حافظ خوانی خصوصی
3.73K subscribers
485 photos
366 videos
10 files
576 links
در زندگی داستان‌هایی هستند که غافلگيرمان مي‌كنند، دست مان را می‌گیرند و به جایی دیگر می‌برند یا مثل آینه‌ای جادویی دنیای درون مان را نشان می‌دهند.


@alirezairanmehr نشانی ادمین
Download Telegram
حافظ خوانی خصوصی
دهانم زیبا، چشمانم سبز نویسنده: جی. دی . سالینجر ترجمه: کاوه میر عباسی (قسمت چهارم) مرد مو جوگندمی گفت: « خیله خب، خیله خب. خودت هم می‌دونی این حرف ها ما رو به جایی نمی‌رسونه.» رو به دختر کرد، دو انگشتش را جلو دهانش گرفت و به او فهماند که سیگار می‌خواهد.…
درسگفتار و نکته های مهم

(قسمت چهارم)

تکنیکی ساده و شگفت برای شناخت آدم ها

راه ورود به دنیای پنهان و نگفته‌ی آدم‌ها از چه مسیری می‌گذرد.

چه طور لایه‌های پنهان شخصیتی را بشناسیم یا بسازیم؟


چه طور به دنیای شگفت درون خود سفر کنیم؟

داستان‌های چگونه می‌توانند دلیل شکست‌ها یا رنج و شادی‌های توجیه‌ناپذیر ما را برای‌مان آشکار کنند؟
▪️
#کارگاه_موزماهی
#دهانم_زیبا_چشمانم_سبز
(توضیح داستان و درسگفتار در فایل صوتی تقدیم می‌شود)
▪️
این‌جا رادیو ایرانمهر است
▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
▪️

دهانم زیبا، چشمانم سبز
نویسنده: جی. دی . سالینجر
ترجمه: کاوه میر عباسی
(قسمت پنجم)

اما دختر چهره‌اش را ندید. همان موقع زانویش به زیرسیگاری خورده و آن را برگردانده بود و حالا داشت تند تند با انگشت‌هایش خاکسترهای پراکنده را جمع می‌کرد و به شکل کپه‌ی کوچکی روی هم می انباشت. نگاهش با یک ثانیه تأخیر به او افتاد. مرد توی گوشی گفت:

ـ «نه، بهم نگفته بودی، آرتور. »

«آره، ممکنه همین کار رو بکنم. البته گشته مرده‌ی برگشتن به ارتش نیستم و اگه چاره‌ی دیگه‌ای داشته باشم، این کار رو نمی‌کنم. اما شاید مجبور بشم. هنوز نمی‌دونم. دست کم واسه فراموش کردن خوبه. اگه کلاهخود کوچولو و میز تحریر گنده و پت و پهن و پشه بند قشنگ و جا دارم رو بهم پس بدن، اون وقت شاید بدک ...

مرد مو جوگندمی گفت: «آخ اگه می‌تونستم یه ذره عقل توی این کله‌ت فرو کنم، پسر. کاش می‌تونستم. ناسلامتی تو آدم باهوشی به نظر می رسی، اما مثل یه بچه ی پنج ساله حرف می زنی. دارم در نهایت صداقت حرف می‌زنم. تو یه مشت موضوع پیش پا افتاده رو اون قدر گنده می‌کنی، اون قدر روی هم تلنبارشون می‌کنی، که کل مغزت رو اشغال می کنه، طوری که دیگه به درد هیچ ...

ـ « باید ولش می‌کردم. یه چیزی رو می‌دونی؟ تابستون پارسال باید قال قضیه رو می‌کندم، همون موقع که وضعم حسابی خوب بود. می‌فهمی چی می‌گم؟ می‌دونی چرا این کار رو نکردم؟ می‌خوای بدونی چرا؟»

« آرتور، تو رو خدا بس کن! این حرفا هیچ دردی رو از ما دوا نمی کنه.»

ـ «‌یه لحظه صبر کن. بذار بهت بگم چرا؟ دلت می‌خواد بدونی چرا این کار رو نکردم؟ می‌تونم علت دقیقش رو بهت بگم: دلم واسش سوخت. این عین حقیقته. دلم واسش سوخت.»

