کانال ابر گروه آموزشی قانون جذب
2.38K subscribers
4.22K photos
2.9K videos
122 files
10.3K links
Download Telegram
🌹
🔘داستان کوتاه

#یک_دوست

یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.

برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.

بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»

روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»

─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد!

پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.

#داستان_کوتاه

امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙



#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir👈💯
#داستان_کوتاه

🌈ملانصرالدین از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.
مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند."
ملا نصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم."
مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."
بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.
-" حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"
ملا نصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام آوردم.

🔴🔴🔴🔴🔴🔴
‍سقراط و مرد رنجیده

روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: "در راه که می‌آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی‌اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: "چرا رنجیدی؟”
مرد با تعجب گفت: "خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: "اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می‌شدی؟"
مرد گفت: "مسلم است که هرگز دلخور نمی‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی‌شود."
سقراط پرسید: "به جای دلخوری چه احساسی می‌یافتی و چه می‌کردی؟"
مرد جواب داد: "احساس دلسوزی و شفقت؛ و سعی می‌کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت: "همه‌ی این کارها را به خاطر آن می‌کردی که او را بیمار می‌دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می‌شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی‌شود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می‌کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است."

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
https://instagram.com/ebusiness.ir
💕 #داستان_کوتاه
#n @ganunejazb
روزی "پیامبر اکرم" به خانه "حضرت زهرا" آمدند.

"حضرت علی و حسنین" (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند.

پیامبر خطاب به "اهل بیت" خود فرمودند:
چه میوه ای از "میوه های بهشتی" میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.

"امام حسین" که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده "سبقت" گرفتند.
رفتند در "دامن رسول خدا" نشستند و عرضه داشتند:
پدر جان به جبرائیل بگوئید از "خرماهای بهشتی" برای ما بیاورد.
و حضرت رسول اکرم هم به "خواسته حسین" خود "جامه عمل" پوشانیدند و به جبرائیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.

مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در "حجره حضرت زهرا سلام الله" عليها گذاشت.

پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند: "فاطمه جان" یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است، آنرا نزد من بیاور.

حضرت زهرا آن "طبق" را آوردند و نزد پدر گذاشتند.
پیامبر "خرمای اول" از درون ظرف برداشتند و در دهان "سرور جوانان اهل بهشت امام حسین" نهادند و فرمودند:
« حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت »

سپس "خرمای دوم" را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر "سرور جوانان اهل بهشت امام حسن" نهادند و باز فرمودند:
«حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ».

"خرمای سوم" را در دهان "جگر گوشه خود حضرت زهرا" نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.

"خرمای چهارم" را هم در دهان "حضرت علی" نهادند و فرمودند:
« علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت ».

"خرمای پنجم" را از درون ظرف برداشتند و باز "دوباره" در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند.

"خرمای ششم" را برداشتند، ایستادند و در "دهان حضرت علی" گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند
.
در این هنگام "حضرت زهرا" فرمودند:
پدر جان به هر کدام از ما "یک خرما" دادید اما به علی "سه خرما" و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید.
"چرا بین ما اینگونه رفتار کردید؟!"

رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:
فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم، دیدم و شنیدم که "جبرائیل و مکائیل" از روی عرش "ندا" بر آورده اند که:
«حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت ».
من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل "همان جمله" را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».

فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم "حوری های بهشتی" سر از غرفه ها در آورده اند و می گویند؛
« فاطمه جان نوش جانت، گوارای وجودت » من هم به" پیروی" از آنها این جمله را تکرار کردم.

اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که "خداوند" از روی عرش صدا می زند:
« علی جان نوش جانت، گوارای وجودت ».

به اشتیاق شنیدن "صوت حق"خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که؛
«هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت، گوارای وجودت علی جان.

به "احترام" صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم،
شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:
« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا "صبح قیامت "خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت، گوارای وجودت».

🍃🍃🍃

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇
@ganunejazb

instagram.com/ebusiness.ir
#داستان_کوتاه

🌈ملانصرالدین از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.
مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند."
ملا نصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم."
مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."
بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.
-" حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"
ملا نصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام آوردم.

