رمان_قصه_اینجاست
#پارت۳
چند دقیقه بعد به خواسته فریبا از حالت خوابیده در آمدم تا موهایم را سامان دهد. سفت و سخت روے حرفش مانده بود و نمے گذاشت تا در آینه خودم را ببینم.
معتقد بود ڪه خودم هم باید آخر ڪار با دیدن خودم سوپرایز شوم.
_ خیلے پیچ در پیچ نشه موهاماا، نمیخوام شینیونم شلوغ باشه ، خوشش نمیاد...
فریبا با حرصے نهفته غرید : میدونم عزیزم، صدبار دوره ڪردے ڪه از چے خوشش نمیاد ،باشه دیگه حواسم هست نگو توروخدا.
صداے دینگ موبایلم باعث شد سرم را ناگهانے به سمت پایین خم ڪنم و اعتراض فریبا را برانگیزم.
با شوق و استرس پیامش را باز ڪردم :
" ڪے ڪارت تموم میشه؟"
سوال ساده اے بود . ڪلا همه ے مڪالمات بین من و او ساده ے ساده بود اما بیشتر از تمام قربان صدقه هاے عاشقانه قلبم را به تپش وادار میڪرد.
"_نمیدونم ، هر وقت تموم شد پیام میدم "
"اوڪی"
"تو آماده ای؟"
"خیلے وقته "
قصد داشتم بازهم بنویسم و اورا وادار به نوشتن ڪنم اما با غرش فریبا سر از گوشے در آوردم و گردنم را صاف ڪردم تا به موهایم گند نزنم.
#مهتاب
#پارت۳
چند دقیقه بعد به خواسته فریبا از حالت خوابیده در آمدم تا موهایم را سامان دهد. سفت و سخت روے حرفش مانده بود و نمے گذاشت تا در آینه خودم را ببینم.
معتقد بود ڪه خودم هم باید آخر ڪار با دیدن خودم سوپرایز شوم.
_ خیلے پیچ در پیچ نشه موهاماا، نمیخوام شینیونم شلوغ باشه ، خوشش نمیاد...
فریبا با حرصے نهفته غرید : میدونم عزیزم، صدبار دوره ڪردے ڪه از چے خوشش نمیاد ،باشه دیگه حواسم هست نگو توروخدا.
صداے دینگ موبایلم باعث شد سرم را ناگهانے به سمت پایین خم ڪنم و اعتراض فریبا را برانگیزم.
با شوق و استرس پیامش را باز ڪردم :
" ڪے ڪارت تموم میشه؟"
سوال ساده اے بود . ڪلا همه ے مڪالمات بین من و او ساده ے ساده بود اما بیشتر از تمام قربان صدقه هاے عاشقانه قلبم را به تپش وادار میڪرد.
"_نمیدونم ، هر وقت تموم شد پیام میدم "
"اوڪی"
"تو آماده ای؟"
"خیلے وقته "
قصد داشتم بازهم بنویسم و اورا وادار به نوشتن ڪنم اما با غرش فریبا سر از گوشے در آوردم و گردنم را صاف ڪردم تا به موهایم گند نزنم.
#مهتاب
رمان_قصه_اینجاست
#پارت۴
به چشمان درشت شده ے نگار و مامان و سڪینه خانوم نگاه میڪردم.
مامان زودتر از همه به خودش آمد و با گریه گفت : الهے فدات بشم ....ماه شدے ، ماه.
نگار : دست مریزاد فریبا ، لولو دادیم ، هلو گرفتیم....خوش به حال دوماد امشب!
با چشم غره اے دهنش را بستم تا جلوے مامانم بیشتر از این ابرویم را نبرد.
سڪینه خانم با اسفند جلوآمد و با مهربانے آن را دور سرم چرخاند و گفت : از همون اول هلو بود دخترمون نگار خانم.
بے صبرانه گفتم : بسه اینقدر لولو و هلو میڪنین ، من هنوز خودمو ندیدما، روانیم ڪردین به خدا ،آیینه ڪو؟
نگار با لودگے گفت : بیا دختر آروممون وحشے شد. صبر ڪن یڪم دیگه ، تاج و تورتم بزنم.