مرد مو جوگندمی گفت: «خب، چه می‌دونم؟ این ماجرا از حدود اختیارات من خارجه. ولی انگار یه چیزی رو فراموش می‌کنی، اینکه جوانی به زن بالغه. نمی‌دونم، ولی به نظرم می‌آد که...

ـ «یه زن بالغ! دیوونه شده ای؟! خدا می‌دونه که یه بچه ی بالغه! گوش کن، وقتی دارم اصلاح می‌کنم... حواست به منه؟ وقتی دارم اصلاح می کنم، یهو از اون سر این خونه‌ی خراب شده صدام می‌زنه. اون وقت می‌رم ببینم موضوع چیه، اون‌م درست وسط اصلاح، وقتی کل صورت صاب مرده‌م پر از کفه. می‌دونی واسه چی صدام کرده؟ می‌خواد بپرسه به نظرم باهوش هست یا نه. به خدا راست می‌گم. این زن رقت‌انگیزه، رقت انگیز. وقتی می‌خوابه، تماشاش می کنم. خوب می‌دونم چی دارم می‌گم، باور کن.»
.
مرد مو جوگندمی گفت: «خب، این چیزیه که خودت بهتر می‌دونی تا ... منظورم اینه که این موضوع از حدود اختیارات من خارجه. نکته اینه که... لعنت به‌ش... آخه تو هیچ قدم مثبتی بر نمی داری که ...

ـ «جفت هم نیستیم، همین. کل ماجرا به همین سادگیه. اصلا و ابدأ جفت هم نیستیم. می‌دونی چه جور موجودی به دردش می‌خوره؟ یه حرومزاده‌ی گنده بک که زیاد اهل حرف زدن نباشه، هر از گاهی بیاد سراغش و یه دل سیر کتکش بزنه و بعد هم برگرده روزنامه‌ش رو بخونه. این کسیه که به دردش می‌خوره. من ضعیف تر از اونم که از پسش بر بیام. همون وقت که ازدواج کردیم این رو فهمیدم.. به خدا همون موقع فهمیدم. منظورم اینه که تو خیلی هفت خطی و هیچ وقت ازدواج نکرده‌ای. اما معمولا قبل از ازدواج یه جرقه هایی توی سر آدم می‌زنه و به آدم می فهمونه بعد از ازدواج به چه وضعی می‌افته. من این جرقه‌ها رو نادیده گرفتم. من كل جرقه‌های کوفتیم رو نادیده گرفتم. من ضعیفم. لب مطلب همینه. »

مرد مو جوگندمی سیگاری را که دختر تازه روشن کرده بود از او گرفت و گفت: «ضعیف نیستی. فقط از مغزت استفاده نمی‌کنی.»

« معلومه که ضعیفم. معلومه که ضعیفم. لعنت بر شیطون! خودم خوب میدونم ضعیف هستم یا نه! اگه ضعیف نبودم، خیال می‌کنی می‌ذاشتم همه چی این طور... اه ... حرف زدن چه فایده ای داره؟ شک نکن که ضعیفم... خدایا ! تمام شب بیدار نگه داشتمت. چرا گوشی رو نمی‌ذاری؟ جدی میگم. گوشی رو بذار.»

مرد مو جوگندمی گفت: «نمی خوام گوشی رو بذارم، آرتور. دلم میخواد تا جایی که ممکنه کمکت کنم. راستش، تو خودت بدترین دشمن خودت ...

▪️
#کارگاه_موزماهی
#دهانم_زیبا_چشمانم_سبز
(توضیح داستان و درسگفتار در فایل صوتی تقدیم می‌شود)
▪️
این‌جا رادیو ایرانمهر است
▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
حافظ خوانی خصوصی
▪️ دهانم زیبا، چشمانم سبز نویسنده: جی. دی . سالینجر ترجمه: کاوه میر عباسی (قسمت پنجم) اما دختر چهره‌اش را ندید. همان موقع زانویش به زیرسیگاری خورده و آن را برگردانده بود و حالا داشت تند تند با انگشت‌هایش خاکسترهای پراکنده را جمع می‌کرد و به شکل کپه‌ی کوچکی…
درسگفتار و نکته های مهم

(قسمت پنجم)

زندگی نیز چون داستان ها قدرت نشانه شناسی ما را به چالش می کشد

از کجا بفهمیم او خائن یا صادق است؟

چه طور ما با چیزهایی که نمی گوییم خود را بهتر بشناسیم؟
▪️
#کارگاه_موزماهی
#دهانم_زیبا_چشمانم_سبز
(توضیح داستان و درسگفتار در فایل صوتی تقدیم می‌شود)
▪️
این‌جا رادیو ایرانمهر است
▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
Forwarded from حافظ خوانی خصوصی (Alireza Iranmehr)
دوستانی که برای شرکت در کارگاه موزماهی در کانال تشریف دارند.

