غزل‌سرای معین
16 subscribers
8 videos
1 file
35 links
غزل‌های منتخبِ محمدرضا نظری با خوانشِ حسن معین

🎧 غزل گوش کنیم، بخوانیم تا جانُ و جهانِمان فراخ‌تر شود. با ترویجِ زیبایی، سادگی، خوبی و خوشی‌ی زندگی در کانال و گروه غزل‌‌سرای معین هم‌افزایی کنیم.

t.me/GhazalSarayeMoein

t.me/GapoGofteGhazalSarayeMoein
Download Telegram
غزل‌سرای معین
چگونه باغِ تو باور کند بهاران را؟ که سال‌ها نچشیده است، طعم باران را گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار شکفته‌ها تن عریانِ شاخساران را و یا زِ روی چمن بِستُرد دوباره نسیم غبار خستگی‌ی روز و روزگاران را درخت‌های کهن ساقه، ساقه‌دار شوند به دار کرده بر اینان…
چگونه باغِ تو باور کند بهاران را؟
که سال‌ها نچشیده است، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار
شکفته‌ها تن عریانِ شاخساران را

و یا زِ روی چمن بِستُرد دوباره نسیم
غبار خستگی‌ی روز و روزگاران را

درخت‌های کهن ساقه، ساقه‌دار شوند
به دار کرده بر اینان تنِ هِزاران را

غبارِ مرگ به رگ‌های باغ خشکانید
زلالِ جاری‌ی آوازِ جویباران را

نگاه کن گلِ من! باغبانِ باغت را
و شانه‌هایش آن رُستگاهِ ماران را

گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می‌بری از یاد داغِ یاران را ؟

درختِ کوچک من! ای درختِ کوچک من!
صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سَمندانِ شهسواران را

سوارِ سبزِ تو هرگز نخواهد آمد، آه!
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را!

#حسین_منزوی. +🔗 لینک غزل و سایر غزل‌هایش

+🎧 لینکِ آوازِ وحید تاج

+🔗 لینک خوانشِ معین
🎅 لاف شیخی در جهان انداخته خویشتن را بایزیدی ساخته

هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعوی‌کده

خانه‌ی داماد پرآشوب و شر قوم دختر را نبوده زین خبر

ولوله که کار نیمی راست شد
شرطهایی که ز سوی ماست شد

خانه‌ها را روفتیم آراستیم زین هوس سرمست و خوش برخاستیم

زان طرف آمد یکی پیغام نی
مرغی آمد این طرف زان بام نی

زین رسالات مزید اندر مزید یک جوابی زان حوالیتان رسید

بی‌نوا از نان و خوان آسمان

پیش او ننداخت حق یک استخوان

او ندا کرده که خوان بنهاده‌ام

نایب حقم خلیفه‌زاده‌ام

الصلا ساده‌دلان پیچ پیچ

تا خورید از خوان جودم سیر هیچ

#مولوی
به مناسبتِ چهارده اردیبهشت!

آن دورها، انگار وَهمِ سایه‌ای پیداست
یک سایه که آمیزه‌ی بیداری و رؤیاست

یک عمر، از خوابی به خوابی تازه لغزیدم؛
آواره‌ام در خویش، مدت‌هاست، مدت‌هاست...

 آهسته با تردید گفتی: دوستت دارم!
شد باورم، از یاد بُردم آدمی تنهاست

روزی به مبدأ یا به مقصد بازخواهد گشت؟
این نامه‌ که بی‌نام و بی‌امضا و ناخواناست

آتشفشانی در دهانِ کوهِ مسدودم
گاهی فرار از دست خود، دشوار و بی‌معناست

از خواب آهو می‌پرم چون لاک‌پُشتی پیر
باران و باد و جاده، نام دیگرِ بوداست

سرگشته‌ی اندوهیادی دل‌نواز و دور
گیسویِ موجاموج وحلقه‌حلقه‌ی دریاست
 
از روزگار و حیله‌های حکمت‌آمیزش
آموختم که غم همیشه پرچم‌اش بالاست!

من هم نباشم، زندگی در ذاتِ شب جاری‌ست
من هم نباشم این جهانِ رنج‌ها زیباست...

#عبدالحمید_ضیایی
به مناسبتِ چهارده اردیبهشت!

