💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ملاقات دختر بزرگوار حاج محمد علی اراکی با امام زمان عج
آیت الله آقای حاج «محمد علی اراکی» یکی از علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مولف کتاب گنجینه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل می کند.
معظم له فرمودند: دخترم که همسر حجة الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد. من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مقاومت کنی خدا به تو کمک خواهد کرد.
او مشرف به مکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من به آن ذکر تکرار می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم.
تا آنکه یک روز در هنگام طواف، بوسیله جمعی از سوداینها ازدحام عجیبی را در طواف مشاهده کردم. قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت طواف کنم، حیف که من در اینجا محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، مردها به من تنه نزنند،
ناگهان صدائی شنیدم! کسی به من می گوید: متوسل به «امام زمان» (ع) بشو تا بتوانی راحت طواف کنی. گفتم:« امام زمان» کجا است؟ گفت: همین آقا است که جلو تو می روند.
نگاه کردم دیدم، آقای بزرگوار پیش روی من راه می رود و اطراف او قدر یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود. همان صدا به من گفت: وارد این حریم بشو و پشت سر آقا طواف کن.
من فوراً پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت ولی عصر (ع) می رفتم و به قدری نزدیک بود که دستم به پشت آقا می رسید! آهسته دست به پشت عبای آن حضرت گذاشتم و به صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.
خلاصه همین طور هفت بار طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من مزاحمتی داشته باشد انجام دادم. و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود.
📗 #ملاقات_با_امام_زمان_ع، ص95
🦋 ➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ملاقات دختر بزرگوار حاج محمد علی اراکی با امام زمان عج
آیت الله آقای حاج «محمد علی اراکی» یکی از علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مولف کتاب گنجینه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل می کند.
معظم له فرمودند: دخترم که همسر حجة الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد. من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مقاومت کنی خدا به تو کمک خواهد کرد.
او مشرف به مکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من به آن ذکر تکرار می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم.
تا آنکه یک روز در هنگام طواف، بوسیله جمعی از سوداینها ازدحام عجیبی را در طواف مشاهده کردم. قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت طواف کنم، حیف که من در اینجا محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، مردها به من تنه نزنند،
ناگهان صدائی شنیدم! کسی به من می گوید: متوسل به «امام زمان» (ع) بشو تا بتوانی راحت طواف کنی. گفتم:« امام زمان» کجا است؟ گفت: همین آقا است که جلو تو می روند.
نگاه کردم دیدم، آقای بزرگوار پیش روی من راه می رود و اطراف او قدر یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود. همان صدا به من گفت: وارد این حریم بشو و پشت سر آقا طواف کن.
من فوراً پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت ولی عصر (ع) می رفتم و به قدری نزدیک بود که دستم به پشت آقا می رسید! آهسته دست به پشت عبای آن حضرت گذاشتم و به صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.
خلاصه همین طور هفت بار طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من مزاحمتی داشته باشد انجام دادم. و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود.
📗 #ملاقات_با_امام_زمان_ع، ص95
🦋 ➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بدهکاری به مردم
یکی از علمای تهران نقل می کرد: که من در نجف اشرف طلبه بودم، خبر آوردند که پدرت فوت کرده و جنازه او را به نجف فرستادیم.
جنازه را به نجف آوردند و او را دفن کردیم، چند روزی از دفن او گذشته بود که در عالم خواب به حضور پدرم رسیدم و دیدم ناراحت است.
تعجّب کردم که چرا کسی که هفتاد سال راه دین رفته باید ناراحت باشد و لذا پرسیدم: «چرا شما را بی نشاط می بینم؟»
گفت: «من هیجده تومان به مشهدی تقی نعلبند بدهکارم و مرا گرفته اند و نمی گذارند سر جایم بروم.»
از خواب بیدار شدم، نامه ای به برادرم نوشتم که ببینم این مشهدی تقی نعلبند کیست؟ و آیا پدرمان به او بدهکار بوده یا نه؟
مدّتی بعد جواب نامه آمد که ما نزد مشهدی تقی نعلبند رفتیم و گفتیم: «چیزی از پدر ما طلب داشتی؟»
گفت: «آری، هیجده تومان طلبکار بودم» گفتیم: «چرا نیامدی طلب خود را بگیری؟». گفت: «پدرتان باید در دفترش می نوشت.» بالاخره ما آن بدهی را پرداخت کردیم.
📗 #گناهان_کبیره، ج 2، ص 582
✍ شهید آیت الله دستغیب
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بدهکاری به مردم
یکی از علمای تهران نقل می کرد: که من در نجف اشرف طلبه بودم، خبر آوردند که پدرت فوت کرده و جنازه او را به نجف فرستادیم.
