کانال فردوس
525 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاهم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


خوابم نمی برد. از زاویهٔ درِ نیمه باز اتاق حسین ،به او نگاه می کردم. غرقِ در انس با خدا بود و من غرقِ در او که در قنوت نماز شب ،سعی می کرد آهسته گریه کند تا خوابِ من بهم نخورد اما نمی دانست که حال روحانیِ او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی شوم.
صبح که شد ،چای گذاشت ،صبحانه را هم آماده کرد. سر سفره برایم لقمهٔ نان ،پنیر و گردو گرفت و گفت: « پروانه ،من خیلی به تو مدیونم. »
هنوز تصویر قنوت نماز دیشبش جلوی چشمم بود. این حرف را که زد بدجوری شکستم ،اشک تا پشت چشمهایم هم آمد. اما برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری ،به شوخی ازش پرسیدم: « باز چه خوابی برام دیدی؟! »
گفت: « خواب دیدم ،امّا نه برای تو ،برای خودم ،خوابی که وحشت و امید را با هم داشت ،مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می خواستم رد شم. »
فکر کردم که من هم یک گوشهٔ این خواب باید باشم ،با اشتیاق پرسیدم: « خُب چی دیدی؟! »
گفت: « خواب دیدم توی یه کانالِ تاربک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفه می شدم. می دویدم که به انتهای کانال برسم ،امّا مسیر اون قدر طولانی بود که هر چه می دویدم نمی رسیدم ،داشتم خفه می شدم که در دورترین نقطهٔ کانال ،نوری دیدم. فریاد یا حسینی کشیدم و به طرف نور دویدم. هر چه جلوتر می رفتم ،نور بزرگتر و بزرگتر می شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احساس کردم خبری از تاریکی و خفگی نیست. از خواب که بلند شدم ،به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت به خیری من در گرو همراهی توئه. »
گفتم: « من که هیچ جای خواب تو ،نبودم. »
گفت: « آره ،ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس می کردم. » اگر چه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرف های این چند وقته اش برایم تبدیل به یک معمای پیچیده شده بود؛ خدمت تا چهل سال و این خواب و همراهی سایه وارهٔ من ،این ها باید ربطی به هم می داشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلیدی جز صبر نداشت ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاهم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر ۲۷ محمد رسول اللّه را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت امّا نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی کردم که چرا نمی پذیری ،تا اینکه یک روز آمد ساکش را برداشت و گفت: « باید برم یه مأموریت خارج از کشور. »
بی درنگ یاد آن خواب و حس همراهی ام با او افتادم ،ناخودآگاه گفتم: « خدا پشت و پناهت. »
شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت: « ان شااللّه »
پرسیدم: « باز هم آفریقا؟ »
آهی از ته دل کشید و گفت: « می رم یه کشوری که خودش یه تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست ،هم زنجیر اسارت ،هم کاخ سبز معاویه ،هم حرم خانم زینب. »
حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه ،ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریاکاریِ معاویه ،در کنار هم ،یاد کند.
حرفی نزدم ،یعنی حرفی نداشتم که بزنم. می خواست به هر صورت نظرم را بداند ،با لبخندی شیرین ،گفت: « یادش بخیر ،زمانی که با هم رفتیم سوریه. »
اسم سوریه که آمد ،مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم. سکوت کردم. باز ادامه داد: « قراره با حاج قاسم سلیمانی بریم دمشق برای بررسی اولیه. »
اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی شنیدم که بپرسم « چی رو بررسی اولیه می کنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت. » فقط مات و مبهوت ،ساکت ماندم.
فردا صبح ،سبکبار ،ساک دستی اش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته ،جا خوردند. دلشان می خواست که پدرشان ،بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد.
بعد از یک هفته ،تلفن زد. سارا گوشی را گرفت و پرسید: « کجایی بابا؟ »
گفت: « حدس بزن. »
پرسید: « کنگو؟ »
جواب داد: « بیا نزدیک تر»
پرسید: « مسکو؟ آلمان؟ چه می دونم اروپا؟! »
شنید: « نزدیک شدی بازم بگو »
مثل مسابقه های بیست سؤالی شده بود. سارا یکی می گفت و یکی می شنید تا رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد: « همسایهٔ لبنانه. »
سارا با هیجان تکرار کرد: « سوریه ،سوریه. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاهم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این آخرین قسمت فصل پنجاهم می باشد)



سر یک هفته ،حسین آمد. از اینکه مرتب جلسه می رفت و یادداشت می نوشت ،متوجه شدم که این آمدن مقدمهٔ یک مأموریت طولانی است. یکی دوبار با حاج قاسم سلیمانی ،خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند‌.
با آمدن حسین ،گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هر کَس چیزی از حسین می برسید: « بچه ها در حالی که سریال می دیدند ،پرسیدند: « بابا تو سوریه چکاره شدی؟ »
حسین به پیرمردِ بامزه ای که تویِ سریال بود اشاره کرد و گفت: « این بابا رو چی میگن بهش؟ » دخترها گفتند: « مستشار. »
گفت: « آره ،همین مستشار ،کارِ من مستشاریه. »
زهرا و سارا و وهب و مهدی ،حتی داماد و عروس هایم به جواب دادن های آمیخته با شوخی و مزاح حسین ،خو کرده بودند امّا همه دوست داشتند که بیشتر بدانند ،حسین که این اشتیاق را دید ،گفت: « سوریه آبستنِ یه بحرانه ،یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینه سازی می شه ،سوریه چون توی جبههٔ مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن ،اسرائیل نفعش رو می بره. »
پرسیدم: « با این اوضاع ،زیارت حرم می شه رفت؟ »
گفت: « نه مثل گذشته ،حرم به جای زائر ،مدافع می خواد اگه ما توی شام ،مدافعین حرم نداشته باشیم ... »
مکثی کرد ،نمی خواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوبارهٔ حضرت زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید: « چی می شه؟ »
حسین دیگر نمی خواست زیر بار جواب دادن برود ،با کمی چاشنی شیطنت گفت: « فعلاً شام رو بکشید که داره سرد می شه. »
سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامهٔ صحبت نیست و دنبالهٔ حرف را گرفتن ،فایده ای نخواهد داشت.
سفره را انداختیم و شام را توی یک سکوت پر سؤال خوردیم.
یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم ،از صمیم قلب سپردمش به زینب کبری علیه السلام.



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