آن دورها، انگار وَهمِ سایه‌ای پیداست
یک سایه که آمیزه‌ی بیداری و رؤیاست

یک عمر، از خوابی به خوابی تازه لغزیدم؛
آواره‌ام در خویش، مدت‌هاست، مدت‌هاست...

 آهسته با تردید گفتی: دوستت دارم!
شد باورم، از یاد بُردم آدمی تنهاست

روزی به مبدأ یا به مقصد بازخواهد گشت؟
این نامه‌ که بی‌نام و بی‌امضا و ناخواناست

آتشفشانی در دهانِ کوهِ مسدودم
گاهی فرار از دست خود، دشوار و بی‌معناست

از خواب آهو می‌پرم چون لاک‌پُشتی پیر
باران و باد و جاده، نام دیگرِ بوداست

سرگشته‌ی اندوهیادی دل‌نواز و دور
گیسویِ موجاموج وحلقه‌حلقه‌ی دریاست
 
از روزگار و حیله‌های حکمت‌آمیزش
آموختم که غم همیشه پرچم‌اش بالاست!

من هم نباشم، زندگی در ذاتِ شب جاری‌ست
من هم نباشم این جهانِ رنج‌ها زیباست...

#عبدالحمید_ضیایی
به‌غیر از غزل - این رفیقِ قدیمی -
کسی نیست با خلوتِ ما صمیمی

چه بامِ بلندی‌ست دلتنگی عشق!
تکانده‌‌ست آن‌جا دلِ ما گلیمی

نزاده‌ست از عقل، جز حکمتِ سرد
چه حُزن عمیقی، چه رنجِ عقیمی!

سر از کار دنیا کسی درنیاورد؛
گُلِ کاغذینی که دارد شَمیمی

مُدارا کن ای عُمر با من که دارم
نه قلبِ درستی، نه عقلِ سلیمی

چو موسای دل‌بُرده‌ی خِضرمُرده‌
بُریدم دل از هر رحیم و رجیمی

غُبارِ رَه و آستانه‌نشینم
بیاید؟ نیاید؟ مبادا نسیمی...

#عبدالحمید_ضیایی
@abdolhamidziaei
ما بر صداقت زخم دستها
           چشم فرو بستیم
و به باد حنجره های لرزان پیوستیم
کدام خورشید تواند که راه را بر نابینایان بگشاید
دریا نیز
زبانهای آلوده را تطهیر نتواند
این کجراه کور را
فقط با دستها میتوان تاباند
پنجه ها اگر بدرخشند
آفتابی خواهند شد

#امیرذاکر
@fasleavval1
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست

کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

که دوست خود روشِ بنده‌پروری داند

غلامِ همتِ آن رندِ عافیت‌سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دلِ دیوانه و ندانستم

که آدمی‌بچه‌ای، شیوهٔ پری داند

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا

که قدرِ گوهرِ یک دانه جوهری داند

به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه

که لطفِ طبع و سخن گفتن دری داند

#حافظ
وقتی لبـاسش بـوی عطـرِ دیگـری دارد
بـایـد بفهمـم عشق هـم آخر سَری دارد

من عاشقِ او می شوم، او عاشقِ عشقش
عـاشق همیشه  قصـه ی زجر آوری دارد

بوی تبانی می دهد،جای تعجب نیست
قلـبی کـه عـاشق می شود ناداوری دارد

جنجالِ مـویش را، تمـامِ شـهر می بینند
امـا کنــارِ مـن، هـمیـشه روسـری دارد

از پچ پچ همسایـه ها در کوچه فهمیدم
دلـشـوره هـایم مـاجـرای  بـدتری دارد

دلـواپـسی دیـوانـه ام کرده چـرا گفتند:
دیوانه بـودن حس و حالِ محشری دارد

دیوانه بودن عالَمی دارد حقیقت نیست
وقتـی رقیبت عـالَـم...عـالَـم تـری دارد.

#علی_صفـری
🎧 حماقت را کنار بگذارید؛ وظیفه همگانی، رفعِ جیم الفِ فاسد و ناکارآمد است.

