قبر مانده بود و راهش را گم کرده بود. میرزاخان
بلند، طوری که بخواهد همه را بیدار کند گفت: «خوبه بالاخره یکی ساعت داره وگرنه خواب می‌موندم. »

#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود
#بهاءالدین_مرشدی
#داستان_ايراني
#نشر_هونار

@hoonaarpublication
#برشي_از_كتاب
#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود

شیدا صدایش را بلندتر می‌کند از دفعات قبل هم بلندتر می‌کند که: «این
صدایی که هم‌اکنون نمی‌شنوید به معنای خطر بوده و باید به پناهگاه بروید.»
ابراهیم خودش را روی زمین پرت می‌کند و داد می‌زند که: «سنگر بگیرید...»
شیدا هم مثلا سنگر می‌گیرد. صدایش را بلند کرده. طوری که توی سر و صدای
تیر و ترکش‌ها صدایش به ابراهیم برسد که: «دارن همینطوری بمب می‌ریزن
رو سرمون.»
ابراهیم فریاد می‌زند:
«سنگر بگیرید...»
شیدا سرش را توی دست می‌گیرد و اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شود که:
«یعنی تا کی می‌خواد
این وضعیت ادامه پیدا کند.»
و بعد رو می‌کند به ابراهیم که: «سفید شد. یعنی خطر برطرف شد.»
ابراهیم بلند می‌شود و دور اتاق چرخ می‌خورد و وسایل خانه را جابه جا می‌کند
که: «آژیر بکشید. آمبولانس داره می‌گذره. بی‌بو... بی‌بو...»
شیدا داد می‌زند که: «سفید شد.»
ابراهیم همانطور که همه خانه را زیر و رو می‌کند چشم‌هایش پر از اشک
می‌شود که: «آره سفید شد. کفنش که کردیم سفید شد.»
شیدا هم اشک حلقه می‌زند توی چشم‌هایش که: «سفید شد.»
ابراهیم می‌نشیند روی مبل. خودش را می‌اندازد روی مبل. سرش را هم توی
دستش می‌گیرد و موهایش را به هم می‌ریزد. بعد بلندبلند توی گریه‌هایش
میگوید که: «آره سفید شد. رنگ و روش برگشت شد عین گچ دیوار. هرچی خون داشت از توی تنش رفت.»
شیدا می‌نشیند کنار ابراهیم و دست می‌کند توی موهای ابراهیم که: «سفید
شد.»

داستان «تو می‌خوای جنگ راه بندازی» از کتاب
#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود
#بهاءالدین_مرشدی
#داستان_ايراني
#نشر_هونار

@hoonaarpublication
Forwarded from نشر هونار
#برشي_از_كتاب

اسماعیل با من هست. سکوت و‌ تاریکی، جاده‌ای که تنها ما در آن می‌رانیم. نزدیکی‌های خاش همیشه هوا سرد می‌شود. راه شب رادیو، روشن است اما با صدایی کم. ناگهان، صدای حرکت انگشت‌هایم بر سیم‌های سازم را می‌شنوم. قبل از اینکه مرا به گذشته‌هایم حواله دهد، رادیو را خاموش می‌کنم. راننده می‌گوید: چرا خاموشش کردی دبیر؟ می‌گویم: آقای رحیمی بیدار می‌شود. اسماعیل می‌گوید: من بیدارم. گذشته‌ات را خاموش نکن. سردم است و اسماعیل چه راست می‌گوید.

#ماه_خاکستری
#عبدالرضا_عابدیان
#داستان_کوتاه_ايرانی

۳ داستان کوتاه با پیرنگ موسیقیایی
"زندگی-ماه خاکستری-مرگ"

#نشر_هونار
#پخش_صدای_معاصر
#پخش_آثار
#پخش_پيام_امروز
#فروشگاه_باسمه
#شهرکتاب_آنلاین
#سی_بوک
#طاقچه
@hoonaarpublication
Forwarded from نشر هونار
#برشي_از_كتاب

..ديگر كسي داستان‌هايي را كه قهرمان دارند نمي‌خواند. دنيا عوض شده، كسي از اين داستان‌ها لذت نمي‌برد. كتاب فردوسي فراموش شده اما داستان‌هايي كه در شاهنامه هست هنوز فراموش نشده.
آن‌ها زنده‌اند. قهرمانان تك‌تك آن‌ها با عوض كردن لباس‌هايشان در ميان ما زندگي مي‌كنند.


