تو خبر نداشتی
مخفيانه به شهر آمدم
تمام نشانههای تو را بوسيدم
جای پاهايت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی كنار اتاقت روشن كردم
و به ابديت برگشتم
تو از اين سفرها خبر نداری
#محمود_درویش
@haft_houz7
مخفيانه به شهر آمدم
تمام نشانههای تو را بوسيدم
جای پاهايت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی كنار اتاقت روشن كردم
و به ابديت برگشتم
تو از اين سفرها خبر نداری
#محمود_درویش
@haft_houz7
روزی گفتیم
فقط مرگ میتواند ما را از یکدیگر جدا کند...
مرگ دیر کرد
و ما از یکدیگر جدا شدیم
#محمود_درویش/فلسطین
برگردان: #اسماء_خواجه_زاده
@haft_houz7
فقط مرگ میتواند ما را از یکدیگر جدا کند...
مرگ دیر کرد
و ما از یکدیگر جدا شدیم
#محمود_درویش/فلسطین
برگردان: #اسماء_خواجه_زاده
@haft_houz7
درختان بادام
بهقدر کافی شکوفه ندادهاند
لبخند بزن...
تا بیشتر شکوفا شوند!
#محمود_درویش
برگردان: #صالح_بوعذار
@haft_houz7
بهقدر کافی شکوفه ندادهاند
لبخند بزن...
تا بیشتر شکوفا شوند!
#محمود_درویش
برگردان: #صالح_بوعذار
@haft_houz7
Forwarded from حسین نجاری
چشمانات آیا مىدانند
كه بسی انتظار کشیدم
آنسان که پرندهاى به انتظار تابستان نشسته باشد؟
و به خواب رفتم...
آنسان که مهاجر بیارامد
چشمى مىخوابد، تا چشم ديگرى بيدار بماند..
تا دير وقت
و براى آن یکی چشمام بگريد،
تا ماه بخوابد،
دو دلدادهايم ما
و مىدانيم كه همآغوشى و بوسه
قوتِ شبهاى غزل است
#محمود_درویش
برگردان: #غسان_حمدان
@haft_houz7
كه بسی انتظار کشیدم
آنسان که پرندهاى به انتظار تابستان نشسته باشد؟
و به خواب رفتم...
آنسان که مهاجر بیارامد
چشمى مىخوابد، تا چشم ديگرى بيدار بماند..
تا دير وقت
و براى آن یکی چشمام بگريد،
تا ماه بخوابد،
دو دلدادهايم ما
و مىدانيم كه همآغوشى و بوسه
قوتِ شبهاى غزل است
#محمود_درویش
برگردان: #غسان_حمدان
@haft_houz7
ای آزادی
پرندگان هیچگاه
در قفس لانه نمیسازند
میدانی چرا؟
زیرا که نمیخواهند اسارت را برای
جوجههای خویش به میراث بگذارند.
#محمود_درویش
@haft_houz7
پرندگان هیچگاه
در قفس لانه نمیسازند
میدانی چرا؟
زیرا که نمیخواهند اسارت را برای
جوجههای خویش به میراث بگذارند.
#محمود_درویش
@haft_houz7
رهایم نکن
پیشانیات وطن من است
به من گوش کن
و چون علفی هرز پشت این نردهها رهایم نکن
همچون کبوتری در کوچ
مرا وا نگذار
همچون ماه تیره روز
و بهسان ستارهای دریوزه
در میان شاخسار
مرا با اندوهام رها نکن،
زندانیام کن با دستی که آفتاب میریزد
بر دریچهی زندانم
بازگرد تا بسوزانیام، اگر مشتاق منی، مشتاق من با سنگهایم، با درختهای زیتونام، با پنجرههایم... با گِلام،
وطنام پیشانی توست
صدایم را بشنو و تنها رهایم نکن.
#محمود_درویش
برگردان: #محبوبه_افشاری
@haft_houz7
پیشانیات وطن من است
به من گوش کن
و چون علفی هرز پشت این نردهها رهایم نکن
همچون کبوتری در کوچ
مرا وا نگذار
همچون ماه تیره روز
و بهسان ستارهای دریوزه
در میان شاخسار
مرا با اندوهام رها نکن،
زندانیام کن با دستی که آفتاب میریزد
بر دریچهی زندانم
بازگرد تا بسوزانیام، اگر مشتاق منی، مشتاق من با سنگهایم، با درختهای زیتونام، با پنجرههایم... با گِلام،
وطنام پیشانی توست
صدایم را بشنو و تنها رهایم نکن.