جنازه را به نجف آوردند و او را دفن کردیم، چند روزی از دفن او گذشته بود که در عالم خواب به حضور پدرم رسیدم و دیدم ناراحت است.
تعجّب کردم که چرا کسی که هفتاد سال راه دین رفته باید ناراحت باشد و لذا پرسیدم: «چرا شما را بی نشاط می بینم؟»
گفت: «من هیجده تومان به مشهدی تقی نعلبند بدهکارم و مرا گرفته اند و نمی گذارند سر جایم بروم.»
از خواب بیدار شدم، نامه ای به برادرم نوشتم که ببینم این مشهدی تقی نعلبند کیست؟ و آیا پدرمان به او بدهکار بوده یا نه؟
مدّتی بعد جواب نامه آمد که ما نزد مشهدی تقی نعلبند رفتیم و گفتیم: «چیزی از پدر ما طلب داشتی؟»
گفت: «آری، هیجده تومان طلبکار بودم» گفتیم: «چرا نیامدی طلب خود را بگیری؟». گفت: «پدرتان باید در دفترش می نوشت.» بالاخره ما آن بدهی را پرداخت کردیم.
📗 #گناهان_کبیره، ج 2، ص 582
✍ شهید آیت الله دستغیب
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
روزے هارون الرشید گفت: آیا ڪسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟ گفتند: باید جستجو ڪنیم. گشتند و گفتند: پیرمردے است ڪه او را در گهواره میگذارند، او هست. گفت: او را بیاورید. سبدے برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.
هارون به او گفت: تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چیزے از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چه شنیدهاے؟
گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل» فرزند آدم پیر میشود، ولی دو چیز در او جوان میشود؛ یڪی حرص، یڪی آرزوهاے دراز
گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد ڪه در ڪل عمرش صد دینار طلا ندیده بود، تشڪر ڪرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون، گفت: مرا برگردانید، با هارون ڪار دارم.
او را برگرداندند. گفتند: قربان! او با شما ڪار دارد، هارون گفت: او را بیاورید، پیرمرد گفت: این هزار دینار طلاے امسال است، یا هر سال به من هزار دینار میدهی؟
هارون گفت: «صدق رسول الله» جان او دارد در میرود، ولی حرص پول و آرزوے زنده ماندن سالهاے دیگر را دارد. گفت: نه، سالهاےدیگر نیز هست. تا او را بیرون بردند، مرد.
📗 #مرگ_و_فرصتها
✍ حاج حسین انصاریان
🦋 ➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
روزے هارون الرشید گفت: آیا ڪسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟ گفتند: باید جستجو ڪنیم. گشتند و گفتند: پیرمردے است ڪه او را در گهواره میگذارند، او هست. گفت: او را بیاورید. سبدے برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.
هارون به او گفت: تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چیزے از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چه شنیدهاے؟
گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل» فرزند آدم پیر میشود، ولی دو چیز در او جوان میشود؛ یڪی حرص، یڪی آرزوهاے دراز
گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد ڪه در ڪل عمرش صد دینار طلا ندیده بود، تشڪر ڪرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون، گفت: مرا برگردانید، با هارون ڪار دارم.
او را برگرداندند. گفتند: قربان! او با شما ڪار دارد، هارون گفت: او را بیاورید، پیرمرد گفت: این هزار دینار طلاے امسال است، یا هر سال به من هزار دینار میدهی؟
هارون گفت: «صدق رسول الله» جان او دارد در میرود، ولی حرص پول و آرزوے زنده ماندن سالهاے دیگر را دارد. گفت: نه، سالهاےدیگر نیز هست. تا او را بیرون بردند، مرد.
📗 #مرگ_و_فرصتها
✍ حاج حسین انصاریان
🦋 ➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بدهکاری به مردم
یکی از علمای تهران نقل می کرد: که من در نجف اشرف طلبه بودم، خبر آوردند که پدرت فوت کرده و جنازه او را به نجف فرستادیم.
جنازه را به نجف آوردند و او را دفن کردیم، چند روزی از دفن او گذشته بود که در عالم خواب به حضور پدرم رسیدم و دیدم ناراحت است.
تعجّب کردم که چرا کسی که هفتاد سال راه دین رفته باید ناراحت باشد و لذا پرسیدم: «چرا شما را بی نشاط می بینم؟»
گفت: «من هیجده تومان به مشهدی تقی نعلبند بدهکارم و مرا گرفته اند و نمی گذارند سر جایم بروم.»