#چاپ_ششم
#زني_با_موهاي_قرمز
#اورهان_پاموك
#رويا_پورمناف
#نشر_هونار

@hoonaarpublication
Forwarded from نشر هونار
#برشي_از_كتاب
#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود

شیدا صدایش را بلندتر می‌کند از دفعات قبل هم بلندتر می‌کند که: «این
صدایی که هم‌اکنون نمی‌شنوید به معنای خطر بوده و باید به پناهگاه بروید.»
ابراهیم خودش را روی زمین پرت می‌کند و داد می‌زند که: «سنگر بگیرید...»
شیدا هم مثلا سنگر می‌گیرد. صدایش را بلند کرده. طوری که توی سر و صدای
تیر و ترکش‌ها صدایش به ابراهیم برسد که: «دارن همینطوری بمب می‌ریزن
رو سرمون.»
ابراهیم فریاد می‌زند:
«سنگر بگیرید...»
شیدا سرش را توی دست می‌گیرد و اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شود که:
«یعنی تا کی می‌خواد
این وضعیت ادامه پیدا کند.»
و بعد رو می‌کند به ابراهیم که: «سفید شد. یعنی خطر برطرف شد.»
ابراهیم بلند می‌شود و دور اتاق چرخ می‌خورد و وسایل خانه را جابه جا می‌کند
که: «آژیر بکشید. آمبولانس داره می‌گذره. بی‌بو... بی‌بو...»
شیدا داد می‌زند که: «سفید شد.»
ابراهیم همانطور که همه خانه را زیر و رو می‌کند چشم‌هایش پر از اشک
می‌شود که: «آره سفید شد. کفنش که کردیم سفید شد.»
شیدا هم اشک حلقه می‌زند توی چشم‌هایش که: «سفید شد.»
ابراهیم می‌نشیند روی مبل. خودش را می‌اندازد روی مبل. سرش را هم توی
دستش می‌گیرد و موهایش را به هم می‌ریزد. بعد بلندبلند توی گریه‌هایش
میگوید که: «آره سفید شد. رنگ و روش برگشت شد عین گچ دیوار. هرچی خون داشت از توی تنش رفت.»
شیدا می‌نشیند کنار ابراهیم و دست می‌کند توی موهای ابراهیم که: «سفید
شد.»

داستان «تو می‌خوای جنگ راه بندازی» از کتاب
#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود
#بهاءالدین_مرشدی
#داستان_ايراني
#نشر_هونار

@hoonaarpublication
نشر هونار
#در_کوران_زمستان جدیدترین رمان #ایزابل_آلنده ۲۰۱۷ ترجمه #لادن_کزازی #نشر_هونار چاپ اول ١٣٩٧ داستانی از سه شخصیت کاملاً متمایز که درخلال روایتی مسحورکننده به یکدیگر می‌پیوندند. ‌‏@hoonaarpublication
#برشي_از_كتاب

#در_کوران_زمستان
#ایزابل_آلنده

در روزهای پایانی زندگی ِ مادرش، لوسیا فهمید مرگ پایان نیست؛ عدم حضور
زندگی نیست؛ بلکه موجی‌ست قدرتمند از آب پاک و درخشان که او را با خود به بُعد دیگری از جهان می‌برد. لنا رشته‌های وابستگی‌اش به زمین را رها و
خود را به دست آن موج سپرده بود؛ بدون هیچ قیدوبند و سنگینیِ جاذبه ای؛ سبک و ثاقب چون ماهی در جریان آب.
لوسیا نیز دیگر با سرنوشت نجنگید و به آرامش رسید. کنار مادرش نشست و با نفس‌های آرام و آزادانه وجود خود را سرشار از آرامشی عظیم کرد. میلی به همراهی در او بیدار شد. دوست داشت خود را رها کند تا همراه مادرش در این اقیانوس ناپدید گردد. برای اولین بار در زندگی، روحش را چون نوری تابان در درون خود احساس کرد؛
نوری که به او قوت قلب می‌داد؛ نوری ابدی که نیازهای این دنیا نمی‌توانست آن را تحت الشعاع قرار دهد. درست در اعماق وجودش، آرامشی مطلق یافته بود. برای آرام ساختن هیاهوی این دنیا کاری جز صبر کردن از او برنمی‌آمد.
متوجه شد مادرش نیز این گونه قرابت با مرگ را تجربه می‌کند و همین باعث
شد ترسی که او را فراگرفته بود رخت بربندد.