مامان و سڪینه خانم ڪمے بعد ، وقتے ڪه حسابے لوسم ڪردند ، رفتند .
نگار و فریبا هم مشغول تور و تاج ظریف و باریڪم شدند.
_خب خب خب ، رو نما بده اول.
_ ڪرم نریز نگار، قلبم تو دهنمه الان.
_ همینجورے خشک و خالے ڪه نمیشه!
_ نگااااااااااار
_خیله خب بابا، رم نڪن.
به سمت آیینه دیوارے و قدے اتاق رفت و پارچه روے آیینه را با یک حرڪت ڪنار زد.
#مهتاب
#پارت۴
به چشمان درشت شده ے نگار و مامان و سڪینه خانوم نگاه میڪردم.
مامان زودتر از همه به خودش آمد و با گریه گفت : الهے فدات بشم ....ماه شدے ، ماه.
نگار : دست مریزاد فریبا ، لولو دادیم ، هلو گرفتیم....خوش به حال دوماد امشب!
با چشم غره اے دهنش را بستم تا جلوے مامانم بیشتر از این ابرویم را نبرد.
سڪینه خانم با اسفند جلوآمد و با مهربانے آن را دور سرم چرخاند و گفت : از همون اول هلو بود دخترمون نگار خانم.
بے صبرانه گفتم : بسه اینقدر لولو و هلو میڪنین ، من هنوز خودمو ندیدما، روانیم ڪردین به خدا ،آیینه ڪو؟
نگار با لودگے گفت : بیا دختر آروممون وحشے شد. صبر ڪن یڪم دیگه ، تاج و تورتم بزنم.
مامان و سڪینه خانم ڪمے بعد ، وقتے ڪه حسابے لوسم ڪردند ، رفتند .
نگار و فریبا هم مشغول تور و تاج ظریف و باریڪم شدند.
_خب خب خب ، رو نما بده اول.
_ ڪرم نریز نگار، قلبم تو دهنمه الان.
_ همینجورے خشک و خالے ڪه نمیشه!
_ نگااااااااااار
_خیله خب بابا، رم نڪن.
به سمت آیینه دیوارے و قدے اتاق رفت و پارچه روے آیینه را با یک حرڪت ڪنار زد.
#مهتاب
رمان_قصه_اینجاست
#پارت۵
و من اول از همه چشمان براق و پر از زندگے دخترڪے را دیدم ڪه با هزاران امید ، سفید پوشیده بود.
لباس ساتن و حریر ساده و بلند و دنباله دار و پف پفے روے تنم را انگار قالب تنم ساخته بودند.
موهایم ساده شینیون شده بود و چند تار موج دار از جلوے صورتم آویزان بود. تور بلندم روے موهایم ڪار شده و دلم را میبرد.
بغضم گرفت . ڪمے جلو تر رفتم . چشمان قهوه ایم با سایه ڪمے تیره اما براقے ڪه زده شده بود ، بیشتر جلوه میڪرد.
لبان گوشتے و درشتم را با رژ لب صورتے پر رنگے صفا داده بود. آرایشم زیاد نبود اما به صورتم رنگ زندگے پاشیده بود.
با قدردانے برگشتم و به فریبا نگاه ڪردم و از گوشه چشم دیدم ڪه نگار اشک زیر چشمش را گرفت.
_مرسے فریبا جون ، مرسی.
_مرسے نداره دختر ، تو خودت زمینشو داشتے ، من فقط پر رنگ ڪردم زیباییاتو . تو خوشگل ترین عروسے بودے ڪه تا حالا داشتم.
لبخندے زدم و رو برگرداندم ، خیلے به حرفش اطمینان نداشتم . جون بالاخره همه آرایشگرها به تمام عروس هایشان این جمله را تحویل میدهند. نمیدانم شاید هم من از بے اعتماد به نفسے ، تعریف ها را تعارف میپندارم.
منتظر بودم این هندوانه هایے ڪه زیر بغلم میگذارند تمام شوند تا من به او زنگ بزنم.
