Forwarded from مجله الکترونیک واو
📝چشم اسفندیار کتاب، تدوین
🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «مادر برام قصه بگو» نوشت:
🔹کتاب «مادر برام قصه بگو» راوی یک از رویدادهای فرهنگی دهه شصت است که در کنار سایر رویدادهای آن سالها که برخی از خاطرهها محو نمیشود قرار دارد. از این رو مخاطبان بسیاری میتوانند با آن همذاتپنداری کنند.
🔹روایت سختیهای کار و همت آقای توکلی (مربی و مسئول گروه) در این کتاب میتواند نمودار خوبی از کار فرهنگی باورمند به آرمانهای انقلاب اسلامی باشد.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «مادر برام قصه بگو» نوشت:
🔹کتاب «مادر برام قصه بگو» راوی یک از رویدادهای فرهنگی دهه شصت است که در کنار سایر رویدادهای آن سالها که برخی از خاطرهها محو نمیشود قرار دارد. از این رو مخاطبان بسیاری میتوانند با آن همذاتپنداری کنند.
🔹روایت سختیهای کار و همت آقای توکلی (مربی و مسئول گروه) در این کتاب میتواند نمودار خوبی از کار فرهنگی باورمند به آرمانهای انقلاب اسلامی باشد.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
Forwarded from مجله الکترونیک واو
📝مخلوقات اشرف!
🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «یک روایت معتبر درباره سازمان مجاهدین خلق» نوشت:
🔹کتاب سعی میکند زیادهگویی نکند ولی حرف مهمی را هم از قلم نیندازد تا کسی که میخواهد مروری اجمالی و آشنایی گذاریی با سازمان پیدا کند بتواند از دریچه این کتاب به سازمان و فعالیتهایش نگاه کند.
🔹«یک روایت معتبر درباره سازمان مجاهدین خلق» که پیشتر با عنوان «گردش به بیراهه» توسط شهرام بزرگی نوشته شده، کتابی است که برای یک مرور سریع و مستند درباره این سازمان مناسب باشد.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «یک روایت معتبر درباره سازمان مجاهدین خلق» نوشت:
🔹کتاب سعی میکند زیادهگویی نکند ولی حرف مهمی را هم از قلم نیندازد تا کسی که میخواهد مروری اجمالی و آشنایی گذاریی با سازمان پیدا کند بتواند از دریچه این کتاب به سازمان و فعالیتهایش نگاه کند.
🔹«یک روایت معتبر درباره سازمان مجاهدین خلق» که پیشتر با عنوان «گردش به بیراهه» توسط شهرام بزرگی نوشته شده، کتابی است که برای یک مرور سریع و مستند درباره این سازمان مناسب باشد.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
«تقی قمپز» روی دور تند
به دلیل استفاده از كلمات قلمبه سلمبه و لفاظی در بحثها به «تقی قمپز» مشهور شده بود؛ تقی شهرام! (برای خواندن ادامه مطلب که روایتی است از یک کتاب، از اینجا وارد شوید.)
📍دوم مرداد سالروز اعدام تقی شهرام، از نظریهپردازان سازمان مجاهدین خلق، بود.
پ.ن: از این به بعد شاید بیشتر در ویرگول بنویسم، شاید! با این بازی جدید گودریدز بهتره به فکر فضای تازه باشم برای نوشتن از کتابها.
به دلیل استفاده از كلمات قلمبه سلمبه و لفاظی در بحثها به «تقی قمپز» مشهور شده بود؛ تقی شهرام! (برای خواندن ادامه مطلب که روایتی است از یک کتاب، از اینجا وارد شوید.)
📍دوم مرداد سالروز اعدام تقی شهرام، از نظریهپردازان سازمان مجاهدین خلق، بود.
پ.ن: از این به بعد شاید بیشتر در ویرگول بنویسم، شاید! با این بازی جدید گودریدز بهتره به فکر فضای تازه باشم برای نوشتن از کتابها.
Forwarded from مجله الکترونیک واو
📝سهل و ممتنع مثل زخم
🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «از زخمهای نهانی» نوشت:
🔹جستار، قالب ادبی این روزهای بازار ادبیات ایران، یکی از آن سهل و ممتنعهایی است که فعلا تا مدتها میتوان درباره چیستی و چگونگی آن حرف زد، نوشت، رد و یا قبول کرد!
🔹«از زخمهای نهانی» خواننده را دعوت به تامل میکند. دعوت به ایستادن و خیره شدن به یک نقطه. این ویژگی برای من به عنوان یک مخاطب، نکته مهمی است. اینکه متنی بتواند ولو برای دقایقی من را از دنیای بیرون جدا کند و به داخل خود بکشد. برای من این ویژگی میتواند عنصر مهمی در جستار شدن یک متن غیرداستانی باشد.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «از زخمهای نهانی» نوشت:
🔹جستار، قالب ادبی این روزهای بازار ادبیات ایران، یکی از آن سهل و ممتنعهایی است که فعلا تا مدتها میتوان درباره چیستی و چگونگی آن حرف زد، نوشت، رد و یا قبول کرد!
🔹«از زخمهای نهانی» خواننده را دعوت به تامل میکند. دعوت به ایستادن و خیره شدن به یک نقطه. این ویژگی برای من به عنوان یک مخاطب، نکته مهمی است. اینکه متنی بتواند ولو برای دقایقی من را از دنیای بیرون جدا کند و به داخل خود بکشد. برای من این ویژگی میتواند عنصر مهمی در جستار شدن یک متن غیرداستانی باشد.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
اینکه از کشیشها خوشم نمیآید به این معنی نیست که خدا را قبول ندارم.