#محمود_درویش
برگردان: #محبوبه_افشاری
@haft_houz7
از یاد میروی
انگار هیچگاه نبودی.
چون مرگ یک پرنده
یا چون یکی کنیسهی متروک
از یاد میروی.
چون عشق رهگذر
چون گل به دست باد
چون گل میان برف
از یاد میروی...
من آنِ جادهام
آنجا که هست:
آنان که گامشان
پیشی گرفته است ز گامام
و آنان که روشناییِ رویاشان
سرمشق خوابهای من است
و آن دیگران که با مدد خلق و خوی نیک
منثور میکنند سخن را
تا بگذرد ز مرز حکایت
یا روشنی دهد به تغزل
یا با جرس
آن را که خواهد آمد از آن پس.
از یاد میروی
گویی نبودهای
هرگز نه متنی و نه تنی
از یاد میروی...
با رهنمون چشم بصیرت روندهام
شاید توانم آن که حکایت را
بخشم ز خویش سیرهی شخصی.
همگام واژگانام
گه رهنمای من شده گه رهنما منام
من شکلام و
آنان تجلیات رها اما
آنرا که خواستم پس از این گویم
زین پیش گفتهاند
پیشی گرفته است ز من
فردای پشت سر.
من پادشاه کشور پژواکام
و تخت من حواشی
زیرا که راه خود روش است
زیرا طریقت است طریق.
پیشینیان چه بسا
از یاد برده باشند
توصیف آنچه را که در آن میتوان
بیدار ساخت عاطفه را.
از یاد میروی
گویی نه بودهای خبری
یا خود نه بودهتی اثری
از یاد میروی.
من آنِ جادهام
آنجا که رهسپار شده گام دیگران
بر گامهای من
تا کیست آن که پیش میافتد
از من برای دیدن رویایام
یا آنکه در ستایش تبعید و باغهاش
در آستان خانه سراید سرودهای.
آزادم
از چهرهی شکستهی فردا
از غیب و از جهان
آزادم از پرستش دیروز
از این بهشت روی زمینام
و ز استعارهها و زبانام
باری گواهام اکنون
کآن لحظهای که رفته ز هر یادم
آن لحظهام که زنده و آزادم.
#محمود_درویش
برگردان: #رضا_طهماسبی
@haft_houz7
انگار هیچگاه نبودی.
چون مرگ یک پرنده
یا چون یکی کنیسهی متروک
از یاد میروی.
چون عشق رهگذر
چون گل به دست باد
چون گل میان برف
از یاد میروی...
من آنِ جادهام
آنجا که هست:
آنان که گامشان
پیشی گرفته است ز گامام
و آنان که روشناییِ رویاشان
سرمشق خوابهای من است
و آن دیگران که با مدد خلق و خوی نیک
منثور میکنند سخن را
تا بگذرد ز مرز حکایت
یا روشنی دهد به تغزل
یا با جرس
آن را که خواهد آمد از آن پس.
از یاد میروی
گویی نبودهای
هرگز نه متنی و نه تنی
از یاد میروی...
با رهنمون چشم بصیرت روندهام
شاید توانم آن که حکایت را
بخشم ز خویش سیرهی شخصی.
همگام واژگانام
گه رهنمای من شده گه رهنما منام
من شکلام و
آنان تجلیات رها اما
آنرا که خواستم پس از این گویم
زین پیش گفتهاند
پیشی گرفته است ز من
فردای پشت سر.
من پادشاه کشور پژواکام
و تخت من حواشی
زیرا که راه خود روش است
زیرا طریقت است طریق.
پیشینیان چه بسا
از یاد برده باشند
توصیف آنچه را که در آن میتوان
بیدار ساخت عاطفه را.
از یاد میروی
گویی نه بودهای خبری
یا خود نه بودهتی اثری
از یاد میروی.
من آنِ جادهام
آنجا که رهسپار شده گام دیگران
بر گامهای من
تا کیست آن که پیش میافتد
از من برای دیدن رویایام
یا آنکه در ستایش تبعید و باغهاش
در آستان خانه سراید سرودهای.
آزادم
از چهرهی شکستهی فردا
از غیب و از جهان
آزادم از پرستش دیروز
از این بهشت روی زمینام
و ز استعارهها و زبانام
باری گواهام اکنون
کآن لحظهای که رفته ز هر یادم
آن لحظهام که زنده و آزادم.