دل در دلم نبود تا ببینم نظر او چیست؟
اوهم مانند اینها فڪر میڪند؟
فڪر میڪند ڪه من زیباترین عروسم؟
حالا زییاترین هم نبودم ، نبودم.
زیبا هم ڪافے ست.
زیبا هم نبودم ، تنها برایش دلنشین هم باشم ڪفایت میڪند.
او فقط مرا ببیند بس است.
نگار ڪه بے قرارے ام را فهمید دست فریبا را گرفت از اتاق بیرون رفتند .
تنها ڪه شدم ، سریع شماره او را گرفتم .
#مهتاب
#پارت۵
و من اول از همه چشمان براق و پر از زندگے دخترڪے را دیدم ڪه با هزاران امید ، سفید پوشیده بود.
لباس ساتن و حریر ساده و بلند و دنباله دار و پف پفے روے تنم را انگار قالب تنم ساخته بودند.
موهایم ساده شینیون شده بود و چند تار موج دار از جلوے صورتم آویزان بود. تور بلندم روے موهایم ڪار شده و دلم را میبرد.
بغضم گرفت . ڪمے جلو تر رفتم . چشمان قهوه ایم با سایه ڪمے تیره اما براقے ڪه زده شده بود ، بیشتر جلوه میڪرد.
لبان گوشتے و درشتم را با رژ لب صورتے پر رنگے صفا داده بود. آرایشم زیاد نبود اما به صورتم رنگ زندگے پاشیده بود.
با قدردانے برگشتم و به فریبا نگاه ڪردم و از گوشه چشم دیدم ڪه نگار اشک زیر چشمش را گرفت.
_مرسے فریبا جون ، مرسی.
_مرسے نداره دختر ، تو خودت زمینشو داشتے ، من فقط پر رنگ ڪردم زیباییاتو . تو خوشگل ترین عروسے بودے ڪه تا حالا داشتم.
لبخندے زدم و رو برگرداندم ، خیلے به حرفش اطمینان نداشتم . جون بالاخره همه آرایشگرها به تمام عروس هایشان این جمله را تحویل میدهند. نمیدانم شاید هم من از بے اعتماد به نفسے ، تعریف ها را تعارف میپندارم.
منتظر بودم این هندوانه هایے ڪه زیر بغلم میگذارند تمام شوند تا من به او زنگ بزنم.
دل در دلم نبود تا ببینم نظر او چیست؟
اوهم مانند اینها فڪر میڪند؟
فڪر میڪند ڪه من زیباترین عروسم؟
حالا زییاترین هم نبودم ، نبودم.
زیبا هم ڪافے ست.
زیبا هم نبودم ، تنها برایش دلنشین هم باشم ڪفایت میڪند.
او فقط مرا ببیند بس است.
نگار ڪه بے قرارے ام را فهمید دست فریبا را گرفت از اتاق بیرون رفتند .
تنها ڪه شدم ، سریع شماره او را گرفتم .
#مهتاب
رمان_قصه_اینجاست
#پارت۶
بوق خورد و سپس صداے بم و ڪمے خشدارش ڪه مو بر تنم راست میڪرد در گوشم پخش شد :
آماده شدی؟
هیچوقت در جوابم جانم نگفت ، اشڪالے ندارد، روزے میرسد ڪه وادرت ڪنم خیلے چیز ها بگویے آقاے فهیمے !
_ آره ، ڪجایے ؟ ڪے میای؟
_من همین جام ، پایین تو باغ . بیاے لب پنجره منو میبینی!
_ اتاق خودم نیستم ، اتاق طبقه پایینو واسه آرایشو اینا اماده ڪرده بودن . اینجا پنجره نداره. تو نمیاے بالا؟!
نفس عمیقے ڪشید و گفت : لازمه بیام؟
مغموم اندیشیدم ڪه مگر میشود دامادے مشتاق دیدن عروسش نباشد.
_نمیدونم هر جور راحتے !
دیگر صدایے از او نشنیدم زیرا ڪه همان دو درصد
باقے مانده از شارژ گوشے ام به اتمام رسید و گوشے در دستم لرزید و خاموش شد.
همین را ڪم داشتم فقط.