این دوره آزاد و رایگان است و برای شرکت در کارگاه فقط کافی ست متن ها و درسگفتارهایی را که با هشتگ #کارگاه_موزماهی منتشر می شوند دنبال کنید.

ارادتمند
علیرضا ایرانمهر
▪️
دهانم زیبا، چشمانم سبز
نویسنده: جی. دی . سالینجر
ترجمه: کاوه میر عباسی
(قسمت ششم)

مرد مو جوگندمی گفت: «نمی خوام گوشی رو بذارم، آرتور. دلم میخواد تا جایی که ممکنه کمکت کنم. راستش، تو خودت بدترین دشمن خودت ...

ـ «بهم احترام نمی‌ذاره. خدا می‌دونه که حتی دوستم هم نداره! اساسا - خوب که بهش فکر می‌کنم - می‌بینم من هم دیگه دوستش ندارم. نمی‌دونم. دارم و ندارم. احساسم مدام تغییر می کنه. نوسان داره. خدایا ! هر دفعه تصمیم می گیرم که دیگه کوتاه نیام، یه چیزی پیش می‌آد. مثلا به په مناسبتی می‌ریم بیرون شام بخوریم. یه جایی قرار می‌ذاریم و اون با دستکش های سفید لعنتیش یا یه همچین چیزی از راه می‌رسه. نمی‌دونم. یا یاد اولین باری می‌افتم که با هم رفتیم نیو هیون تماشای مسابقه ی تیم پرینستون. همین که از بزرگراه اومدیم بیرون، یکی از لاستیک‌ها پنچر شد. سرمایی بود که نگو و نپرس. موقعی که داشتم لاستیک بی صاحاب رو عوض می کردم، اون چراغ قوه رو واسم نگه داشته بود... می‌دونی که منظورم چیه. نمی‌دونم. یا این که می‌رم توی فکر... خدایا، شرم آوره... می‌رم توی فکر اون شعر لعنتی‌ای که اوایل آشنایی‌مون واسش فرستادم:

گونه های من، سفید و گلگون/ دهانم زیبا، چشمانم سبز.

خدایا، شرم آوره... همیشه من رو یاد اون می‌ندازه. چشم های اون که سبز نیستن... رنگ گوش ماهی‌های کوفتی آن. با این حال فقط یاد اون می‌افتم....... نمی‌دونم. حرف زدن چه فایده‌ای داره؟ دارم دیوونه میشم. گوشی رو بذار. چرا نمی‌ذاری؟ جدی می‌گم.»

مرد مو جوگندمی صدایش را صاف کرد و گفت: « خیال ندارم گوشی رو بذارم، آرتور. فقط اینکه...

ـ « یه بار واسم یه دست کت و شلوار خرید. با پول خودش. بهت گفته بودم؟»

ـ «نه، من »

ـ «خودش رفت فروشگاه... به گمونم تریپلر و خریدش. من حتی همراهش هم نرفتم. منظورم اینه که خیر سرش خصوصیات خوب هم داره. جالب این جاست که بفهمی نفهمی اندازه‌م هم بود. فقط ناچار شدم بدم یه کم خشتکش رو درز بگیرن و یه ذره هم قدش رو کوتاه کنن. خلاصه خیر سرش خصوصیات خوب هم داره...

مرد مو جوگندمی لحظه‌ای دیگر هم به حرف‌هایش گوش داد. بعد یکباره رو به دختر کرد. فقط نیم نگاهی به او انداخت، اما همین کافی بود تا کاملا به او بفهماند آن سوی خط ورق برگشته است.

