چهقدر باید از سوگ نوشت، از مرگ و نیستی، از داغ و درفش روزگار!
امروز هم سوگوار مرگ نعمت احمدی، حقوقدان و وکیل دادگستری هستیم، هم او که وکیل بسیاری از روزنامهنگاران راستین دههی ۷۰ و بعد از آن بود.
دکتر احمدی، وکیل شریف و آزادهای بود، او علاوه بر دغدغههای حقوقی و آزادیخواهی، اهل شعر و ادب نیز بود، در انجمن خواجویاش، شعلهی شعر را برافروخته بود و محفل شعری که در دفتر کارش برگزار میشد، مخاطب و مشتریان خاص خود را داشت.
او عکسهای مشترکاش را با فریدون مشیری و دکتر شفيعي کدکنی و... را قاب کرده و بر دیوار دفترش زده بود، همان دفتری که یک چشم آن به وکالت و عدالت و چشم دیگرش به شعر و ادبیات بود، همان دفتری که نقش خیلی از بزرگان شعر معاصر را در حافظهاش دارد، همان دفتری که نَفَس وکلای بزرگ معاصر را در سینهاش نگه داشته است!
میدانم که محبت انسانها به اندازهی بزرگی آنهاست و من مهربانی عمو نعمت را از یاد نمیبرم که چه با محبت و مناعت طبع، دفتر درندشت او لوکیشن فیلم ما شد و ضبط پلانهایی از فیلممان در آن دفتر بزرگ و آکنده از کتاب در نبش چهار راه ولیعصر، رقم خورد.
او بزرگ بود و بزرگوارانه میاندیشید و سهم خود را سخاوتمندانه برای اعتلای آزادی و انساندوستی در این مزرعهی آفتزده پرداخت و دریغا که او نیز عجولانه از صحنه بیرون رفت.
تا همین چند وقت پیش، نوشتههای روزانه و مطالب انتقادیاش را هر روز در پیوی واتساب برایم میفرستاد. با اینکه در گروه واتساپیاش بودم ولی علاوه بر آن، فرصت مطالعهی مطالباش را در صفحهی شخصی برایم ارزانی میداشت! چه قدر باید غصه خورد و چه قدر رنج کشید، آدمی مگر چه قدر ظرفیت دارد که تمام این مصائب را تاب میآورد!
پینوشت:
به یاد دارم روزی را که در دفتر او بودیم و یکی از دوستان به اصطلاح شاعر وارد شد و با اینکه رفاقت خوبی با آن ناشاعر داشتم، با بیاعتنایی با او برخورد کردم، دلیل آن نیز خودفروشی آن ناشاعر بود. او سال ۸۸ در مدح و منقبت مهندس میرحسین موسوی شعر میسرود و بعد از حصر آن آزادهمرد، به چندرغازی مجیزگوی قالیباف شده بود. خود او در یک گفتگوی تلفنی این موضوع را با بنده در میان گذاشت و از آنجایی که این نفاق و نیرنگ از نظر بنده قابل فهم نبود، رابطهام را با او قطع نموده و همچنان فاصلهام را با آن شاعر اندکمایه حفظ کردهام.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
امروز هم سوگوار مرگ نعمت احمدی، حقوقدان و وکیل دادگستری هستیم، هم او که وکیل بسیاری از روزنامهنگاران راستین دههی ۷۰ و بعد از آن بود.
دکتر احمدی، وکیل شریف و آزادهای بود، او علاوه بر دغدغههای حقوقی و آزادیخواهی، اهل شعر و ادب نیز بود، در انجمن خواجویاش، شعلهی شعر را برافروخته بود و محفل شعری که در دفتر کارش برگزار میشد، مخاطب و مشتریان خاص خود را داشت.
او عکسهای مشترکاش را با فریدون مشیری و دکتر شفيعي کدکنی و... را قاب کرده و بر دیوار دفترش زده بود، همان دفتری که یک چشم آن به وکالت و عدالت و چشم دیگرش به شعر و ادبیات بود، همان دفتری که نقش خیلی از بزرگان شعر معاصر را در حافظهاش دارد، همان دفتری که نَفَس وکلای بزرگ معاصر را در سینهاش نگه داشته است!
میدانم که محبت انسانها به اندازهی بزرگی آنهاست و من مهربانی عمو نعمت را از یاد نمیبرم که چه با محبت و مناعت طبع، دفتر درندشت او لوکیشن فیلم ما شد و ضبط پلانهایی از فیلممان در آن دفتر بزرگ و آکنده از کتاب در نبش چهار راه ولیعصر، رقم خورد.
او بزرگ بود و بزرگوارانه میاندیشید و سهم خود را سخاوتمندانه برای اعتلای آزادی و انساندوستی در این مزرعهی آفتزده پرداخت و دریغا که او نیز عجولانه از صحنه بیرون رفت.
تا همین چند وقت پیش، نوشتههای روزانه و مطالب انتقادیاش را هر روز در پیوی واتساب برایم میفرستاد. با اینکه در گروه واتساپیاش بودم ولی علاوه بر آن، فرصت مطالعهی مطالباش را در صفحهی شخصی برایم ارزانی میداشت! چه قدر باید غصه خورد و چه قدر رنج کشید، آدمی مگر چه قدر ظرفیت دارد که تمام این مصائب را تاب میآورد!
پینوشت:
به یاد دارم روزی را که در دفتر او بودیم و یکی از دوستان به اصطلاح شاعر وارد شد و با اینکه رفاقت خوبی با آن ناشاعر داشتم، با بیاعتنایی با او برخورد کردم، دلیل آن نیز خودفروشی آن ناشاعر بود. او سال ۸۸ در مدح و منقبت مهندس میرحسین موسوی شعر میسرود و بعد از حصر آن آزادهمرد، به چندرغازی مجیزگوی قالیباف شده بود. خود او در یک گفتگوی تلفنی این موضوع را با بنده در میان گذاشت و از آنجایی که این نفاق و نیرنگ از نظر بنده قابل فهم نبود، رابطهام را با او قطع نموده و همچنان فاصلهام را با آن شاعر اندکمایه حفظ کردهام.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
به: #حسین_منزوی
چیزی کم از بهار ندارد خزان تو
شوریدهای بگو که ندارد نشان تو!
زانو زده برای تو گلهای این دمن
سعدی نشسته پای میِ بوستان تو!
من شهد تازه از گل سرخ تو میمکم
زنبور کو که هیچ نیفتد به جان تو!
شعری بخوان ز حنجرهی زخمی غزل
پرواز فرصتی است چنین از دهان تو
بیتو توان گام زدن نیست در غزل
هان ای عصای دست غزل استخوان تو!
تیغه به تیغه صاعقه بر دوش میبرند
این مورهای صف به صفِ واژگان تو
تا رعد و برق شعر تو در سینه میجهد
پر میشود نهانِ من از ناگهانِ تو
ققنوسِ دوستدار بقا از شرارهها
من زندگی گرفتهام از داستان تو
از عشق؛ از ترانهی دلهای ما بگو
از قصهی همیشهتر از آب و نان تو!
دل را به پای هیچ شرابی نباختم
اما همیشه باختم از شوکران تو!
با تو حدیث تُنگ نشاید نهنگ من
با سنگها نساخته رود روان تو
#حسین_نجاری
چیزی کم از بهار ندارد خزان تو
شوریدهای بگو که ندارد نشان تو!
زانو زده برای تو گلهای این دمن
سعدی نشسته پای میِ بوستان تو!
من شهد تازه از گل سرخ تو میمکم
زنبور کو که هیچ نیفتد به جان تو!
شعری بخوان ز حنجرهی زخمی غزل
پرواز فرصتی است چنین از دهان تو
بیتو توان گام زدن نیست در غزل
هان ای عصای دست غزل استخوان تو!
تیغه به تیغه صاعقه بر دوش میبرند
این مورهای صف به صفِ واژگان تو
تا رعد و برق شعر تو در سینه میجهد
پر میشود نهانِ من از ناگهانِ تو
ققنوسِ دوستدار بقا از شرارهها
من زندگی گرفتهام از داستان تو
از عشق؛ از ترانهی دلهای ما بگو
از قصهی همیشهتر از آب و نان تو!
دل را به پای هیچ شرابی نباختم
اما همیشه باختم از شوکران تو!
با تو حدیث تُنگ نشاید نهنگ من
با سنگها نساخته رود روان تو
#حسین_نجاری
چشمانت
آن زیتون سیاه تلخ
کارزار جنگ و صلح است
محمد
پیر ناگهانی!
رشتههای آبی رگهایت
چون لولههای نفت
از سموم استعمار حرف میزند
از اختاپوس خوابیده در آبسنگهای مرجانی
از چاههای نفت زیر پاهای مرموز او
و رشتههایی که با هیچ ضربهای
از کار نمیافتند
کودک کهنسال!
در خاک و خونات
بهار و پاییز
در جدالاند
و آرزویت
چون کلامی داغ
در زبانی الکن
رنده میشود
گل آفتابگردان
خورشید
دیگر از شرق نمیتابد
دیوها
دهان کوچکات را
دریدهاند
و
پیری چه بیپروا
به فتح چهرهات برخاسته
پناهجوی کوچک
جنگ رازهایش را
روزی
برملا میکند
چون دندههای سینهی تو
در هنگامهی عریانی
کودک کهنسال!
رخسار خشتیات
رنج تاریخ
به تن دارد
تو خاورمیانهی مجسمی
خطوط پیشانیات را
به شلاق نوشتهاند
و
خونسردی
از اندوه میراثت
نخواهد کاست
اینجا
هنوز خشابها
حرف میزنند
و ما با قراردادهای صلح
خشت در آب میزنیم
محمد!
کجای این خاک مفلوک
تکیه باید زد!؟
وقتی مینهای پرخاشگر
چون علفی هرز
از عصبهای زمین روییدهاند!
#حسین_نجاری
@haft_houz7
آن زیتون سیاه تلخ
کارزار جنگ و صلح است
محمد
پیر ناگهانی!
رشتههای آبی رگهایت
چون لولههای نفت
از سموم استعمار حرف میزند
از اختاپوس خوابیده در آبسنگهای مرجانی
از چاههای نفت زیر پاهای مرموز او
و رشتههایی که با هیچ ضربهای
از کار نمیافتند
کودک کهنسال!
در خاک و خونات
بهار و پاییز
در جدالاند
و آرزویت
چون کلامی داغ
در زبانی الکن
رنده میشود
گل آفتابگردان
خورشید
دیگر از شرق نمیتابد
دیوها
دهان کوچکات را
دریدهاند
و
پیری چه بیپروا
به فتح چهرهات برخاسته
پناهجوی کوچک
جنگ رازهایش را
روزی
برملا میکند
چون دندههای سینهی تو
در هنگامهی عریانی
کودک کهنسال!
رخسار خشتیات
رنج تاریخ
به تن دارد
تو خاورمیانهی مجسمی
خطوط پیشانیات را
به شلاق نوشتهاند
و
خونسردی
از اندوه میراثت
نخواهد کاست
اینجا
هنوز خشابها
حرف میزنند
و ما با قراردادهای صلح
خشت در آب میزنیم
محمد!
کجای این خاک مفلوک
تکیه باید زد!؟
وقتی مینهای پرخاشگر
چون علفی هرز
از عصبهای زمین روییدهاند!
#حسین_نجاری
@haft_houz7
مسافری که به ماه میرود
ماه از آغاز برای انسان مهم بوده است، شاید از آن جهت که همیشه بالاتر از ما و در موقعیت برتر بوده، به لطافت تابیده و نیز با زیباییشناسی جمعی ما منطبق بوده است. بیتردید ماه در رویاپردازی انسان کارکرد موثری داشته و در سیر تکوین و تکامل او نقش به سزایی ایفا کرده است و همواره مقصدی برای بلندپروازیهای انسان کمالگرا بوده است.
گر چه ماه از جهان ما بیخبر است ولی همواره مقصود ما بوده است، علیرغم سکونت انسان متفکر در این کرهی خاکی و تعمیق و توسعهی جهان هستی و برخورداری از مواهب زیست متفکرانه، او به خلق جهنم دهشتناکی نیز در این بهشت واقعی پرداخته که قربانیان بیشماری داشته است، از این رو بیم آن میرود بشرِ تبهکار روزی ماه را هم به تباهی بکشاند و دامنهی این تباهی به کرهی مریخ نیز سرایت کند. با این حال انسان در پی فتح جهان هستی است و روحیهی استعلایی و استیلاجویی، او را به دنیاهای ناشناختهای دلالت میکند تا رازهای جدیدی را از هزارتوی خلقت بگشاید... و من همچنان نگران زیباییِ ماهم، نگران زیبایی این کرهی روشن و رازناک که روزی شمایل روشناش به تیرگی گراید.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
ماه از آغاز برای انسان مهم بوده است، شاید از آن جهت که همیشه بالاتر از ما و در موقعیت برتر بوده، به لطافت تابیده و نیز با زیباییشناسی جمعی ما منطبق بوده است. بیتردید ماه در رویاپردازی انسان کارکرد موثری داشته و در سیر تکوین و تکامل او نقش به سزایی ایفا کرده است و همواره مقصدی برای بلندپروازیهای انسان کمالگرا بوده است.