خیر سرم میخواستم چند تا عڪس سلفے هم بگیرم.
عصبے دامن لباسم را ڪمے بالا گرفتم و از اتاق خارج شدم . ڪسے در راهرو نبود. سر و صداهاے زیادے از طبقه پایین مے آمد. ڪمے نزدیک پاگرد منتهے به طبقه اول شدم و از بالا دیدم تمام خدمتڪاران و حتے نگهبانان در حال اماده سازے و تدارک امشب هستند . صداے بابا هم مے آمد ڪه گاهے با تشر بهشان دستور میداد، ڪاش یک امروز را داد نمیزد محض رضاے خدا.
عقب گرد ڪردم و همینطور ڪه موبایل دستم بود مراقب بودم دامن و تور بلندم را جمع ڪنم تا زیر دست و پایم نرود.
طول راهرو را طے ڪردم و با تعلل به پله ها رسیدم و انها را ارام بالا رفتم.
اتاقم در طبقه سوم بود.
در واقع اتاق همه ے خانواده در طبقه سوم بود. با این لباس ، راه رفتن معجزه بود چه برسد به پله نوردی.
وقتے به اتاقم رسیدم نفس اسوده اے ڪشیدم
موبایلم را به شارژ زدم و ڪیف ڪوچڪے را ڪه در آن وسایل ضرورے ام بود را بر داشتم.
به پیشنهاد نگار نخ و سوزن هم در آن گذاشته بودم تا اگر به قول اوے بے حیا ، پاره شدیم ، مراسم لنگ نماند.
همین ڪه قصد ڪردم به سوے او بشتابم ، در باز شد و قلب من از جایش ڪنده شد.
#مهتاب
#پارت۶
بوق خورد و سپس صداے بم و ڪمے خشدارش ڪه مو بر تنم راست میڪرد در گوشم پخش شد :
آماده شدی؟
هیچوقت در جوابم جانم نگفت ، اشڪالے ندارد، روزے میرسد ڪه وادرت ڪنم خیلے چیز ها بگویے آقاے فهیمے !
_ آره ، ڪجایے ؟ ڪے میای؟
_من همین جام ، پایین تو باغ . بیاے لب پنجره منو میبینی!
_ اتاق خودم نیستم ، اتاق طبقه پایینو واسه آرایشو اینا اماده ڪرده بودن . اینجا پنجره نداره. تو نمیاے بالا؟!
نفس عمیقے ڪشید و گفت : لازمه بیام؟
مغموم اندیشیدم ڪه مگر میشود دامادے مشتاق دیدن عروسش نباشد.
_نمیدونم هر جور راحتے !
دیگر صدایے از او نشنیدم زیرا ڪه همان دو درصد
باقے مانده از شارژ گوشے ام به اتمام رسید و گوشے در دستم لرزید و خاموش شد.
همین را ڪم داشتم فقط.
خیر سرم میخواستم چند تا عڪس سلفے هم بگیرم.
عصبے دامن لباسم را ڪمے بالا گرفتم و از اتاق خارج شدم . ڪسے در راهرو نبود. سر و صداهاے زیادے از طبقه پایین مے آمد. ڪمے نزدیک پاگرد منتهے به طبقه اول شدم و از بالا دیدم تمام خدمتڪاران و حتے نگهبانان در حال اماده سازے و تدارک امشب هستند . صداے بابا هم مے آمد ڪه گاهے با تشر بهشان دستور میداد، ڪاش یک امروز را داد نمیزد محض رضاے خدا.
عقب گرد ڪردم و همینطور ڪه موبایل دستم بود مراقب بودم دامن و تور بلندم را جمع ڪنم تا زیر دست و پایم نرود.
طول راهرو را طے ڪردم و با تعلل به پله ها رسیدم و انها را ارام بالا رفتم.
اتاقم در طبقه سوم بود.
در واقع اتاق همه ے خانواده در طبقه سوم بود. با این لباس ، راه رفتن معجزه بود چه برسد به پله نوردی.
وقتے به اتاقم رسیدم نفس اسوده اے ڪشیدم
موبایلم را به شارژ زدم و ڪیف ڪوچڪے را ڪه در آن وسایل ضرورے ام بود را بر داشتم.