ماریو بارگاس یوسا ــ گفتگو در کاتدرال.
ماریو بارگاس یوسا ــ گفتگو در کاتدرال.
حالا که حدود یک ماه از ارتباط نداشتنم با اطراف و اکناف میگذرد و فقط گاهی از طریق نسخه دسکتاپ توییتر چیزکی نوشتم تا از حرف نزدن نترکیده باشم، توانستم به تلگرام آن هم با بدبختی وصل شوم این چند خط را مینویسم و پرتاب میکنم در فضای تاریک و سیاهی که معلوم نیست حرف و پیامت به دست کسی برسد، مانند آدمهای توی قصهها که در جزیرهای وسط اقیانوس گرفتار شده بودند و تنها کاری که از دستشان برمیآمد این بود که نامهای بنویسند و داخل یک بطری خالی بگذارند و درش را سفت کنند و پرتاب کنند داخل اقیانوس تا شاید در ساحلی دوردست خیلی اتفاقی به دست کسی برسد.
حالا در روزهایی که یک پنجم از قرن بیستویکم گذشته و نظریهپردازان علوم ارتباطات ما را در کهکشان ارتباطی در فلان نقطه تصویر میکنند، دسترسیمان قلع و قمع شده و خلوتی تحمیلی برایمان رقم زده شده تا بیشتر به سر در اندرون کنیم و از این حرفها... یعنی باورکردنی نیست که در چنین زمانهای، چنین اتفاقی افتاده و شاید اگر این نوشته صد سال بعد نَه، سال آینده خوانده شود به صحت عقل نویسنده این شبهنامه شک کنند.
ولی هرچه هست این اتفاق افتاده و در هفته پایانی مهر ۱۴۰۱ با دشواری توانستم تلگرام را باز کنم و این چند خط را به یادگار بنویسم.
یادگاری از روزهایی که عدهای دنبال گوش بودند تا صدایشان را بشنود، عدهای هم هرچه توانستند پنبه در مجاری مختلف فرو کردند تا صدا به صدا نرسد.
سحرگاه بیست و دو مهر هزار و چهارصد خورشیدی.
حالا در روزهایی که یک پنجم از قرن بیستویکم گذشته و نظریهپردازان علوم ارتباطات ما را در کهکشان ارتباطی در فلان نقطه تصویر میکنند، دسترسیمان قلع و قمع شده و خلوتی تحمیلی برایمان رقم زده شده تا بیشتر به سر در اندرون کنیم و از این حرفها... یعنی باورکردنی نیست که در چنین زمانهای، چنین اتفاقی افتاده و شاید اگر این نوشته صد سال بعد نَه، سال آینده خوانده شود به صحت عقل نویسنده این شبهنامه شک کنند.
ولی هرچه هست این اتفاق افتاده و در هفته پایانی مهر ۱۴۰۱ با دشواری توانستم تلگرام را باز کنم و این چند خط را به یادگار بنویسم.
یادگاری از روزهایی که عدهای دنبال گوش بودند تا صدایشان را بشنود، عدهای هم هرچه توانستند پنبه در مجاری مختلف فرو کردند تا صدا به صدا نرسد.
سحرگاه بیست و دو مهر هزار و چهارصد خورشیدی.
تراوشات
حالا که حدود یک ماه از ارتباط نداشتنم با اطراف و اکناف میگذرد و فقط گاهی از طریق نسخه دسکتاپ توییتر چیزکی نوشتم تا از حرف نزدن نترکیده باشم، توانستم به تلگرام آن هم با بدبختی وصل شوم این چند خط را مینویسم و پرتاب میکنم در فضای تاریک و سیاهی که معلوم نیست…
خیلی تعجب میکنم از کسانی که وصلاند. چطوری آخه؟ پست و استوری اینستاگرامشون قطع هم نمیشه ظاهراً...
پوله که زمینو میچرخونه...
پول، پول و پول؛ این عصاره تمام پیشرفتهای فردی و توسعههای شخصی افراد موفق تاریخ است. طی مدتی که خاطرات شفاهی و خودنوشت افراد مختلف در عرصههای فرهنگی، هنری و حتی سیاسی را خواندهام، آنچه وجه اشتراک اغلب این افراد بود، تمکن مالی خانوادگیشان است. خانوادههایشان زمیندار، وکیل، وزیر و... بودهاند.
پس خودتان را معطل نکنید. استعداد و تلاش مرحله بعدی است. کافیست یک نگاهی به آمار قبولیهای دانشگاه و رتبههای برتر کنکور در دانشگاهها بیندازید تا عیار ماجرا دستتان بیاید که پول است که حرف اول و آخر را میزند و استعداد و تلاش در مرحله بعدی است. (همانطور که کلی آدم پولدار ولی بیاستعداد وجود دارد. ولی کافی است سر سوزن ذوقی باشد در کنارش سرمایه درست و حسابی تا ببینید هر فردی موفق است.) به قول دوستی «فقر استعدادکُش» است!
