🌱 در حسرتِ دیدارِ گُل
🖋 #معصومه_ابوالحسنی
همه دارند میروند #باغ_لاله. عکسهایشان را که میبینم هوش از سرم میرود، به کندریها با این هوش و پشتکارشان غبطه میخورم.
گُلها خیلی متنوعند. لالههای رنگی روی دامنهی کوه چیده شدهاند؛ طبقه طبقه و رنگ رنگ. از بچگی عاشق گُل #لاله بودهام. میرفتیم کوه، یک بغل لالهی زرد یا سرخ میچیدم و به خانه که میرسیدم داد میزدم: "مادر بیا برات گُل آوردم" و مادر شهربانو گُلها رو توی تنگ روی طاقچه میگذاشت.
گُلهای #کندر درشتند؛ گوشتی و آبدار. مثل گُلهای خود کوه ریز و کم پَر نیستند. نهر آبی بین طبقات کشیده شده. توی تبلیغات مسئولش میگفت که یک و نیم میلیارد خرجش کردهاند. فامیلیاش پهلوانی بود؛ مثل بچههای عمو صادق ولی شبیه آنها نبود.
هیچکدام از پسرهای عمو آنقدر لاغر و ریز اندام نبودند. نادر که کوچکتر از همهی پسرها بود از در تو نمیآمد. عمو محمد نصیحتش میکرد و میگفت: "به جای گیوه کفش بپوش تا پاهات آنقدر بزرگ نشن"...
🔽متنِ کاملِ این #روایت را در #هزار_و_یک_شهر بخوانید:
https://b2n.ir/177313
▫️هزار و یک شهر در تلگرام @hezaaryekshahr
🖋 #معصومه_ابوالحسنی
همه دارند میروند #باغ_لاله. عکسهایشان را که میبینم هوش از سرم میرود، به کندریها با این هوش و پشتکارشان غبطه میخورم.
گُلها خیلی متنوعند. لالههای رنگی روی دامنهی کوه چیده شدهاند؛ طبقه طبقه و رنگ رنگ. از بچگی عاشق گُل #لاله بودهام. میرفتیم کوه، یک بغل لالهی زرد یا سرخ میچیدم و به خانه که میرسیدم داد میزدم: "مادر بیا برات گُل آوردم" و مادر شهربانو گُلها رو توی تنگ روی طاقچه میگذاشت.
گُلهای #کندر درشتند؛ گوشتی و آبدار. مثل گُلهای خود کوه ریز و کم پَر نیستند. نهر آبی بین طبقات کشیده شده. توی تبلیغات مسئولش میگفت که یک و نیم میلیارد خرجش کردهاند. فامیلیاش پهلوانی بود؛ مثل بچههای عمو صادق ولی شبیه آنها نبود.
هیچکدام از پسرهای عمو آنقدر لاغر و ریز اندام نبودند. نادر که کوچکتر از همهی پسرها بود از در تو نمیآمد. عمو محمد نصیحتش میکرد و میگفت: "به جای گیوه کفش بپوش تا پاهات آنقدر بزرگ نشن"...
🔽متنِ کاملِ این #روایت را در #هزار_و_یک_شهر بخوانید:
https://b2n.ir/177313
▫️هزار و یک شهر در تلگرام @hezaaryekshahr
✔️هتلی که به همت دکتر #تقی_رازی بیمارستان شد
جنگ آغاز شده بود و شهر اهواز آماج حملات هوایی دشمن بود. انبوه مجروحان به بیمارستان امام میآمدند و من{دکتر تقی رازی رئیس بیمارستان}، مستأصل و ناتوان شده بودم. نه مجروحان و بیماران امنیّت داشتند، نه پزشکان و پرستاران و نه هیچکس دیگر. من و امثال من از جنگ چه میدانستیم؟ هیچ...
ناگهان گرفتار جنگ شده بودیم و تصمیم گرفته بودیم بمانیم و با آن بجنگیم. باید فکری میشد. به یک زیرزمین بزرگ و امن نیاز داشتیم تا آنجا را اطاق عمل کنیم. پس از چند روز استیصال و ناتوانی ناگهان فکری به ذهنم رسید. یاد زیرزمینی بزرگ و خوب افتادم که مدتها قبل در یک مراسم عروسی دیده بودم. بیدرنگ دکتر فربد، معاونم را صدا کردم ...