به پیشنهاد نگار نخ و سوزن هم در آن گذاشته بودم تا اگر به قول اوے بے حیا ، پاره شدیم ، مراسم لنگ نماند.
همین ڪه قصد ڪردم به سوے او بشتابم ، در باز شد و قلب من از جایش ڪنده شد.
#مهتاب
رمان_قصه_اینجاست
#پارت۷
عین افراد مست و ملنگ از بوے تلخ عطرش ، نه تنها ڪامم تلخ نشد بلڪه ، سرمست شدم و با ولع بویش را نفس ڪشیدم.
با چشم گشاد شده به قامت رعنا و بلندش ڪه آن ڪت و شلوار هم تن تنومند را قاب گرفته بودند ، خیره بودم.
هنوز هم ماهیچه هاے پیچ پیچے اش در هیچ لباسے تاب نداشتند و با سخاوت از زیر ڪتش پیدا بودند.
لباسش تنگ نبود ، این عضله هایش بودند ڪه در هیچ رختے نمیگنجیدند.
تازه یادم آمد ڪه باید نفس بڪشم .
همین ڪه نفس را بیرون دادم ، او هم با مڪث پلک زد و در را بست و سلانه سلانه به طرفم آمد :
زیبا شدی!
مردم . آرے من مردم ، عین دیوانه ها میخواستم از خوشحالے جیغ بڪشم . با این حال تابے به گردنم دادم و با صدایے ڪمے نازدار ترگفتم :
من زیبا بودم جناب!
ڪجخند جذابے زد ڪه چال هایش ، ڪمے ، تنها ڪمے فرو رفتند . نمے دانم چرا در لبخند زدن اینقدر خسیس بود ، میترسید من در چال هاے گونه اش چال شوم ؟
_ بر منڪرش لعنت!
خندیدم و بازهم خیره اش شدم . او هم اینبار بدون هر مانعے ڪمے جلو آمد و با نرمش دستم را گرفت .
#مهتاب
#پارت۷
عین افراد مست و ملنگ از بوے تلخ عطرش ، نه تنها ڪامم تلخ نشد بلڪه ، سرمست شدم و با ولع بویش را نفس ڪشیدم.
با چشم گشاد شده به قامت رعنا و بلندش ڪه آن ڪت و شلوار هم تن تنومند را قاب گرفته بودند ، خیره بودم.
هنوز هم ماهیچه هاے پیچ پیچے اش در هیچ لباسے تاب نداشتند و با سخاوت از زیر ڪتش پیدا بودند.
لباسش تنگ نبود ، این عضله هایش بودند ڪه در هیچ رختے نمیگنجیدند.
تازه یادم آمد ڪه باید نفس بڪشم .
همین ڪه نفس را بیرون دادم ، او هم با مڪث پلک زد و در را بست و سلانه سلانه به طرفم آمد :
زیبا شدی!
مردم . آرے من مردم ، عین دیوانه ها میخواستم از خوشحالے جیغ بڪشم . با این حال تابے به گردنم دادم و با صدایے ڪمے نازدار ترگفتم :
من زیبا بودم جناب!
ڪجخند جذابے زد ڪه چال هایش ، ڪمے ، تنها ڪمے فرو رفتند . نمے دانم چرا در لبخند زدن اینقدر خسیس بود ، میترسید من در چال هاے گونه اش چال شوم ؟
_ بر منڪرش لعنت!
خندیدم و بازهم خیره اش شدم . او هم اینبار بدون هر مانعے ڪمے جلو آمد و با نرمش دستم را گرفت .
#مهتاب
رمان_قصه_اینجاست
#پارت۸
پشت دستم را نوازش ڪرد و گفت:
مگه نگفتم بگو آرایشت ڪم باشه!
چشم درشت ڪردم : عمااااد ، این زیاد نیس باور ڪن . اگه اینم نباشه ڪه ڪلا انگار نه انگار عروسم.
_نمیخوام هیچے روے پوستت باشه ، هیچے !
