کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#خنده_حلال😁
.
.
رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب
بیشترشونـ هم رانندھ ڪامیونـ🚛
بودنـ کھ چند روزے نخوابیدھ
بودن.🥱
.
ظھر بود🌤️ و همھ گفتند نماز رو
بخونیم🤲🏻 و بعد بریم براے
استراحتـ.😴 امام جماعت اونجا👳🏻‍♂️
یڪ حاج آقاے پیرے بود.👴🏼 کھ
خیلے نماز رو ڪند مےخوند.☹️🍃
رزمندھ هاےخیلےزیادے💂🏻‍♂️ پشتش
وایستادنـ 🚶🏻‍♂️و نماز رو شروع ڪردند.🙏🏻
آنقدر ڪند نماز خواند😒 ڪہ
رکعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اے
طول ڪشید😰! وسطاے رکعت
دوم بود✌🏻 ڪہ یکے از رانندھ ها🚛
از وسط جمعیت بلند داد زد:📢
حاجججججییییے👳🏻‍♂️ جون مادرت👵🏼
بزن دنده دوووو😭😂😂😂
.
.
🌙| #شهدایی |
💖| #طنز_جبہہ



🦋 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راهی‌به‌سوی‌کاهش‌کرونا🦋
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_هفتم

🔸 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.

جهت مقام #امام_مجتبی (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد.

🔸 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟

رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.

🔸 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند.

یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم.

🔸 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد.

قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید.

🔸 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است.

زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود.

🔸 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا می‌زد.

حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»

🔸 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند.

هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند.

🔸 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.

شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم.

🔸 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم.

همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا می‌بردم.

🔸 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد.

زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.

🔸 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.

دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت.

🔸 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید.

خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند.

🔸 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم.

زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم #رزمنده‌ای با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