🔴🔴🔴🔴🔴🔴
‍سقراط و مرد رنجیده

روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: "در راه که می‌آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی‌اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: "چرا رنجیدی؟”
مرد با تعجب گفت: "خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: "اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می‌شدی؟"
مرد گفت: "مسلم است که هرگز دلخور نمی‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی‌شود."
سقراط پرسید: "به جای دلخوری چه احساسی می‌یافتی و چه می‌کردی؟"
مرد جواب داد: "احساس دلسوزی و شفقت؛ و سعی می‌کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت: "همه‌ی این کارها را به خاطر آن می‌کردی که او را بیمار می‌دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می‌شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی‌شود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می‌کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است."

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
https://instagram.com/ebusiness.ir
#داستان_شب
#n @ganunejazb

🍀 این داستان فوووووق العادس

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .


روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .

 

 

نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :


میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟

 

 

یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...

 

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .

 

اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند

 

اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .


او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد

 

و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .


او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .

 

به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .


آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد

 

مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .


آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود

 

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم


و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

 

 

پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم


و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:

برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !


در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند

 

روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟


همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .

 
 

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

تئودور داستایوفسکی

عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است🍀

🌹
🔘 داستان کوتاه

در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.

عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را

─┅─═इई 🍁🍂🍁 ईइ═─┅─

#داستان_کوتاه


#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇👇👇

@ganunejazb
آدرســپــیــج اینستاگرام
instagram.com/ebusiness.ir
#داستان_شب
@ganunejazb
#داستان_کوتاه

روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.



روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی ی ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.



پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی .
آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد.


🌹
☀️شُکر

گفت: حواست باشد، زیاد غر نزنی. غرها می روند ناله ها و آه ها و افسوس ها و کاش ها و اماها و اگرها و ای وای ها را با خودشان می آورند؛ و آنها از کلمات بیرون می جهند و می چسبند به پیراهنت، به تنت، به جانت، به استخوانت…
و آن وقت کم کم خودت، قیافه ات، رنگ چشمانت، دم و بازدمت، همه بودنت آمیزه ای می شود از غم و غصه و بی قراری و تشویش و ناکامی…

حضورت، حال جهان را می گیرد و ثانیه های شاکیانه ات، اکنون را می آزارد. آنگاه زمان از تو می هراسد و مکان از تو می گریزد.

پاییز این را به من گفت.
درخت این را به من گفت.
برگی که می افتاد و نسیمی که می رفت این را به من گفت.

پس به نارنجی تیمم کردم و خورشیدی از شاخه چیدم و
سرانگشتهایم تسبیح گفت و دهانم به مزه شُکر شیرین شد…

✍️#عرفان_نظرآهاری

─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─


امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇



l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
💕 #داستان_کوتاه
#n @ganunejazb
روزی "پیامبر اکرم" به خانه "حضرت زهرا" آمدند.

"حضرت علی و حسنین" (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند.

پیامبر خطاب به "اهل بیت" خود فرمودند:
چه میوه ای از "میوه های بهشتی" میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.

"امام حسین" که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده "سبقت" گرفتند.
رفتند در "دامن رسول خدا" نشستند و عرضه داشتند:
پدر جان به جبرائیل بگوئید از "خرماهای بهشتی" برای ما بیاورد.
و حضرت رسول اکرم هم به "خواسته حسین" خود "جامه عمل" پوشانیدند و به جبرائیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.

مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در "حجره حضرت زهرا سلام الله" عليها گذاشت.

پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند: "فاطمه جان" یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است، آنرا نزد من بیاور.

حضرت زهرا آن "طبق" را آوردند و نزد پدر گذاشتند.
پیامبر "خرمای اول" از درون ظرف برداشتند و در دهان "سرور جوانان اهل بهشت امام حسین" نهادند و فرمودند:
« حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت »

سپس "خرمای دوم" را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر "سرور جوانان اهل بهشت امام حسن" نهادند و باز فرمودند:
«حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ».