شیفته لبخند زدم و او هم همانطور ڪه دستانم در دستش بود ساعتش را نگاه ڪرد :
قبل رفتن ، غزل ، ثانیه هاے آخره ، مطمئنے؟ از این در بریم بیرون هیچ راهے واسه پشیمونے نیس، هیچی!
این چه حرف هایے بود دم عروسی؟
چرا لحنش خوف به دلم انداخت؟
من عاشقش بودم این را نمیفهمید؟
_این حرفا چیه الان؟
متوجه آشوبم شد ڪه نزدیک آمد و پیشانے به پیشانے ام چسباند و دلجویانه لب زد : هیچے ، فک ڪن فقط یه تایید میخوام واسه اینڪه باهام میمونے. اطمینان بده ڪه هستے ، همین!
دست بر ته ریشش گذاشتم: معلومه هستم عزیزدلم ، چرا برم؟
نفسے گرفت و گونه ام را بویید و بوسید.
#مهتاب
#پارت۸
پشت دستم را نوازش ڪرد و گفت:
مگه نگفتم بگو آرایشت ڪم باشه!
چشم درشت ڪردم : عمااااد ، این زیاد نیس باور ڪن . اگه اینم نباشه ڪه ڪلا انگار نه انگار عروسم.
_نمیخوام هیچے روے پوستت باشه ، هیچے !
شیفته لبخند زدم و او هم همانطور ڪه دستانم در دستش بود ساعتش را نگاه ڪرد :
قبل رفتن ، غزل ، ثانیه هاے آخره ، مطمئنے؟ از این در بریم بیرون هیچ راهے واسه پشیمونے نیس، هیچی!
این چه حرف هایے بود دم عروسی؟
چرا لحنش خوف به دلم انداخت؟
من عاشقش بودم این را نمیفهمید؟
_این حرفا چیه الان؟
متوجه آشوبم شد ڪه نزدیک آمد و پیشانے به پیشانے ام چسباند و دلجویانه لب زد : هیچے ، فک ڪن فقط یه تایید میخوام واسه اینڪه باهام میمونے. اطمینان بده ڪه هستے ، همین!
دست بر ته ریشش گذاشتم: معلومه هستم عزیزدلم ، چرا برم؟
نفسے گرفت و گونه ام را بویید و بوسید.
#مهتاب
رمان_قصه_اینجاست
#پارت۹
خسته از مدل هاے پیشنهادے عڪاس ، روے نیمڪت باغ نشستم.
عماد ڪه با تلفن صحبت میڪرد ،متوجه من شد و مڪالمه اش را پایان داد و به سویم آمد.
_خسته شدی؟
_اوهوم ، خسته ڪه جاے خودش....عمااااد؟ یه چیزے بگم نمیخندے بهم ؟
تک خنده ے غزل ڪشے زد و گفت : نه
_ اے نامرد همین الان قبل گفتنش خندیدی!
با شستش گوشه لبش را خاراند و گفت : ببخشید ، حالا بگو سعے خودمو میڪنم.
ڪمے زل زل نگاهش ڪردم و در آخر نالیدم : من همبرگر میخوام.
چشمانش سیاه و عمیق و دلبرش ، توامان رنگ تعحب و خنده گرفت :
_الان؟
_الان.
_مطمئنی؟
_مطمئنم.
_بریزه رو لباست من نمیتونم جیغ جیغاتو تحمل ڪنما!
احتمال وحشتناڪے بود.
اگر لباسم ڪثیف میشد فاجعه بود. مامان و نگار سرم را روے سینه ام میگذاشتند.
با این حال همانطور ڪه در همین فڪر ها بودم با صداے آرامے گفتم : خب ولے من الان هوس ڪردم.....
چشمانش رنگ عوض ڪردند.
نزدیک شد و ڪنارم روے نیمڪت نشست.
دستانم را گرفت و همانطور ڪه نوازششان میڪرد با صداے خشدارترے ، خیره به لبانم زمزمه ڪرد:
منم الان دلم یه چیزے هوس ڪرده ، بدم میخوادش ، اونقدر ڪه تا الان دو لیتر آب خنک خوردم تا از سرم بپره ، خوبه منم مثل تو پافشارے ڪنم؟؟
#مهتاب
#پارت۹
خسته از مدل هاے پیشنهادے عڪاس ، روے نیمڪت باغ نشستم.