#در_کوران_زمستان
جدیدترین رمان #ایزابل_آلنده ۲۰۱۷
ترجمه #لادن_کزازی
#نشر_هونار
چاپ اول ١٣٩٧


‎‌‏@hoonaarpublication
نشر هونار
#در_کوران_زمستان رمان جدید #ایزابل_آلنده نویسنده پرمخاطب‌ترین رُمان‌ها از منظر نیویورک‌تایمز ترجمه #لادن_کزازی #نشر_هونار ۱۳۹۷ @hoonaarpublication
#برشي_از_كتاب

#در_کوران_زمستان
#ایزابل_آلنده

.. ماریا باتیستا زنی مسن و تنومند بود که بر روی صورت به رنگِ قندش، همواره لبخندی دیده می‌شد. او سرتاپا سفید می‌پوشید و گردنبندی نمادین،
چون آبشاری از گردنش آویزان بود. تجربه به درایت او افزوده بود؛ آرام سخن
می‌گفت و به چشمان کسانی که برای راهنمایی در مسیر نامعلوم‌شان آمده بودند، خیره می‌شد و دستان آنان را در دست می‌فشرد.
او با کمک مرواریدها و صدف‌ها به سرنوشت آنیتا با دقت چشم دوخت. نظر‌به این که وظیفۀ او دادن آرامش و راه حل بود، از آن چه دیده بود حرفی به میان
نیاورد.
گفت: “رنج بیهوده است و هیچ هدفی در آن نیست جز پالایشِ روح.”

اگر او می‌خواهد از زندان خاطره‌هایش رهایی یابد، باید به نیایش و کمک گرفتن از یِمایا پناه ببرد. به او گفت «پسرت الآن تو بهشته و تو توی جهنم. به این دنیا برگرد.»
او به خواهران آنیتا توصیه کرد بالاخره چشمۀ اشک او
خشک می‌شود و روحش به آرامش می‌رسد؛ زندگی هم‌چنان در جریان است.
او اضافه کرد «اشک ریختن خوبه. درون انسان رو پاک می کنه.»


#در_کوران_زمستان
اثر #ایزابل_آلنده ۲۰۱۷
ترجمه #لادن_کزازی
#نشر_هونار ۱۳۹۷

@hoonaarpublication
Forwarded from نشر هونار
📖 #برشي_از_كتاب

"نگذارید هیچ چیز افق فکری شما را مسدود کند"

رایرت لویس استونسون، نویسنده مشهور، گرفتار سل مزمن بود و از این بیماری که بخش زیادی از زندگی‌اش را تباه کرده بود، رنج می‌برد.
اما هرگز اجازه نمی‌داد که بیماری روحیه‌اش را تضعیف کند. او هر روز صبح با کلمات شادی‌بخش با همسرش احوالپرسی می‌کرد: چه روز فوق‌العاده‌ای است...
یک روز که دچار سرماخوردگی شدیدی شده بود، همسرش به او گفت: «آیا هنوز هم معتقدی که روز فوق‌العاده‌ای‌ست؟» استونسون به سمت پنجره‌ای که نور خورشید به آن می‌تابید، برگشت و جواب داد: «البته که روز فوق‌العاده‌ای است. من هرگز اجازه نمی‌دهم که یک ردیف بطری دارو نگرش مرا تغییر دهد.»
مطمئناً همه ما می‌توانیم نگرش خودمان را انتخاب کنیم.