یاد ترانه «اینجا تهرانه» هیچکس افتادم که میخواند: «دلیل چرخش زمین نیست جاذبه/ پوله که زمینو میچرخونه، جالبه». کسی که آرامش خاطر و فراغ بال نداشته باشد کی میتواند به هنر و فرهنگ و مقولاتی از این دست فکر کند. دانشآموزی که در رقابت نابرابر کنکور موفق نمیشود و فکر میکند علت موفق نبودنش کم تلاش کردنش است در واقع دچار فریب بزرگی است که اینطور فکر میکند در حالی که سرنخ ماجرا در جیب پدرش است. او هم آدم بهتری از پدرش نخواهد شد مگر اینکه بتواند معادلات را برهم بزند که موارد استثنائی وجود دارد (همانها هم برای این است که تاریخ فریب بخورد و بگوید دیدید میشود با تلاش از طبقه فقیر و ناتوان به جمع افراد موفق و دارای قدرت رسید). در حالی که تاریخ از خیل بسیار زیاد گلهای که زیر دست و پای بچهپولدارها (اربابان) تلف شدهاند، سخن نمیگوید.
پول، پول و پول؛ این عصاره تمام پیشرفتهای فردی و توسعههای شخصی افراد موفق تاریخ است. طی مدتی که خاطرات شفاهی و خودنوشت افراد مختلف در عرصههای فرهنگی، هنری و حتی سیاسی را خواندهام، آنچه وجه اشتراک اغلب این افراد بود، تمکن مالی خانوادگیشان است. خانوادههایشان زمیندار، وکیل، وزیر و... بودهاند.
پس خودتان را معطل نکنید. استعداد و تلاش مرحله بعدی است. کافیست یک نگاهی به آمار قبولیهای دانشگاه و رتبههای برتر کنکور در دانشگاهها بیندازید تا عیار ماجرا دستتان بیاید که پول است که حرف اول و آخر را میزند و استعداد و تلاش در مرحله بعدی است. (همانطور که کلی آدم پولدار ولی بیاستعداد وجود دارد. ولی کافی است سر سوزن ذوقی باشد در کنارش سرمایه درست و حسابی تا ببینید هر فردی موفق است.) به قول دوستی «فقر استعدادکُش» است!
یاد ترانه «اینجا تهرانه» هیچکس افتادم که میخواند: «دلیل چرخش زمین نیست جاذبه/ پوله که زمینو میچرخونه، جالبه». کسی که آرامش خاطر و فراغ بال نداشته باشد کی میتواند به هنر و فرهنگ و مقولاتی از این دست فکر کند. دانشآموزی که در رقابت نابرابر کنکور موفق نمیشود و فکر میکند علت موفق نبودنش کم تلاش کردنش است در واقع دچار فریب بزرگی است که اینطور فکر میکند در حالی که سرنخ ماجرا در جیب پدرش است. او هم آدم بهتری از پدرش نخواهد شد مگر اینکه بتواند معادلات را برهم بزند که موارد استثنائی وجود دارد (همانها هم برای این است که تاریخ فریب بخورد و بگوید دیدید میشود با تلاش از طبقه فقیر و ناتوان به جمع افراد موفق و دارای قدرت رسید). در حالی که تاریخ از خیل بسیار زیاد گلهای که زیر دست و پای بچهپولدارها (اربابان) تلف شدهاند، سخن نمیگوید.
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو
اینجا تهرانه هیچکس
اینجا اهرانه
👏2
کسی نمیشنود او را...
قبلا هم در اینستاگرام نوشتم هم در توییتر. بابت هربار نوشتن هم بهم حمله شده ولی باز هم مینویسم. جامعه مدنی قلابی مسائل قلابی را برجسته میکند تا ما نتوانیم درست بشنویم و درست ببینیم و درست کنش داشته باشیم.
اگر «زن» مسئله است چرا درباره زنان جوان و مسن دستفروش، معتاد، زبالهگرد و... کسی حرف نمیزند؟ چرا صدای آنها به گوش کسی نمیرسد؟ مگر زنان مسئله شما نیستند، چرا درباره زن بدسرپرست یا زنانی از این دست صدایی بلند نمیشود؟ چون قرار نیست کسی صدای این قشر را بشنود.
مسئله قلابی، خروجی معوج دارد. مگر این زنان یا مردانی از همین قشر حق حیات ندارند. مگر اینها «تن» ندارند؟ کدام هشتگ برای زنان شاغل در کورههای آجرپزی یا مانند این بلند شد؟ زنانی که مسائل اولیه بهداشتی دربارهشان اجرا نمیشود. زنانی که در بدترین شرایط زایمان میکنند و خیلی زود باید به چرخه کار برگردند چرا که نان مفت برایشان نیست.
جامعه مدنی فقط برای یک گروه و یک طبقه و دیگران هیچ؟ حقوق اولیه و آزادیهای فردی برای گروه برخودار؟ اگر کسی برخوردار نباشد حق حیات ندارد؟ میزان برخورداری است؟ زنی که دربهدر دنبال سیر کردن شکم خودش و بدتر سیر کردن شکم مرد خانه است انسان نیست؟ شعار انسان سر ندهید که باور کردنش محال است. شما میگویید انسانهای خوشبو و خوشپوش حق دارند و باید صدای آنها فقط در رسانه بازتاب داده شود. مطالبات اینها اصل است، باقی باید تلاششان را بیشتر کنند؟
شرم بر ما که نان در سکوت میزنیم و آروغ روشنفکری ول میکنیم.