عماد ڪه با تلفن صحبت میڪرد ،متوجه من شد و مڪالمه اش را پایان داد و به سویم آمد.
_خسته شدی؟
_اوهوم ، خسته ڪه جاے خودش....عمااااد؟ یه چیزے بگم نمیخندے بهم ؟
تک خنده ے غزل ڪشے زد و گفت : نه
_ اے نامرد همین الان قبل گفتنش خندیدی!
با شستش گوشه لبش را خاراند و گفت : ببخشید ، حالا بگو سعے خودمو میڪنم.
ڪمے زل زل نگاهش ڪردم و در آخر نالیدم : من همبرگر میخوام.
چشمانش سیاه و عمیق و دلبرش ، توامان رنگ تعحب و خنده گرفت :
_الان؟
_الان.
_مطمئنی؟
_مطمئنم.
_بریزه رو لباست من نمیتونم جیغ جیغاتو تحمل ڪنما!
احتمال وحشتناڪے بود.
اگر لباسم ڪثیف میشد فاجعه بود. مامان و نگار سرم را روے سینه ام میگذاشتند.
با این حال همانطور ڪه در همین فڪر ها بودم با صداے آرامے گفتم : خب ولے من الان هوس ڪردم.....
چشمانش رنگ عوض ڪردند.
نزدیک شد و ڪنارم روے نیمڪت نشست.
دستانم را گرفت و همانطور ڪه نوازششان میڪرد با صداے خشدارترے ، خیره به لبانم زمزمه ڪرد:
منم الان دلم یه چیزے هوس ڪرده ، بدم میخوادش ، اونقدر ڪه تا الان دو لیتر آب خنک خوردم تا از سرم بپره ، خوبه منم مثل تو پافشارے ڪنم؟؟
#مهتاب
رمان_قصه_اینجا
#پارت۱۰
با خنگے تمام خیره به چشمانش با قاطعیت گفتم :
آره چرا ڪه نه ! روز عروسیمونه ، نمیخوایم ڪه خودمونو عذاب بدیم ، هر چے هوس دارے سفارش بده، همبرگر منم بگو باهاش.
_سفارشے نیست آخه!
گیجے مرا ڪه دید ، گوشه چشمانش چین خورد .
دوباره با حالت خاصے خیره لبانم شد و یڪهو سرش را جلو آورد و لبانم را شڪار ڪرد.
لبانم ڪه از حرارتش گرم شدند ، انگار ڪل وجودم آتش گرفت.
چند ثانیه خشک شده بودم و اجازه دادم ازشان ڪام بگیرد.
چشمانش را بسته بود و انگار لبان من همان همبرگر معروف بودند . از بس ڪه با شوق میبوسید و میمڪیدشان.
به خودم ڪه آمدم ، دستم را از دستش بیرون ڪشیدم و به روے سینه ستبرش فشار آوردم تا از من فاصله بگیرد.
حالا مگر ول میڪرد ؟
وقتے نفس ڪم اورد و جدا شد با خجالت و گونه هایے ڪه مطمئن بودم زیر یک عالمه رنگ هم ، سرخے شان پیدا بود نالیدم : این چه ڪارے بود ! عین جارو برقی!
تک خندے زد و من با استرس به لبانم دست ڪشیدم : واے عماد ، رژمو پاک ڪردے ؟! من با خودم نیاوردمش ڪه ، وای.
دوباره سرم را جلو ڪشید . اما اینبار با انگشت شستش روے لبانم را نوازش ڪرد و با صداے بمش گفت :
نترس ، من سعے خودمو ڪردم ڪه پاڪش ڪنم اما انگار از این بیس چاریاس ! ( بیست و چهار ساعته )
با حرص و خجالت نالیدم : عماد
در واقع جز نالیدن اسمش در مواقع خجالت آور ڪار دیگرے بلد نبودم.