گر چه ماه از جهان ما بیخبر است ولی همواره مقصود ما بوده است، علیرغم سکونت انسان متفکر در این کرهی خاکی و تعمیق و توسعهی جهان هستی و برخورداری از مواهب زیست متفکرانه، او به خلق جهنم دهشتناکی نیز در این بهشت واقعی پرداخته که قربانیان بیشماری داشته است، از این رو بیم آن میرود بشرِ تبهکار روزی ماه را هم به تباهی بکشاند و دامنهی این تباهی به کرهی مریخ نیز سرایت کند. با این حال انسان در پی فتح جهان هستی است و روحیهی استعلایی و استیلاجویی، او را به دنیاهای ناشناختهای دلالت میکند تا رازهای جدیدی را از هزارتوی خلقت بگشاید... و من همچنان نگران زیباییِ ماهم، نگران زیبایی این کرهی روشن و رازناک که روزی شمایل روشناش به تیرگی گراید.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
زیباییات در آیینه افشا نمیشود
مثل خدا که در دل من جا نمیشود!
از چشم آب و آینه بیرون میآورم
نقش تو را و مثل تو زیبا نمیشود!
ذهنم چنان گره زده خود را به ذهن تو
با دستهای هیچ کسی وا نمیشود!
کی میچشم ز میوهی ممنوعهی تنت
جز این من و تو هر چه شود ما نمیشود!
تقویم روزهای تو را میزنم ورق
توفان اگر ز سینهی من پا نمیشود
دریادلیست دل زدن آسان به سیلها
هر یار سیل رفته که سارا نمیشود!
میکوشم از غزل بتراشم تو را، دریغ
هر بار میتراشمت اما نمیشود
#حسین_نجاری
@haft_houz7
مثل خدا که در دل من جا نمیشود!
از چشم آب و آینه بیرون میآورم
نقش تو را و مثل تو زیبا نمیشود!
ذهنم چنان گره زده خود را به ذهن تو
با دستهای هیچ کسی وا نمیشود!
کی میچشم ز میوهی ممنوعهی تنت
جز این من و تو هر چه شود ما نمیشود!
تقویم روزهای تو را میزنم ورق
توفان اگر ز سینهی من پا نمیشود
دریادلیست دل زدن آسان به سیلها
هر یار سیل رفته که سارا نمیشود!
میکوشم از غزل بتراشم تو را، دریغ
هر بار میتراشمت اما نمیشود
#حسین_نجاری
@haft_houz7
سورن کییرکگارد از متفکران برجستهی مکتب اگزیستانسیالیسم و از پیشروان این نهضت فلسفی است، کگارد برخلاف سارتر و هایدگر که دارای اندیشهی الحادیاند، بینشی ایمان گونه داشته است.
کگارد وفاقی با کلیسا نداشت و همواره به نقد عملکرد آن در عصر خویش پرداخته، انتقاد اساسی کییرکگارد به مسیحیت در این است که بنیان واقعی مسیحیت در دانمارک و تمام اروپا بر پایهی قدرت روحی استوار نیست بلکه بر نیروی سیاسی و سرچشمههای مادی دولت گذاشته شده است.
کافکا هم تحت تاثیر کییرکگارد در داستان «گراکوس شکارچی» از کلیسا انتقاد میکند و نشان میدهد چگونه کشیشان تعالیم مسیح را به نفع گردانندگان کلیسا تفسیر کردهاند. کافکا به خوبی نشان میدهد «به چه نحوی این تعبیر غلط باعث شده کلیسا که وظیفهی آن حمایت و نشر عقاید مسیح است نه تنها در این کار شکست خورده بلکه باعث رسوایی مسیح هم شده است.»
مجلهی سخن دورهی ۲۶ پوشهای با عنوان«کند و کاو در پدیدههای سازندهی کافکا» دارد که در صفحهی ۱۵۱ و ۱۵۲ آن به طور مجمل به همرأیی کگارد و کافکا اشاره میکند.
البته کییرکگارد قبل از کافکا، کلیسا را به چالش کشید و مخالف آن نوع مسیحیتی بود که کلیسا از آن میساخت. به عقیدهی او دولت نباید بر کلیسا حکومت کند زیرا دولت با این کار خود، نظریات دنیوی را بر کلیسا تحمیل میکند در حالی که رسالت کلیسا پرداختن به امور دینی است و مسائل دنیوی با مسائل دینی آشتی ناپذیرند.
حال سئوال اینجاست پایگاههای دینی و مراکز مذهبی سایر ادیان، چه قدر توانستهاند به رسالت راستین خود عمل کنند؟ آیا آنها نیز به سرچشمههای مادی قدرت دل بسته و مدافع منافع قدرت و دلمشغولیهای خویشند یا در پی ترویج آموزههای اخلاقی و ایمانی دین هستند؟
#حسین_نجاری
@haft_houz7
کگارد وفاقی با کلیسا نداشت و همواره به نقد عملکرد آن در عصر خویش پرداخته، انتقاد اساسی کییرکگارد به مسیحیت در این است که بنیان واقعی مسیحیت در دانمارک و تمام اروپا بر پایهی قدرت روحی استوار نیست بلکه بر نیروی سیاسی و سرچشمههای مادی دولت گذاشته شده است.
کافکا هم تحت تاثیر کییرکگارد در داستان «گراکوس شکارچی» از کلیسا انتقاد میکند و نشان میدهد چگونه کشیشان تعالیم مسیح را به نفع گردانندگان کلیسا تفسیر کردهاند. کافکا به خوبی نشان میدهد «به چه نحوی این تعبیر غلط باعث شده کلیسا که وظیفهی آن حمایت و نشر عقاید مسیح است نه تنها در این کار شکست خورده بلکه باعث رسوایی مسیح هم شده است.»
مجلهی سخن دورهی ۲۶ پوشهای با عنوان«کند و کاو در پدیدههای سازندهی کافکا» دارد که در صفحهی ۱۵۱ و ۱۵۲ آن به طور مجمل به همرأیی کگارد و کافکا اشاره میکند.
البته کییرکگارد قبل از کافکا، کلیسا را به چالش کشید و مخالف آن نوع مسیحیتی بود که کلیسا از آن میساخت. به عقیدهی او دولت نباید بر کلیسا حکومت کند زیرا دولت با این کار خود، نظریات دنیوی را بر کلیسا تحمیل میکند در حالی که رسالت کلیسا پرداختن به امور دینی است و مسائل دنیوی با مسائل دینی آشتی ناپذیرند.
حال سئوال اینجاست پایگاههای دینی و مراکز مذهبی سایر ادیان، چه قدر توانستهاند به رسالت راستین خود عمل کنند؟ آیا آنها نیز به سرچشمههای مادی قدرت دل بسته و مدافع منافع قدرت و دلمشغولیهای خویشند یا در پی ترویج آموزههای اخلاقی و ایمانی دین هستند؟
#حسین_نجاری
@haft_houz7
ادارهی شهر با ذهنیت روستایی
#حسین_نجاری
...و تا چشم کار میکند پارچههای سیاه و پرچمهای عزاست که پیوسته در اهتزازند، مگر در چه برههای از تاریخ واقع شدهایم که زیر آوار این همه عزا گرفتاریم! در کنار پرچمهای عزا مظاهر مقاومت، معابر و میادین شهر را فتح کردهاند، تو گویی مدام در جبههی نبردیم و اندکی از خط مقدم عقب نمیآییم، تمام شهر، خط مقدم است و شهروندان به جای شهر در دل جنگاند و در جغرافیای جبهه میزیاند!
طبیعی است در جامعهی دینی و سنتی منویات و مناسک مذهبی جایگاهی دارند ولی وقتی تمام ماهها که محرم میشوند جایی برای دیگری باقی نمیماند، بساط نشاط برچیده میمیشود و بلندگوهای تبلیغاتی در یک کارکرد دو قطبیساز، محور مقاومت مدنی را علیه خود بر میانگیزند. باید در مناسبات مذهبی آن هم با رویکردی معنوی و زیباشناسانه به تبلیغ جنبههای اخلاقی دین پرداخت تا موجب دلزدگی عمومی نشود ولی به هر بهانهای شهر را تبدیل به مسجد و پایگاه و پادگان کردن خطای استراتژیک است. این انکار سلایق گوناگونِ اکثریت مطلق، به هم ریختن اکولوژی شهر و نیز غیر طبیعی کردن جامعهی پیچیدهی معاصر است، انکار نگاه زیباشناسانهی امروز که درک بیواسطهای از زیست شهروندان جهان دارد و بدیهی است که افراط بیرویه در امری، همه چیز را به ضد آن بر میانگیزد و در غایت امر به زوال آن میانجامد.
شهر برای زندگی زیباشناسانهی شهروندان است و نباید شهر و زیبایی را از یکدیگر جدا کرد، روشن است که شهر به روزها و شبهایش زیباست و دریغا که ما از درک شهر با شاعرانهگیاش ناتوانیم و از ژرفای زندگی شهری بیخبریم، زیرا ما از جامعهی شناسی شهر چیزی نمیدانیم و از این روست که آن را با میدان جنگ اشتباه گرفته و تمام بیلبوردها و فضاهای تبلیغاتی آن را در انحصار جریان جنگبینانه قرار دادهایم.
هولدرلین میگوید انسان باید شاعرانه روی زمین زندگی کند و راز سعادت بشریت در همین نکتهی زیباشناسانه است ولی ما شهر را تهی از شاعرانگی نموده و فراموش کردهایم بوطیقای شهر و رویکرد زیباشناسانه از میزان خشونتهای خیابانی و از حجم نزاع و ناهنجاریهای اجتماعی میکاهد و نیز از یاد بردهایم که تجلی هنر و نگاه زیباشاسانه در حکم اکسیژنی است که نیاز اصلی ریههای آسیبدیدهی شهر و جامعهی بحرانزدهی امروز ایران است.
با بخشنامه و دستورات دیوانی نمیتوان از وقوع جرایم در جامعهی پر از تشویش و اضطراب امروز کاست. باید فضا را برای زیست زیباشناسانه فراهم کرد و از آلام جامعهی در حال احتضار فروکاست. باید در یک فرایند بالنده جامعه را از حضیض احتضار بالا آورد و بر ارتقای کیفیت زندگی جمعی آن همت گماشت، لازمهی چنین امری نگاه مدرن مدیریتی در ادارهی امور است. باید تحولات جهان را دید و برای تغییر خود به پا خاست و اوضاع اجتماعی را متحول نمود.
شهر بدون شهروند بیمعناست و اهمیت شهر به شهروندان آن است، همان اصلی که در نزد دستگاههای به روز نشدهی ناکارآمد بهایی ندارد. آنهایی که نه درکی از جامعه شناسی شهر دارند، نه به حقوق شهروند واقفاند، نه اهمیت معماری و پیادهراه و... را در نهاد شهر میدانند نه بیلبوردهای شهری را برای امور فرهنگی، هنری و آموزشی به رسمیت میشناسند و نه به نامگذاریهای فرهنگی، تاریخی وقعی مینهند. آنهایی که شهرنشینان غیر مدرناند و با ذهنیت روستایی به ادارهی شهر میپردازند.
@haft_houz7
#حسین_نجاری
...و تا چشم کار میکند پارچههای سیاه و پرچمهای عزاست که پیوسته در اهتزازند، مگر در چه برههای از تاریخ واقع شدهایم که زیر آوار این همه عزا گرفتاریم! در کنار پرچمهای عزا مظاهر مقاومت، معابر و میادین شهر را فتح کردهاند، تو گویی مدام در جبههی نبردیم و اندکی از خط مقدم عقب نمیآییم، تمام شهر، خط مقدم است و شهروندان به جای شهر در دل جنگاند و در جغرافیای جبهه میزیاند!
طبیعی است در جامعهی دینی و سنتی منویات و مناسک مذهبی جایگاهی دارند ولی وقتی تمام ماهها که محرم میشوند جایی برای دیگری باقی نمیماند، بساط نشاط برچیده میمیشود و بلندگوهای تبلیغاتی در یک کارکرد دو قطبیساز، محور مقاومت مدنی را علیه خود بر میانگیزند. باید در مناسبات مذهبی آن هم با رویکردی معنوی و زیباشناسانه به تبلیغ جنبههای اخلاقی دین پرداخت تا موجب دلزدگی عمومی نشود ولی به هر بهانهای شهر را تبدیل به مسجد و پایگاه و پادگان کردن خطای استراتژیک است. این انکار سلایق گوناگونِ اکثریت مطلق، به هم ریختن اکولوژی شهر و نیز غیر طبیعی کردن جامعهی پیچیدهی معاصر است، انکار نگاه زیباشناسانهی امروز که درک بیواسطهای از زیست شهروندان جهان دارد و بدیهی است که افراط بیرویه در امری، همه چیز را به ضد آن بر میانگیزد و در غایت امر به زوال آن میانجامد.
شهر برای زندگی زیباشناسانهی شهروندان است و نباید شهر و زیبایی را از یکدیگر جدا کرد، روشن است که شهر به روزها و شبهایش زیباست و دریغا که ما از درک شهر با شاعرانهگیاش ناتوانیم و از ژرفای زندگی شهری بیخبریم، زیرا ما از جامعهی شناسی شهر چیزی نمیدانیم و از این روست که آن را با میدان جنگ اشتباه گرفته و تمام بیلبوردها و فضاهای تبلیغاتی آن را در انحصار جریان جنگبینانه قرار دادهایم.
هولدرلین میگوید انسان باید شاعرانه روی زمین زندگی کند و راز سعادت بشریت در همین نکتهی زیباشناسانه است ولی ما شهر را تهی از شاعرانگی نموده و فراموش کردهایم بوطیقای شهر و رویکرد زیباشناسانه از میزان خشونتهای خیابانی و از حجم نزاع و ناهنجاریهای اجتماعی میکاهد و نیز از یاد بردهایم که تجلی هنر و نگاه زیباشاسانه در حکم اکسیژنی است که نیاز اصلی ریههای آسیبدیدهی شهر و جامعهی بحرانزدهی امروز ایران است.