#شما_هم_می_توانید_متفاوت_باشید
#واسوانی
ترجمه #زهرا_جلالی_وند
"داستان‌هایی که هر قلبی را مجذوب خود می‌کنند"
#نشر_هونار

@hoonaarpublication
Forwarded from نشر هونار
#برشي_از_كتاب
#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود

شیدا صدایش را بلندتر می‌کند از دفعات قبل هم بلندتر می‌کند که: «این
صدایی که هم‌اکنون نمی‌شنوید به معنای خطر بوده و باید به پناهگاه بروید.»
ابراهیم خودش را روی زمین پرت می‌کند و داد می‌زند که: «سنگر بگیرید...»
شیدا هم مثلا سنگر می‌گیرد. صدایش را بلند کرده. طوری که توی سر و صدای
تیر و ترکش‌ها صدایش به ابراهیم برسد که: «دارن همینطوری بمب می‌ریزن
رو سرمون.»
ابراهیم فریاد می‌زند:
«سنگر بگیرید...»
شیدا سرش را توی دست می‌گیرد و اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شود که:
«یعنی تا کی می‌خواد
این وضعیت ادامه پیدا کند.»
و بعد رو می‌کند به ابراهیم که: «سفید شد. یعنی خطر برطرف شد.»
ابراهیم بلند می‌شود و دور اتاق چرخ می‌خورد و وسایل خانه را جابه جا می‌کند
که: «آژیر بکشید. آمبولانس داره می‌گذره. بی‌بو... بی‌بو...»
شیدا داد می‌زند که: «سفید شد.»
ابراهیم همانطور که همه خانه را زیر و رو می‌کند چشم‌هایش پر از اشک
می‌شود که: «آره سفید شد. کفنش که کردیم سفید شد.»
شیدا هم اشک حلقه می‌زند توی چشم‌هایش که: «سفید شد.»
ابراهیم می‌نشیند روی مبل. خودش را می‌اندازد روی مبل. سرش را هم توی
دستش می‌گیرد و موهایش را به هم می‌ریزد. بعد بلندبلند توی گریه‌هایش
میگوید که: «آره سفید شد. رنگ و روش برگشت شد عین گچ دیوار. هرچی خون داشت از توی تنش رفت.»
شیدا می‌نشیند کنار ابراهیم و دست می‌کند توی موهای ابراهیم که: «سفید
شد.»

داستان «تو می‌خوای جنگ راه بندازی» از کتاب
#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود
#بهاءالدین_مرشدی
#داستان_ايراني
#نشر_هونار

@hoonaarpublication
Forwarded from نشر هونار
#برشي_از_كتاب

میرزاخان شصت‌وپنج ساله بود که آمد قبرستان، بعد از ننه مرده بود. توی زنده بودنش نفهمیده بود که ننه مرده. ننه دایه‌اش بود یا جوری هم‌بازی که با هم بزرگ شده بودند. ننه، از بچگی آمده بود خانه میرزاخان و همانجا بزرگ شده بود و سه نسل از خانواده آنها را بزرگ کرده بود. ننه همه بچه‌ها و بزرگها بود.
میرزاخان، ننه برایش مثل خواهر یا دایه یا یک‌جور علاقه بود. میرزاخان از قبر
در آمده بود. موسوی روی یک قبر مانده بود و راهش را گم کرده بود. میرزاخان
بلند، طوری که بخواهد همه را بیدار کند گفت: «خوبه بالاخره یکی ساعت داره وگرنه خواب می‌موندم. »

#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود
#بهاءالدین_مرشدی
#داستان_ايراني
#نشر_هونار

@hoonaarpublication
Forwarded from اتچ بات
📚معرفی_کتاب

#در_کوران_زمستان
جدیدترین رمان #ایزابل_آلنده ۲۰۱۷
نویسنده پرمخاطب‌ترین رُمان‌ها از منظر نیویورک‌تایمز
ترجمه #لادن_کزازی
#نشر_هونار چاپ اول ١٣٩٧

‎‌‏@hoonaarpublication

#ايزابل_آلنده که "یکی از بهترین نویسنده‌های معاصر" نامیده شده است (واشنگتن پست)، در این رمان به درونمایه‌هایی روی می‌آورد که برخی از بهترین آثارش را تشکیل داده‌اند:
بی‌عدالتیِ سیاسی، هنرِ بقا و سرشت ضروریِ –و نیازِ ما به- عشق.