📷+
قبلا هم در اینستاگرام نوشتم هم در توییتر. بابت هربار نوشتن هم بهم حمله شده ولی باز هم مینویسم. جامعه مدنی قلابی مسائل قلابی را برجسته میکند تا ما نتوانیم درست بشنویم و درست ببینیم و درست کنش داشته باشیم.
اگر «زن» مسئله است چرا درباره زنان جوان و مسن دستفروش، معتاد، زبالهگرد و... کسی حرف نمیزند؟ چرا صدای آنها به گوش کسی نمیرسد؟ مگر زنان مسئله شما نیستند، چرا درباره زن بدسرپرست یا زنانی از این دست صدایی بلند نمیشود؟ چون قرار نیست کسی صدای این قشر را بشنود.
مسئله قلابی، خروجی معوج دارد. مگر این زنان یا مردانی از همین قشر حق حیات ندارند. مگر اینها «تن» ندارند؟ کدام هشتگ برای زنان شاغل در کورههای آجرپزی یا مانند این بلند شد؟ زنانی که مسائل اولیه بهداشتی دربارهشان اجرا نمیشود. زنانی که در بدترین شرایط زایمان میکنند و خیلی زود باید به چرخه کار برگردند چرا که نان مفت برایشان نیست.
جامعه مدنی فقط برای یک گروه و یک طبقه و دیگران هیچ؟ حقوق اولیه و آزادیهای فردی برای گروه برخودار؟ اگر کسی برخوردار نباشد حق حیات ندارد؟ میزان برخورداری است؟ زنی که دربهدر دنبال سیر کردن شکم خودش و بدتر سیر کردن شکم مرد خانه است انسان نیست؟ شعار انسان سر ندهید که باور کردنش محال است. شما میگویید انسانهای خوشبو و خوشپوش حق دارند و باید صدای آنها فقط در رسانه بازتاب داده شود. مطالبات اینها اصل است، باقی باید تلاششان را بیشتر کنند؟
شرم بر ما که نان در سکوت میزنیم و آروغ روشنفکری ول میکنیم.
📷+
👍8👎1
Forwarded from مجله الکترونیک واو
📝همیشه جای چیزی خالی است
🖌#حسام_آبنوس درباره رمان «به آواز باد گوش بسپار» نوشت:
🔹«به آواز باد گوش بسپار» در تلاش است هم از فقدان حرف بزند هم از چیزهایی که هستند ولی بودنشان اهمیتی ندارد. شاید همین نگاه خاص به جهان او را در جایگاه ویژهای قرار داده باشد که همزمان به یک مفهوم از دو منظر نگاه میکند و میتواند خواننده را وارد لایههای پایینتر جهان کند.
🔹«به آواز باد گوش بسپار» تلاش موراکامی (به قول خودش لجاجت) برای رسیدن به مطلوبی است که امروز بعد از قریب به نیمقرن به آن رسیده است. شعلهای که شاید اگر به ثمر نمینشست یا به قول خودش در فلان مجله و جایزه پذیرفته نمیشد هیچ نسخه دیگری از آن نداشت و امروز رد و اثری از نام هاروکی موراکامی در ادبیات جهان وجود نداشت.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
🖌#حسام_آبنوس درباره رمان «به آواز باد گوش بسپار» نوشت:
🔹«به آواز باد گوش بسپار» در تلاش است هم از فقدان حرف بزند هم از چیزهایی که هستند ولی بودنشان اهمیتی ندارد. شاید همین نگاه خاص به جهان او را در جایگاه ویژهای قرار داده باشد که همزمان به یک مفهوم از دو منظر نگاه میکند و میتواند خواننده را وارد لایههای پایینتر جهان کند.
🔹«به آواز باد گوش بسپار» تلاش موراکامی (به قول خودش لجاجت) برای رسیدن به مطلوبی است که امروز بعد از قریب به نیمقرن به آن رسیده است. شعلهای که شاید اگر به ثمر نمینشست یا به قول خودش در فلان مجله و جایزه پذیرفته نمیشد هیچ نسخه دیگری از آن نداشت و امروز رد و اثری از نام هاروکی موراکامی در ادبیات جهان وجود نداشت.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
❤2
🖌چند قطره خون، روایت یک ماجرای واقعی
🔺تازه رسیده بودم خانه. سرمای برف و باران از تنم بیرون نرفته بود. چای هم دم نکشیده بود. جلوی تلویزیون بودم که سر و صدای وحشتناکی به گوشم خورد. سر و صدا قطع که نشد بیشتر هم شد.
رفتم پشت پنجره. داخل حیاط همسایه چندنفر مشغول زد و خورد بودند (همسایهای که بزنبزن ازشان بعید بود).
صحنه طوری بود که نمیشد خیلی تشخیص داد. ولی حالا صدای زنها هم به صحنه اضافه شده بود. یکی دو نفر از خانه بیرون زدند و پا به فرار گذاشتند. صدای مرد جاافتادهای در کوچه پیچیده بود که زنگ بزنید 110، دزد بودند!
سریع لباس پوشیدم و پریدم بیرون.
رسیدم جلوی در. با صحنهای مواجه شدم که وحشتناک بود. خونی که آب برف و باران آن را رقیق کرده بود کف حیاط و جلوی در ریخته شده بود.
یکی از جوانهای خانه را دیدم که چشمانش سرخ بود و ساعد دست چپش هم زخمی و خونریز.