از خواب بیدار شدم، نامه ای به برادرم نوشتم که ببینم این مشهدی تقی نعلبند کیست؟ و آیا پدرمان به او بدهکار بوده یا نه؟
مدّتی بعد جواب نامه آمد که ما نزد مشهدی تقی نعلبند رفتیم و گفتیم: «چیزی از پدر ما طلب داشتی؟»
گفت: «آری، هیجده تومان طلبکار بودم» گفتیم: «چرا نیامدی طلب خود را بگیری؟». گفت: «پدرتان باید در دفترش می نوشت.» بالاخره ما آن بدهی را پرداخت کردیم.
📗 #گناهان_کبیره، ج 2، ص 582
✍ شهید آیت الله دستغیب
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بدهکاری به مردم
یکی از علمای تهران نقل می کرد: که من در نجف اشرف طلبه بودم، خبر آوردند که پدرت فوت کرده و جنازه او را به نجف فرستادیم.
جنازه را به نجف آوردند و او را دفن کردیم، چند روزی از دفن او گذشته بود که در عالم خواب به حضور پدرم رسیدم و دیدم ناراحت است.
تعجّب کردم که چرا کسی که هفتاد سال راه دین رفته باید ناراحت باشد و لذا پرسیدم: «چرا شما را بی نشاط می بینم؟»
گفت: «من هیجده تومان به مشهدی تقی نعلبند بدهکارم و مرا گرفته اند و نمی گذارند سر جایم بروم.»
از خواب بیدار شدم، نامه ای به برادرم نوشتم که ببینم این مشهدی تقی نعلبند کیست؟ و آیا پدرمان به او بدهکار بوده یا نه؟
مدّتی بعد جواب نامه آمد که ما نزد مشهدی تقی نعلبند رفتیم و گفتیم: «چیزی از پدر ما طلب داشتی؟»
گفت: «آری، هیجده تومان طلبکار بودم» گفتیم: «چرا نیامدی طلب خود را بگیری؟». گفت: «پدرتان باید در دفترش می نوشت.» بالاخره ما آن بدهی را پرداخت کردیم.
📗 #گناهان_کبیره، ج 2، ص 582
✍ شهید آیت الله دستغیب
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃
🍃🍁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
روزے هارون الرشید گفت: آیا ڪسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟ گفتند: باید جستجو ڪنیم. گشتند و گفتند: پیرمردے است ڪه او را در گهواره میگذارند، او هست. گفت: او را بیاورید. سبدے برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.
هارون به او گفت: تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چیزے از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چه شنیدهاے؟
گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل» فرزند آدم پیر میشود، ولی دو چیز در او جوان میشود؛ یڪی حرص، یڪی آرزوهاے دراز
گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد ڪه در ڪل عمرش صد دینار طلا ندیده بود، تشڪر ڪرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون، گفت: مرا برگردانید، با هارون ڪار دارم.
او را برگرداندند. گفتند: قربان! او با شما ڪار دارد، هارون گفت: او را بیاورید، پیرمرد گفت: این هزار دینار طلاے امسال است، یا هر سال به من هزار دینار میدهی؟
هارون گفت: «صدق رسول الله» جان او دارد در میرود، ولی حرص پول و آرزوے زنده ماندن سالهاے دیگر را دارد. گفت: نه، سالهاےدیگر نیز هست. تا او را بیرون بردند، مرد.
📗 #مرگ_و_فرصتها
✍ حاج حسین انصاریان
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
🍃🍁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
روزے هارون الرشید گفت: آیا ڪسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟ گفتند: باید جستجو ڪنیم. گشتند و گفتند: پیرمردے است ڪه او را در گهواره میگذارند، او هست. گفت: او را بیاورید. سبدے برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.
هارون به او گفت: تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چیزے از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چه شنیدهاے؟
گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل» فرزند آدم پیر میشود، ولی دو چیز در او جوان میشود؛ یڪی حرص، یڪی آرزوهاے دراز
گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد ڪه در ڪل عمرش صد دینار طلا ندیده بود، تشڪر ڪرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون، گفت: مرا برگردانید، با هارون ڪار دارم.
او را برگرداندند. گفتند: قربان! او با شما ڪار دارد، هارون گفت: او را بیاورید، پیرمرد گفت: این هزار دینار طلاے امسال است، یا هر سال به من هزار دینار میدهی؟
هارون گفت: «صدق رسول الله» جان او دارد در میرود، ولی حرص پول و آرزوے زنده ماندن سالهاے دیگر را دارد. گفت: نه، سالهاےدیگر نیز هست. تا او را بیرون بردند، مرد.
📗 #مرگ_و_فرصتها
✍ حاج حسین انصاریان
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