#محمود_درویش
برگردان: #رضا_طهماسبی
@haft_houz7
نه! چنان که میپنداشتیم
فرقی نخواهد کرد
حتا اگر ساعتی دیگر هم صبر کنیم
چنین میگوید به زن
و می رود
- شاید، اگر گنجشکی بر شانهام بنشیند
موضوع فرق کند
زن به او میگوید
و میرود
باهم میروند
در ایستگاه مترو از هم جدا میشوند
چون دو نیمهی هلو
و تابستان را وداع میگویند...
نوازندهی گیتار از میانشان میگذرد
میان گریه میخندد
میان خنده میگرید
و میگوید:
نه! شاید موضوع فرق کند
اگر هر دو در زمان مناسب
به نوای گیتار گوش بسپارند.
گفتم: خیر! شاید موضوع وقتی فرق کند
که هر دو به سایههایشان بنگرند
که در آغوش هم میروند
و عرق میکنند
و بر تابستان فرو میریزند
چون برگهای پاییز!
#محمود_درویش
مریم حیدری
@haft_houz7
فرقی نخواهد کرد
حتا اگر ساعتی دیگر هم صبر کنیم
چنین میگوید به زن
و می رود
- شاید، اگر گنجشکی بر شانهام بنشیند
موضوع فرق کند
زن به او میگوید
و میرود
باهم میروند
در ایستگاه مترو از هم جدا میشوند
چون دو نیمهی هلو
و تابستان را وداع میگویند...
نوازندهی گیتار از میانشان میگذرد
میان گریه میخندد
میان خنده میگرید
و میگوید:
نه! شاید موضوع فرق کند
اگر هر دو در زمان مناسب
به نوای گیتار گوش بسپارند.
گفتم: خیر! شاید موضوع وقتی فرق کند
که هر دو به سایههایشان بنگرند
که در آغوش هم میروند
و عرق میکنند
و بر تابستان فرو میریزند
چون برگهای پاییز!
#محمود_درویش
مریم حیدری
@haft_houz7
تو
نه دوری تا انتظارت کشم
و نه نزدیکی
تا ديدارت كنم
و نه از آنِ منی
تا
قلبام
آرام
گیرد
و نه من،
محروم از توام
تا فراموشات کنم...
تو در میانهی همه چیزی!
زمستانات
هرگز
مرا
نخواهد كشت
خیالام میتواند
هزاران هزار تابستان
بیافریند.
#محمود_درویش | فلسطین، ۲۰۰۸-۱۹۴۱ |
برگردان: #صالح_بوعذار
@hafz_houz7
نه دوری تا انتظارت کشم
و نه نزدیکی
تا ديدارت كنم
و نه از آنِ منی
تا
قلبام
آرام
گیرد
و نه من،
محروم از توام
تا فراموشات کنم...
تو در میانهی همه چیزی!
زمستانات
هرگز
مرا
نخواهد كشت
خیالام میتواند
هزاران هزار تابستان
بیافریند.
#محمود_درویش | فلسطین، ۲۰۰۸-۱۹۴۱ |
برگردان: #صالح_بوعذار
@hafz_houz7
عشق به من میآموزد که عشق نورزم
و پنجره را بر حاشیهی جاده باز کنم
بانو!
آیا میتوانی از آوای پونه بهدرآیی؟
و مرا دو تکه کنی؟
تو...
و باقیماندهی ترانهها؟
و عشق همان عشق است،
در هر عشقی میبینیم
که
عشق، مرگِ مرگِ پیشین است...
و چه شیرین است عشق!
وقتی که عذاب میدهد،
وقتی که نرگسِ ترانهها را به باد میدهد!
عشق
به من میآموزد
که عشق نورزم
و مرا در رهگذر برگها
رها میکند.
#محمود_درویش | ۲۰۰۸-۱۹۴۱ |
برگردان: #عبدالرضا_رضایینیا
@haft_houz7
و پنجره را بر حاشیهی جاده باز کنم
بانو!
آیا میتوانی از آوای پونه بهدرآیی؟
و مرا دو تکه کنی؟
تو...
و باقیماندهی ترانهها؟
و عشق همان عشق است،
در هر عشقی میبینیم
که
عشق، مرگِ مرگِ پیشین است...
و چه شیرین است عشق!
وقتی که عذاب میدهد،
وقتی که نرگسِ ترانهها را به باد میدهد!