با بخشنامه و دستورات دیوانی نمیتوان از وقوع جرایم در جامعهی پر از تشویش و اضطراب امروز کاست. باید فضا را برای زیست زیباشناسانه فراهم کرد و از آلام جامعهی در حال احتضار فروکاست. باید در یک فرایند بالنده جامعه را از حضیض احتضار بالا آورد و بر ارتقای کیفیت زندگی جمعی آن همت گماشت، لازمهی چنین امری نگاه مدرن مدیریتی در ادارهی امور است. باید تحولات جهان را دید و برای تغییر خود به پا خاست و اوضاع اجتماعی را متحول نمود.
شهر بدون شهروند بیمعناست و اهمیت شهر به شهروندان آن است، همان اصلی که در نزد دستگاههای به روز نشدهی ناکارآمد بهایی ندارد. آنهایی که نه درکی از جامعه شناسی شهر دارند، نه به حقوق شهروند واقفاند، نه اهمیت معماری و پیادهراه و... را در نهاد شهر میدانند نه بیلبوردهای شهری را برای امور فرهنگی، هنری و آموزشی به رسمیت میشناسند و نه به نامگذاریهای فرهنگی، تاریخی وقعی مینهند. آنهایی که شهرنشینان غیر مدرناند و با ذهنیت روستایی به ادارهی شهر میپردازند.
@haft_houz7
سلطهی شلختگی
#حسین_نجاری
شلختگی، شهر را به تصرف خود درآورده است. بیسلیقگی از در و دیوار شهر بیرون میتراود و بر جان و جهان آدمی مستولی میشود.
ما به این باور نرسیدهام که شهر روح دارد و مُعدِ تعاملات مدنی و گفتگوی انسانی است.آن را نمیتوان در پلاک خلاصه کرد باید فضای پرسه زدن را نیز در این منظومهی مدرن در نظر گرفت، باید از اتمسفر زیباشناسانهی آن برای کاستن از فشارهای روانی بهره برد و البته که لازمهی آن درک روزآمد از شهر و جامعهی انسانی است.
اغتشاش بصری و بینظمیهای امروز زاییدهی بینظمیهای دیروز است و دامنهی آن به فرداهای نیامده سرایت خواهد کرد. باید بپذیریم هر پدیدهای به بازتولید خود میپردازد و از همین روست که گفتهاند: پول، پول میآورد و بیراه نیست گفته شود فقر، فقر میآورد، عزا جز عزا نمیزاید و شادی از شادی میشکفد.
بدین ترتیب نقش و نظم اجتماعی میتواند افراد شلخته و خارج از چهارچوب را در قالب قاعدهمند خود قرار داده و او را وادار به رعایت خود سازد و راه همزیستی و بهزیستی از همین بستر انسانی اجتماعی میگذرد. آیا ما همان رفتاری را در جمعهبازار داریم که در برج میلاد داریم؟ بنابراین فرم مسئلهی مهمی است و ظهور امر نو متکی به ساختن فرم جدید است و از طریق فرم جدید امکان ظهور امر نو فراهم میشود.
در کنار این فرمگرایی و این استراتژی ساختارمند و التزام به این قرارداد اجتماعی، بایستی تبلیغات محیطی از دیدگاه متخصصان جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی و حتی متخصصان فرهنگی، هنری و بر اساس ویژگیهای فرهنگی و هویتی هر شهر و منطقهای، مورد کنکاش قرار گرفته و مطابق روح جمعی و صبغهی اقلیمی به تزئین فضاهای عمومی پرداخته شود. بر همین اساس المانهای فرهنگی و بیلبوردهای تبلیغاتی که در زاهدان نصب میگردند کارکرد خود را در شهری مثل زنجان از دست خواهند داد. ویژگیهای اقلیمی و تفاوتهای هویتی الزاماتی دارد که در کنار نگاه ملی باید عنایت عالمانهای به آنها داشت.
تبلیغات نامناسب شهری را میتوان نوعی آلایندگی بصری قلمداد کرد که تاثیر مخربی بر روح و روان شهروندان دارد.
محیط بصری و منظر شهری در نزد مدیرانی با نگاه محلی اهمیتی نمییابد، زیرا آنها شهر را در جغرافیای جهانی تعریف نکرده و بیرون از مدار آن قرار دارند. آن که درکی از شبکهی جهانی ندارد، طبعا تصور و طریقی نیز برای پیوستن به آن ندارد و آن که فارغ از این ماجراست چگونه میتواند خود را به فضاهای جهانی پیوند بزند! آنکه با ذهنیتی حاشیهای و محلی به شهر مینگرد، نمیداند شهرهای زیبا توان توسعهی زیباشناختی شهروندان را دارند و به ارتقای ایماژ جمعی شهروندان از سیمای خویش کمک میکند و نیز با اعتلای وجههی شهر در سطح ملی و فراملی توان رقابتی شهر را برای جذب گردشگران داخلی و خارجی تقویت میکند. آیا شهرداران ما مثل شهرداران پاریس، آمستردام، رم، ونیز، استانبول، دبی و دوحه میاندیشند؟ آیا آنها فقط یک بار به گردشگران خارجی اندیشیدهاند؟ تنها ورزشکاران و هنرمندان ما به صحنههای جهانی و عرصههای بینالمللی میاندیشند، بنابراین طبیعی است که اوضاع چنین باشد، و این تماما تقصیر شهرداران نیست، دستگاه قدرت از درک دنیای معاصر عاجز است. با این همه، تغییر از جز به کل میرسد و با همین فضای بسته و بال شکسته نیز میتوان به آسمان آبی اندیشید و به افقهای دور دست راه پیدا کرد.
همهی اینها پیشکش، شوربختانه ما در بدیهیات ماجرا نیز مات و مبهوت ماندهایم. به عنوان مثال در بدسلیقگیِ مسئولینِ شهری چون زنجان همین نکته بس که تندیس دکتر مجید شهریاری را روبروی مصلی و تندیس شهید خیرالله صمدی، از شهدای جنگ با داعش را روبروی اداره کل آموزش و پرورش استان قرار دادهاند. نکتهی قابل تامل اینکه از دلِ خیل این همه معلم و فرهنگی و نیز از میان مسئولان استانی که دستکم روزی یک بار از این مسیر پرتردد عبور میکنند کسی تا به حال به این موضوع توجهی نکرده است! درستتر آن است تندیس شهید مجید شهریاری که از معدود چهرههای برجستهی علمی و از دانشمندان هستهای کشور به شمار میرود روبروی نهاد علم و فرهنگ نصب گردد، شمایل الهامبخشی که میتواند الگوی جامعهی دانشآموزی و جمعیت فرهنگی استان باشد، تندیسِ چهرهی فاضل و فروتنی که روبروی ساختمان اداره کل آموزش و پرورش استان ایستاده و چشم بر چشم جامعهی فرهنگی شهر و دیار خود دوخته و فضیلت علم را در سکوتی قدسی جار میزند، در عین حال درستتر آن است تندیس شهید صمدی که از مدافعان حرم و از نمادهای مقاومت است روبروی مصلی و محل برگزاری نماز جمعه نصب گردد.
به هر صورت ما نیاز به بازسازی جان و جهان خود داریم و تا به چنین درکی نرسیم کار ما روز به روز دشوارتر خواهد شد. به امید آن روز روشن.
@haft_houz7
#حسین_نجاری
شلختگی، شهر را به تصرف خود درآورده است. بیسلیقگی از در و دیوار شهر بیرون میتراود و بر جان و جهان آدمی مستولی میشود.
ما به این باور نرسیدهام که شهر روح دارد و مُعدِ تعاملات مدنی و گفتگوی انسانی است.آن را نمیتوان در پلاک خلاصه کرد باید فضای پرسه زدن را نیز در این منظومهی مدرن در نظر گرفت، باید از اتمسفر زیباشناسانهی آن برای کاستن از فشارهای روانی بهره برد و البته که لازمهی آن درک روزآمد از شهر و جامعهی انسانی است.
اغتشاش بصری و بینظمیهای امروز زاییدهی بینظمیهای دیروز است و دامنهی آن به فرداهای نیامده سرایت خواهد کرد. باید بپذیریم هر پدیدهای به بازتولید خود میپردازد و از همین روست که گفتهاند: پول، پول میآورد و بیراه نیست گفته شود فقر، فقر میآورد، عزا جز عزا نمیزاید و شادی از شادی میشکفد.
بدین ترتیب نقش و نظم اجتماعی میتواند افراد شلخته و خارج از چهارچوب را در قالب قاعدهمند خود قرار داده و او را وادار به رعایت خود سازد و راه همزیستی و بهزیستی از همین بستر انسانی اجتماعی میگذرد. آیا ما همان رفتاری را در جمعهبازار داریم که در برج میلاد داریم؟ بنابراین فرم مسئلهی مهمی است و ظهور امر نو متکی به ساختن فرم جدید است و از طریق فرم جدید امکان ظهور امر نو فراهم میشود.
در کنار این فرمگرایی و این استراتژی ساختارمند و التزام به این قرارداد اجتماعی، بایستی تبلیغات محیطی از دیدگاه متخصصان جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی و حتی متخصصان فرهنگی، هنری و بر اساس ویژگیهای فرهنگی و هویتی هر شهر و منطقهای، مورد کنکاش قرار گرفته و مطابق روح جمعی و صبغهی اقلیمی به تزئین فضاهای عمومی پرداخته شود. بر همین اساس المانهای فرهنگی و بیلبوردهای تبلیغاتی که در زاهدان نصب میگردند کارکرد خود را در شهری مثل زنجان از دست خواهند داد. ویژگیهای اقلیمی و تفاوتهای هویتی الزاماتی دارد که در کنار نگاه ملی باید عنایت عالمانهای به آنها داشت.
تبلیغات نامناسب شهری را میتوان نوعی آلایندگی بصری قلمداد کرد که تاثیر مخربی بر روح و روان شهروندان دارد.
محیط بصری و منظر شهری در نزد مدیرانی با نگاه محلی اهمیتی نمییابد، زیرا آنها شهر را در جغرافیای جهانی تعریف نکرده و بیرون از مدار آن قرار دارند. آن که درکی از شبکهی جهانی ندارد، طبعا تصور و طریقی نیز برای پیوستن به آن ندارد و آن که فارغ از این ماجراست چگونه میتواند خود را به فضاهای جهانی پیوند بزند! آنکه با ذهنیتی حاشیهای و محلی به شهر مینگرد، نمیداند شهرهای زیبا توان توسعهی زیباشناختی شهروندان را دارند و به ارتقای ایماژ جمعی شهروندان از سیمای خویش کمک میکند و نیز با اعتلای وجههی شهر در سطح ملی و فراملی توان رقابتی شهر را برای جذب گردشگران داخلی و خارجی تقویت میکند. آیا شهرداران ما مثل شهرداران پاریس، آمستردام، رم، ونیز، استانبول، دبی و دوحه میاندیشند؟ آیا آنها فقط یک بار به گردشگران خارجی اندیشیدهاند؟ تنها ورزشکاران و هنرمندان ما به صحنههای جهانی و عرصههای بینالمللی میاندیشند، بنابراین طبیعی است که اوضاع چنین باشد، و این تماما تقصیر شهرداران نیست، دستگاه قدرت از درک دنیای معاصر عاجز است. با این همه، تغییر از جز به کل میرسد و با همین فضای بسته و بال شکسته نیز میتوان به آسمان آبی اندیشید و به افقهای دور دست راه پیدا کرد.
همهی اینها پیشکش، شوربختانه ما در بدیهیات ماجرا نیز مات و مبهوت ماندهایم. به عنوان مثال در بدسلیقگیِ مسئولینِ شهری چون زنجان همین نکته بس که تندیس دکتر مجید شهریاری را روبروی مصلی و تندیس شهید خیرالله صمدی، از شهدای جنگ با داعش را روبروی اداره کل آموزش و پرورش استان قرار دادهاند. نکتهی قابل تامل اینکه از دلِ خیل این همه معلم و فرهنگی و نیز از میان مسئولان استانی که دستکم روزی یک بار از این مسیر پرتردد عبور میکنند کسی تا به حال به این موضوع توجهی نکرده است! درستتر آن است تندیس شهید مجید شهریاری که از معدود چهرههای برجستهی علمی و از دانشمندان هستهای کشور به شمار میرود روبروی نهاد علم و فرهنگ نصب گردد، شمایل الهامبخشی که میتواند الگوی جامعهی دانشآموزی و جمعیت فرهنگی استان باشد، تندیسِ چهرهی فاضل و فروتنی که روبروی ساختمان اداره کل آموزش و پرورش استان ایستاده و چشم بر چشم جامعهی فرهنگی شهر و دیار خود دوخته و فضیلت علم را در سکوتی قدسی جار میزند، در عین حال درستتر آن است تندیس شهید صمدی که از مدافعان حرم و از نمادهای مقاومت است روبروی مصلی و محل برگزاری نماز جمعه نصب گردد.
به هر صورت ما نیاز به بازسازی جان و جهان خود داریم و تا به چنین درکی نرسیم کار ما روز به روز دشوارتر خواهد شد. به امید آن روز روشن.