"خرمای سوم" را در دهان "جگر گوشه خود حضرت زهرا" نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.

"خرمای چهارم" را هم در دهان "حضرت علی" نهادند و فرمودند:
« علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت ».

"خرمای پنجم" را از درون ظرف برداشتند و باز "دوباره" در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند.

"خرمای ششم" را برداشتند، ایستادند و در "دهان حضرت علی" گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند
.
در این هنگام "حضرت زهرا" فرمودند:
پدر جان به هر کدام از ما "یک خرما" دادید اما به علی "سه خرما" و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید.
"چرا بین ما اینگونه رفتار کردید؟!"

رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:
فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم، دیدم و شنیدم که "جبرائیل و مکائیل" از روی عرش "ندا" بر آورده اند که:
«حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت ».
من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل "همان جمله" را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».

فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم "حوری های بهشتی" سر از غرفه ها در آورده اند و می گویند؛
« فاطمه جان نوش جانت، گوارای وجودت » من هم به" پیروی" از آنها این جمله را تکرار کردم.

اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که "خداوند" از روی عرش صدا می زند:
« علی جان نوش جانت، گوارای وجودت ».

به اشتیاق شنیدن "صوت حق"خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که؛
«هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت، گوارای وجودت علی جان.

به "احترام" صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم،
شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:
« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا "صبح قیامت "خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت، گوارای وجودت».

🍃🍃🍃

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇
@ganunejazb

instagram.com/ebusiness.ir
💕 #داستان_کوتاه
#n @ganunejazb
روزی "پیامبر اکرم" به خانه "حضرت زهرا" آمدند.

"حضرت علی و حسنین" (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند.

پیامبر خطاب به "اهل بیت" خود فرمودند:
چه میوه ای از "میوه های بهشتی" میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.

"امام حسین" که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده "سبقت" گرفتند.
رفتند در "دامن رسول خدا" نشستند و عرضه داشتند:
پدر جان به جبرائیل بگوئید از "خرماهای بهشتی" برای ما بیاورد.
و حضرت رسول اکرم هم به "خواسته حسین" خود "جامه عمل" پوشانیدند و به جبرائیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.

مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در "حجره حضرت زهرا سلام الله" عليها گذاشت.

پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند: "فاطمه جان" یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است، آنرا نزد من بیاور.

حضرت زهرا آن "طبق" را آوردند و نزد پدر گذاشتند.
پیامبر "خرمای اول" از درون ظرف برداشتند و در دهان "سرور جوانان اهل بهشت امام حسین" نهادند و فرمودند:
« حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت »

سپس "خرمای دوم" را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر "سرور جوانان اهل بهشت امام حسن" نهادند و باز فرمودند:
«حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ».

"خرمای سوم" را در دهان "جگر گوشه خود حضرت زهرا" نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.

"خرمای چهارم" را هم در دهان "حضرت علی" نهادند و فرمودند:
« علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت ».

"خرمای پنجم" را از درون ظرف برداشتند و باز "دوباره" در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند.

"خرمای ششم" را برداشتند، ایستادند و در "دهان حضرت علی" گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند
.
در این هنگام "حضرت زهرا" فرمودند:
پدر جان به هر کدام از ما "یک خرما" دادید اما به علی "سه خرما" و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید.
"چرا بین ما اینگونه رفتار کردید؟!"

رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:
فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم، دیدم و شنیدم که "جبرائیل و مکائیل" از روی عرش "ندا" بر آورده اند که:
«حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت ».
من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل "همان جمله" را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».

فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم "حوری های بهشتی" سر از غرفه ها در آورده اند و می گویند؛
« فاطمه جان نوش جانت، گوارای وجودت » من هم به" پیروی" از آنها این جمله را تکرار کردم.

اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که "خداوند" از روی عرش صدا می زند:
« علی جان نوش جانت، گوارای وجودت ».

به اشتیاق شنیدن "صوت حق"خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که؛
«هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت، گوارای وجودت علی جان.

به "احترام" صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم،
شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:
« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا "صبح قیامت "خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت، گوارای وجودت».