🔽متنِ کاملِ این #روایت را در #هزار_و_یک_شهر بخوانید:
https://b2n.ir/294474
▫️هزار و یک شهر در تلگرام @hezaaryekshahr
▫️هزار و یک شهر در اینستاگرام @hezaaroyekshahr
جنگ آغاز شده بود و شهر اهواز آماج حملات هوایی دشمن بود. انبوه مجروحان به بیمارستان امام میآمدند و من{دکتر تقی رازی رئیس بیمارستان}، مستأصل و ناتوان شده بودم. نه مجروحان و بیماران امنیّت داشتند، نه پزشکان و پرستاران و نه هیچکس دیگر. من و امثال من از جنگ چه میدانستیم؟ هیچ...
ناگهان گرفتار جنگ شده بودیم و تصمیم گرفته بودیم بمانیم و با آن بجنگیم. باید فکری میشد. به یک زیرزمین بزرگ و امن نیاز داشتیم تا آنجا را اطاق عمل کنیم. پس از چند روز استیصال و ناتوانی ناگهان فکری به ذهنم رسید. یاد زیرزمینی بزرگ و خوب افتادم که مدتها قبل در یک مراسم عروسی دیده بودم. بیدرنگ دکتر فربد، معاونم را صدا کردم ...
🔽متنِ کاملِ این #روایت را در #هزار_و_یک_شهر بخوانید:
https://b2n.ir/294474
▫️هزار و یک شهر در تلگرام @hezaaryekshahr
▫️هزار و یک شهر در اینستاگرام @hezaaroyekshahr
✔️منش ریاضیاتی دکتر #غلامحسین_مصاحب
مرد تنی خسته و قلبی بیمار داشت. طبیب او را از کار زیاد بر حذر داشته بود. اما مگر روح حقیقتجوی او به تن آسایی و استراحت رضا میداد؟ حاشا و کلا! که تغییری در سبک زندگیاش حاصل شده باشد.
ساعت سه و نیم بامداد از خواب بر میخاست، قهوهاش را گرم میکرد و فنجانی مینوشید، سپس تا حدود ساعت شش صبح در همان کتاب خانه منزل به تحقیق و مطالعه میپرداخت. آنگاه دوش آب گرمی میگرفت و صبحانهای را که همسر یا دخترش برایش میآوردند صرف میکرد و قبل از هر استاد، دانشجو و یا کارمندی در محل کار حاضر میشد.
اما ای دریغ...
🔽متنِ کاملِ این #روایت را در #هزار_و_یک_شهر بخوانید:
https://b2n.ir/114244
▫️هزار و یک شهر در تلگرام @hezaaryekshahr
▫️هزار و یک شهر در اینستاگرام @hezaaroyekshahr
مرد تنی خسته و قلبی بیمار داشت. طبیب او را از کار زیاد بر حذر داشته بود. اما مگر روح حقیقتجوی او به تن آسایی و استراحت رضا میداد؟ حاشا و کلا! که تغییری در سبک زندگیاش حاصل شده باشد.
ساعت سه و نیم بامداد از خواب بر میخاست، قهوهاش را گرم میکرد و فنجانی مینوشید، سپس تا حدود ساعت شش صبح در همان کتاب خانه منزل به تحقیق و مطالعه میپرداخت. آنگاه دوش آب گرمی میگرفت و صبحانهای را که همسر یا دخترش برایش میآوردند صرف میکرد و قبل از هر استاد، دانشجو و یا کارمندی در محل کار حاضر میشد.
اما ای دریغ...
🔽متنِ کاملِ این #روایت را در #هزار_و_یک_شهر بخوانید:
https://b2n.ir/114244
▫️هزار و یک شهر در تلگرام @hezaaryekshahr
▫️هزار و یک شهر در اینستاگرام @hezaaroyekshahr
✔️دکتر #علی_زرگری علم و عشق را درآمیخته بود
استاد را تا به آن روز چنین آشفته ندیده بودم. او مردی آرام و متین بود. کسی صدایش را از حد معمول بالاتر نشنیده بود. امّا امروز وقتی جلسه را با عصبانیت ترک کرد، طور دیگری شده بود.
صورتش به سرخی میزد و دانههای درشت عرق سر و صورتش را فرا گرفته بود. برایمان جای سوال داشت که استاد داروساز و گیاهشناس ما را چه شده است؟ مگر در آن جلسه چه گذشته بود؟ استاد سخنی نمیگفت و ما را جرأت پرسش نبود...