@haft_houz7
ماهِ در محاق
۱۵دی زادروز طوسی حائری
#حسین_نجاری
طوسی حائری نقش مهمی در شعر مدرن فارسی دارد. او روی شاعران مهم سالهای دههی سی و چهل تاثیر گذاشته و آنها را با شعر معاصر اروپا، ( به زبان انگلیسی و فرانسه) آشنا کرده است.
طوسی از اولین زنان راهیافته به دانشگاه تهران و نخستین زن فارغالتحصیل ادبیات از این دانشگاه و نیز از اولین زنان ایران بود که برای تحصیل به خارج از کشور رفتند. وی همچنین نخستین زن ایرانی بود که دکتری ادبیات تطبیقی از دانشگاه سوربن گرفت.
بسیاری از تاثیرگذارترین چهرههای فرهنگ و ادب ایران مانند فروغ فرخزاد، بهمن محصص و نجف دریابندری از دوستان صمیمیاش بودند و بعضی دیگر دربارهاش شعر سروده و از او گفتهاند.
طوسی حائری زن مستقلی بود و هیچگاه زیر سایهی کسی نرفت؛ نه زیر سایهی همسر دومش احمد شاملو و نه هیچ چهرهی مشهور دیگری که دوست صمیمیاش بود.
شاملو دربارهاش سرود:
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
طوسی حائری در پانزدهم دی ۱۲۹۶ در یک خانوادهی روحانیِ روشناندیش در مشهد به دنیا آمد. پدرش محمدباقر حائری مازندرانی، یک روحانی حقوقدان بود.
او در زمرهی اولین دستهی دخترانی بود که وارد دانشسرای عالی و دانشکدههای علوم و ادبیات شدند. آنها دوازده نفر بودند که به اتفاق از زنان سرشناس معاصر به شمار میروند.
طوسی حائری از نوجوانی وارد فعالیتهای فرهنگی و مطبوعاتی شد و با زنان تاثیرگذار در جنبش زنان ایران مانند صدیقه دولت آبادی، بدرالملوک بامداد، شمسالملوک مصاحب و مهرانگیز منوچهریان در نشریهی «خطابه بانوان» و همینطور «کانون بانوان ایران» در سالهای ۱۳۱۴ و ۱۳۱۶ همکاری کرد.
او نخستین زن در ایران بود که گویندهی رادیو شد. همزمان در دانشگاه تدریس میکرد و در مجلات مختلف با اسم مستعار متنهایی را از فرانسه به فارسی ترجمه میکرد. یکی از ترجمههای استادانهی او ترجمهی شعر «دوست من درخت» اثر «مینو دروئه» در سال ۱۳۴۰ است؛ شعری که بر شاعرانی مثل سیاوش کسرایی تاثیر گذاشت.
طوسی در محافل روشنفکری با احمد شاملو آشنا شد و در سال ۱۳۳۶ این آشنایی به ازدواج انجامید و در سال ۱۳۴۰ به جدایی کشید. این زندگی مشترک فارغ از حواشی آن نقطهی خاصی در تاریخ و ادبیات معاصر ما به حساب میآید، طوسی در این سالها حامی شاملو بود و او را با زبان فرانسه و شاعران مدرن اروپا آشنا ساخت. طوسی متنها را از فرانسه به فارسی ترجمه و شاملو آنها را در زبان مقصد بازآفرینی کرد.
طوسی مجلهی «آشنا» را یک سال پس از ازدواجش با احمد شاملو، به همراه او (سال ۱۳۳۷) منتشر کرد. این مجله که به عنوان مجلهای برای روشنفکران با چاپ آثار نقاشان معاصر اروپا و ترجمه اشعار و ادبیات روز جهان با سردبیری احمد شاملو و با هزینهی شخصی طوسی چاپ میشد، پس از ۱۷ شماره متوقف شد.
همکاری فرهنگی آن دو یار پربار بود. آنها در سال ۱۳۳۸ کتاب «افسانه هفتاد و دو ملت» اثر «هانری پوررا» را منتشر کردند و یک سال بعد طوسی به شاملو برای ترجمهی «پاپرهنهها» اثر «زاهاریا استانکو» کمک کرد.
او در مجلهی آشنا به مدیرمسئولی خود و سردبیری شاملو تاثیر به سزایی در گشودن فضای شعر فارسی داشت. در این مجله طیف کثیری از شاعران و علاقمندان به هنر و ادبیات را با هنرمندان و شاعران معاصر اروپا و جهان آشنا کرد.
رابطهی طوسی و شاملو به خاطر اعتیاد شاعر به سردی گرایید. نجف دریابندری ماجرا را اینگونه روایت میکند:«یک روز طوسی به من گفت شاملو معتاد است. من چند بار او را پیش دکتر بردهام ترک کرده اما اما دوباره... شما که رفیقش هستی بهش بگو ترک کند.»
به هر صورت طوسی در شکلگیری شاملوی مترجم نقش بیبدیلی ایفا کرد اگر چه شاملو کوشیده است حضور حائری را در آثار مربوط به این دوره نادیده بگیرد یا حذف کند.
حتی فرزند شاملو (سیروس) میگوید: طوسی به زبان فرانسه تسلط عجیبی داشت، زنی مستقل با تحصیلات آکادمیک بود که در جامعهی علمی ارتباط اجتماعی ویژهی خود را داشت.
از شعرها و نوشتههای احمد شاملو در مدتی که با طوسی بود، مانند شعر ماهی یا یادداشت «به همسفرم طوسی» که در شمارهی ۵ مجلهی آشنا در سال ۱۳۳۷ منتشر شد، پیداست که او تاثیر عمیقی از طوسی داشته است.
ماهی،
برای طوسی
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
اینگونه گرم و سرخ.
احساس میکنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین چشمه خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم در هر کنار و گوشه این شورهزار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
ادامه در فرستهی بعدی👇
@haft_houz7
https://s6.uupload.ir/files/img_20240105_094049_948_d9ca.jpg
https://s6.uupload.ir/files/img_20240105_094049_948_d9ca.jpg
۱۵دی زادروز طوسی حائری
#حسین_نجاری
طوسی حائری نقش مهمی در شعر مدرن فارسی دارد. او روی شاعران مهم سالهای دههی سی و چهل تاثیر گذاشته و آنها را با شعر معاصر اروپا، ( به زبان انگلیسی و فرانسه) آشنا کرده است.
طوسی از اولین زنان راهیافته به دانشگاه تهران و نخستین زن فارغالتحصیل ادبیات از این دانشگاه و نیز از اولین زنان ایران بود که برای تحصیل به خارج از کشور رفتند. وی همچنین نخستین زن ایرانی بود که دکتری ادبیات تطبیقی از دانشگاه سوربن گرفت.
بسیاری از تاثیرگذارترین چهرههای فرهنگ و ادب ایران مانند فروغ فرخزاد، بهمن محصص و نجف دریابندری از دوستان صمیمیاش بودند و بعضی دیگر دربارهاش شعر سروده و از او گفتهاند.
طوسی حائری زن مستقلی بود و هیچگاه زیر سایهی کسی نرفت؛ نه زیر سایهی همسر دومش احمد شاملو و نه هیچ چهرهی مشهور دیگری که دوست صمیمیاش بود.
شاملو دربارهاش سرود:
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
طوسی حائری در پانزدهم دی ۱۲۹۶ در یک خانوادهی روحانیِ روشناندیش در مشهد به دنیا آمد. پدرش محمدباقر حائری مازندرانی، یک روحانی حقوقدان بود.
او در زمرهی اولین دستهی دخترانی بود که وارد دانشسرای عالی و دانشکدههای علوم و ادبیات شدند. آنها دوازده نفر بودند که به اتفاق از زنان سرشناس معاصر به شمار میروند.
طوسی حائری از نوجوانی وارد فعالیتهای فرهنگی و مطبوعاتی شد و با زنان تاثیرگذار در جنبش زنان ایران مانند صدیقه دولت آبادی، بدرالملوک بامداد، شمسالملوک مصاحب و مهرانگیز منوچهریان در نشریهی «خطابه بانوان» و همینطور «کانون بانوان ایران» در سالهای ۱۳۱۴ و ۱۳۱۶ همکاری کرد.
او نخستین زن در ایران بود که گویندهی رادیو شد. همزمان در دانشگاه تدریس میکرد و در مجلات مختلف با اسم مستعار متنهایی را از فرانسه به فارسی ترجمه میکرد. یکی از ترجمههای استادانهی او ترجمهی شعر «دوست من درخت» اثر «مینو دروئه» در سال ۱۳۴۰ است؛ شعری که بر شاعرانی مثل سیاوش کسرایی تاثیر گذاشت.
طوسی در محافل روشنفکری با احمد شاملو آشنا شد و در سال ۱۳۳۶ این آشنایی به ازدواج انجامید و در سال ۱۳۴۰ به جدایی کشید. این زندگی مشترک فارغ از حواشی آن نقطهی خاصی در تاریخ و ادبیات معاصر ما به حساب میآید، طوسی در این سالها حامی شاملو بود و او را با زبان فرانسه و شاعران مدرن اروپا آشنا ساخت. طوسی متنها را از فرانسه به فارسی ترجمه و شاملو آنها را در زبان مقصد بازآفرینی کرد.
طوسی مجلهی «آشنا» را یک سال پس از ازدواجش با احمد شاملو، به همراه او (سال ۱۳۳۷) منتشر کرد. این مجله که به عنوان مجلهای برای روشنفکران با چاپ آثار نقاشان معاصر اروپا و ترجمه اشعار و ادبیات روز جهان با سردبیری احمد شاملو و با هزینهی شخصی طوسی چاپ میشد، پس از ۱۷ شماره متوقف شد.
همکاری فرهنگی آن دو یار پربار بود. آنها در سال ۱۳۳۸ کتاب «افسانه هفتاد و دو ملت» اثر «هانری پوررا» را منتشر کردند و یک سال بعد طوسی به شاملو برای ترجمهی «پاپرهنهها» اثر «زاهاریا استانکو» کمک کرد.
او در مجلهی آشنا به مدیرمسئولی خود و سردبیری شاملو تاثیر به سزایی در گشودن فضای شعر فارسی داشت. در این مجله طیف کثیری از شاعران و علاقمندان به هنر و ادبیات را با هنرمندان و شاعران معاصر اروپا و جهان آشنا کرد.
رابطهی طوسی و شاملو به خاطر اعتیاد شاعر به سردی گرایید. نجف دریابندری ماجرا را اینگونه روایت میکند:«یک روز طوسی به من گفت شاملو معتاد است. من چند بار او را پیش دکتر بردهام ترک کرده اما اما دوباره... شما که رفیقش هستی بهش بگو ترک کند.»
به هر صورت طوسی در شکلگیری شاملوی مترجم نقش بیبدیلی ایفا کرد اگر چه شاملو کوشیده است حضور حائری را در آثار مربوط به این دوره نادیده بگیرد یا حذف کند.
حتی فرزند شاملو (سیروس) میگوید: طوسی به زبان فرانسه تسلط عجیبی داشت، زنی مستقل با تحصیلات آکادمیک بود که در جامعهی علمی ارتباط اجتماعی ویژهی خود را داشت.
از شعرها و نوشتههای احمد شاملو در مدتی که با طوسی بود، مانند شعر ماهی یا یادداشت «به همسفرم طوسی» که در شمارهی ۵ مجلهی آشنا در سال ۱۳۳۷ منتشر شد، پیداست که او تاثیر عمیقی از طوسی داشته است.
ماهی،
برای طوسی
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
اینگونه گرم و سرخ.
احساس میکنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین چشمه خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم در هر کنار و گوشه این شورهزار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
ادامه در فرستهی بعدی👇
@haft_houz7
https://s6.uupload.ir/files/img_20240105_094049_948_d9ca.jpg
https://s6.uupload.ir/files/img_20240105_094049_948_d9ca.jpg
ماهِ در محاق
۱۵ دی سالروز تولد طوسی
#حسین_نجاری
قسمت دوم
سیروس شاملو در گفتگو با مجلهی «شاخ زیتون» گفته است: «یکی از دلایلی که شاملو از طوسی حائری جدا شد این بود که طوسی اظهار نظر میکرد و خودساخته بود و نمیخواست به شوهرش متوسل شود.»
به هر صورت فعالیتهای فرهنگی طوسی حائری بعد جدایی از احمد شاملو در سال ۱۳۴۰ ادامه یافت و او به همکاری در مجلهی کتاب هفته و ترجمه پرداخت.
گفتنی است تمام شعرهای تقدیمی شاملو به طوسی حائری بعد از جدایی آن دو از همدیگر از حافظهی آثار او حذف شدند و حتی نام طوسی در ترجمههای مشترکشان از زبان فرانسه نیز زدوده شد. در حالی که به گفتهی ابراهیم گلستان و فریده رهنما زباندانی شاملو به حدی نبود که یک تنه از پس این کار شاق برآید و ابن ادعا وجود دارد که طوسی به عنوان فارغالتحصیل زبان و ادبیات فرانسه در مقطع دکتری از دانشگاه سوربن،به ترجمهی متون از زبان فرانسه به فارسی پرداخته و احمد شاملو به بازنویسی متون در زبان مقصد همت نموده است.
طوسی در سالهای پاریس گل سر سبد محافل روشنفکران ایرانی و فرانسوی بود. او در فرانسه با پل الوار حشر و نشر داشت و با ترجمهاش او را به شاعران و نویسندگان ایران شناساند.