🎥👨‍🎤گیرم گلابِ نابِ شما اصلِ قمصر است
اما چه سود حاصل گل‌های پرپر است

از بس سرودم و نشنیدید خسته ام
من از نگاه سرد شما دل شکسته ام

ای از تبار هر چه سیاهی سرشتتان
رنگ جهنم است تمام بهشتتان


تا کی‌ برای لقمه نان بندگی کنید
تا کی‌ به زیر منتشان زندگی‌ کنید

آزاده باش هرچه که هستی عزیز من
حتی اگر که بت بپرستی عزیز من

اینان که از قبیله شوم سیاهیند
بیرق بدست شام قریب تباهیند


مردم به سِحر و شعبده در خواب رفته اید
در این کویر تشنه پی‌ آب رفته اید

برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم
از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم

با ازدحام این همه بت در حریم حق
فکری به حال غربت دین خدا کنیم

در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم
در صبر غم به سرو بلند اقتدا کنیم

باید دوباره قبله خود را عوض کنیم
با خشت عشق کعبه یی از نو بنا کنیم

جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر محض رضای خدا کنیم

در انتهای کوچه بن بست حسرتیم
باید که فکر عاقبت از ابتدا کنیم

با این یقین که از پس یلدا سحر شود
برخیز که تا به حرمت قرآن دعا کنیم
Forwarded from حسن معین - خودشناسی (حسن معین)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غزل مثنوی! را با خوانش حماسی شاعر امیرحسین خوشنویسان سبزواری متخلص به" بیداد خراسانی" در تاریخ (۹۱/۴/۲۸) نوش جان کنید.

مردم حدیث خوردن شرم و حیاست
صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست


@MHMohaqeqmoein

🌱
مسیحِ خسته‌ی مَصلوب! مَریم نیزکافر شد
تماشایی شدی! تنهایی‌ات هفتاد کشور شد!

مگر افتاده از رَف شیشه‌ی عطر فراموشی؟
که نامی بر زبانم رفت و لب‌هایم مُعطّر شد!

بنوشان جامی از خونِ دلت، حتی یهودا را
سرِ مَستی سلامت! باز وقتِ شامِ آخر شد

زلیخایی نبود و هیچ یعقوبی تو را نَگریست
و تنها مرگ؛ مرگِ مهربان، با تو برادر شد

تو را زیر و زِبَر کرد و تو را بی‌بال و پر کرد و
تو را شَهد و شِکَر کرد و سپس افسانه آخر شد!

همان ذکری که بر لب‌ها؛ ولی ذکرِ فراموشی
همان عهدِ قدیمِ عشق؛ آن عهدی که دیگر شد

ولی تنهایی‌ات را با کسی قسمت مکن هرگز
که من یک‌بار قسمت کردم و چندین برابر شد

#عبدالحمید_ضیایی

@abdolhamidziaei
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
آرزوے دل من شوق وصال است
ولی ،
چہ ڪنم میل تو
این است ڪه بی من باشی ...!!

#مجتبی‌خوش‌زبان
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

#سعدی
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است

خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان

زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

#حافظ
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

#سعدی
به خدا عشق به رسوا شدنش می‌ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می‌ارزد

دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می‌ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
كوشش رود به دریا شدنش می‌ارزد

كیستم ؟ … باز همان آتش سردی كه هنوز
حتم دارد كه به احیا شدنش می‌ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می‌ارزد

دل من در سبدی ، عشق ، به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می‌ارزد

سال‌ها گرچه كه در پیله بماند غزلم
صبر این كرم به زیبا شدنش می‌ارزد

#علی_اصغر_داوری
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
#سعدی
🎼لینک ده اجرای آواز از این بیت
این بوی روح‌پرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است

ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است

این قاصد از کدام زمین است مشک‌بوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است

دانی که چون همی‌ گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است

آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است
 
#سعدی
مرا به باغ و بهاران چه کار دور از تو ؟
مرا چه کار به باغ و بهار دور از تو ؟

بهار آمده امّا نه سوی من که نسیم
زند به خرمن عمرم ، شرار دور از تو

به سرو و گل نگراید دل شکسته ی من
که سر به سینه زند سوگوار دور از تو

هم از بهار مگر عشق ، عذر من خواهد
اگر ز گل شده ام ، شرمسار دور از تو

به غنچه ماند و لاله ، بهار خاطر من
شکفته تنگ دل و داغدار دور از تو

نسیمی از نفست سوی من فرست که باز
گرفته آینه ام را غبار دور از تو

گلم خزان زده آید به دیدگان که بهار
خزانی آمده در این دیار ، دور از تو

دلم گرفت ، اگر نیستی برم ، باری ،
کجاست جام می خوش‌گوار دور از تو ؟

چه جای صحبت سال و مه و بهـار و خزان ؟
که دل گرفته ام از روزگار دور از تو


#حسین_منزوی