عشق
به من میآموزد
که عشق نورزم
و مرا در رهگذر برگها
رها میکند.
#محمود_درویش | ۲۰۰۸-۱۹۴۱ |
برگردان: #عبدالرضا_رضایینیا
@haft_houz7
آسمانِ دور
چشم میدوزد
به بامِ خانهها
به کلاهِ پلیسها
و از یاد میبرد پیشانیام را.
زمین عذابمان میدهد
در این غروبِ غریب
و طعمِ پرتقال میگیرد تنات
میگریزد از من تنات.
دل به تو میبندم
افق میشود علامتِ سئوال
دل به تو میبندم
آبی میشود دریا
دل به تو میبندم
سبز میشود علف
دل به تو میبندم
زنبق
دل به تو میبندم
خنجر
دل به تو میبندم
روزی
من هم میمیرم
روزی.
روزی دل به تو میبندم
خودکشی نمیکنم
موهایت را شانه میکنم
آنسوی این پاییزِ دور
کمرت
ستارهی راهم میشود
جشنی به پا میکنم
در باد.
روزی دل به تو میبندم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
آزاد.
روز
میگذرد.
روزی بهنامِ تو زنده میمانم
روزی دل به تو میبندم
روزی زنده میمانم
آنسوی این پاییزِ دور.
#محمود_درویش | فلسطین، ۲۰۰۸-۱۹۴۱ |
برگردان: #محبوبه_افشاری | بخشی از یک شعر
@haft_houz7
چشم میدوزد
به بامِ خانهها
به کلاهِ پلیسها
و از یاد میبرد پیشانیام را.
زمین عذابمان میدهد
در این غروبِ غریب
و طعمِ پرتقال میگیرد تنات
میگریزد از من تنات.
دل به تو میبندم
افق میشود علامتِ سئوال
دل به تو میبندم
آبی میشود دریا
دل به تو میبندم
سبز میشود علف
دل به تو میبندم
زنبق
دل به تو میبندم
خنجر
دل به تو میبندم
روزی
من هم میمیرم
روزی.
روزی دل به تو میبندم
خودکشی نمیکنم
موهایت را شانه میکنم
آنسوی این پاییزِ دور
کمرت
ستارهی راهم میشود
جشنی به پا میکنم
در باد.
روزی دل به تو میبندم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
آزاد.
روز
میگذرد.
روزی بهنامِ تو زنده میمانم
روزی دل به تو میبندم
روزی زنده میمانم
آنسوی این پاییزِ دور.
#محمود_درویش | فلسطین، ۲۰۰۸-۱۹۴۱ |
برگردان: #محبوبه_افشاری | بخشی از یک شعر
@haft_houz7
ریتا و تفنگ
میان ریتا و چشمانم تفنگیست...
و آنکه ریتا را میشناسد
خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست
نماز میگزارد
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چهسان به من درآویخت
و بازویام را زیباترین بافهی گیسو فروپوشاند
و من ریتا را به یاد میآورم
همانسان که گنجشکی برکهی خود را
آه ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعدههای فراوانی
که تفنگی به رویشان آتش گشود
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا عروسی بود در خونم
و من در راه ریتا دو سال گم گشتم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه پیمان بستیم و آتش گرفتیم
در شراب لبها
و دوبار زاده شدیم
آه ریتا
چه چیز چشمم را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب کوتاه و ابرهایی عسلی
پیش از این تفنگ
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه آوازخوانان را و ریتا را رُفت
میان ریتا و چشمانم تفنگیست.
#محمود_درویش
برگردان: #موسا_بیدج
🔸درویش در سال ۱۹۹۰ در مصاحبهیی اعتراف کرد نخستین عشق او در سالهای جوانی، دختری یهودی به نام ریتا بوده است:
«ریتا اسراییلی بود و من فلسطینی، او از پدری مجارستانی و مادری روس در اسراییل به دنیا آمده بود و من یک عرب خداناباور فلسطینی بودم، اما اینها اهمیت نداشت تا وقتی که ریتا به ارتش اسراییل پیوست...
شعر ریتا و تفنگ حاصل آن روزگار است...»
@haft_houz7
میان ریتا و چشمانم تفنگیست...