#برشي_از_كتاب


در روزهای پایانی زندگی ِ مادرش، لوسیا فهمید مرگ پایان نیست؛ عدم حضور
زندگی نیست؛ بلکه موجی‌ست قدرتمند از آب پاک و درخشان که او را با خود به بُعد دیگری از جهان می‌برد. لنا رشته‌های وابستگی‌اش به زمین را رها و
خود را به دست آن موج سپرده بود؛ بدون هیچ قیدوبند و سنگینیِ جاذبه ای؛ سبک و ثاقب چون ماهی در جریان آب.
لوسیا نیز دیگر با سرنوشت نجنگید و به آرامش رسید. کنار مادرش نشست و با نفس‌های آرام و آزادانه وجود خود را سرشار از آرامشی عظیم کرد. میلی به همراهی در او بیدار شد. دوست داشت خود را رها کند تا همراه مادرش در این اقیانوس ناپدید گردد. برای اولین بار در زندگی، روحش را چون نوری تابان در درون خود احساس کرد؛
نوری که به او قوت قلب می‌داد؛ نوری ابدی که نیازهای این دنیا نمی‌توانست آن را تحت الشعاع قرار دهد. درست در اعماق وجودش، آرامشی مطلق یافته بود. برای آرام ساختن هیاهوی این دنیا کاری جز صبر کردن از او برنمی‌آمد.
متوجه شد مادرش نیز این گونه قرابت با مرگ را تجربه می‌کند و همین باعث
شد ترسی که او را فراگرفته بود رخت بربندد.


#در_کوران_زمستان
#ایزابل_آلنده
#لادن_کزازی
#نشر_هونار

‎‌‏@hoonaarpublication
Forwarded from اتچ بات
https://taaghche.ir/book/25238/

#زني_با_موهاي_قرمز اثر #اورهان_پاموک را می‌توانيد از #طاقچه خريد نماييد
نسخه كاغذي #چاپ_ششم


#برشي_از_كتاب

.. با خنده گفتم دوشنبه باز مي‌آيم. از كيفم عكس زن ‌مو‌قرمز "دانته روزتي" را در‌آوردم و به او دادم. گفتم اين كه مي‌دانم رمان را خواهي نوشت مرا بسيار
خوشحال كرد وقتي تمام شد اين عكس را روي جلدش مي‌گذاري و كمي هم از جواني مادر زيبايت توضيح مي‌دهي البته خودت ميداني كه كتاب را چطور شروع كني ولي آخرين قسمت كتابت بايد مانند آخرين صحنه اجراي
من در نمايش باشد. بايد مانند يك قصه صميمانه باشد. بايد هم مانند يك داستان واقعي و هم مانند يك افسانه باشد. آن موقع نه تنها قاضي، بلكه همه تو
را درك خواهند كرد فراموش نكن كه پدرت هم مي‌خواست نويسنده شود.

#زني_با_موهاي_قرمز

#نشر_هونار
#طاقچه
@hoonaarpublication
Forwarded from اتچ بات
#برشي_از_كتاب

#در_کوران_زمستان
#ایزابل_آلنده

.. ماریا باتیستا زنی مسن و تنومند بود که بر روی صورت به رنگِ قندش، همواره لبخندی دیده می‌شد. او سرتاپا سفید می‌پوشید و گردنبندی نمادین، چون آبشاری از گردنش آویزان بود. تجربه به درایت او افزوده بود؛ آرام سخن
می‌گفت و به چشمان کسانی که برای راهنمایی در مسیر نامعلوم‌شان آمده بودند، خیره می‌شد و دستان آنان را در دست می‌فشرد.
او با کمک مرواریدها و صدف‌ها به سرنوشت آنیتا با دقت چشم دوخت. نظر‌به این که وظیفۀ او دادن آرامش و راه حل بود، از آن چه دیده بود حرفی به میان
نیاورد.
گفت: “رنج بیهوده است و هیچ هدفی در آن نیست جز پالایشِ روح.”