مرد توی گوشی گفت: «خب، آرتور، گوش کن. این جوری هیچ گره‌ای از کار باز نمی‌شه. واقعا هیچ گرهی باز نمی‌شه. جدی می‌گم. حالا گوش کن. این رو صادقانه می‌گم. بیا مثل یه پسر خوب لباست رو در بیار و برو توی تختت، باشه؟ برو یه کم استراحت کن. شاید سر و کله‌ی جوانی تا دو دقیقه‌ی دیگه پیدا بشه. تو که نمی‌خوای توی این وضع ببیندت، می‌خوای؟ احتمالا اون النبوگن‌های عوضی هم همراهش می‌آن. تو که نمی‌خوای همه شون با هم توی این وضع ببیننت، هان؟»

چند لحظه ساکت ماند. «آرتور، صدام رو می شنوی؟ »

ـ «خدایا ! تمام شب بیدار نگهت داشتم. هر کاری که می‌کنم باز...

مرد مو جوگندمی گفت: «تو من رو تمام شب بیدار نگه نداشتی. حتی فکرش رو هم نکن. بهت که گفتم: من هر شب فقط حدود چهار ساعت می‌خوابم، اما دلم می خواد چیکار کنم؟ دلم می‌خواد کمکت کنم، پسر، البته اگه اصلا کاری از دست کسی ساخته باشه.»

باز لحظاتی ساکت ماند. «آرتور؟ گوشی دستته؟»

ـ «آره، دستمه. ببین، تمام شب نذاشتم بخوابی. میشه یه سر بیام خونه‌ت با هم لبی‌تر کنیم؟ اشکالی نداره؟»

مرد مو جوگندمی صاف نشست، کف دست آزادش را روی سرش گذاشته گفت: « یعنی همین الان؟»

ـ «آره. البته اگه مزاحمت نمی‌شم. یه دقیقه بیشتر نمی‌مونم. فقط دلم می‌خواد یه جایی بشینم و ... نمی‌دونم. اشکالی نداره بیام؟»

مرد مو جوگندمی دستش را از روی سرش پایین آورد و گفت: «نه. اما به نظرم بهتره این کار رو نکنی، آرتور. منظورم اینه که قدمت روی چشم، اما راستش به نظرم بهتره همون جا بمونی و آروم باشی تا سر و کله‌ی جوانی پیدا بشه. صادقانه می‌گم. خودت هم دلت می‌خواد همین کار رو بکنی. دلت می‌خواد وقتی سر و کله ش پیدا می‌شه، همون جا باشی. راست می‌گم یا نه؟»

«آره. نمی دونم. به خدا نمی‌دونم.»

مرد مو جوگندمی گفت: « عوضش من می‌دونم، خوب هم می‌دونم. ببین، چرا همین حالا نمی‌پری توی رختخواب و یه کم استراحت نمی‌کنی؟ بعدش اگه دوست داشتی، یه زنگی بهم بزن، یعنی اگه باز دوست داشتی با کسی حرف بزنی بی‌خود هم نگران نباش. اصل مطلب همینه. می شنوی چی میگم؟ کاری رو که گفتم می‌کنی؟»

ـ« باشه...

مرد مو جوگندمی لحظه ای دیگر هم گوشی را نزدیک گوشش نگه داشت و بعد آن را قطع کرد.

دختر بلافاصله پرسید: «چی میگفت؟»

مرد سیگارش را از روی زیر سیگاری برداشت، یعنی از بین انبوه سیگارهای کشیده و نیمه کشیده. پکی زد و گفت: «می خواست بیاد این جا با هم لبی تر کنیم»
▪️
#کارگاه_موزماهی
#دهانم_زیبا_چشمانم_سبز
(توضیح داستان و درسگفتار در فایل صوتی تقدیم می‌شود)
▪️

▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
حافظ خوانی خصوصی
▪️ دهانم زیبا، چشمانم سبز نویسنده: جی. دی . سالینجر ترجمه: کاوه میر عباسی (قسمت ششم) مرد مو جوگندمی گفت: «نمی خوام گوشی رو بذارم، آرتور. دلم میخواد تا جایی که ممکنه کمکت کنم. راستش، تو خودت بدترین دشمن خودت ... ـ «بهم احترام نمی‌ذاره. خدا می‌دونه که حتی…
درسگفتار و نکته های مهم

(قسمت ششم)
چه طور می شه یه زن رو هم دوست داشت هم ازش ترسید و هم از دستش خشمگین بود؟