#مهتاب
#پارت۱۰
با خنگے تمام خیره به چشمانش با قاطعیت گفتم :
آره چرا ڪه نه ! روز عروسیمونه ، نمیخوایم ڪه خودمونو عذاب بدیم ، هر چے هوس دارے سفارش بده، همبرگر منم بگو باهاش.
_سفارشے نیست آخه!
گیجے مرا ڪه دید ، گوشه چشمانش چین خورد .
دوباره با حالت خاصے خیره لبانم شد و یڪهو سرش را جلو آورد و لبانم را شڪار ڪرد.
لبانم ڪه از حرارتش گرم شدند ، انگار ڪل وجودم آتش گرفت.
چند ثانیه خشک شده بودم و اجازه دادم ازشان ڪام بگیرد.
چشمانش را بسته بود و انگار لبان من همان همبرگر معروف بودند . از بس ڪه با شوق میبوسید و میمڪیدشان.
به خودم ڪه آمدم ، دستم را از دستش بیرون ڪشیدم و به روے سینه ستبرش فشار آوردم تا از من فاصله بگیرد.
حالا مگر ول میڪرد ؟
وقتے نفس ڪم اورد و جدا شد با خجالت و گونه هایے ڪه مطمئن بودم زیر یک عالمه رنگ هم ، سرخے شان پیدا بود نالیدم : این چه ڪارے بود ! عین جارو برقی!
تک خندے زد و من با استرس به لبانم دست ڪشیدم : واے عماد ، رژمو پاک ڪردے ؟! من با خودم نیاوردمش ڪه ، وای.
دوباره سرم را جلو ڪشید . اما اینبار با انگشت شستش روے لبانم را نوازش ڪرد و با صداے بمش گفت :
نترس ، من سعے خودمو ڪردم ڪه پاڪش ڪنم اما انگار از این بیس چاریاس ! ( بیست و چهار ساعته )
با حرص و خجالت نالیدم : عماد
در واقع جز نالیدن اسمش در مواقع خجالت آور ڪار دیگرے بلد نبودم.
#مهتاب
Jome Bi Shanbe
Fereydoun
💙 آرامبخش امشب
🎙فریدون آسرایی
🎵جمعهے بے شنبه
نمیدانم چرا هر شب رخ #مهتاب مے گیرد
میان خواب و بیدارے دل بے تاب مے گیرد
شبم را با #خیال تو بسر ڪردم ولے #تنها
تمام خاطراتم را #حضورت قاب مے گیرد
#آرش_ڪــیــوان_نــڑاد
#زن_زندگی_آزادی
•~🍃🌸🌼🍃~•
🎙فریدون آسرایی
🎵جمعهے بے شنبه
نمیدانم چرا هر شب رخ #مهتاب مے گیرد
میان خواب و بیدارے دل بے تاب مے گیرد
شبم را با #خیال تو بسر ڪردم ولے #تنها
تمام خاطراتم را #حضورت قاب مے گیرد
#آرش_ڪــیــوان_نــڑاد
#زن_زندگی_آزادی
•~🍃🌸🌼🍃~•
🍀🕊
بڪَو امشب
خالـی بستر شعرم را
با خیال شانه های چه ڪسی پر کنم؟
وقـــــــــتی تو
تمام عاشقانه هایم را
در آغوش ڪشیدهای
و رفته ای ...
#مهتاب_سالاری
.
بڪَو امشب
خالـی بستر شعرم را
با خیال شانه های چه ڪسی پر کنم؟
وقـــــــــتی تو
تمام عاشقانه هایم را
در آغوش ڪشیدهای
و رفته ای ...
#مهتاب_سالاری
.
🍁🕊
زنی، در شعرهای من،
عروس فصل باران است
دل پاییزیاش دائم،
اسیر برگریزان است
اگر چه چون گلی
زیباست این بانوی بارانی
چنان از عشق ترسیده،
که از بودن پشیمان است
#مهتاب_بهشتی
.
زنی، در شعرهای من،
عروس فصل باران است
دل پاییزیاش دائم،
اسیر برگریزان است
اگر چه چون گلی
زیباست این بانوی بارانی
چنان از عشق ترسیده،
که از بودن پشیمان است
#مهتاب_بهشتی
.