طوسی علاوه بر کار شعر در عرصهی گویندگی نیز تاثیرگذار بود. ژاله علو توسط طوسی حائری به رادیو رفت. علو در جایی میگوید:«دانشسرای مقدماتی میرفتم برای معلمی، در آنجا استاد ادبیات ما خانم دکتر طوسی حائری که خودشان هم همان موقع گویندهی رادیو بودند میخواستند مرا به رادیو معرفی کنند. سال ۱۳۳۷ بعد از مدتی که تحصیل تمام شد خانم حائری مرا بردند رادیو (میدان ارگ) البته آن زمان گویندگی من به صورت اعلام برنامه بود.» در همین زمان بود که او با نام مستعار، متنهایی را از فرانسه به فارسی برگرداند و در مجلاتی مانند «نگین» منتشر کرد.
طوسی در رابطه با آشنایی خود با فروغ نیز میگوید: من تازه بیست روزی بود که از فرانسه آمده بودم. به وسیلهی شجاعالدین شفا که مقدمهای بر کتاب «اسیر» فروغ نوشته بود با فروغ آشنا شدم و از ایشان خواهش کردم جلسهای ترتیب دهند که فروغ را ببینم.... طوسی میگوید تابستان و پاییز ۱۳۳۴ با جدایی فروغ، پرویز شاپور حق قانونی نگهداری کامیار را بر عهده گرفت و پدر فروغ که سخت مخالف کارهایش بود او را با یک چمدان از خانه بیرون کرد. فروغ هیچ سرپناهی نداشت.
این خبر از طريق آقای شفا به طوسی رسید و طوسی در حمایت از فروغ او را به خانهاش دعوت کرد:«به وسیلهی آقای شفا به فروغ پیام دادم که با کمال میل حاضرم او به خانهام بیاید و فروغ به خانهام آمد و سه ماه باهم زندگی کردیم.» در این مدت کوتاه، طوسی، فروغ را با شعر فرانسه آشنا کرد. به این صورت که شعرها را از روی آنتولوژی شاعران فرانسه به فارسی برگرداند و برای او خواند و فروغ نیز با اشتیاق تمام گوش داد و تاثیر پذیرفت و شعرهای جدید او زاده شدند. از اشعار پل الوار و ورلن بسیار خوشش میآمد و...
شاملو در رابطه با جداییاش از طوسی در خاطرهای گفته است:«یک شب بحث بالا گرفت، کتاب و یادداشت و لباس و لوازمام را به امان خدا رها کردم. بارانی و کیف دستیام را برداشتم و برای همیشه از خانه بیرون آمدم و خلاص!» اما ابراهیم گلستان در کتاب «نوشتن با دوربین» ادعای دیگری مطرح کرده و گفته است:«شاملو تمام ثروت طوسی حائری را بالا کشید و از خانه بیروناش کرد.» همچنین فریده رهنما خواهر فریدون رهنما در گفتگویی با ماهنامهی تجربه میگوید:« آقای شاملو چه چیزی داشتند که برای طوسی بگذارند و بروند!» او میافزاید: سال ۱۳۳۱ برادرم فریدون از فرانسه به ایران آمد و برای اینکه تنها نباشد من پیش ایشان میماندم، خاطرم هست که خیلی از دوستان به دیدارش میآمدند. من خودم همان موقع آقای شاملو را شناختم که هنوز از همسر اولش جدا نشده بود و آمده و پیش فریدون مانده بود. آقای شاملو همهاش سرشان در کاغذهای فريدون بود، کاغذهایی که بعد ناپدید شد. تعجب کردم از روالی که آقای احمد شاملو داشتند، چون من خودم دیده بودم که ایشان زبان فرانسه بلد نبودند و فریدون شعرها را برایش ترجمه میکرد.
ادامه در فرستهی بعدی👇
@haft_houz7
https://s6.uupload.ir/files/img_20240105_094050_010_i3vj.jpg
۱۵ دی سالروز تولد طوسی
#حسین_نجاری
قسمت دوم
سیروس شاملو در گفتگو با مجلهی «شاخ زیتون» گفته است: «یکی از دلایلی که شاملو از طوسی حائری جدا شد این بود که طوسی اظهار نظر میکرد و خودساخته بود و نمیخواست به شوهرش متوسل شود.»
به هر صورت فعالیتهای فرهنگی طوسی حائری بعد جدایی از احمد شاملو در سال ۱۳۴۰ ادامه یافت و او به همکاری در مجلهی کتاب هفته و ترجمه پرداخت.
گفتنی است تمام شعرهای تقدیمی شاملو به طوسی حائری بعد از جدایی آن دو از همدیگر از حافظهی آثار او حذف شدند و حتی نام طوسی در ترجمههای مشترکشان از زبان فرانسه نیز زدوده شد. در حالی که به گفتهی ابراهیم گلستان و فریده رهنما زباندانی شاملو به حدی نبود که یک تنه از پس این کار شاق برآید و ابن ادعا وجود دارد که طوسی به عنوان فارغالتحصیل زبان و ادبیات فرانسه در مقطع دکتری از دانشگاه سوربن،به ترجمهی متون از زبان فرانسه به فارسی پرداخته و احمد شاملو به بازنویسی متون در زبان مقصد همت نموده است.
طوسی در سالهای پاریس گل سر سبد محافل روشنفکران ایرانی و فرانسوی بود. او در فرانسه با پل الوار حشر و نشر داشت و با ترجمهاش او را به شاعران و نویسندگان ایران شناساند.
طوسی علاوه بر کار شعر در عرصهی گویندگی نیز تاثیرگذار بود. ژاله علو توسط طوسی حائری به رادیو رفت. علو در جایی میگوید:«دانشسرای مقدماتی میرفتم برای معلمی، در آنجا استاد ادبیات ما خانم دکتر طوسی حائری که خودشان هم همان موقع گویندهی رادیو بودند میخواستند مرا به رادیو معرفی کنند. سال ۱۳۳۷ بعد از مدتی که تحصیل تمام شد خانم حائری مرا بردند رادیو (میدان ارگ) البته آن زمان گویندگی من به صورت اعلام برنامه بود.» در همین زمان بود که او با نام مستعار، متنهایی را از فرانسه به فارسی برگرداند و در مجلاتی مانند «نگین» منتشر کرد.
طوسی در رابطه با آشنایی خود با فروغ نیز میگوید: من تازه بیست روزی بود که از فرانسه آمده بودم. به وسیلهی شجاعالدین شفا که مقدمهای بر کتاب «اسیر» فروغ نوشته بود با فروغ آشنا شدم و از ایشان خواهش کردم جلسهای ترتیب دهند که فروغ را ببینم.... طوسی میگوید تابستان و پاییز ۱۳۳۴ با جدایی فروغ، پرویز شاپور حق قانونی نگهداری کامیار را بر عهده گرفت و پدر فروغ که سخت مخالف کارهایش بود او را با یک چمدان از خانه بیرون کرد. فروغ هیچ سرپناهی نداشت.
این خبر از طريق آقای شفا به طوسی رسید و طوسی در حمایت از فروغ او را به خانهاش دعوت کرد:«به وسیلهی آقای شفا به فروغ پیام دادم که با کمال میل حاضرم او به خانهام بیاید و فروغ به خانهام آمد و سه ماه باهم زندگی کردیم.» در این مدت کوتاه، طوسی، فروغ را با شعر فرانسه آشنا کرد. به این صورت که شعرها را از روی آنتولوژی شاعران فرانسه به فارسی برگرداند و برای او خواند و فروغ نیز با اشتیاق تمام گوش داد و تاثیر پذیرفت و شعرهای جدید او زاده شدند. از اشعار پل الوار و ورلن بسیار خوشش میآمد و...
شاملو در رابطه با جداییاش از طوسی در خاطرهای گفته است:«یک شب بحث بالا گرفت، کتاب و یادداشت و لباس و لوازمام را به امان خدا رها کردم. بارانی و کیف دستیام را برداشتم و برای همیشه از خانه بیرون آمدم و خلاص!» اما ابراهیم گلستان در کتاب «نوشتن با دوربین» ادعای دیگری مطرح کرده و گفته است:«شاملو تمام ثروت طوسی حائری را بالا کشید و از خانه بیروناش کرد.» همچنین فریده رهنما خواهر فریدون رهنما در گفتگویی با ماهنامهی تجربه میگوید:« آقای شاملو چه چیزی داشتند که برای طوسی بگذارند و بروند!» او میافزاید: سال ۱۳۳۱ برادرم فریدون از فرانسه به ایران آمد و برای اینکه تنها نباشد من پیش ایشان میماندم، خاطرم هست که خیلی از دوستان به دیدارش میآمدند. من خودم همان موقع آقای شاملو را شناختم که هنوز از همسر اولش جدا نشده بود و آمده و پیش فریدون مانده بود. آقای شاملو همهاش سرشان در کاغذهای فريدون بود، کاغذهایی که بعد ناپدید شد. تعجب کردم از روالی که آقای احمد شاملو داشتند، چون من خودم دیده بودم که ایشان زبان فرانسه بلد نبودند و فریدون شعرها را برایش ترجمه میکرد.
ادامه در فرستهی بعدی👇
@haft_houz7
https://s6.uupload.ir/files/img_20240105_094050_010_i3vj.jpg
ماهِ در محاق
#حسین_نجاری
قسمت سوم و پایانی
تعجب کردم از روالی که آقای احمد شاملو داشتند، چون من خودم دیده بودم که ایشان زبان فرانسه بلد نبودند و فریدون شعرها را برایش ترجمه میکرد.
بهرام دبیری، نقاش معاصر که در سال ۱۳۷۱ برای تدارک یک گفتگو، سه روز مهمان طوسی در محمود آباد (مازندران) بود میگوید:«در یکی از اتاقهای منزل طوسی چشمم به کتابخانهای با کتابهایی در قطع کوچک افتاد، وقتی دقیق نگاه کردم متوجه شدم کتابها مربوط به شاعران فرانسه است و شاعرانی را که در کتاب «همچون کوچهای بیانتها» و دیگر ترجمههای احمد شاملو آمده است آن جا با زبان اصلی و فرانسه یافتم. لورکا بود، پاسترناک بود و دیگران...» دبیری در ادامه میگوید:«پس از جدایی، شاملو شعرهای زیادی را که به طوسی تقدیم کرده و به مناسبت حضور او سروده بود، پس گرفت و حتی تعدادی از این شعرها بعدها با عنوان تقدیم به «آیدا» منتشر شد.
دبیری همچنین در رابطه با ازدواج دوم طوسی به نقل از ایشان میگوید:«پس از متارکه با شاملو با شخصی ازدواج کردم که هیچ ساختار ذهنی و زمینهای در هنر نداشت و دارای شغلی معمولی بود و آلبوم عکسهایی که من با شاعران و به خصوص شاملو داشتم پاره کرد و دور ریخت.»
آنچه که در قصهی تلخ طوسی حائری به چشم میآید این است که گویی تمام وقایع به گونهای رقم خورده که او از صحنهی تاریخ ادبیات معاصر بیرون رانده شود ولی تاریخ هر چهقدر هم بیرحم و از شفافیت بیبهره باشد روزی با تلاطمی رازهای خفته در هزارتوی خود را افشان میکند و روزی اراده و روح کاوندهای، صداهای محو و مدفون در لجههای آن را بالا میآورد و بیرون میریزد و اینگونه است که ماه از محاق بیرون میآید و با همان طلعت دیرین بر جان و جهانِ شیفتگان حقیقت باز میتابد.
@haft_houz7
https://s6.uupload.ir/files/img_20240105_094050_105_qz78.jpg
#حسین_نجاری
قسمت سوم و پایانی
تعجب کردم از روالی که آقای احمد شاملو داشتند، چون من خودم دیده بودم که ایشان زبان فرانسه بلد نبودند و فریدون شعرها را برایش ترجمه میکرد.
بهرام دبیری، نقاش معاصر که در سال ۱۳۷۱ برای تدارک یک گفتگو، سه روز مهمان طوسی در محمود آباد (مازندران) بود میگوید:«در یکی از اتاقهای منزل طوسی چشمم به کتابخانهای با کتابهایی در قطع کوچک افتاد، وقتی دقیق نگاه کردم متوجه شدم کتابها مربوط به شاعران فرانسه است و شاعرانی را که در کتاب «همچون کوچهای بیانتها» و دیگر ترجمههای احمد شاملو آمده است آن جا با زبان اصلی و فرانسه یافتم. لورکا بود، پاسترناک بود و دیگران...» دبیری در ادامه میگوید:«پس از جدایی، شاملو شعرهای زیادی را که به طوسی تقدیم کرده و به مناسبت حضور او سروده بود، پس گرفت و حتی تعدادی از این شعرها بعدها با عنوان تقدیم به «آیدا» منتشر شد.
دبیری همچنین در رابطه با ازدواج دوم طوسی به نقل از ایشان میگوید:«پس از متارکه با شاملو با شخصی ازدواج کردم که هیچ ساختار ذهنی و زمینهای در هنر نداشت و دارای شغلی معمولی بود و آلبوم عکسهایی که من با شاعران و به خصوص شاملو داشتم پاره کرد و دور ریخت.»
آنچه که در قصهی تلخ طوسی حائری به چشم میآید این است که گویی تمام وقایع به گونهای رقم خورده که او از صحنهی تاریخ ادبیات معاصر بیرون رانده شود ولی تاریخ هر چهقدر هم بیرحم و از شفافیت بیبهره باشد روزی با تلاطمی رازهای خفته در هزارتوی خود را افشان میکند و روزی اراده و روح کاوندهای، صداهای محو و مدفون در لجههای آن را بالا میآورد و بیرون میریزد و اینگونه است که ماه از محاق بیرون میآید و با همان طلعت دیرین بر جان و جهانِ شیفتگان حقیقت باز میتابد.
