کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت دوازدهم

اولین رمضان مشترک

تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …

اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …

اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …

یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …

– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …

با بی حوصلگی هلم داد کنار …

– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …

برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …

– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …

و خودم به تنهایی سحری خوردم …

بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …

چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …

– سلام … چه عجب پاشدی؟ …

می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …

– م … م` …

همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …

– جان متین؟ …

رفت سمت وسایلش …

– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …

همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …

در رو که بست، افتادم زمین...


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند



🇮🇷 @ferdows18🇮🇷 
#من_انقلابی‌ام🌷✌️🌷
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سیزدهم


پایه های اعتماد

تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …

بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت …

متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت …

کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …

حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …

– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …

– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …

رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …

– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …

سرش رو از کمد آورد بیرون …

– امشب این لباست رو بپوش …

و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم...
 

مهمانی شیطان

چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …

– متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ …

– نه … چطور؟ …

– این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …

با حالت بی حوصله ای اومد سمتم …

– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها …

– امل بازی؟ … امل چی هست؟ …

خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت …

– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …

سرش رو آورد بیرون …

– محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن …

تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم …

– چت شد تو؟ …

– از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ …

با خنده اومد طرفم …

– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …

دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم …

– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون...


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند

ادامه دارد.....

🇮🇷 @ferdows18🇮🇷 
#من_انقلابی‌ام🌷✌️🌷
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت چهاردهم

معنای امل

دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه …

همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم …

– خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم…

چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم …

– چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ …

– چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم …

حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم …

گریه ام گرفته بود …

– همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …

دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم...


🔰🔰🔰🔰🔰


 



از منبر بیا پایین

چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود …

– اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ …

– می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم …

با عصبانیت اومد سمتم …

– پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ … دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ …

– من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم…

محکم خوابوند توی گوشم …

– همون موقع چی مریم مقدس؟ …

صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد …

– به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی …

هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم …

– من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها …

این بار محکم تر زد توی گوشم … پرت شدم روی زمین …

– این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم …

این رو گفت از خونه زد بیرون..


🔰🔰🔰🔰🔰

ادامه دارد.....




🇮🇷 @ferdows18🇮🇷 
#من_انقلابی‌ام🌷✌️🌷
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت پانزدهم



دل شکسته

دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود … می خواست به همه فخر بفروشه … همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره …

باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم …

و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم …

با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود …

گریه می کردم و با خدا حرف می زدم …

– خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده …

خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن …

کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید … اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت …

به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم..


  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی



دختر من

پدر و مادرش سراسیمه اومدن … با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان …

بعد از معانیه … دکتر با لبخند گفت …

– ماه های اول بارداری واقعا مهمه … باید خیلی مراقبش باشید … استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست … البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم… پس از این فرصت استفاده کنید و …

پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن … اما من، نه … بهتره بگم بیشتر گیج بودم … من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد …

حدود ساعت 1 بود که رسیدیم خونه … در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت …

– وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره …

جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد… مثل فنر از جاش پرید … تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد … پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش …

– چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم … تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ … نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ …

بعد هم رو کرد به مادر متین …

– خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن … این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره …

مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد …

– بچه؟ … کدوم بچه؟ …

و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد …

– نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم … به خداوندی خدا … زنت تا امروز عروسم بود … از امروز دخترمه… صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد … و لام تا کام حرف نزد … فکر نکن غریب گیر آوردی … سر به سرش بزاری نفست رو می برم … الان هم می برمش … آدم شدی برگرد دنبالش..


🔰🔰🔰🔰🔰

ادامه دارد...



❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت هجدهم

مرگ خاموش یک زندگی

یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم … در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود …

دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده …

اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم …

اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت …

– اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد …

هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت …

قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد …

اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت …

– یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ …

خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم …

– عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ …

به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ …

منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد...

 

قدم نو رسیده 

اسمش رو گذاشت آرتا … وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم …

- چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ … یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ … یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا … که به جای افتخار به چیزهایی که داری … یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ …

دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ … عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد … و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت …

غریب و تنها … در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم … هر روز، تنها توی خونه … همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود … کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم… و حسی که بهم می گفت … ایران دیگه کشور من نیست …

و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد … اون به شدت از موسوی حمایت می کرد … رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود …

اوایل سعی می کردم سکوت کنم … تحمل می کردم اما فایده نداشت … آخر، یه روز بهش گفتم …

- متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟...