اگر او می‌خواهد از زندان خاطره‌هایش رهایی یابد، باید به نیایش و کمک گرفتن از یِمایا پناه ببرد. به او گفت «پسرت الآن تو بهشته و تو توی جهنم. به این دنیا برگرد.»
او به خواهران آنیتا توصیه کرد بالاخره چشمۀ اشک او
خشک می‌شود و روحش به آرامش می‌رسد؛ زندگی هم‌چنان در جریان است.
او اضافه کرد «اشک ریختن خوبه. درون انسان رو پاک می کنه.»


#در_کوران_زمستان
اثر #ایزابل_آلنده ۲۰۱۷
ترجمه #لادن_کزازی
#نشر_هونار ۱۳۹۷

@hoonaarpublication
Forwarded from اتچ بات
https://taaghche.ir/book/25238/

#زني_با_موهاي_قرمز اثر #اورهان_پاموک را می‌توانيد از #طاقچه خريد نماييد
نسخه كاغذي #چاپ_ششم


#برشي_از_كتاب

.. با خنده گفتم دوشنبه باز مي‌آيم. از كيفم عكس زن ‌مو‌قرمز "دانته روزتي" را در‌آوردم و به او دادم. گفتم اين كه مي‌دانم رمان را خواهي نوشت مرا بسيار
خوشحال كرد وقتي تمام شد اين عكس را روي جلدش مي‌گذاري و كمي هم از جواني مادر زيبايت توضيح مي‌دهي البته خودت ميداني كه كتاب را چطور شروع كني ولي آخرين قسمت كتابت بايد مانند آخرين صحنه اجراي
من در نمايش باشد. بايد مانند يك قصه صميمانه باشد. بايد هم مانند يك داستان واقعي و هم مانند يك افسانه باشد. آن موقع نه تنها قاضي، بلكه همه تو
را درك خواهند كرد فراموش نكن كه پدرت هم مي‌خواست نويسنده شود.

#زني_با_موهاي_قرمز

#نشر_هونار
#طاقچه
@hoonaarpublication
Forwarded from اتچ بات
📚معرفی_کتاب

#در_کوران_زمستان
جدیدترین رمان #ایزابل_آلنده ۲۰۱۷
نویسنده پرمخاطب‌ترین رُمان‌ها از منظر نیویورک‌تایمز
ترجمه #لادن_کزازی
#نشر_هونار چاپ اول ١٣٩٧

‎‌‏@hoonaarpublication

#ايزابل_آلنده که "یکی از بهترین نویسنده‌های معاصر" نامیده شده است (واشنگتن پست)، در این رمان به درونمایه‌هایی روی می‌آورد که برخی از بهترین آثارش را تشکیل داده‌اند:
بی‌عدالتیِ سیاسی، هنرِ بقا و سرشت ضروریِ –و نیازِ ما به- عشق.

#برشي_از_كتاب


در روزهای پایانی زندگی ِ مادرش، لوسیا فهمید مرگ پایان نیست؛ عدم حضور
زندگی نیست؛ بلکه موجی‌ست قدرتمند از آب پاک و درخشان که او را با خود به بُعد دیگری از جهان می‌برد. لنا رشته‌های وابستگی‌اش به زمین را رها و
خود را به دست آن موج سپرده بود؛ بدون هیچ قیدوبند و سنگینیِ جاذبه ای؛ سبک و ثاقب چون ماهی در جریان آب.
لوسیا نیز دیگر با سرنوشت نجنگید و به آرامش رسید. کنار مادرش نشست و با نفس‌های آرام و آزادانه وجود خود را سرشار از آرامشی عظیم کرد. میلی به همراهی در او بیدار شد. دوست داشت خود را رها کند تا همراه مادرش در این اقیانوس ناپدید گردد. برای اولین بار در زندگی، روحش را چون نوری تابان در درون خود احساس کرد؛
نوری که به او قوت قلب می‌داد؛ نوری ابدی که نیازهای این دنیا نمی‌توانست آن را تحت الشعاع قرار دهد. درست در اعماق وجودش، آرامشی مطلق یافته بود. برای آرام ساختن هیاهوی این دنیا کاری جز صبر کردن از او برنمی‌آمد.
متوجه شد مادرش نیز این گونه قرابت با مرگ را تجربه می‌کند و همین باعث
شد ترسی که او را فراگرفته بود رخت بربندد.