احساس ما درباره‌ی یک شخصیت چه چیزی رو درباره ی خود ما به ما نشان می‌ده؟

چرا حس ما در طول زمان به یک شخصیت تغییر می‌کند؟

چرا داستان ها مثل آینه اند؟
▪️
#کارگاه_موزماهی
#دهانم_زیبا_چشمانم_سبز
(توضیح داستان و درسگفتار در فایل صوتی تقدیم می‌شود)
▪️
این‌جا رادیو ایرانمهر است
▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
▪️
دهانم زیبا، چشمانم سبز
نویسنده: جی. دی . سالینجر
ترجمه: کاوه میر عباسی
(قسمت هفتم. آخر)

مرد سیگارش را از روی زیر سیگاری برداشت، یعنی از بین انبوه سیگارهای کشیده و نیمه کشیده. پکی زد و گفت: «می خواست بیاد این جا با هم لبی تر کنیم»

دختر گفت: «وای، خدایا ! تو چی گفتی؟ »

مرد مو جوگندمی گفت: « خودت که شنیدی.» و نگاهی به او انداخت. «حرفام رو می‌شنیدی، نه؟» سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد.

دختر وراندازش کرد و گفت: « محشر بودی. راستی راستی معرکه بودی. خدایا! چه احساس گندی دارم.»

مرد مو جوگندمی گفت: «خب، وضع بغرنجیه. خیلی مطمئن نیستم که محشر بوده باشم.»

دختر گفت: «چرا، بودی. محشر بودی. هنوز حالم جا نیومده، انگار فلج شده باشم. یه نگاهی بهم بنداز.»

مرد مو جوگندمی نگاهی به او کرد و گفت: «خب، این وضع هیچ چاره ای نداره. منظورم اینه که کل این داستان انقدر آشفته س که حتی نمی‌شه...
.
دختر یکهو گفت: «ببخشید، عزیزم.» کمی به جلو خم شد. « فکر کنم داری می سوزی.» بعد با نوک انگشتانش به تندی پشت دست مرد را پاک کرد. «نه. فقط خاکستر بود.» باز تکیه داد و گفت: «نه، واقعا معرکه بودی. خیلی احساس گندی دارم.»

« آره، وضع بغرنجيه، خیلی بغرنج. این یارو داره پاک...

ناگهان تلفن زنگ زد. مرد مو جوگندمی گفت: «خدای من!» اما گوشی را قبل از زنگ دوم برداشت گفت: الو؟

ـ «لی؟ خواب بودی؟» .

ـ «نه،نه.»

گوش کن، فکر کردم شاید تو هم دلت بخواد بدونی. جوآنی همین الان از راه رسید.»

مرد مو جوگندمی گفت: «چی؟» و با این که چراغ پشت سرش بود، دست چپش را سایبان چشم‌ها کرد.

ـ«اره، همین الان پیداش شد، حدود ده ثانیه بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم. گفتم تا رفته دستشویی، یه زنگ بهت بزنم. گوش کن، یه دنیا ازت ممنونم، لی.جدی می‌گم... خودت می‌دونی منظورم چیه. نخوابیده بودی که، هان؟»

مرد مو جوگندمی همچنان دست بر چشم گفت: «نه، نه، فقط چیز بودم نه، نه.» صدایش را صاف کرد.

«آره. می‌دونی چی شده بود؟ ظاهرا لئونا الم شنگه راه می‌ندازه و بعد شد می‌کنه به ونگ زدن. باب هم از جوانی می‌خواد همراه‌شون بره بیرون و باهاشون به چیزی بزنه و قضیه رو فيصله بده. من که سر در نمی‌آرم. تو بهتر میدونی. خلاصه حسابی گرفتار شده. به هر حال الان خونه‌س. امان از دست این جماعت. به خدا شک ندارم همه‌ی آتیشا از گور این نیویورک خراب شده بلند می‌شه. توی این فکرم اگه همه چی خوب پیش بره، شاید بریم یه جای کوچیک توی کانتيكات واسه خودمون بگیریم. حالا لازم نیست خیلی هم از این جا دور باشه. فقط این قدری فاصله داشته باشه که بتونیم مثل آدم بشینیم سر زندگی کوفتی مون. می‌دونی، دیوونه‌ی گل و گیاه و این جور چیزاس. اگه یه باغچه‌ای چیزی از خودش داشته باشه، به نظرم از خوشحالی بال دربیاره. می‌فهمی چی میگم، هان؟ منظورم اینه که ما غیر از تو چه آشنایی توی نیویورک داریم؟ یه مشت آدم روان پریش! این وضع دیر یا زود هر آدم سالمی رو هم داغون می‌کنه. منظورم رو که می فهمی، هان؟

مرد مو جوگندمی جوابی نداد. زیر سایبان دستش، چشم هایش را بسته بود.