@haft_houz7
https://s6.uupload.ir/files/img_20240105_094050_105_qz78.jpg
زنم/ ای خوشهای که داس را
مدهوش کردهای
با بادها برقص
که زمان
آسیمهسر
از خاک ما خواهد گذشت
زنم / ای زن زیبا
بگذار لبخند
پروانهای باشد
گِرد گل سرخِ دهانات
جهان
حضورِ هستیهاست
پیش از آن که
شرمسارِ مرگ خود باشم
به آغوشم بیا
به آغوشم بیا
پنجاه سالِ بعد
هر کدام از ما
در گوشهای
پرت خواهیم شد
و غبار تنمان هم
به هم نخواهند رسید
نه تو از من خبردار میشوی
نه من سراغ تو را خواهم گرفت!
آه زندگی
صد سال بعد
از دهان هیچکدام از این هشت میلیارد انسان
بخاری بر نخواهد خاست
هر کسی در خلوتی دور
به تجزیه تن داده
و هیچ کس
نشانی معشوقش را
نخواهد جست!
زنم / ای خوشهای که زندگی را
تکثیر کردهای
زندگی
همیشه در راه است
این بادهای هراسان
کجا میروند؟
آب این رودها کجا رفتهاند؟
طوفانِ خندهها
کجای جهان گم شدهاند؟
آه زندگی
چهقدر در پس آیینه گم شدهای!
کوههای روبرو
از هزارهای دور
قیام کرده و
آدمهای هزار سال پیش را
به خاطر دارند
کاش میدانستم
آیا دلشان به آن دورها
تنگ میشود؟
یا با نسیمهای جوان
تقویم کهنسال را
ورق میزنند؟
زندگی
آه زندگی که در سکوتی تلخ
در کرانی دور
تبخیر میشوی...
#حسین_نجاری
@haft_houz7
مدهوش کردهای
با بادها برقص
که زمان
آسیمهسر
از خاک ما خواهد گذشت
زنم / ای زن زیبا
بگذار لبخند
پروانهای باشد
گِرد گل سرخِ دهانات
جهان
حضورِ هستیهاست
پیش از آن که
شرمسارِ مرگ خود باشم
به آغوشم بیا
به آغوشم بیا
پنجاه سالِ بعد
هر کدام از ما
در گوشهای
پرت خواهیم شد
و غبار تنمان هم
به هم نخواهند رسید
نه تو از من خبردار میشوی
نه من سراغ تو را خواهم گرفت!
آه زندگی
صد سال بعد
از دهان هیچکدام از این هشت میلیارد انسان
بخاری بر نخواهد خاست
هر کسی در خلوتی دور
به تجزیه تن داده
و هیچ کس
نشانی معشوقش را
نخواهد جست!
زنم / ای خوشهای که زندگی را
تکثیر کردهای
زندگی
همیشه در راه است
این بادهای هراسان
کجا میروند؟
آب این رودها کجا رفتهاند؟
طوفانِ خندهها
کجای جهان گم شدهاند؟
آه زندگی
چهقدر در پس آیینه گم شدهای!
کوههای روبرو
از هزارهای دور
قیام کرده و
آدمهای هزار سال پیش را
به خاطر دارند
کاش میدانستم
آیا دلشان به آن دورها
تنگ میشود؟
یا با نسیمهای جوان
تقویم کهنسال را
ورق میزنند؟
زندگی
آه زندگی که در سکوتی تلخ
در کرانی دور
تبخیر میشوی...
#حسین_نجاری
@haft_houz7
بهار نیامد
اما گلهای کاغذ دیواری
در اتاق کوچکمان
شکفتند!
اصل با تو بودن است
ولو در هیأت پلنگی زمینگیر
بر تار و پود قالیچهای در میان اتاق
تا بر آن دست میکشی
سر و گوشاش میجنبد و
گلویت را میلیسد
پلنگی خاموش
با سلولهایی از الیاف
از نقش خود بلند میشود و
به شکار میاندیشد!
هستی!
چه خوشبختاند
قطرههای خونی که
در مدار تنات
باده میشوند
از ساقهایت بالا میروند و
در انحنای پستانت
میچرخند
تو خواب از سر مرده میپرانی
تو مرگ را
سر به هوا کرده و
هستی را تسخیر میکنی
تو آب بر آسیاب عشق
میریزی
مگر میشود
برهنه برقصی و
پیراهنم دل نبازد
مگر میشود
تو برقصی و
اسبها
در سینهی قالی نتازند
هستی
بهار ریشه در خاک تو دارد
و من این دشت را
لایزال میخواهم
#حسین_نجاری
@haft_houz7
اما گلهای کاغذ دیواری
در اتاق کوچکمان
شکفتند!
اصل با تو بودن است
ولو در هیأت پلنگی زمینگیر
بر تار و پود قالیچهای در میان اتاق
تا بر آن دست میکشی
سر و گوشاش میجنبد و
گلویت را میلیسد
پلنگی خاموش
با سلولهایی از الیاف
از نقش خود بلند میشود و
به شکار میاندیشد!
هستی!
چه خوشبختاند
قطرههای خونی که
در مدار تنات
باده میشوند
از ساقهایت بالا میروند و
در انحنای پستانت
میچرخند
تو خواب از سر مرده میپرانی
تو مرگ را
سر به هوا کرده و
هستی را تسخیر میکنی
تو آب بر آسیاب عشق
میریزی
مگر میشود
برهنه برقصی و
پیراهنم دل نبازد
مگر میشود
تو برقصی و
اسبها
در سینهی قالی نتازند
هستی
بهار ریشه در خاک تو دارد
و من این دشت را
لایزال میخواهم
#حسین_نجاری
@haft_houz7
بر خاک، عاشقانه گذشتی
#حسین_نجاری
مگر میشود نام و یادش از خاطر شعر و شهرش برود، مگر میشود آن رخسار افروخته در غبار زمان محو گردد! مگر میشود آن نگاه ناب و صدای سوخته و خندههای ملیحاش از لوح دل و جان برود. عباس بابایی؛ شاعری که در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ چهره در نقاب خاک کشید. شاعری شریف و نجیب که الههی شعر را بیهیچ هیاهویی ستایش میکرد، از جار و جنجال و پوپولیسم پرهیز داشت و از پزهای پرطمطراق و ژستهای تصنعی بری بود و با جهان جعلی و ساختگی کمترین وفاقی نداشت. او عمیقاً شاعر بود و جهان شاعرانهی الوانی داشت اما آلوده به رنگ و ریا نبود. شعرهای زیبایی در زبان ترکی داشت، غزل فارسی را خوب مینوشت و سپیدهایش نیز ملال از تن آدمی میزدود.
بابایی از شاعران آوانگارد زنجان بود که شعر سپید را خوب میشناخت، فروغ و شاملو را دیوانهوار سر کشیده بود و از جرعههای شاعرانهی آنها مستی مداوم داشت. شیفتهی نیما بود و نظریههای این شاعر متفکر معاصر را خوب خوانده بود، نگاه تیز و تازه و فراروندهای داشت و مشفقانه، مو را از متن ماست بیرون میکشید. از هیاهو و هوچیگری حیا داشت و به هر قیمتی نمیخواست بساط زهد و فضل فروشی در سر هر کوی و برزنی پهن کرده و متاع خویش را با هر فریب و نیرنگی در چمدان رهگذران فرو بکند.
بابایی اهل فخر و تبختر نیز نبود و سلطهی سنی که نشأت گرفته از نگاه سنتی و نشانهی توسعه نیافتگی است در اقلیم وجودش معنایی نداشت. مخصوصاً اینکه در جامعه و تاریخ استبداد زدهی ما، آدمها به خاطر یک سال بزرگی، پایهی دیکتاتوری ابدی را بر کوچکترها میریزند و تمام وقت عتاب و خطاب میکنند.
به هر روی عباس بابایی عمیقاً خودش بود و صداقت و صفای عظيمش از هر کرانهی جان و جهاناش بیرون میزد. او شتابزده در پی فتح جهان نبود تا با کوچکترین ناکامی به ورطهی یأس و سرخوردگی فرو بغلتد. با خودش کنار آمده بود و جهان را متاملانه رصد میکرد.
خلاصه اینکه عباس بابایی از جنس کسانی نبود که تمام موجودی خود را در ویترین میچینند اما خزانهای خالی دارند! او با چنین چگالی بالایی در عرصهی آفرینشگری نفس میکشید و البته هنوز آنگونه که باید دیده نشده است و جا دارد آثار این شاعر شریف بیش از پیش مورد مطالعه و کند و کاو اهل فن قرار بگیرد. یاد عزیزش گرامی باد.
شعری از او را بخوانید:
چرندهوارش بیعت کردند
خزندهوارش خدمت
سنگ را به غربال آوردند
خاک را به آسیاب
و آبها را چلاندند!
به دست خویش
و ساختندش به دست خویش
و پرداختندش:
هیکلی عظیم
دستی ورای همهی دستها
چشمی گشاده به ته بنبستها
و چربانیدند
زبانش بر زبانها
و بلندانیدند!
قامتش را به تمامی نردبانها
پس نگریستند:
حتی به قوزک کفش مبارکش نرسید
دست یکی از آنها!
شرح عکس: عباس بابایی در آخرین روزهای زندگی خود در دفتر هفتهنامهی موج بیداری
@haft_houz7
http://uupload.ir/files/jxyq_img_20200517_170606_263.jpg
#حسین_نجاری
مگر میشود نام و یادش از خاطر شعر و شهرش برود، مگر میشود آن رخسار افروخته در غبار زمان محو گردد! مگر میشود آن نگاه ناب و صدای سوخته و خندههای ملیحاش از لوح دل و جان برود. عباس بابایی؛ شاعری که در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ چهره در نقاب خاک کشید. شاعری شریف و نجیب که الههی شعر را بیهیچ هیاهویی ستایش میکرد، از جار و جنجال و پوپولیسم پرهیز داشت و از پزهای پرطمطراق و ژستهای تصنعی بری بود و با جهان جعلی و ساختگی کمترین وفاقی نداشت. او عمیقاً شاعر بود و جهان شاعرانهی الوانی داشت اما آلوده به رنگ و ریا نبود. شعرهای زیبایی در زبان ترکی داشت، غزل فارسی را خوب مینوشت و سپیدهایش نیز ملال از تن آدمی میزدود.
بابایی از شاعران آوانگارد زنجان بود که شعر سپید را خوب میشناخت، فروغ و شاملو را دیوانهوار سر کشیده بود و از جرعههای شاعرانهی آنها مستی مداوم داشت. شیفتهی نیما بود و نظریههای این شاعر متفکر معاصر را خوب خوانده بود، نگاه تیز و تازه و فراروندهای داشت و مشفقانه، مو را از متن ماست بیرون میکشید. از هیاهو و هوچیگری حیا داشت و به هر قیمتی نمیخواست بساط زهد و فضل فروشی در سر هر کوی و برزنی پهن کرده و متاع خویش را با هر فریب و نیرنگی در چمدان رهگذران فرو بکند.
بابایی اهل فخر و تبختر نیز نبود و سلطهی سنی که نشأت گرفته از نگاه سنتی و نشانهی توسعه نیافتگی است در اقلیم وجودش معنایی نداشت. مخصوصاً اینکه در جامعه و تاریخ استبداد زدهی ما، آدمها به خاطر یک سال بزرگی، پایهی دیکتاتوری ابدی را بر کوچکترها میریزند و تمام وقت عتاب و خطاب میکنند.
به هر روی عباس بابایی عمیقاً خودش بود و صداقت و صفای عظيمش از هر کرانهی جان و جهاناش بیرون میزد. او شتابزده در پی فتح جهان نبود تا با کوچکترین ناکامی به ورطهی یأس و سرخوردگی فرو بغلتد. با خودش کنار آمده بود و جهان را متاملانه رصد میکرد.
خلاصه اینکه عباس بابایی از جنس کسانی نبود که تمام موجودی خود را در ویترین میچینند اما خزانهای خالی دارند! او با چنین چگالی بالایی در عرصهی آفرینشگری نفس میکشید و البته هنوز آنگونه که باید دیده نشده است و جا دارد آثار این شاعر شریف بیش از پیش مورد مطالعه و کند و کاو اهل فن قرار بگیرد. یاد عزیزش گرامی باد.
شعری از او را بخوانید:
چرندهوارش بیعت کردند
خزندهوارش خدمت
سنگ را به غربال آوردند
خاک را به آسیاب
و آبها را چلاندند!
به دست خویش
و ساختندش به دست خویش
و پرداختندش:
هیکلی عظیم
دستی ورای همهی دستها
چشمی گشاده به ته بنبستها
و چربانیدند
زبانش بر زبانها
و بلندانیدند!
قامتش را به تمامی نردبانها
پس نگریستند:
حتی به قوزک کفش مبارکش نرسید
دست یکی از آنها!
شرح عکس: عباس بابایی در آخرین روزهای زندگی خود در دفتر هفتهنامهی موج بیداری
@haft_houz7
http://uupload.ir/files/jxyq_img_20200517_170606_263.jpg
Forwarded from حسین نجاری
علیرضا سلطانی، شاعر و روزنامهنگار شهر زنجان چشم و چراغش فسرد و آفتاب در جان و جهان او مرد.