و آنکه ریتا را میشناسد
خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست
نماز میگزارد
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چهسان به من درآویخت
و بازویام را زیباترین بافهی گیسو فروپوشاند
و من ریتا را به یاد میآورم
همانسان که گنجشکی برکهی خود را
آه ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعدههای فراوانی
که تفنگی به رویشان آتش گشود
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا عروسی بود در خونم
و من در راه ریتا دو سال گم گشتم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه پیمان بستیم و آتش گرفتیم
در شراب لبها
و دوبار زاده شدیم
آه ریتا
چه چیز چشمم را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب کوتاه و ابرهایی عسلی
پیش از این تفنگ
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه آوازخوانان را و ریتا را رُفت
میان ریتا و چشمانم تفنگیست.
#محمود_درویش
برگردان: #موسا_بیدج
🔸درویش در سال ۱۹۹۰ در مصاحبهیی اعتراف کرد نخستین عشق او در سالهای جوانی، دختری یهودی به نام ریتا بوده است:
«ریتا اسراییلی بود و من فلسطینی، او از پدری مجارستانی و مادری روس در اسراییل به دنیا آمده بود و من یک عرب خداناباور فلسطینی بودم، اما اینها اهمیت نداشت تا وقتی که ریتا به ارتش اسراییل پیوست...
شعر ریتا و تفنگ حاصل آن روزگار است...»
@haft_houz7
ای آزادی
پرندگان هیچگاه
در قفس لانه نمیسازند
میدانی چرا؟
زیرا که نمیخواهند
اسارت را برای جوجههای خویش
به میراث بگذارند..
#محمود_درویش
@haft_houz7
پرندگان هیچگاه
در قفس لانه نمیسازند
میدانی چرا؟
زیرا که نمیخواهند
اسارت را برای جوجههای خویش
به میراث بگذارند..
#محمود_درویش
@haft_houz7
وطنم
من تو را در تو
جستجو میکنم
و جز چینهای دستانت را
بر پیشانیها نمیبینم
وطنم
آیا در ویرانهها روزنی باز خواهی کرد؟
#محمود_درویش
@haft_houz7
من تو را در تو
جستجو میکنم
و جز چینهای دستانت را
بر پیشانیها نمیبینم
وطنم
آیا در ویرانهها روزنی باز خواهی کرد؟
#محمود_درویش
@haft_houz7
ترجمهی چهار شعر کوتاه از چهار شاعر عرب توسط دوست گرانمایهام #سعید_هلیچی
ملتی خواهیم شد اگر بخواهیم
اگر بفهمیم که ما فرشته نیستیم
و زشتی از آن دیگران نیست....
#محمود_درویش
کتاب: تاریخ دلتنگی
مجسمهی دیکتاتور را
از میدان شهر به پایین انداختند
و باز دوباره پر شد از مجسمههاشان...
#عدنان_الصائغ
کتاب: تاریخ اندوه
کودکانم... فرزندانم...
بارانهای بهاری... خوشههای امید...
شما بذرهای بارور در زندگی نابارور مایید
شما آن نسلی هستید که شکست را شکست خواهید داد...
#نزار_قبانی
کتاب: تاریخ عشق و عصیان
به من گفت که عاشق پاییزم
و از آن روز در حال فرو ریختنم...
#سنان_انطوان
کتاب: خونت جوهری است برای نقشههای جدید
@haft_houz7
ملتی خواهیم شد اگر بخواهیم
اگر بفهمیم که ما فرشته نیستیم
و زشتی از آن دیگران نیست....
#محمود_درویش
کتاب: تاریخ دلتنگی
مجسمهی دیکتاتور را
از میدان شهر به پایین انداختند
و باز دوباره پر شد از مجسمههاشان...
#عدنان_الصائغ
کتاب: تاریخ اندوه
کودکانم... فرزندانم...
بارانهای بهاری... خوشههای امید...
شما بذرهای بارور در زندگی نابارور مایید
شما آن نسلی هستید که شکست را شکست خواهید داد...
#نزار_قبانی
کتاب: تاریخ عشق و عصیان
به من گفت که عاشق پاییزم
و از آن روز در حال فرو ریختنم...
#سنان_انطوان
کتاب: خونت جوهری است برای نقشههای جدید
@haft_houz7
i love you
Billie Eilish
#Bille_Eilish
#I_love_You
شب تاریخ دلتنگیست و تو شب منی...
#محمود_درویش
کتاب: #تاریخ_دلتنگی
@haft_houz7
#I_love_You
شب تاریخ دلتنگیست و تو شب منی...
#محمود_درویش
کتاب: #تاریخ_دلتنگی
@haft_houz7