پرسیدم چی شده؟
دزد بودند. آمده بودند داخل. ما پایین نشسته بودیم. رفتم بالا چیزی بیاورم که روبهرو شدم و همین که مرا دیدند گاز تو چشمم زدند.
همسایهها جمع شده بودند.
پیرمردی که بزرگتر آن خانه بود چشم چپش را با دستمال بزرگی گرفته بود و دست و بالش خونین بود.
مرد مسن دیگر که به گمانم مهمان بود از کشاله ران پای چپش خون جاری بود. خونریزی به قدری بود که راه میرفت ردی از خون روی موزاییکهای کف حیاط باقی میماند.
وضعیت را که دیدم با اورژانس تماس گرفتم. خانم اپراتور گفت فلان آدرس هستید؟
گفتم بله!
گفت اعلام شده و همکارانمان میرسند.
مردی که پایش زخمی شده بود پیوسته میگفت: مراقب ماشینشان باشید. ممکن است برگردند.
ماجرا را جویا شدیم فهمیدیم حین درگیری سوئیچ پژو 207 سفید رنگی که جلوی خانه پارک شده بود، از جیب سارقان افتاده و پای پیاده فرار کرده بودند.
ظاهرا حین فرار یکی از سارقان را سهچهار نفری گرفته بودند و رفیقش که دیده بود همدستش گیر افتاده با قمه به جان ساکنان خانه افتاده بود و سه نفر را زخمی کرده بود. یکی به پا، یکی به کنار چشم حوالی شقیقه و دیگری دست.
پای زخمی را با چیزی مثل روسری بستند که خونریزی کمتر شود.
در این فاصله ماشین کلانتری رسید.
بعد از پرسوجو و گرفتن شرح ماوقع سراغ ماشین رفت. پلاک ماشین را استعلام کرد. سرقتی بود. در همین حین چیزی توجهم را جلب کرد.
گفتم: سرکار زیرش یک پلاک دیگر هم هست. دست انداخت و پلاک را کند. پلاک دیگری آن زیر بود. استعلام کرد، آن هم سرقتی بود.
استوار نیروی انتظامی گفت: ممکن است ماشین برای خودشان باشد و باید منتقل شود مقر تا هویت ماشین با دو پلاک سرقتی روشن شود.
اورژانس هم مشغول رسیدگی به مصدومان بود. دو نفر را به بیمارستان منتقل کردند و کلانتری هم ماشین را به پاسگاه انتقال داد.
هنوز قطرات ریزی که معلوم نبود برفاند یا باران از آسمان به زمین میآمد. یکی از همسایهها خونها را شست.
محله به وضعیت قبل بازگشت، ولی ذهنها هرگز!
با خودم فکر کردم آدمهای آن خانه دیگر آدمهای یک ساعت قبل نیستند که در این سرما خوشخوشان دور هم نشسته بودند.
حالا معلوم نیست آن آدمهایی که امنیت خانوادهها را اینگونه از بین بردند کجا در کمین خانواده بعدی نشستهاند.
فکرهای دیگری هم آمد که باید در ذهنم چالشان کنم.
📆چهارشنبه بیستویک دی ماه سال 01، حوالی ساعت هشت و نیم شب.
🔺تازه رسیده بودم خانه. سرمای برف و باران از تنم بیرون نرفته بود. چای هم دم نکشیده بود. جلوی تلویزیون بودم که سر و صدای وحشتناکی به گوشم خورد. سر و صدا قطع که نشد بیشتر هم شد.
رفتم پشت پنجره. داخل حیاط همسایه چندنفر مشغول زد و خورد بودند (همسایهای که بزنبزن ازشان بعید بود).
صحنه طوری بود که نمیشد خیلی تشخیص داد. ولی حالا صدای زنها هم به صحنه اضافه شده بود. یکی دو نفر از خانه بیرون زدند و پا به فرار گذاشتند. صدای مرد جاافتادهای در کوچه پیچیده بود که زنگ بزنید 110، دزد بودند!
سریع لباس پوشیدم و پریدم بیرون.
رسیدم جلوی در. با صحنهای مواجه شدم که وحشتناک بود. خونی که آب برف و باران آن را رقیق کرده بود کف حیاط و جلوی در ریخته شده بود.
یکی از جوانهای خانه را دیدم که چشمانش سرخ بود و ساعد دست چپش هم زخمی و خونریز.
پرسیدم چی شده؟
دزد بودند. آمده بودند داخل. ما پایین نشسته بودیم. رفتم بالا چیزی بیاورم که روبهرو شدم و همین که مرا دیدند گاز تو چشمم زدند.
همسایهها جمع شده بودند.
پیرمردی که بزرگتر آن خانه بود چشم چپش را با دستمال بزرگی گرفته بود و دست و بالش خونین بود.
مرد مسن دیگر که به گمانم مهمان بود از کشاله ران پای چپش خون جاری بود. خونریزی به قدری بود که راه میرفت ردی از خون روی موزاییکهای کف حیاط باقی میماند.
وضعیت را که دیدم با اورژانس تماس گرفتم. خانم اپراتور گفت فلان آدرس هستید؟
گفتم بله!
گفت اعلام شده و همکارانمان میرسند.
مردی که پایش زخمی شده بود پیوسته میگفت: مراقب ماشینشان باشید. ممکن است برگردند.
ماجرا را جویا شدیم فهمیدیم حین درگیری سوئیچ پژو 207 سفید رنگی که جلوی خانه پارک شده بود، از جیب سارقان افتاده و پای پیاده فرار کرده بودند.