سلطانی که سالها در نشریات و روزنامههای سراسری و استانی یادداشت و گزارش مینوشت در سن ۶۴ سالگی چهره در نقاب خاک کشید.
یک ماه پیش بود گفتگویی با ترتیب داده و منتشر کردیم. برای او نوشتم:
سلطانی یکی از شاعران نواندیش زمانهی ماست که از همان دوران نوجوانی دل در گرو شعر نوی فارسی داشته است.
سلطانی، شاعر روشنـفکری اسـت و چون گل آفتابگـردان چشـم در چشم خورشیدِ عشق و آزادی دوخته و با شوریدگی در شمایلاش نگریسته و در برابر او به سماع برخاسته است.
او در کنار شاعری به کار روزنامهنگاری پرداخته و قلم به تخم چشم زده و خورشید را از دهان معطر آن بیرون کشیده است تا با جان نورانی کلاماش، سیاهیها را از دفتر و دیوان زمانه بزداید.
سلطانی این روزها، آفتابگردانی که سر از آفتاب تافته و چشم بر زمین دوخته است و این بار شوربختانه باید گفت:«گل آفتابگـردان! / هرگز دهانت را این گونه/ سـیاه ندیده بودم.»... او روزگار خوشی ندارد و با شیلنگ باریکی دهان بر دهـان کپسول اکسـیژن نهاده و به دشـواری روزگارش را سپری میکند...
#حسین_نجاری
@haft_houz7
سلطانی که سالها در نشریات و روزنامههای سراسری و استانی یادداشت و گزارش مینوشت در سن ۶۴ سالگی چهره در نقاب خاک کشید.
یک ماه پیش بود گفتگویی با ترتیب داده و منتشر کردیم. برای او نوشتم:
سلطانی یکی از شاعران نواندیش زمانهی ماست که از همان دوران نوجوانی دل در گرو شعر نوی فارسی داشته است.
سلطانی، شاعر روشنـفکری اسـت و چون گل آفتابگـردان چشـم در چشم خورشیدِ عشق و آزادی دوخته و با شوریدگی در شمایلاش نگریسته و در برابر او به سماع برخاسته است.
او در کنار شاعری به کار روزنامهنگاری پرداخته و قلم به تخم چشم زده و خورشید را از دهان معطر آن بیرون کشیده است تا با جان نورانی کلاماش، سیاهیها را از دفتر و دیوان زمانه بزداید.
سلطانی این روزها، آفتابگردانی که سر از آفتاب تافته و چشم بر زمین دوخته است و این بار شوربختانه باید گفت:«گل آفتابگـردان! / هرگز دهانت را این گونه/ سـیاه ندیده بودم.»... او روزگار خوشی ندارد و با شیلنگ باریکی دهان بر دهـان کپسول اکسـیژن نهاده و به دشـواری روزگارش را سپری میکند...
#حسین_نجاری
@haft_houz7
موسیقی راستین، سکرآور است، به شور و شیدایی میکشاند و آتش بر نیستان جان آدمی میزند.
کافکا در مقایسه شعر و موسیقی میگوید: «لذت پیچیدهای که از موسیقی حاصل میشود لذت ویرانگری است اما شعر میکوشد پیچدگیهای لذت رااز بین ببرد و آن را به سطح هوشیاری برساند و انسانی کند. موسیقی، زندگی احساسی را دوچندان میکند اما شعر به آن مهار میزند و اعتلایش میدهد.»
این جنون و افسون و از بیخود شدگی جان آدمی را میپالاید و آن را به افقهای دور دست و نامکشوف میبرد. موسیقی همیشه در نیزار درونم وزیده و بر پریشانیام افزوده است، با خود میاندیشم این روحی که من دارم، تماما موسیقی است، جانی پیچیده به موسیقی که مجزا کردنشان کاری است محال. حال، هر نفسی که به موسیقی بسته است مرا به سوی خود میکشاند و میخکوبم میکند و آتش بر نیستانم میزند.
سهند، این نوجوان ۱۷ ساله فرزند دوست نازنینام هاشم جباری است. هاشم این دوست بیستساله خود شرابی چهل ساله است. او گیرایی بالایی دارد و با دنیای زیبایاش هوش از سر آدمی میرباید.
هاشم اهل هنر و ادبیات و مهمتر از همه انسانی به غایت زیبا و آزاده است و به هيچ قید و بند غیرانسانی تن نداده و حرمت ایمانش را نگه داشته است. در یک کلام آبی است که در آبگینه نگنجیده است. او صدای سهند را میشناسد و سخاوتمندانه آن را به جانهای شیفته هدیه میکند. روح بالندهی اوست که با صدای سهند میوزد، سهند نازنین را از ۷،۸ سالگیاش ندیده بودم او با صدای دلاویزش امروز تکانم کرد. سهند نوجوان تو را در میانهی صحنههای هنر و موسیقی میخواهم که سزاوار آنی!
پ.ن:
سهند نوجوان در جمع خانوادگی ما چند باری آوازی از عشق خواند. اما این فایل ویدئویی در جمع دوستان هاشم خوانده شده و من از او خواستم در تلگرام برایم بفرستد تا به سهم خویش مخاطب او باشم و برایش بیدریغ کف بزنم.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
کافکا در مقایسه شعر و موسیقی میگوید: «لذت پیچیدهای که از موسیقی حاصل میشود لذت ویرانگری است اما شعر میکوشد پیچدگیهای لذت رااز بین ببرد و آن را به سطح هوشیاری برساند و انسانی کند. موسیقی، زندگی احساسی را دوچندان میکند اما شعر به آن مهار میزند و اعتلایش میدهد.»
این جنون و افسون و از بیخود شدگی جان آدمی را میپالاید و آن را به افقهای دور دست و نامکشوف میبرد. موسیقی همیشه در نیزار درونم وزیده و بر پریشانیام افزوده است، با خود میاندیشم این روحی که من دارم، تماما موسیقی است، جانی پیچیده به موسیقی که مجزا کردنشان کاری است محال. حال، هر نفسی که به موسیقی بسته است مرا به سوی خود میکشاند و میخکوبم میکند و آتش بر نیستانم میزند.
سهند، این نوجوان ۱۷ ساله فرزند دوست نازنینام هاشم جباری است. هاشم این دوست بیستساله خود شرابی چهل ساله است. او گیرایی بالایی دارد و با دنیای زیبایاش هوش از سر آدمی میرباید.
هاشم اهل هنر و ادبیات و مهمتر از همه انسانی به غایت زیبا و آزاده است و به هيچ قید و بند غیرانسانی تن نداده و حرمت ایمانش را نگه داشته است. در یک کلام آبی است که در آبگینه نگنجیده است. او صدای سهند را میشناسد و سخاوتمندانه آن را به جانهای شیفته هدیه میکند. روح بالندهی اوست که با صدای سهند میوزد، سهند نازنین را از ۷،۸ سالگیاش ندیده بودم او با صدای دلاویزش امروز تکانم کرد. سهند نوجوان تو را در میانهی صحنههای هنر و موسیقی میخواهم که سزاوار آنی!
پ.ن:
سهند نوجوان در جمع خانوادگی ما چند باری آوازی از عشق خواند. اما این فایل ویدئویی در جمع دوستان هاشم خوانده شده و من از او خواستم در تلگرام برایم بفرستد تا به سهم خویش مخاطب او باشم و برایش بیدریغ کف بزنم.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
این نمایی از فیلم «نهنگی در تنگ»، مستند «حسین منزوی» است که در سال ۹۴ آن را ساختیم. بهمنی مثل همیشه ساده و با انصاف حرف میزند. او یکی از نمادهای غزل معاصر ماست که شعرهایش تا بیست سال پیش به بخشی از نیازهای روحی من پاسخ میداد ولی بعدها اگر چه از شعرهایش عبور کردم ولی همچنان به شخصیت شاعرانه و صمیمانهاش حرمت نهادهام،(یک بار نقد بیرحمانهای بر او نوشتهام)
او در ساخت آن فیلم مستند، مشفقانه ما را همراهی کرد و من قدردان بزرگواری ایشانم و با این سخن او که از حسین منزوی نقل میکند عمیقا همدلم.
بیهیچ تعارفی منزوی شاعرترین غزلسرای معاصر است او روح سرکشی دارد و غزلهای او فوران جنونآمیز جان و جهان شیفتهی اوست. شعرهای مواج و شمایل شاعرانهی او افسونگریهای خود را دارد و اگر شاملو، شمایل خاص شعر منثور ما به شمار میرود منزوی نیز شمایل شورانگیز غزل زمانهی ماست.
به هر صورت نام منزوی اگر از طرفی قرین سیمین نازنین بوده از جهتی همنشین محمدعلی بهمنی نیز بوده است.یادشان گرامی باد.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
او در ساخت آن فیلم مستند، مشفقانه ما را همراهی کرد و من قدردان بزرگواری ایشانم و با این سخن او که از حسین منزوی نقل میکند عمیقا همدلم.
بیهیچ تعارفی منزوی شاعرترین غزلسرای معاصر است او روح سرکشی دارد و غزلهای او فوران جنونآمیز جان و جهان شیفتهی اوست. شعرهای مواج و شمایل شاعرانهی او افسونگریهای خود را دارد و اگر شاملو، شمایل خاص شعر منثور ما به شمار میرود منزوی نیز شمایل شورانگیز غزل زمانهی ماست.
به هر صورت نام منزوی اگر از طرفی قرین سیمین نازنین بوده از جهتی همنشین محمدعلی بهمنی نیز بوده است.یادشان گرامی باد.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
فوارهی می است صدای معطرت
خورشیدِ شور میدمد از شرق ساغرت
دل برده از شقایق شلاقخورده باز
شاخه درختِ صلحِ دهانِ کبوترت
حتی نشد به غیرِ مربای سرخگل
بر مرغزارِ غمزده گلهای پرپرت
هر ذره را به زهره رساندهست از زمین
بیدادِ باده ریزِ تو از جام حنجرهت
دل میبرد ز دیو و پری گاه و نابگاه
تاجی که دست زهره نهادهست بر سرت
جان مرا که جام تهی میکند خراب
بار دگر به می زده غوغای دخترت
هر نغمه و نوای همایون تاجدار
خود گوشهای ز حنجرهی نامکررت
حتی نوادهی تو به تحریر تازهاش
آیینهی دوبارهی فردای دیگرت
باید که پا به کنگرهی آسمان نهند
تا از شهاب سنگ تراشند پیکرت
کاش این غزل گلی شود و سر برآورد
از سینهی مزار تو و سنگ مرمرت!
#حسین_نجاری
@haft_houz7
خورشیدِ شور میدمد از شرق ساغرت
دل برده از شقایق شلاقخورده باز
شاخه درختِ صلحِ دهانِ کبوترت
حتی نشد به غیرِ مربای سرخگل
بر مرغزارِ غمزده گلهای پرپرت
هر ذره را به زهره رساندهست از زمین
بیدادِ باده ریزِ تو از جام حنجرهت
دل میبرد ز دیو و پری گاه و نابگاه
تاجی که دست زهره نهادهست بر سرت
جان مرا که جام تهی میکند خراب
بار دگر به می زده غوغای دخترت
هر نغمه و نوای همایون تاجدار
خود گوشهای ز حنجرهی نامکررت
حتی نوادهی تو به تحریر تازهاش
آیینهی دوبارهی فردای دیگرت
باید که پا به کنگرهی آسمان نهند
تا از شهاب سنگ تراشند پیکرت
کاش این غزل گلی شود و سر برآورد
از سینهی مزار تو و سنگ مرمرت!
#حسین_نجاری
@haft_houz7
چشمانت
آن زیتون سیاه تلخ
کارزار جنگ و صلح است
محمد
پیر ناگهانی!
رشتههای آبی رگهایت
چون لولههای نفت
از سموم استعمار حرف میزند
از اختاپوس خوابیده در آبسنگهای مرجانی
از چاههای نفت زیر پاهای مرموز او
و رشتههایی که با هیچ ضربهای
از کار نمیافتند
کودک کهنسال!
در خاک و خونات
بهار و پاییز
در جدالاند
و آرزویت
چون کلامی داغ
در زبانی الکن
رنده میشود
گل آفتابگردان!
خورشید
دیگر از شرق نمیتابد
دیوها
دهان کوچکات را
دریدهاند
و
پیری چه بیپروا
به فتح چهرهات برخاسته
پناهجوی کوچک
جنگ رازهایش را
روزی
برملا میکند
چون دندههای سینهی تو
در هنگامهی عریانی
کودک کهنسال!
رخسار خشتیات
رنج تاریخ
به تن دارد
تو خاورمیانهی مجسمی
خطوط پیشانیات را
به شلاق نوشتهاند
و
خونسردی
از اندوه میراثت
نخواهد کاست
اینجا
هنوز خشابها
حرف میزنند
و ما با قراردادهای صلح
خشت در آب میزنیم
محمد!
کجای این خاک مفلوک
تکیه باید زد!
وقتی مینهای پرخاشگر
چون علفی هرز
از عصبهای زمین روییدهاند!
#حسین_نجاری
پینوشت:
این عکس را سه سال پیش پونه ابدالی، نویسنده و عکاس نامآشنا منتشر کرد
محمد، پسر نه سالهی سوری که چهرهاش دچار پیری زودرس شده است. محمد، مهاجری است که اکنون در اتریش زندگی میکند. مارلنا والد هاوزن (عکاس جوان)، عکس محمد را ثبت کرد و با آن جایزه معتبر یونیسف را برد.