🍃🍃🍃

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇
@ganunejazb

instagram.com/ebusiness.ir
#داستان_کوتاه

🌈ملانصرالدین از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.
مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند."
ملا نصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم."
مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."
بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.
-" حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"
ملا نصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام آوردم.

🔴🔴🔴🔴🔴🔴
‍سقراط و مرد رنجیده

روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: "در راه که می‌آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی‌اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: "چرا رنجیدی؟”
مرد با تعجب گفت: "خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: "اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می‌شدی؟"
مرد گفت: "مسلم است که هرگز دلخور نمی‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی‌شود."
سقراط پرسید: "به جای دلخوری چه احساسی می‌یافتی و چه می‌کردی؟"
مرد جواب داد: "احساس دلسوزی و شفقت؛ و سعی می‌کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت: "همه‌ی این کارها را به خاطر آن می‌کردی که او را بیمار می‌دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می‌شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی‌شود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می‌کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است."

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
https://instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب

در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه می‌گذشت و به آبادی پايين کوه مي رسيد.

اين چشمه زمين های هر دو آبادی را سيراب می‌کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود.

پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.»

يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!»

اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم.

بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.

اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.»

#ضرب_المثل


🌸🍃🌼🌸🍃🌼


#داستان_کوتاه

📚 امتحان وزیران 
@ganunejazb
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند!

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.

وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.

وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!

امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇



l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی👇l
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
💕 #داستان_کوتاه
#n @ganunejazb
روزی "پیامبر اکرم" به خانه "حضرت زهرا" آمدند.

"حضرت علی و حسنین" (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند.

پیامبر خطاب به "اهل بیت" خود فرمودند:
چه میوه ای از "میوه های بهشتی" میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.

"امام حسین" که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده "سبقت" گرفتند.
رفتند در "دامن رسول خدا" نشستند و عرضه داشتند:
پدر جان به جبرائیل بگوئید از "خرماهای بهشتی" برای ما بیاورد.
و حضرت رسول اکرم هم به "خواسته حسین" خود "جامه عمل" پوشانیدند و به جبرائیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.

مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در "حجره حضرت زهرا سلام الله" عليها گذاشت.

پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند: "فاطمه جان" یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است، آنرا نزد من بیاور.

حضرت زهرا آن "طبق" را آوردند و نزد پدر گذاشتند.
پیامبر "خرمای اول" از درون ظرف برداشتند و در دهان "سرور جوانان اهل بهشت امام حسین" نهادند و فرمودند:
« حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت »

سپس "خرمای دوم" را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر "سرور جوانان اهل بهشت امام حسن" نهادند و باز فرمودند:
«حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ».

"خرمای سوم" را در دهان "جگر گوشه خود حضرت زهرا" نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.

"خرمای چهارم" را هم در دهان "حضرت علی" نهادند و فرمودند:
« علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت ».

"خرمای پنجم" را از درون ظرف برداشتند و باز "دوباره" در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند.

"خرمای ششم" را برداشتند، ایستادند و در "دهان حضرت علی" گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند
.
در این هنگام "حضرت زهرا" فرمودند:
پدر جان به هر کدام از ما "یک خرما" دادید اما به علی "سه خرما" و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید.
"چرا بین ما اینگونه رفتار کردید؟!"

رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:
فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم، دیدم و شنیدم که "جبرائیل و مکائیل" از روی عرش "ندا" بر آورده اند که:
«حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت ».
من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل "همان جمله" را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».

فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم "حوری های بهشتی" سر از غرفه ها در آورده اند و می گویند؛
« فاطمه جان نوش جانت، گوارای وجودت » من هم به" پیروی" از آنها این جمله را تکرار کردم.

اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که "خداوند" از روی عرش صدا می زند:
« علی جان نوش جانت، گوارای وجودت ».

به اشتیاق شنیدن "صوت حق"خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که؛
«هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت، گوارای وجودت علی جان.

به "احترام" صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم،
شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:
« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا "صبح قیامت "خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت، گوارای وجودت».