ظاهرا حین فرار یکی از سارقان را سهچهار نفری گرفته بودند و رفیقش که دیده بود همدستش گیر افتاده با قمه به جان ساکنان خانه افتاده بود و سه نفر را زخمی کرده بود. یکی به پا، یکی به کنار چشم حوالی شقیقه و دیگری دست.
پای زخمی را با چیزی مثل روسری بستند که خونریزی کمتر شود.
در این فاصله ماشین کلانتری رسید.
بعد از پرسوجو و گرفتن شرح ماوقع سراغ ماشین رفت. پلاک ماشین را استعلام کرد. سرقتی بود. در همین حین چیزی توجهم را جلب کرد.
گفتم: سرکار زیرش یک پلاک دیگر هم هست. دست انداخت و پلاک را کند. پلاک دیگری آن زیر بود. استعلام کرد، آن هم سرقتی بود.
استوار نیروی انتظامی گفت: ممکن است ماشین برای خودشان باشد و باید منتقل شود مقر تا هویت ماشین با دو پلاک سرقتی روشن شود.
اورژانس هم مشغول رسیدگی به مصدومان بود. دو نفر را به بیمارستان منتقل کردند و کلانتری هم ماشین را به پاسگاه انتقال داد.
هنوز قطرات ریزی که معلوم نبود برفاند یا باران از آسمان به زمین میآمد. یکی از همسایهها خونها را شست.
محله به وضعیت قبل بازگشت، ولی ذهنها هرگز!
با خودم فکر کردم آدمهای آن خانه دیگر آدمهای یک ساعت قبل نیستند که در این سرما خوشخوشان دور هم نشسته بودند.
حالا معلوم نیست آن آدمهایی که امنیت خانوادهها را اینگونه از بین بردند کجا در کمین خانواده بعدی نشستهاند.
فکرهای دیگری هم آمد که باید در ذهنم چالشان کنم.
📆چهارشنبه بیستویک دی ماه سال 01، حوالی ساعت هشت و نیم شب.
👏8👍1
مدتی است قصد دارم دورهمی جمعخوانی شبانه یک کتاب تشکیل بدهم. اگر اتفاقی نیفتد و همهچیز درست باشد، از ابتدای بهمن شروع میکنم، ولو با یکنفر.
من تا حالا با گوگل میت (Google Meet) کار نکردم. ولی برخی گفتند بهتر از اسکایپ است. نظر شما چیه؟
من تا حالا با گوگل میت (Google Meet) کار نکردم. ولی برخی گفتند بهتر از اسکایپ است. نظر شما چیه؟
Anonymous Poll
20%
اسکایپ
80%
گوگل میت
❤5
کتابی برداشتم، کتابی را که بسیار دوست دارم و مدتهاست خواندنش را برای خودم کِش دادهام تا مثل حوضچه آب خنکی در گرمای تابستان گاهی پاهای ذهن و خیالم را درونش فرو کنم و لذت ببرم. آمدم تکهای از کتاب را اینجا بنویسم ولی دست نگه داشتم. چون نویسنده چند سطر پایینتر چنان ضربهای با کلماتش وارد آورد که ترسیدم. ترسیدم حق مطلب و کتاب ادا نشود.
برای همین فعلا خودم در تنهایی میخوانمش. البته پیش از نوشتن همین چند خط، یک نسخهاش را برای تولد دوستی سفارش دادم تا او هم شریک و همپای من در آب خنک این حوضچه روشن و دلربا شود.
برای همین فعلا خودم در تنهایی میخوانمش. البته پیش از نوشتن همین چند خط، یک نسخهاش را برای تولد دوستی سفارش دادم تا او هم شریک و همپای من در آب خنک این حوضچه روشن و دلربا شود.
❤7👍1🤔1
نوشتن یعنی لخت شدن وسط خیابان. یعنی خودت را در معرض دید گذاشتن. یعنی پیه همهچیز را به تن مالیدن. یعنی نترسیدن از برداشت و بیاهمیت بودن هر برداشتی. نوشتن، پوست کلفت میخواهد، پوست کلفتی که هر حرف و حدیثی را به هیچ بگیری و کارت را بکنی. از پچپچها نترسی و بابت اینکه تفسیری از نوشتهات ارائه کردهاند که نظرت نبوده دلخور نشوی.
اینکه لخت شوی ولی بابت اینکه یکی چاق خطابت کند، و دیگری ترکهای، نه خجالت بکشی و نه عصبانی شوی! اینکه یکی بگوید بدنت پر موست و دیگری کوسه بخواندت، باید برای هرکس که نوشتن زندهاش میدارد، علیالسویه باشد. اینکه حتی بگویند منظورش از اینکه شکم گنده و بیقوارهاش را انداخته بیرون دهنکجی به فلان است، باید برایت بیاهمیت باشد. کلا نویسنده باید خیلی چیزها را به هیچ بگیرد.
اگر نوشتن را دوست دارید، بدون ترس لخت شوید.
اینکه لخت شوی ولی بابت اینکه یکی چاق خطابت کند، و دیگری ترکهای، نه خجالت بکشی و نه عصبانی شوی! اینکه یکی بگوید بدنت پر موست و دیگری کوسه بخواندت، باید برای هرکس که نوشتن زندهاش میدارد، علیالسویه باشد. اینکه حتی بگویند منظورش از اینکه شکم گنده و بیقوارهاش را انداخته بیرون دهنکجی به فلان است، باید برایت بیاهمیت باشد. کلا نویسنده باید خیلی چیزها را به هیچ بگیرد.