🔽متنِ کاملِ این #روایت را در #هزار_و_یک_شهر بخوانید:
https://b2n.ir/861009
▫️هزار و یک شهر در تلگرام @hezaaryekshahr
▫️هزار و یک شهر در اینستاگرام @hezaaroyekshahr
استاد را تا به آن روز چنین آشفته ندیده بودم. او مردی آرام و متین بود. کسی صدایش را از حد معمول بالاتر نشنیده بود. امّا امروز وقتی جلسه را با عصبانیت ترک کرد، طور دیگری شده بود.
صورتش به سرخی میزد و دانههای درشت عرق سر و صورتش را فرا گرفته بود. برایمان جای سوال داشت که استاد داروساز و گیاهشناس ما را چه شده است؟ مگر در آن جلسه چه گذشته بود؟ استاد سخنی نمیگفت و ما را جرأت پرسش نبود...
🔽متنِ کاملِ این #روایت را در #هزار_و_یک_شهر بخوانید:
https://b2n.ir/861009
▫️هزار و یک شهر در تلگرام @hezaaryekshahr
▫️هزار و یک شهر در اینستاگرام @hezaaroyekshahr
✔️حرفِ راست را باید از بچه شنید!
هزار و یک شهر - "حمیدرضا" یک پسربچهی کوچک است که در محلهی اوقافیهای کرج زندگی میکند؛ شاید کوچکترین مهمانِ دفترِ تسهیلگریِ این محله. دفعهی پیش دیدمش که داشت نقاشیاش را رنگ میکرد؛ یک نقاشیِ زیبا که قرار بود به عباس زارع؛ عضو شورای شهر کرج هدیه دهد.
حمیدرضا میگوید رنگِ محلهاش سبز است چون همه با هم خوشحال هستند. نقاشیاش هم دو قسمت است؛ یک قسمت مربوط به ماشین پلیس است.
میگوید دوست ندارد که دیگر دزد بیاید توی محله و ماشینهای پلیس هم بزرگ نباشند. اگر دزد کم شود ماشینهای پلیس هم کوچک خواهند شد و مردم محله و پلیسها خوشحال. نقاشیِ بعدیاش هم راجع به مردی است که پولِ کرایه تاکسی ندارد اما در تصویرِ کناریاش خوشحال است چرا که پولش به خرید مایحتاجِ روزانهاش میرسد.
🌐 واردِ لینکِ https://b2n.ir/707273 شوید و گزارشِ کامل را بخوانید.
#مدیریت_شهری_کرج #کرج #البرز #اوقافیها #عباس_زارع #شورای_شهر_کرج #دفتر_تسهیلگری #شهرسازی #معماری #بافت_فرسوده #اعتمادسازی #اعتماد_مردمی #روایت_شهری #هزار_و_یک_شهر
هزار و یک شهر - "حمیدرضا" یک پسربچهی کوچک است که در محلهی اوقافیهای کرج زندگی میکند؛ شاید کوچکترین مهمانِ دفترِ تسهیلگریِ این محله. دفعهی پیش دیدمش که داشت نقاشیاش را رنگ میکرد؛ یک نقاشیِ زیبا که قرار بود به عباس زارع؛ عضو شورای شهر کرج هدیه دهد.
حمیدرضا میگوید رنگِ محلهاش سبز است چون همه با هم خوشحال هستند. نقاشیاش هم دو قسمت است؛ یک قسمت مربوط به ماشین پلیس است.
میگوید دوست ندارد که دیگر دزد بیاید توی محله و ماشینهای پلیس هم بزرگ نباشند. اگر دزد کم شود ماشینهای پلیس هم کوچک خواهند شد و مردم محله و پلیسها خوشحال. نقاشیِ بعدیاش هم راجع به مردی است که پولِ کرایه تاکسی ندارد اما در تصویرِ کناریاش خوشحال است چرا که پولش به خرید مایحتاجِ روزانهاش میرسد.
🌐 واردِ لینکِ https://b2n.ir/707273 شوید و گزارشِ کامل را بخوانید.
#مدیریت_شهری_کرج #کرج #البرز #اوقافیها #عباس_زارع #شورای_شهر_کرج #دفتر_تسهیلگری #شهرسازی #معماری #بافت_فرسوده #اعتمادسازی #اعتماد_مردمی #روایت_شهری #هزار_و_یک_شهر