@haft_houz7
https://s8.uupload.ir/files/screenshot_20241018_084035_instagram_rnq0.jpg
آن زیتون سیاه تلخ
کارزار جنگ و صلح است
محمد
پیر ناگهانی!
رشتههای آبی رگهایت
چون لولههای نفت
از سموم استعمار حرف میزند
از اختاپوس خوابیده در آبسنگهای مرجانی
از چاههای نفت زیر پاهای مرموز او
و رشتههایی که با هیچ ضربهای
از کار نمیافتند
کودک کهنسال!
در خاک و خونات
بهار و پاییز
در جدالاند
و آرزویت
چون کلامی داغ
در زبانی الکن
رنده میشود
گل آفتابگردان!
خورشید
دیگر از شرق نمیتابد
دیوها
دهان کوچکات را
دریدهاند
و
پیری چه بیپروا
به فتح چهرهات برخاسته
پناهجوی کوچک
جنگ رازهایش را
روزی
برملا میکند
چون دندههای سینهی تو
در هنگامهی عریانی
کودک کهنسال!
رخسار خشتیات
رنج تاریخ
به تن دارد
تو خاورمیانهی مجسمی
خطوط پیشانیات را
به شلاق نوشتهاند
و
خونسردی
از اندوه میراثت
نخواهد کاست
اینجا
هنوز خشابها
حرف میزنند
و ما با قراردادهای صلح
خشت در آب میزنیم
محمد!
کجای این خاک مفلوک
تکیه باید زد!
وقتی مینهای پرخاشگر
چون علفی هرز
از عصبهای زمین روییدهاند!
#حسین_نجاری
پینوشت:
این عکس را سه سال پیش پونه ابدالی، نویسنده و عکاس نامآشنا منتشر کرد
محمد، پسر نه سالهی سوری که چهرهاش دچار پیری زودرس شده است. محمد، مهاجری است که اکنون در اتریش زندگی میکند. مارلنا والد هاوزن (عکاس جوان)، عکس محمد را ثبت کرد و با آن جایزه معتبر یونیسف را برد.
@haft_houz7
https://s8.uupload.ir/files/screenshot_20241018_084035_instagram_rnq0.jpg
این سرزمین به باغ بیدرخت بدل میشود آقای گلستان! تا نگاه میکنی صفوف سفر است و رد پای مسافر در معابر روزگار. این خاک به توبره کشیده شده از سوی کهنهباوران نوکیسه، خالیتر از همیشه میشود و چندی است چراغ ما، خانهی دیگری را میافروزد و ما نیز به تدریج در کنج کلبههای تاریک خویش میپوسیم. حالا که شما نیز مرزهای خاکی را در آن سوی آبها درنوردیدهاید دلمان بیشتر میگیرد!
آقای گلستان! اگر چه جای جای این کرهی خاکی خانهی انسان است، و چه فرقی میکند در کدام گوشهی آن نغمه سر دهی، همین که عشق بورزی و داستان زندگی را سعادتمندانه بکاوی کافی است و حاشا که روحهای جهانی پشت مرزها نمیمانند. با این همه، جنبش روزافزون عزیمت از خانه و کاشانه، از گرمای خورشید این آب و خاک میکاهد و آفتابگردانها که به عشق آفتاب سر از خواب بر میدارند و به سماع بر میخیزند اینک سر به گریبان خود فرو برده و در سوگ آب و خاک میمویند!
آقای گلستان شما سالها پیش رفتهاید و امروز نهضت عظیم هجرت، برج و باروی این دشت دهشتناک را چه هولناک میلرزاند و آنکه دستش به دهانش میرسد خیز بر میدارد و به دوردستها میرود و ما که دستمان فقط به گلویمان میرسد زیر بقعهی ترکخوردهی این خاک هر روز صد بار میمیریم... و حسرتا که این یک تراژدی ژنریک است.
به هر صورت آقای گلستان با همهی عصیان و گردنفرازیاش به سرزمین ناشناخته رفته و دستاش از زندگی کوتاه است اما او در عمارت آثارش زنده است و در محاصرهی مخاطبانش با ساز و دهل پیش میرود و گدازههای آتشفشانیاش همچنان بر سر مرده و زنده میبارد.
او پنجاه سال پیش بساطاش را جمع کرد و به دل غار تاریک خویش پناه برد و درهای پشت سرش را یکی پس از دیگری بست اما هراز چند گاهی کسی پیدا میشد و به خلوت او راه مییافت و از هزار توی آن غار تاریک خبری میآورد، ما نیز که کشتهی دیدنِ جنگ و جدالایم از اینکه او همچنان در اعماق غار خود میغرد شادمان میشدیم.
با اینکه او در نیمهی حیات خود از کارگاه آفرینشگریاش خارج شد و هرگز بر آن بازنگشت ولی مدام در مرکز معرکهی ادبیات و هنر، نفسکش میطلبید و کلامش چون ساچمههای سربی بر تن و جان هر کس و ناکسی مینشست.
او به جز مصاحبه و اظهار نظرهای جنجالی، نیمهی دوم عمرش را در خاموشی به سر برد و دست به خلق اثر خاصی نزد و جامعهی ادبی و روشنفکری ما نیز در داوری عمومی خود علت این خاموشی را انهدام ناگهانی عشق عصیانگری میدانند که به یکباره زبانه کشید و خاکستر شد. آنها هیچ گزارهی دیگری را در این باره ملحوظ نمیدارند اما اینکه هر درختی خاک مرغوب خود را دارد و در خاک خاص خویش میبالد گزارهی باور ناپذیری نیست و چه بسیار بزرگانی که دور از زادگاه و آوردگاه خویش ناکام ماندهاند.
ذهن گلستان در انگلستان یائسه شد و درخت پربار او در میانهی حیات خود طرواتش را از دست داد و به خشکی گرایید. او در موقعیتی بهتر میتوانست نیمهی دوم حیات خود را مرتفعتر بسازد و نه تنها آثار درخشانی در زبان فارسی که از قضا آثاری به زبان انگلیسی بیافریند ولی دریغا که نویسندگان ایرانی در زندان زبان فارسی گرفتارند و به فضاهای جهانی نمیانديشند که اگر چنین بود آنها که توانش را داشتند به آفرینش آثار درخوری به زبان انگلیسی مبادرت میکردند و مادامی که نویسندهی ایرانی تا فراسوی مرزهای زبانی نیاندیشد ره به جایی نخواهد برد. میلان کوندرا در مورد کافکا میگوید اگر او به جای زبان آلمانی به چک مینوشت، هیچ وقت کافکا نمیشد و این گزارهی دقیق و درخور تاملی است. بنا بر این رشتههای عصبی، ادبی گلستان، تنها به تار و پود زبان فارسی متصل بود و بیرون از این آناتومی، هویتی نداشت.
او معمولا به درستی زمین و زمان را به چالش میکشد ولی خود نیز گامی فراتر نمینهد و به ساحت جهانی وارد نمیشود تا بخت خود را در این عرصهی عظیم بیازماید.
زیست و ژست اشرافی او نیز یادآور موقعیت و دیدگاه نویسندگان بزرگی چون شارل بودلر، ادگار آلنپو است و حتی نوعی نگاه اریستوکراتیک نیچه و خوزه اورتگا ایگاست و... را دارد ولی با چنین منش و بینشی در صحنهی زبان فارسی میماند و تلاشی برای پیوستن به فضای گستردهتری نمیکند. چنین انتظاری از چهرهای چون گلستان توقع نابجایی نیست. زیرا که او با نیرومندی و بلندپروازی وارد وادی هنر و ادبیات شد و اگر با همان قدرت پیش میرفت به موقعیتهای ویژهای دست مییافت و حیف که حواشی و خاموشی چنین مجالی را از او ربود و این زیان اندکی نیست!
او از چهرههای بزرگ و تاثیرگذار ماست
و تاثیر کلی نوشتههایش بر مخاطب بسیار بیشتر از تکتک صفحاتی است که او نوشته است، او جبههی تازه و تپندهای را گشود ولی به حد توانش نتاخت و دریغا که این ظرفیت و انرژی الهامبخش از مرزهای زبانی ما فراتر نرفت!
#حسین_نجاری
@haft_houz7
آقای گلستان! اگر چه جای جای این کرهی خاکی خانهی انسان است، و چه فرقی میکند در کدام گوشهی آن نغمه سر دهی، همین که عشق بورزی و داستان زندگی را سعادتمندانه بکاوی کافی است و حاشا که روحهای جهانی پشت مرزها نمیمانند. با این همه، جنبش روزافزون عزیمت از خانه و کاشانه، از گرمای خورشید این آب و خاک میکاهد و آفتابگردانها که به عشق آفتاب سر از خواب بر میدارند و به سماع بر میخیزند اینک سر به گریبان خود فرو برده و در سوگ آب و خاک میمویند!
آقای گلستان شما سالها پیش رفتهاید و امروز نهضت عظیم هجرت، برج و باروی این دشت دهشتناک را چه هولناک میلرزاند و آنکه دستش به دهانش میرسد خیز بر میدارد و به دوردستها میرود و ما که دستمان فقط به گلویمان میرسد زیر بقعهی ترکخوردهی این خاک هر روز صد بار میمیریم... و حسرتا که این یک تراژدی ژنریک است.
به هر صورت آقای گلستان با همهی عصیان و گردنفرازیاش به سرزمین ناشناخته رفته و دستاش از زندگی کوتاه است اما او در عمارت آثارش زنده است و در محاصرهی مخاطبانش با ساز و دهل پیش میرود و گدازههای آتشفشانیاش همچنان بر سر مرده و زنده میبارد.
او پنجاه سال پیش بساطاش را جمع کرد و به دل غار تاریک خویش پناه برد و درهای پشت سرش را یکی پس از دیگری بست اما هراز چند گاهی کسی پیدا میشد و به خلوت او راه مییافت و از هزار توی آن غار تاریک خبری میآورد، ما نیز که کشتهی دیدنِ جنگ و جدالایم از اینکه او همچنان در اعماق غار خود میغرد شادمان میشدیم.
با اینکه او در نیمهی حیات خود از کارگاه آفرینشگریاش خارج شد و هرگز بر آن بازنگشت ولی مدام در مرکز معرکهی ادبیات و هنر، نفسکش میطلبید و کلامش چون ساچمههای سربی بر تن و جان هر کس و ناکسی مینشست.
او به جز مصاحبه و اظهار نظرهای جنجالی، نیمهی دوم عمرش را در خاموشی به سر برد و دست به خلق اثر خاصی نزد و جامعهی ادبی و روشنفکری ما نیز در داوری عمومی خود علت این خاموشی را انهدام ناگهانی عشق عصیانگری میدانند که به یکباره زبانه کشید و خاکستر شد. آنها هیچ گزارهی دیگری را در این باره ملحوظ نمیدارند اما اینکه هر درختی خاک مرغوب خود را دارد و در خاک خاص خویش میبالد گزارهی باور ناپذیری نیست و چه بسیار بزرگانی که دور از زادگاه و آوردگاه خویش ناکام ماندهاند.
ذهن گلستان در انگلستان یائسه شد و درخت پربار او در میانهی حیات خود طرواتش را از دست داد و به خشکی گرایید. او در موقعیتی بهتر میتوانست نیمهی دوم حیات خود را مرتفعتر بسازد و نه تنها آثار درخشانی در زبان فارسی که از قضا آثاری به زبان انگلیسی بیافریند ولی دریغا که نویسندگان ایرانی در زندان زبان فارسی گرفتارند و به فضاهای جهانی نمیانديشند که اگر چنین بود آنها که توانش را داشتند به آفرینش آثار درخوری به زبان انگلیسی مبادرت میکردند و مادامی که نویسندهی ایرانی تا فراسوی مرزهای زبانی نیاندیشد ره به جایی نخواهد برد. میلان کوندرا در مورد کافکا میگوید اگر او به جای زبان آلمانی به چک مینوشت، هیچ وقت کافکا نمیشد و این گزارهی دقیق و درخور تاملی است. بنا بر این رشتههای عصبی، ادبی گلستان، تنها به تار و پود زبان فارسی متصل بود و بیرون از این آناتومی، هویتی نداشت.
او معمولا به درستی زمین و زمان را به چالش میکشد ولی خود نیز گامی فراتر نمینهد و به ساحت جهانی وارد نمیشود تا بخت خود را در این عرصهی عظیم بیازماید.
زیست و ژست اشرافی او نیز یادآور موقعیت و دیدگاه نویسندگان بزرگی چون شارل بودلر، ادگار آلنپو است و حتی نوعی نگاه اریستوکراتیک نیچه و خوزه اورتگا ایگاست و... را دارد ولی با چنین منش و بینشی در صحنهی زبان فارسی میماند و تلاشی برای پیوستن به فضای گستردهتری نمیکند. چنین انتظاری از چهرهای چون گلستان توقع نابجایی نیست. زیرا که او با نیرومندی و بلندپروازی وارد وادی هنر و ادبیات شد و اگر با همان قدرت پیش میرفت به موقعیتهای ویژهای دست مییافت و حیف که حواشی و خاموشی چنین مجالی را از او ربود و این زیان اندکی نیست!
او از چهرههای بزرگ و تاثیرگذار ماست
و تاثیر کلی نوشتههایش بر مخاطب بسیار بیشتر از تکتک صفحاتی است که او نوشته است، او جبههی تازه و تپندهای را گشود ولی به حد توانش نتاخت و دریغا که این ظرفیت و انرژی الهامبخش از مرزهای زبانی ما فراتر نرفت!
#حسین_نجاری
@haft_houz7