اگر نوشتن را دوست دارید، بدون ترس لخت شوید.
👍8❤1🤔1
سرم درد میکند. سنگینِ سنگین. طوری که سرم را میچرخانم چشمخانهام درد میگیرد ولی خاطرات این آقای دکتر حسین بهاروند و روایت تلاش و پشتکارش آنقدر جذاب است که دلم نمیآید رهایش کنم. دیشب هم تا حوالی سحر داشتم خاطراتش را میخواندم. حیف که این کتاب نه به دست مخاطب ایرانی میرسد نه به دست مخاطب غیرایرانی تا بداند ایرانیجماعت با چه سختی و جانکندنی سرپا ایستاده...
+کتاب مذکور اسمش «سلولهای بهاری» است.
+کتاب مذکور اسمش «سلولهای بهاری» است.
❤8
عربستیزی یک ژست خوشرنگ و لعاب است. اصلا اینکه بتوانی این ژست را درست بگیری خودش به تنهایی امتیاز دارد. ولی در این وسط طیفی از روشنفکران وطنی هستند که عربستیزیشان تا ابتدای سانتیمانتالبازی با اعراب است. در واقع باید گفت آنها اگر بتوانند با شخصیت یا موضوعی از جهان عرب ژست روشنفکری بگیرند ایرادی ندارد و به پر قبای عربستیزیشان بر نمیخورد (اتفاقا از آن به عنوان یک ژست که ببینید در این مزبله چیزهای خوب هم پیدا میشود، استفاده میکنند). مصادیق زیادی هم میتوان برای این رفتار یا بهتر است بگویم «استاندارد دوگانه» نام برد که نه مجالش هست نه مهم است!
📚 اینها وقتی به ذهنم «تراوش» کرد که کتابی درباره یک شخصیت جهان عرب دیدم و با خودم گفتم یاللعجب!
🚨[تاکیدی ندارم که تراوشاتم درست است ولی تراوشات است دیگر!]
📚 اینها وقتی به ذهنم «تراوش» کرد که کتابی درباره یک شخصیت جهان عرب دیدم و با خودم گفتم یاللعجب!
🚨[تاکیدی ندارم که تراوشاتم درست است ولی تراوشات است دیگر!]
👍4
Audio
یهو دلم برای بابام تنگ شد. کاش بود و برایمان میخواند. سر نازنینش را موقع خواندن تکان میداد و گاهی اشک به چشمهایش میآمد. وقتی تکه عاشقانهای میخواند با انگشت به یکی از ما اشاره میکرد و لبخندی از عمق جانش میزد و...
+ صوت مرحوم عاشیق مسیحالله رضایی. مردی که صدایش یادآوری کننده خاطرات مرحوم باباست. اشعاری که چیز زیادی از معنایشان نمیدانم ولی این صدا و این ساز خاطرات را زنده میکند.
+ صوت مرحوم عاشیق مسیحالله رضایی. مردی که صدایش یادآوری کننده خاطرات مرحوم باباست. اشعاری که چیز زیادی از معنایشان نمیدانم ولی این صدا و این ساز خاطرات را زنده میکند.
❤8
در ستایش میانمایگی
احتمالا همه ما از میانمایه بودن و ابتذالی که دنبال خودش دارد خوشمان نمیآید. حتی اگر میانمایه هم باشیم باز خوشمان نمیآید کسی ما را با آن بخواند. ترجیح میدهیم کاری کنیم که میانمایه نشان ندهیم. راستش من هم همینطور بودم تا اینکه چند روز پیش با پاراگرافی در دل یک داستان مواجه شدم. از آن روز به بعد خیلی به این تعبیر [میانمایگی] فکر کردم. دیدم اگر اینطور باشد خیلی هم بد نیست. البته شاید همین هم نوعی راه فرار باشد از دست این عبارت بدبو!
📖 «داستان زندگی من صبغهای میانمایه دارد. اوایل از میانمایگی متنفر بودم، کسر شان خودم میدانستمش، اما دست آخر در میانمایگی خانه ساختم، افتخار و تشخص در میانمایگی است. میانمایگی بهمثابه شکل اعلای اشرافیت. میانمایگی بهمثابه ریاضتکشی و تنهاییِ با عزت نفس در بحبوحه ابتذال، عادت غمانگیز میمونی مغرور. میانمایگی بهمثابه آخرین مرحله تعالی. آیا میانمایگی پاک و معصوم بود؟...»
پ.ن: من از همه بیشتر با این تکه «میانمایگی بهمثابه تنهاییِ با عزت نفس در بحبوحه ابتذال...» ارتباط برقرار کردم و دیدم پربیراه هم نیست!
این تکه را در رمان سیصدونوزده صفحهای «محشر صغرا» اثر تادئوش کونویتسکی با ترجمه فروغ پوریاوری خواندم.
احتمالا همه ما از میانمایه بودن و ابتذالی که دنبال خودش دارد خوشمان نمیآید. حتی اگر میانمایه هم باشیم باز خوشمان نمیآید کسی ما را با آن بخواند. ترجیح میدهیم کاری کنیم که میانمایه نشان ندهیم. راستش من هم همینطور بودم تا اینکه چند روز پیش با پاراگرافی در دل یک داستان مواجه شدم. از آن روز به بعد خیلی به این تعبیر [میانمایگی] فکر کردم. دیدم اگر اینطور باشد خیلی هم بد نیست. البته شاید همین هم نوعی راه فرار باشد از دست این عبارت بدبو!