« به هر حال امشب حرفش رو باهاش می‌زنم، شاید هم فردا. هنوز یه کم پکره. می‌دونی، اساسا دختر خیلی خوبیه. اگه فرصتی پیش بیاد که بتونیم یه کم مشکلات‌مون رو حل کنیم، واقعا حماقته که دست کم سعی‌مون رو نکنیم. یه فکر دیگه ای هم دارم. می‌خوام قضیه‌ی کوفتي ساس‌ها رو هم رفع و رجوع کنم. به کم بهش فکر کرده‌م. یه چیزی به نظرم رسید، لی. فکر می‌کنی اگه خودم برم پیش جونیور و باهاش صحبت کنم، ممکنه ...

« آرتور، اگه اشکالی نداره، ممنون می‌شم...

«منظورم اینه که دلم نمی‌خواد فکر کنی فقط واسه این دوباره بهت زنگ زدم و این حرفا رو پیش کشیدم که نگران شغل کوفتيم هستم و از این جور چیزا. اصلا نگرانش نیستم. به خدا قسم، پشیزی هم واسم اهمیت نداره. با خودم گفتم اگه بتونم بدون این که به مغزم فشار بیارم مسئله رو با جونیور حل کنم، خیلی احمقم اگه...

مرد مو جوگندمی دستش را از روی صورتش برداشت و پرید وسط حرف او: «بین، آرتور، ناغافل سرم بدجوری درد گرفت. نمی‌دونم این سردرد کوفتی دیگه از کجا اومد. ناراحت نمی‌شی این بحث رو همین جا تموم کنیم؟ صبح باهات حرف می زنم، باشه؟»

لحظه ای دیگر گوش سپرد و بعد گوشی را گذاشت.

دختر این بار هم بلافاصله چیزی از او پرسید، اما مرد جوابش را نداد. سیگار روشنی را که مال دختر بود از توی زیرسیگاری برداشت و آن را نزدیک لبانش برد، اما سیگار از لای انگشتهایش افتاد. دختر سعی کرد کمکش کند و پیش از آن‌که چیزی بسوزد سیگار را بردارد، اما مرد به او گفت محض رضای خدا آرام بماند و دختر هم دستش را پس کشید.

▪️
#کارگاه_موزماهی
#دهانم_زیبا_چشمانم_سبز
(توضیح داستان و درسگفتار در فایل صوتی تقدیم می‌شود)
▪️
این‌جا رادیو ایرانمهر است
▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
حافظ خوانی خصوصی
▪️ دهانم زیبا، چشمانم سبز نویسنده: جی. دی . سالینجر ترجمه: کاوه میر عباسی (قسمت هفتم. آخر) مرد سیگارش را از روی زیر سیگاری برداشت، یعنی از بین انبوه سیگارهای کشیده و نیمه کشیده. پکی زد و گفت: «می خواست بیاد این جا با هم لبی تر کنیم» دختر گفت: «وای، خدایا…
درسگفتار و نکته های مهم

(قسمت هفتم)

نقطه فروپاشی آدم‌ها کجا ست و چه طور می‌تونیم خودمون رو ازش نجات بدیم؟

آرتور چه نقشی در رفتار جوآنی داره؟

چرا این زن به جایی این که اون‌جا باشه این‌جا ست؟!

مکانیزم انکار و گریز چیست؟ چه طور عمل می‌کند و چه طور می‌تونیم اون رو بشناسیم؟

چه طور نشانه‌های داستان‌ها رو کنار هم بچینیم؟

چرا داستان ها مثل آینه‌اند؟

و....
▪️
#کارگاه_موزماهی
#دهانم_زیبا_چشمانم_سبز
(توضیح داستان و درسگفتار در فایل صوتی تقدیم می‌شود)
▪️
این‌جا رادیو ایرانمهر است
▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
حافظ خوانی خصوصی
Voice message
Audio
آشنایی با طرح واره‌های روان انسان
و
تله‌های ذهنی

#مهسا_صیدی

شیوه‌هایی برای تحلیل واکنش‌های ذهنی در برابر مسائل مختلف، همراه با تحلیل داستان.