🍃🍃🍃

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇
@ganunejazb

instagram.com/ebusiness.ir
💕 #داستان_کوتاه
#n @ganunejazb
روزی "پیامبر اکرم" به خانه "حضرت زهرا" آمدند.

"حضرت علی و حسنین" (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند.

پیامبر خطاب به "اهل بیت" خود فرمودند:
چه میوه ای از "میوه های بهشتی" میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.

"امام حسین" که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده "سبقت" گرفتند.
رفتند در "دامن رسول خدا" نشستند و عرضه داشتند:
پدر جان به جبرائیل بگوئید از "خرماهای بهشتی" برای ما بیاورد.
و حضرت رسول اکرم هم به "خواسته حسین" خود "جامه عمل" پوشانیدند و به جبرائیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.

مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در "حجره حضرت زهرا سلام الله" عليها گذاشت.

پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند: "فاطمه جان" یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است، آنرا نزد من بیاور.

حضرت زهرا آن "طبق" را آوردند و نزد پدر گذاشتند.
پیامبر "خرمای اول" از درون ظرف برداشتند و در دهان "سرور جوانان اهل بهشت امام حسین" نهادند و فرمودند:
« حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت »

سپس "خرمای دوم" را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر "سرور جوانان اهل بهشت امام حسن" نهادند و باز فرمودند:
«حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ».

"خرمای سوم" را در دهان "جگر گوشه خود حضرت زهرا" نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.

"خرمای چهارم" را هم در دهان "حضرت علی" نهادند و فرمودند:
« علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت ».

"خرمای پنجم" را از درون ظرف برداشتند و باز "دوباره" در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند.

"خرمای ششم" را برداشتند، ایستادند و در "دهان حضرت علی" گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند
.
در این هنگام "حضرت زهرا" فرمودند:
پدر جان به هر کدام از ما "یک خرما" دادید اما به علی "سه خرما" و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید.
"چرا بین ما اینگونه رفتار کردید؟!"

رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:
فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم، دیدم و شنیدم که "جبرائیل و مکائیل" از روی عرش "ندا" بر آورده اند که:
«حسین جان نوش جانت، گوارای وجودت ».
من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل "همان جمله" را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».

فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم "حوری های بهشتی" سر از غرفه ها در آورده اند و می گویند؛
« فاطمه جان نوش جانت، گوارای وجودت » من هم به" پیروی" از آنها این جمله را تکرار کردم.

اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که "خداوند" از روی عرش صدا می زند:
« علی جان نوش جانت، گوارای وجودت ».

به اشتیاق شنیدن "صوت حق"خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که؛
«هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت، گوارای وجودت علی جان.

به "احترام" صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم،
شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:
« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا "صبح قیامت "خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت، گوارای وجودت».

🍃🍃🍃

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇
@ganunejazb

instagram.com/ebusiness.ir
#داستان_شب
@ganunejazb
#داستان_کوتاه

روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.



روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی ی ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.



پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی .
آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد.


🌹
☀️شُکر

گفت: حواست باشد، زیاد غر نزنی. غرها می روند ناله ها و آه ها و افسوس ها و کاش ها و اماها و اگرها و ای وای ها را با خودشان می آورند؛ و آنها از کلمات بیرون می جهند و می چسبند به پیراهنت، به تنت، به جانت، به استخوانت…
و آن وقت کم کم خودت، قیافه ات، رنگ چشمانت، دم و بازدمت، همه بودنت آمیزه ای می شود از غم و غصه و بی قراری و تشویش و ناکامی…

حضورت، حال جهان را می گیرد و ثانیه های شاکیانه ات، اکنون را می آزارد. آنگاه زمان از تو می هراسد و مکان از تو می گریزد.

پاییز این را به من گفت.
درخت این را به من گفت.
برگی که می افتاد و نسیمی که می رفت این را به من گفت.

پس به نارنجی تیمم کردم و خورشیدی از شاخه چیدم و
سرانگشتهایم تسبیح گفت و دهانم به مزه شُکر شیرین شد…

✍️#عرفان_نظرآهاری

─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─


امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇



l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