📖 «داستان زندگی من صبغهای میانمایه دارد. اوایل از میانمایگی متنفر بودم، کسر شان خودم میدانستمش، اما دست آخر در میانمایگی خانه ساختم، افتخار و تشخص در میانمایگی است. میانمایگی بهمثابه شکل اعلای اشرافیت. میانمایگی بهمثابه ریاضتکشی و تنهاییِ با عزت نفس در بحبوحه ابتذال، عادت غمانگیز میمونی مغرور. میانمایگی بهمثابه آخرین مرحله تعالی. آیا میانمایگی پاک و معصوم بود؟...»
پ.ن: من از همه بیشتر با این تکه «میانمایگی بهمثابه تنهاییِ با عزت نفس در بحبوحه ابتذال...» ارتباط برقرار کردم و دیدم پربیراه هم نیست!
این تکه را در رمان سیصدونوزده صفحهای «محشر صغرا» اثر تادئوش کونویتسکی با ترجمه فروغ پوریاوری خواندم.
👍3
داستان، مثل قورمهسبزی است. ما ایرانیها خیلی زود قورمهسبزی خوب را از بد تشخیص میدهیم. اصلا گاهی بدون اینکه بخوریم فقط کافی است بوی آن به مشاممان بخورد، تا بگوییم: «چه بوی قورمهسبزیای میاد 😋»، چه برسد به اینکه بخواهیم قورمهسبزی را بخوریم. اینکه سبزی خوب سرخ شده یا سوخته، اینکه قوام آمده یا آبکی و شل و ول است و...
حالا ممکن است از ما بپرسند چی باعث شده که به این قورمهسبزی بگویید خوب است، نتوانیم جواب فنی و دقیقی بدهیم ولی در تشخیص اشتباه نمیکنیم. البته که سلیقه هم دخیل است ولی این سلیقه در خوب یا بد بودن، تاثیر زیادی ندارد.
داستان هم همین است. اگر مدتی با داستان نشست و برخاست کنیم، بعد از مدتی حتی اگر نتوانیم علت خوب بودن داستان رابا زبان فنی بازگو کنیم ولی در اینکه داستان خوبی خواندهایم اشتباه نمیکنیم. باز هم ماجرای سلیقه و تفاوت پسند افراد نقشی در اینکه داستان بد را خوب بنامند ندارد.
پ.ن: آنکس که به قورمهسبزی بد میگوید، خوب؛ یا قورمهسبزی خوب نخورده، یا قدرت تشخیصش مشکل دارد وگرنه قورمهسبزی خوب داد میزند خوب است!
حالا ممکن است از ما بپرسند چی باعث شده که به این قورمهسبزی بگویید خوب است، نتوانیم جواب فنی و دقیقی بدهیم ولی در تشخیص اشتباه نمیکنیم. البته که سلیقه هم دخیل است ولی این سلیقه در خوب یا بد بودن، تاثیر زیادی ندارد.
داستان هم همین است. اگر مدتی با داستان نشست و برخاست کنیم، بعد از مدتی حتی اگر نتوانیم علت خوب بودن داستان رابا زبان فنی بازگو کنیم ولی در اینکه داستان خوبی خواندهایم اشتباه نمیکنیم. باز هم ماجرای سلیقه و تفاوت پسند افراد نقشی در اینکه داستان بد را خوب بنامند ندارد.
پ.ن: آنکس که به قورمهسبزی بد میگوید، خوب؛ یا قورمهسبزی خوب نخورده، یا قدرت تشخیصش مشکل دارد وگرنه قورمهسبزی خوب داد میزند خوب است!
👍5
تا حالا برایتان پیش آمده که پنجره یا دری باز باشد و پرندهای وارد شود و راه خروج را پیدا نکند؟ دقت کردهاید که در چنین موقعیتی پرنده برای رها شدن چطور به در و دیوار میزند. آنقدر تلاش میکند تا در نهایت راه خروج را پیدا میکند. او حتی اگر خسته شود هم دست از تلاش برنمیدارد.
نوشتن هم همین حکایت را دارد. آنقدر باید به در و دیوار بزنید تا آزاد شوید. نباید از نوشتن خسته شوید. اگر دلتان میخواهد بنویسید و پرواز را تجربه کنید نباید از اینکه بال و پرتان بشکند، بترسید. راه خروج همین نزدیکی است ولی کسانی میتوانند خارج شوند که خسته نشوند. منتظر بمانید تا دستی شما را بگیرد و آزاد کند معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارتان باشد، ولی اگر خودتان تلاش کنید حتما راه را پیدا میکنید.
نوشتن هم همین حکایت را دارد. آنقدر باید به در و دیوار بزنید تا آزاد شوید. نباید از نوشتن خسته شوید. اگر دلتان میخواهد بنویسید و پرواز را تجربه کنید نباید از اینکه بال و پرتان بشکند، بترسید. راه خروج همین نزدیکی است ولی کسانی میتوانند خارج شوند که خسته نشوند. منتظر بمانید تا دستی شما را بگیرد و آزاد کند معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارتان باشد، ولی اگر خودتان تلاش کنید حتما راه را پیدا میکنید.
❤6👍6