#در_کوران_زمستان
#ایزابل_آلنده
#لادن_کزازی
#نشر_هونار

‎‌‏@hoonaarpublication
#برشي_از_كتاب

میرزاخان شصت‌وپنج ساله بود که آمد قبرستان، بعد از ننه مرده بود. توی زنده بودنش نفهمیده بود که ننه مرده. ننه دایه‌اش بود یا جوری هم‌بازی که با هم بزرگ شده بودند. ننه، از بچگی آمده بود خانه میرزاخان و همانجا بزرگ شده بود و سه نسل از خانواده آنها را بزرگ کرده بود. ننه همه بچه‌ها و بزرگها بود.
میرزاخان، ننه برایش مثل خواهر یا دایه یا یک‌جور علاقه بود. میرزاخان از قبر
در آمده بود. موسوی روی یک قبر مانده بود و راهش را گم کرده بود. میرزاخان
بلند، طوری که بخواهد همه را بیدار کند گفت: «خوبه بالاخره یکی ساعت داره وگرنه خواب می‌موندم. »

#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود
#بهاءالدین_مرشدی
#داستان_ايراني
#نشر_هونار
#فروشگاه_باسمه
#شهر_كتاب_آنلاين
#سي_بوك
#پخش_آثار
#پخش_پیام_امروز
#پخش_صداي_معاصر


@hoonaarpublication
Forwarded from نشر هونار
#برشي_از_كتاب

میرزاخان شصت‌وپنج ساله بود که آمد قبرستان، بعد از ننه مرده بود. توی زنده بودنش نفهمیده بود که ننه مرده. ننه دایه‌اش بود یا جوری هم‌بازی که با هم بزرگ شده بودند. ننه، از بچگی آمده بود خانه میرزاخان و همانجا بزرگ شده بود و سه نسل از خانواده آنها را بزرگ کرده بود. ننه همه بچه‌ها و بزرگها بود.
میرزاخان، ننه برایش مثل خواهر یا دایه یا یک‌جور علاقه بود. میرزاخان از قبر
در آمده بود. موسوی روی یک قبر مانده بود و راهش را گم کرده بود. میرزاخان
بلند، طوری که بخواهد همه را بیدار کند گفت: «خوبه بالاخره یکی ساعت داره وگرنه خواب می‌موندم. »

#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود
#بهاءالدین_مرشدی
#داستان_ايراني
#نشر_هونار
#فروشگاه_باسمه
#شهر_كتاب_آنلاين
#سي_بوك
#پخش_آثار
#پخش_پیام_امروز
#پخش_صداي_معاصر


@hoonaarpublication
Forwarded from نشر هونار
#برشي_از_كتاب
#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود

شیدا صدایش را بلندتر می‌کند از دفعات قبل هم بلندتر می‌کند که: «این
صدایی که هم‌اکنون نمی‌شنوید به معنای خطر بوده و باید به پناهگاه بروید.»
ابراهیم خودش را روی زمین پرت می‌کند و داد می‌زند که: «سنگر بگیرید...»
شیدا هم مثلا سنگر می‌گیرد. صدایش را بلند کرده. طوری که توی سر و صدای
تیر و ترکش‌ها صدایش به ابراهیم برسد که: «دارن همینطوری بمب می‌ریزن
رو سرمون.»
ابراهیم فریاد می‌زند:
«سنگر بگیرید...»
شیدا سرش را توی دست می‌گیرد و اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شود که:
«یعنی تا کی می‌خواد
این وضعیت ادامه پیدا کند.»
و بعد رو می‌کند به ابراهیم که: «سفید شد. یعنی خطر برطرف شد.»
ابراهیم بلند می‌شود و دور اتاق چرخ می‌خورد و وسایل خانه را جابه جا می‌کند
که: «آژیر بکشید. آمبولانس داره می‌گذره. بی‌بو... بی‌بو...»
شیدا داد می‌زند که: «سفید شد.»
ابراهیم همانطور که همه خانه را زیر و رو می‌کند چشم‌هایش پر از اشک
می‌شود که: «آره سفید شد. کفنش که کردیم سفید شد.»
شیدا هم اشک حلقه می‌زند توی چشم‌هایش که: «سفید شد.»
ابراهیم می‌نشیند روی مبل. خودش را می‌اندازد روی مبل. سرش را هم توی
دستش می‌گیرد و موهایش را به هم می‌ریزد. بعد بلندبلند توی گریه‌هایش
میگوید که: «آره سفید شد. رنگ و روش برگشت شد عین گچ دیوار. هرچی خون داشت از توی تنش رفت.»
شیدا می‌نشیند کنار ابراهیم و دست می‌کند توی موهای ابراهیم که: «سفید
شد.»

داستان «تو می‌خوای جنگ راه بندازی» از کتاب
#استهبان_در_صدای_باد_و_خاک_گم_بود
#بهاءالدین_مرشدی
#داستان_ايراني
#نشر_هونار

@hoonaarpublication
#برشي_از_كتاب


.. ماریا باتیستا زنی مسن و تنومند بود که بر روی صورت به رنگِ قندش، همواره لبخندی دیده می‌شد. او سرتاپا سفید می‌پوشید و گردنبندی نمادین، چون آبشاری از گردنش آویزان بود. تجربه به درایت او افزوده بود؛ آرام سخن می‌گفت و به چشمان کسانی که برای راهنمایی در مسیر نامعلوم‌شان آمده بودند، خیره می‌شد و دستان آنان را در دست می‌فشرد.
او با کمک مرواریدها و صدف‌ها به سرنوشت آنیتا با دقت چشم دوخت. نظر‌به این که وظیفۀ او دادن آرامش و راه حل بود، از آن چه دیده بود حرفی به میان نیاورد.
گفت: “رنج بیهوده است و هیچ هدفی در آن نیست جز پالایشِ روح.”
اگر او می‌خواهد از زندان خاطره‌هایش رهایی یابد، باید به نیایش و کمک گرفتن از یِمایا پناه ببرد. به او گفت «پسرت الآن تو بهشته و تو توی جهنم. به این دنیا برگرد.»
او به خواهران آنیتا توصیه کرد بالاخره چشمۀ اشک او خشک می‌شود و روحش به آرامش می‌رسد؛ زندگی هم‌چنان در جریان است.
او اضافه کرد «اشک ریختن خوبه. درون انسان رو پاک می‌کنه.»


#در_کوران_زمستان
#ایزابل_آلنده
نویسنده، روزنامه‌نگار و پدیده ادبیات آمریکای لاتین (شیلی)


#نشر_هونار
@hoonaarpublication
#برشي_از_كتاب

اسماعیل با من هست. سکوت و‌ تاریکی، جاده‌ای که تنها ما در آن می‌رانیم. نزدیکی‌های خاش همیشه هوا سرد می‌شود. راه شب رادیو، روشن است اما با صدایی کم. ناگهان، صدای حرکت انگشت‌هایم بر سیم‌های سازم را می‌شنوم. قبل از اینکه مرا به گذشته‌هایم حواله دهد، رادیو را خاموش می‌کنم. راننده می‌گوید: چرا خاموشش کردی دبیر؟ می‌گویم: آقای رحیمی بیدار می‌شود. اسماعیل می‌گوید: من بیدارم. گذشته‌ات را خاموش نکن. سردم است و اسماعیل چه راست می‌گوید.

#ماه_خاکستری
#عبدالرضا_عابدیان
#داستان_کوتاه_ايرانی

📚۳داستان کوتاه با پیرنگ موسیقیایی
"زندگی-ماه خاکستری-مرگ"
۵۹صفحه|۱۰هزار تومان


#نشر_هونار
@hoonaarpublication