🔰🔰🔰🔰🔰

ادامه دارد.....



❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست

قتلگاهی به نام ایران

دیگه هیچ چیز برام مهم نبود … با صراحت تمام بهش گفتم…

- اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن … واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟… کسی که به خاکش خیانت می کنه … قدمی برای مردمش برنمی داره … مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ …

من با تمام وجود نگران بودم … ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم … اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت …

حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت … دهنم پر از خون شده بود … این مشت، نتیجه حرف حق من بود … پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال … به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها …

پاسخ تلخی که با حوا دث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند … باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم …

وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند … یکی از بزرگ ترین فجایع بشر … در کشور من رقم خورد … فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد …

و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن … مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها … این روزها … آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه … و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم …

باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم..

 

رویای طوفانی

برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم … وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت … تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم … من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم …

شرایط خیلی پیچیده شده بود … مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و … دست به دست هم داده بود …

هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم … که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم … هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم … هیچ چاره ای …

متین خبردار شده بود … اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن …

دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه … و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم …

پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود …

برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم … باورم نمی شد …

همه چیز مثل یه رویا بود … اما حقیقت اینجا بود … یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت … جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی … مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد …

کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد … افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و … در ایران صحبت کنم … هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من … طوفان دیگه ای راه بندازن …

افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن...


🔰🔰🔰🔰🔰



❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست و یک

دوربین های زنده

روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم … لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود … خودش رو معرفی کرد … نشست و شروع کرد به صحبت کردن …

راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد … بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد …

- ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم … ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد … چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن … ما باید …

با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد … و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم … و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم… نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن … برای همین خودم رو زدم به اون راه …

- شما از کدوم کشور مسلمانی؟

- چه فرقی می کنه … مهم سرنوشت های یکسان ماست … سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه …

- ولی شوهر من، مسلمان نبود …

- مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ …

- چرا … ایرانی بود …

- مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ …

- نه، پدرشوهرم مسلمان بود ..

گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم …

- من اصلا متوجه منظور شما نمیشم … میشه واضح حرف بزنید …

- فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی… من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم … اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ … چیزی که من متوجه نمیشم اینه … چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ … زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن … چرا با اونها حرف نمی زنید؟ …


مرزهای آزادی

کلافه شده بود … از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول … اون از من می خواست حقیقت رو بگم … ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه … 

چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم …

چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن … بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود … اونها اسلام رو هدف گرفته بودن … موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود…

اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم …

همین طور که داشتن حرف می زدن … با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم …

- متاسفم … من نمی تونم با شما همکاری کنم …

با تعجب بهم نگاه کردن …

- چرا خانم کوتیزنگه؟ …

- چون کسی که مسلمان بود … من بودم، نه همسرم … من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود …

- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن … زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن …

خنده ام گرفت … 

- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن … خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن … مهم آزادی نیست … مهم مرزهای آزادیه … مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ …


🔰🔰🔰🔰🔰

ادامه دارد....


❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست و دوم

خدا هم ایرانی است

تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود … 

من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم … شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن …

من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم … تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم … اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود …

خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم … اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود … از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم …

پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت … اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد … ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم … و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم …

برای من، تک تک اون روزها … روزهای ترس و وحشت بود … روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه …

تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد … وقتی پای تریبون گریه کرد … با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم …

نمی تونستم باور کنم … حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند … دوباره جان گرفت و زنده شد …

به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت …

- ما همه چیز را پیش بینی کردیم … جز اینکه خدا هم یک ایرانی است …

اون روز … من از شدت خوشحالی … فقط گریه می کردم



جلوه تمام عیار دنیا


چند روز بعد دوباره اومدن سراغم … این بار واضح برای معامله کردن بود …

بهم گفتن که من یه زخم خورده ام … و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه … هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن …

کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه … حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم … زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن … و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم …

در خواست هاشون رده بندی داشت …

درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن …

درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم …

درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم …

و آخرین درجه، برائت از اسلام بود … 

اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم… تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم … بهم مدال شجاعت و افتخار میدن … زندگیم رو چاپ می کنن … ازش فیلم یا سریال می سازن …

حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن …

به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم … و رد کردن تمام اون فرستاده ها … حالا به یک باره … قدرت، ثروت، شهرت … با هم به سمت من اومده بود … هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم … اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن …

- من برای همکاری، یه دلیل می خوام … شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ …


🔰🔰🔰🔰🔰

ادامه دارد......


❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست و سوم

  دیوارهای دژ

- پیشنهاد خوبی نبود؟ … اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید …

- چرا … واقعا وسوسه انگیزه … اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ …

- چه اهمیتی داره … تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم …

- و اگر این منافع به هم بخوره؟ …

- تا زمانی که شما با ما همکاری کنید … توی هر کدوم از اون بخش ها … ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت …

- منافع شما چیه؟ … در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟

اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم …

- من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه … باید ببینم میزان سود شما چقدره …

با خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد … 

- لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن … وقتی زیاد و پشت سر هم بیان … بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن …

- و ارزش نابودی این ساختمان …؟ …

- منافع ماست … چیزی که این دیوارها ازش مراقب میکنه … شما هم بخشی از این لرزه ها هستید … برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه …

از حالت لم داده، اومدم جلو …

- فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم …

- وقتی دیوارهای باغ بریزه … نوبت به اصل عمارت هم میرسه … و شما این قدرت رو دارید … این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه …

 


- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده … فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه … و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید …

جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم … 

- اگر قرار به بدگویی کردن باشه … این چیزیه که من میگم… من با یک عوضی ازدواج کردم … کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت … که آرزوش غربی بودن؛ بود … نه شرافت و منش یک مسلمان …

اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه …

با عصبانیت از جا بلند شدم … رفتم سمت در و در رو باز کردم … 

- برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم …

هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود … اون تمام مدت بحث ساکت بود …

با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم … 

- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ …

محکم توی چشم هاش زل زدم … 

- شک نکنید … شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید …

- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ …

- بله … حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم …

کارتش رو گذاشت روی میز … 

- من روی استقامت شما شرط می بندم …

هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد … از پذیرش هتل بود …

- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...



🔰🔰🔰🔰🔰



❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست وسوم



من و چمران

وسایلم رو جمع کردم … آرتا رو بغل کردم … موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد … برای چند لحظه بهش نگاه کردم … رفتم سمتش و برش داشتم …

- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود … و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز … کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله …

پول هتل رو که حساب کردم … تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود … هیچ جایی برای رفتن نداشتم … شب های سرد لهستان … با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود … همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم … یاد شهید چمران افتادم … این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد …

به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم … وارد زمین بازی شدم… آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم …جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم … اگر از اونجا هم بیرونم می کردن …

تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم … 

- خدایا! کمکم کن … 

یا مریم مقدس؛ به فریادم برس … پدر من از کاتلویک های متعصبه … اون با تمام وجود به شما ایمان داره … کمکم کنید … خواهش می کنم …

رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم … مادرم در رو باز کرد … چشمش که بهم افتاد خورد … قلبم اومده بود توی دهنم … شقیقه هام می سوخت …

چند دقیقه بهم خیره شد … پرید بغلم کرد … گریه اش گرفته بود …

- اوه؛ خدای من، متشکرم … متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی …


 

سلام پدر 

بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد … اون رو از من گرفت … با حس خاصی بغلش کرد …

- آنیتا … فقط خدا می دونه … توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت … می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن … تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی … من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم …

- تهران، جنگ نشده بود … 

یهو حواسم جمع شد …

- پدر؟ … نگران من بود …

- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد … تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد …

همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید … نفس عمیقی کشید … 

- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد … به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود …

خیالم تقریبا راحت شده بود … یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم … هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم …

مادرم با پدر تماس نگرفت … گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم …

صدای در که اومد، از جا پریدم … با ترس و امید، جلو رفتم … پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم … با لبخند به پدرم سلام کردم …

چشمش که به من افتاد خشک شد … چند لحظه پلک هم نمی زد … چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد … 

- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری…


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند



❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست وچهارم

حلال

در رو بست و اومد تو … وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد … جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد … 

- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت …

مادرم با دلخوری اومد سمت ما … 

- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ … خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی … اون وقت شکایت هم می کنی …

تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند … اما تمام حواسم بهش بود … چشمش دنبال آرتا می دوید … هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود …

میز رو چیدیم … پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم … 

- کی برمی گردی؟ …

مادرم بدجور عصبانی شد … 

- واقعا که … هنوز دو ساعت نیست دیدیش …

- هیچ وقت …

مادرم با تعجب چرخید سمت من … همین طور که می نشستم،گفتم …

- نیومدم که برگردم …

پاهاش سست شد … نشست روی صندلی … 

- منظورت چیه آنیتا؟ … چه اتفاقی افتاده؟ …

نمی دونستم چی باید بگم … اون هم موقع شام و سر میز … بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم … 

- راستی توی غذای من، گوشت نزنید … گوشت باید ذبح اسلامی باشه … بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد…

پدرم همین طور که داشت غذا می کشید … سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد … 

- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟…

از سوالش جا خوردم … با سر تایید کردم …

- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ … اونجا مسلمون زیاد داره …

و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد …
 

روزهای خوش من

راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم … اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم … خیلی خوشحال بودم … اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه … هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …

- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …

شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …

پدرم کم کم سمت آرتا رفت … اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش … اما واقعا صحنه قشنگی بود … روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …

طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت … 

پدرم سکته کرد … و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …

فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود … تنها شانس ما این بود … بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …

نمی دونم چرا … اما یه حسی بهم می گفت … من مسبب تمام این اتفاقات هستم … و همون حس بهم گفت … باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …

و من … رفتم …

❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست وپنجم

حلال

در رو بست و اومد تو … وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد … جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد … 

- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت …

مادرم با دلخوری اومد سمت ما … 

- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ … خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی … اون وقت شکایت هم می کنی …

تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند … اما تمام حواسم بهش بود … چشمش دنبال آرتا می دوید … هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود …

میز رو چیدیم … پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم … 

- کی برمی گردی؟ …

مادرم بدجور عصبانی شد … 

- واقعا که … هنوز دو ساعت نیست دیدیش …

- هیچ وقت …

مادرم با تعجب چرخید سمت من … همین طور که می نشستم،گفتم …

- نیومدم که برگردم …

پاهاش سست شد … نشست روی صندلی … 

- منظورت چیه آنیتا؟ … چه اتفاقی افتاده؟ …

نمی دونستم چی باید بگم … اون هم موقع شام و سر میز … بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم … 

- راستی توی غذای من، گوشت نزنید … گوشت باید ذبح اسلامی باشه … بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد…

پدرم همین طور که داشت غذا می کشید … سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد … 

- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟…

از سوالش جا خوردم … با سر تایید کردم …

- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ … اونجا مسلمون زیاد داره …

و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد …


 

روزهای خوش من

راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم … اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم … خیلی خوشحال بودم … اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه … هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …

- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …

شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …

پدرم کم کم سمت آرتا رفت … اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش … اما واقعا صحنه قشنگی بود … روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …

طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت … 

پدرم سکته کرد … و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …

فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود … تنها شانس ما این بود … بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …

نمی دونم چرا … اما یه حسی بهم می گفت … من مسبب تمام این اتفاقات هستم … و همون حس بهم گفت … باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …

و من … رفتم …


❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست و شش

با هر بسم الله
 

پدرم به سختی حرکت می کرد … روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …

- آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …

به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …

- مراقب خودت باش دخترم …

خودم رو پرت کردم توی بغلش … 

- مطمئن باش پدر … اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته … من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم … و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود …

خواب پدرم برای من مفهوم داشت … روزی که اون مرد گفت… روی استقامت من شرط می بنده … اینکه تا کی دوام میارم …

آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم … 

توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار … جوان تحصیل کرده وارد می کنه … من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن … با مدرک دانشگاهی … توی یه شهر صنعتی … برای گذران زندگی … داشتم … زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم …

با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم … و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم … اما تمام اون یک سال و نیم … لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم …


 

جاسوس ایران


کم کم ارتقا گرفتم … دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …

اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم … بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود … گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …

تمام روز ذهنم درگیر بود … وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن … رفتم اونجا … کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد …

نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …

فردا صبح، جو طور دیگه ای بود … کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود … اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …

یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم … به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم … ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … من مسلمان بودم … اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …

بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد … نشست جلوی من …

- خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …

خیلی ترسیده بودم …

- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …

- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …

نفسم بند اومده بود … فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم … یهو داد زد … 

- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …

❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست وهفتم

کمکم کن 

چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم … 

- من هیچ کار اشتباهی نکردم … فقط محاسبات غلط رو درست کردم …

- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید …

خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم … 

- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید … چه واکنشی نشون می دید؟ … می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ …

چند لحظه مکث کردم … 

- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید …

- قطعا همین کار رو می کنیم … و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه … تمام عواقبش متوجه شماست… و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه … که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید …

توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت … اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود … از اتاق رفت بیرون … منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم…

- خدایا! من چه کار کردم؟ … به من بگو که اشتباه نکردم … کمکم کن … خدایا! کمکم کن …

نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت … ساعتی به دیوار نبود … ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت … و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته …

به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم … و ایستادم به نماز … اللهم فک کل اسیر …


 

نور خورشید

سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …

روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد … 

- شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه …

- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه …

وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره …

همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید …

برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد … اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …

شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد … 

- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …

هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت … 

- از خونه من برید بیرون آقا …


❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست وهشتم

پیشنهاد

مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …

- آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید …

- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من از آب پاک تر و زلال تره … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…

خنده اش گرفت …

- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه …

و به مبل تکیه داد … 

- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک نابغه اید … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید …

کمی خودش رو جلو کشید … این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم …

- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه …

خنده ام گرفت … 

- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ …

- شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟…

- اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم …

و توی قلبم گفتم …

” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … رهبر من جای دیگه است … “

در اون لحظات … تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم … یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ….


 

نجات یوسف

سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..

- آیا این دو با هم منافات داره؟ …

- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها… جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ …

- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود …

محکم توی چشم هاش نگاه کردم …

- یعنی من اشتباه می کنم؟ …

لبخند کوتاهی زد … 

- برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم …

از جاش بلند شد … رفت سمت پدرم و باهاش دست داد … 

- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید …

مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد … از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط …

- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم … اما مثل یه آدم عادی … نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم … و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …

چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم… بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم …

زنگ زدم قم … ازشون خواستم برام استخاره کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم…

آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود … 

” گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار می‌باشی … “


❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست ونهم

من واقعا پشیمانم

یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم … مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم …

حال پدرم هم بهتر می شد … دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت …

همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن … متین می خواد آرتا رو ازم بگیره … دوباره ازدواج کرده بود … تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم … 

تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت … اما حالا … اشک چشمم بند نمی اومد …

هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم … صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار…

سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم … تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده …

اون روز حالم خیلی خراب بود … رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید … 

منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم …

ازم پرسید پشیمون نیستی؟ … 

عمیق، توی فکر فرو رفتم … تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم … ازدواجم … فرارم … وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و … نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم …

- چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام … نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد … من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم … فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن … من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود … انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید … کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد … به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم … به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم …


 

درخواست عجیب

جرات نمی کردم برگردم ایران … من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم … رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم … خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن …

چند جلسه دادگاه برگزار شد … نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد … به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود … 

وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت … اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره …

به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم … 

چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار … مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم … 

- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه … همه چیز موفقیت آمیز بود؟ …

منم با خوشحالی گفتم …

- بله، خدا رو شکر … قانونا آرتا به من تعلق داره … 

و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد …

- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم …

از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم … هر روز رفتارش عجیب تر می شد … مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد … یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه … تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد … حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که …

- خانم کوتزینگه … شاید درخواست عجیبی باشه … اما … خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم … به نظرتون ممکنه؟


❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی

مهمانی شام

حسابی تعجب کردم … 

- پسر من رو؟ …

- بله. البته اگر عجیب نباشه …

- چرا؟ …

چند لحظه مکث کرد …

- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست … اما من به شما علاقه مند شدم …

بدجور شوکه شدم … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … همون طور توی در خشکم زده بود …

یه دستی به سرش کشید و بلند شد …

- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم… واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید … و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد …

- آقای هیتروش … علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم … بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم … زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه … و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید … ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم …

این رو گفتم و از دفترش خارج شدم … چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد … انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود … به خصوص روز تولدم … وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود … و یه برگه …

- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم …

با عصبانیت رفتم توی اتاقش … در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو … صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود …

داشت نماز می خوند …

 


متاسفم

بی صدا ایستادم یه گوشه … نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت …

- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود …

و خندید …

با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید …

- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …

همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت …

- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم … هنوز به خوندن نماز عادت نکردم … علی الخصوص نماز صبح … مدام خواب می مونم … تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم …

اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت … و من هنوز توی شوک بودم … چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد …

- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ …

- خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ … من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم …

توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم … 

- حال شما خوبه؟ …

به خودم اومدم … 

- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم...



❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و یک

مرد کوچک

- اشکالی نداره … من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم … شما می تونید استاد من باشید … هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم … حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه … لازم نیست نگران من باشید … من به انتخاب شما احترام می گذارم …

دستم روی دستگیره خشک شده بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون…

تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود … ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد … سرم رو گذاشتم روی میز … 

- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ …

شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن … می خواستیم جشن رو شر وع کنیم که پدرم مخالفت کرد … منتظر کسی بود …

زنگ در به صدا در اومد … در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد … 

- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ …

خندید …

- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم … ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد …

و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو… 

با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد … و خیلی محترمانه با پدرم دست داد … چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد …

- سلام مرد کوچک … من لروی هستم …

اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود …

 

جشن تولد

بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت …

- ما رو ببخشید آقای هیتروش … درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه …

با دلخوری به پدرم نگاه کردم … اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد … مگه اشتباه می کنم؟ …

لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت …

- منم همین طور … هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم … اما اگر بخورم، حتی یه جرعه … نماز صبحم قضا میشه …

هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش … من از اینکه هنوز شراب می خورد … و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه … و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم …

موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم … خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم …

- شما هنوز شراب می خورید؟ …

با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب …

- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم … ولی دیگه …

یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت … 

- یه ماهه که مسلمان شدم … دارم ترک می کنم … سخت هست اما باید انجامش بدم …

تا با سر تاییدش کردم … دوباره هیجان زده شد …

- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم … ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم … گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه …

راست می گفت … لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود …


❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی ودوم

خواستگاری

پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود … اما ازش خوشش می اومد … و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت …

به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد … هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت …

- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ …

چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم … پشت سر هم سرفه می کردم …

- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی …

چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون …

- ازدواج؟ … با کی؟ … 

- لروی … هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم …

هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود … با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته … اما بدتر شد … پدرم رو کرد به آرتا …

- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ …

با ناراحتی گفتم … 

- پدر …

مکث کردم و ادامه دادم …

- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ … من قصد ازدواج ندارم … خبری هم نیست …

- لروی اومد با من صحبت کرد … و تو رو ازم خواستگاری کرد… گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی … و تو هم یه احمقی …


 

تو یه احمقی

همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم … با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم …

- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ …

- نه … اون نجیب تر از این بود بگه … من دارم میگم تو یه احمقی … فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده …

و بعد رو کرد به آرتا و گفت …

- مگه نه پسرم؟ …

تا اومدم چیزی بگم … آرتا با خوشحالی گفت … 

- من خیلی لروی رو دوست دارم … اون خیلی دوست خوبیه… روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه …

دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم … اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که …

- آرتا!! … آقای هیتروش، روز پدر اومد … ولی قرار بود که …

- من پدربزرگشم … نه پدرش … اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن … روز پیرمردهای بازنشسته که نبود …

دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … مادرم می خندید … پدرم غذاش رو می خورد … و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد … اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن … و من، فقط نگاه می کردم …

حرف زدن های آرتا که تموم شد … پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت … 

- خوب، جوابت چیه؟ …


❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت آخر

نامهای مبارک

من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم … ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال … آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود … هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود …

مهریه من، یه سفر کربلا شد … و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم … مرکز اسلامی امام علی “علیه السلام” …

مراسم کوچک و ساده ای بود … عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد … هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد …

ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم … هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود… اونها رو عوض نکردیم … اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد … با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها …

📚پایان

🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان آموزنده و واقعی به قلم👇
🌷شهید مدافع حرم
سید طاها ایمانی🌷
نگارش شده.

برای شادی روحش و شادی تمامی شهدا، بخصوص شهدای عزیز مدافع حرم آل الله
فاتحه ای بخوانیم و صلواتی نثارشان کنیم .
امیدوارم زندگی تک تک عزیزان با اسلام ناب محمدی «ص» آمیخته گردد ان شاءالله🙏🌷



❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