تسلیم
فرار
حمله
یا
...

شما کدام روش را برای حل مساله انتخاب می‌کنید؟

▪️
#کارگاه_موزماهی
#دهانم_زیبا_چشمانم_سبز
(توضیح داستان و درسگفتار در فایل صوتی تقدیم می‌شود)
▪️
این‌جا رادیو ایرانمهر است
▶️ @hafezkk
▶️ @hafezkk
کارگاه نویسندگی خصوصی. هر دوره بر اساس شرایط و مسیر رشد شما طراحی می شود...
گاه نوشتن شکلی از خودکاوی است. گاه سفری به ناپیدا ترین لایه‌های وجود است. گاه شجاعت رو در رو شدن با واقعیت و آگاه ساختن دنیایی فراتر از محدودیت‌های موجود. در این کارگاه خصوصی درون آینه‌ی کلمات و داستان‌ها به خویشتن می‌نگریم و هنر جادوی خلق را تجربه می‌کنیم.
برای اطلاع از شرایط و ثبت‌نام پیام دهید.


#کارگاه #کارگاه_نویسندگی #کارگاه_آنلاین #کارگاه_مجازی #کارگاه_مجازی_نویسندگی #نویسندگی_آنلاین
#نویسندگی #نویسنده #نوشتن #متن #روایت #گزارش #داستان #داستان_نویسی #روایت #روایت_شناسی #قصه #قصه_نویسی #آموزش_داستان_نویسی_آنلاین #آموزش_داستان_نویسی #آموزش_نویسندگی #مرز #شناخت #داستان_فارسی #داستان_نویسی_خلاق
@hafezkk
حافظ خوانی خصوصی
توضیح در پست
یکی از فراموش نشدنی‌ترین سکوت‌های بغض‌آلود تاریخ‌ادبیات در فصل آخر رمان ابله اثر  داستایوفسکی اتفاق می‌افتد. لحظه‌ای که شاهزاده میشکین بر بالای سر جسد آناستازیا ایستاده است. زنی مغرور و غمگین با زیبای ویرانگر که شاهزاده میشکین تا یک قدمی وصال او پیشرفته ولی سرگردانی درونی مانع رسیدن به این زن خارق‌العاده می‌شود. آناستازیای زیبا با انگیزه‌ی حسادت به دست مردی خودخواه چاقو می‌خورد و کشته می‌شود. شاهزاده میشکین خود را در این فاجعه مقصر می‌داند. این یکی از تلخ‌ترین صحنه‌های فراموش نشدنی ادبیات جهان است که تضاد‌های زندگی قدرت فاجعه‌بار خود را نشان می‌دهند. خون اطراف جسد زن زیبا را پوشانده و شاهزاده میشکین در بالای سر او چاره‌ای جز سکوت ندارد. داستایوفسکی این سکوت هولناک را به شکلی استادانه با صدای یک مگس درشت ساخته است. مگس در فضای سالنی که آناستازیا  آنجا به قتل رسیده پرواز می‌کند وشاهزاده میشکین دور و نزدیک شدن صدای مگس را در اطراف جسد می‌شنود. این استفاده‌ای ماهرانه از بافت معکوس است. نویسنده از طریق صدا حجم سکوت را می‌سازد. به عبارت دیگر از یک عنصر متضاد برای نشان دادن آن چه می‌خواهد استفاده می‌کند. بافت معکوس یکی از قدرتمندترین ابزارهای نویسندگی است که در بسیاری از شاهکارهای تاریخ ادبیات به شکلی  سحرانگیز استفاده شده است. 

کارگاه یک نفره‌ی نوشتن

برای آشنایی با شرایط کارگاه پیامی بفرستید.

#نویسنده #نوشتن #داستایوفسکی
#کارگاه_نویسندگی #کارگاه_آنلاین #کارگاه_مجازی #نویسندگی #نویسندگی_خلاق #رمان

@hafezkk