غزل‌سرای معین
12 subscribers
8 videos
1 file
30 links
غزل‌های منتخبِ محمدرضا نظری با خوانشِ حسن معین

🎧 غزل گوش کنیم، بخوانیم تا جانُ و جهانِمان فراخ‌تر شود. با ترویجِ زیبایی، سادگی، خوبی و خوشی‌ی زندگی در کانال و گروه غزل‌‌سرای معین هم‌افزایی کنیم.

t.me/GhazalSarayeMoein

t.me/GapoGofteGhazalSarayeMoein
Download Telegram
مسیحِ خسته‌ی مَصلوب! مَریم نیزکافر شد
تماشایی شدی! تنهایی‌ات هفتاد کشور شد!

مگر افتاده از رَف شیشه‌ی عطر فراموشی؟
که نامی بر زبانم رفت و لب‌هایم مُعطّر شد!

بنوشان جامی از خونِ دلت، حتی یهودا را
سرِ مَستی سلامت! باز وقتِ شامِ آخر شد

زلیخایی نبود و هیچ یعقوبی تو را نَگریست
و تنها مرگ؛ مرگِ مهربان، با تو برادر شد

تو را زیر و زِبَر کرد و تو را بی‌بال و پر کرد و
تو را شَهد و شِکَر کرد و سپس افسانه آخر شد!

همان ذکری که بر لب‌ها؛ ولی ذکرِ فراموشی
همان عهدِ قدیمِ عشق؛ آن عهدی که دیگر شد

ولی تنهایی‌ات را با کسی قسمت مکن هرگز
که من یک‌بار قسمت کردم و چندین برابر شد

#عبدالحمید_ضیایی

@abdolhamidziaei
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
آرزوے دل من شوق وصال است
ولی ،
چہ ڪنم میل تو
این است ڪه بی من باشی ...!!

#مجتبی‌خوش‌زبان
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

#سعدی
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است

خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان

زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

#حافظ
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

#سعدی
به خدا عشق به رسوا شدنش می‌ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می‌ارزد

دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می‌ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
كوشش رود به دریا شدنش می‌ارزد

كیستم ؟ … باز همان آتش سردی كه هنوز
حتم دارد كه به احیا شدنش می‌ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می‌ارزد

دل من در سبدی ، عشق ، به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می‌ارزد

سال‌ها گرچه كه در پیله بماند غزلم
صبر این كرم به زیبا شدنش می‌ارزد

#علی_اصغر_داوری
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
#سعدی
🎼لینک ده اجرای آواز از این بیت
این بوی روح‌پرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است

ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است

این قاصد از کدام زمین است مشک‌بوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است

دانی که چون همی‌ گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است

آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است
 
#سعدی
مرا به باغ و بهاران چه کار دور از تو ؟
مرا چه کار به باغ و بهار دور از تو ؟

بهار آمده امّا نه سوی من که نسیم
زند به خرمن عمرم ، شرار دور از تو

به سرو و گل نگراید دل شکسته ی من
که سر به سینه زند سوگوار دور از تو

هم از بهار مگر عشق ، عذر من خواهد
اگر ز گل شده ام ، شرمسار دور از تو

به غنچه ماند و لاله ، بهار خاطر من
شکفته تنگ دل و داغدار دور از تو

نسیمی از نفست سوی من فرست که باز
گرفته آینه ام را غبار دور از تو

گلم خزان زده آید به دیدگان که بهار
خزانی آمده در این دیار ، دور از تو

دلم گرفت ، اگر نیستی برم ، باری ،
کجاست جام می خوش‌گوار دور از تو ؟

چه جای صحبت سال و مه و بهـار و خزان ؟
که دل گرفته ام از روزگار دور از تو


#حسین_منزوی
مرا تا نقره باشد می‌فشانم
تو را تا بوسه باشد می‌ستانم

و گر فردا به زندان می‌برندم
به نقد این ساعت اندر بوستانم

جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام دل تو بودی از جهانم

چه دامن‌های گل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانم

نمی‌دانستم از بخت همایون
که سیمرغی فتد در آشیانم

تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم

سخن‌ها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم

بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم

مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم

اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم

که تا باشم خیالت می‌پرستم
و گر رفتم سلامت می‌رسانم

#سعدی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from حسن معین
من گنهکار و مقدس هستم
خوش به حالم که مونث هستم !

مو طلا، لب شکر و ابرو تیغ
من از این حیث مجهز هستم

عصبانی بشوم واویلا
مثل یک اره مضرس هستم

پیکی از مسکر من لازم نیست
دو سه تا قطره بخور، بس هستم

از ازل میوه من بالغ بود
فکر کردی تو که نارس هستم؟!



#منیژه_رضوان
توبه کردم که دِگر عاشق چشمی نشوم



لذت توبه بر این است که هی بشکنی‌اش!

#مشربی‌قمی
Forwarded from حسن معین
دوست دارم بلند گریه کنم
تو بگویی بخند گریه کنم

با دماوند با خزر با لوت
با ارس با سهند گریه کنم

توی فنجان چای تلخ جهان
مثل یک حبه قند گریه کنم

محتشم را بخوانم و با درد
پشت هم بند بند گریه کنم


عید قربان به وقت بسم الله
مثل یک گوسفند گریه کنم

از غم دوری وطن در کُلن
تا شدم شهروند گریه کنم

تو بگو:هیس! لطفا آهسته
دوست دارم بلند گریه کنم

🍃
🌺🍃
سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد

دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست

تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی

از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم

خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست

خود کرده جرم و خلق گنهکار می‌کنی

هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف

با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی

دستان به خون تازه بیچارگان خضاب

هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم

یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی

تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم

ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

صلح است از این طرف که تو پیکار می‌کنی

از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب

کز آفتاب روی به دیوار می‌کنی

زنهار سعدی از دل سنگین کافرش

کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی

#سعدی
Forwarded from حسن معین
آنجا که تویی، غم نبوَد، رنج و بلا هم
مستی نبود، دل نَبُوَد، شور و نوا هم

اینجا که منم، حسرت از اندازه فزون‌ست
خود دانی و، من دانم و، این خلق خدا هم

آنجا که تویی، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم

اینجا که منم، عشق به سر حدِ کمال‌ست
صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم

آنجا که تویی باغی اگر هست، ندارد
مرغی چو من آشفته و افسانه‌سرا هم

اینجا که منم جای تو خالی‌ست به هر جمع
غم سوخت دل جمله‌ی یاران و مرا هم

آنجا که تویی ، جمله سرِ شور و نشاطند
شهزاده و شه، باده به دستند و گدا هم

اینجا که منم بس که دوروییّ و دورنگی‌ست
گریند به بدبختی خود، اهل ریا هم

#معینی‌کرمانشاهی
Forwarded from حسن معین
خدایا جهان‌پادشاهی تو راست

ز ما خدمت آید خدایی تو راست

پناه بلندی و پستی تویی

همه نیستند آنچه هستی تویی

تویی برترین دانش‌آموز پاک

ز دانش قلم رانده بر لوح خاک

مرا در غبار چنین تیره خاک

تو دادی دل روشن و جانِ پاک

چنان آفریدی زمین و زمان

همان گردش انجم و آسمان

که چندان که اندیشه گردد بلند

سر خود برون ناورد زین کمند

چو خواهم ز تو روز و شب یاوری

مکن شرمسارم در این داوری

رهی پیشم آور که فرجام کار

تو خشنود باشی و من رستگار

#نظامی
در حیرتم که دیده ازو برنداشتم
دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت

#قدسی‌مشهدی