Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
#حقالناس
در مدتی که در اداره بودم وبچه ها در منزل مادر وبرادرم، مقداری از بدهی های قبلی ام را پرداخت کردم. قرض هایی که برای داروهای همسرم گرفته بودم. سه ماه از فوت همسرم گذشت.هرشب به یادش بودم. اما خیلی نگران بودم که چرا هیچ ارتباطی ندارد.
چرا هیچ پیغامی از آن سوی هستی نمی فرستد. نکند گرفتار باشد!
تا اینکه بعد از مدت ها پیغامی فرستاد.فقط یک جمله:"سه تا قسط از وام من مانده. در وادی حق الناس بدهکارم"
هر چه فکر کردم نفهمیدم منظور از سه تا قسط وام چه بوده. در این سال های آخر هیچ جایی نرفته بود، چه رسد به اینکه بخواهد وام بگیرد. وام های خودم راهم بررسی کردم. هیچ وام عقب مانده یا بدهکاری نداشتم . از طرفی او پیغام داده بود که گرفتار است. برای همین به تمام شماره های ثبت شده در گوشی همسرم زنگ زدم و گفتم: شما از قضیه سه قسط عقب مانده وام اطلاعی دارید؟
بعد از کلی پیگری متوجه شدم. چند سال قبل ،همسرم با خانم های فامیل یک قرض الحسنه فامیلی تشکیل می دهند. آن ها هر ماه مبلغی پرداخت کرده و هر بار یک نفر برنده می شد.
همسرم سه سال قبل، برنده می شود و قسط های وام خودش را هر ماه پرداخت می کرد. زمانی که سه قسط از مبلغ اقساط او مانده بود بیماری اش شدید شد تا اینکه به مرگ او منجر شد. به من هم چیز نگفته بود. مسئول صندوق شرم کرد که به ما اطلاع دهد. شرایط خودش هم مساعد نبود. مانده بود این مبلغ را چگونه برگرداند. به محض اینکه باخبر شدم که گرفتار این مبلغ است، سریع پول را جور کردم و واریز نمودم. شنیده بودم در وادی حق الناس خیلی ها گرفتار می شوند، اما نمیدانستم اینقدر کار سخت است!
یک شب کار ما در اداره طولانی شد. وقت غذا خوردن هم نداشتم. آخر شب برادم زنگ زد و گفت: اگه میشه بیا دخترت رو ببر. خیلی با دختر من دعوا می کنه، الان می خواست چادر سرش کنه و نصفه شبی با حالت قهر از خانه بیرون بره! گفتم: داداش، تو که شرایط من رو می دونی، من کجا دارم برم؟
گفت:((نمی دونم فقط سریع بیا.)) گوشی را قطع کردم، بلا فاصله مادرم زنگ زد. گفت: سریع بیا که پسرت دیگه ما رو خسته کرده. هی بهانه های بی مورد می گیره. گفتم: مادر چشم. میدانستم اینطور می شود. بچه های من مادر از دست داده و پدر نیز بالای سرشان نبود. تمام این رفتار ها طبیعی بود. اما من چه باید می کردم ؟!
نیمه های شب رفتم توی خیابان. نگاهی به آسمان کردم. اشک مثل سیل از چشمانم جاری بود. گفتم:((خدایا به دادم برس. همه چیز دست توست. من امید داشتم از امتحانات تو سربلند بیرون بیایم. می خواستم ناشکری نکنم. آرزو داشتم مورد قبول باشم. خدا کمکم کن...))
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
تجربه ای نزدیک به مرگ
#حقالناس
در مدتی که در اداره بودم وبچه ها در منزل مادر وبرادرم، مقداری از بدهی های قبلی ام را پرداخت کردم. قرض هایی که برای داروهای همسرم گرفته بودم. سه ماه از فوت همسرم گذشت.هرشب به یادش بودم. اما خیلی نگران بودم که چرا هیچ ارتباطی ندارد.
چرا هیچ پیغامی از آن سوی هستی نمی فرستد. نکند گرفتار باشد!
تا اینکه بعد از مدت ها پیغامی فرستاد.فقط یک جمله:"سه تا قسط از وام من مانده. در وادی حق الناس بدهکارم"
هر چه فکر کردم نفهمیدم منظور از سه تا قسط وام چه بوده. در این سال های آخر هیچ جایی نرفته بود، چه رسد به اینکه بخواهد وام بگیرد. وام های خودم راهم بررسی کردم. هیچ وام عقب مانده یا بدهکاری نداشتم . از طرفی او پیغام داده بود که گرفتار است. برای همین به تمام شماره های ثبت شده در گوشی همسرم زنگ زدم و گفتم: شما از قضیه سه قسط عقب مانده وام اطلاعی دارید؟
بعد از کلی پیگری متوجه شدم. چند سال قبل ،همسرم با خانم های فامیل یک قرض الحسنه فامیلی تشکیل می دهند. آن ها هر ماه مبلغی پرداخت کرده و هر بار یک نفر برنده می شد.
همسرم سه سال قبل، برنده می شود و قسط های وام خودش را هر ماه پرداخت می کرد. زمانی که سه قسط از مبلغ اقساط او مانده بود بیماری اش شدید شد تا اینکه به مرگ او منجر شد. به من هم چیز نگفته بود. مسئول صندوق شرم کرد که به ما اطلاع دهد. شرایط خودش هم مساعد نبود. مانده بود این مبلغ را چگونه برگرداند. به محض اینکه باخبر شدم که گرفتار این مبلغ است، سریع پول را جور کردم و واریز نمودم. شنیده بودم در وادی حق الناس خیلی ها گرفتار می شوند، اما نمیدانستم اینقدر کار سخت است!
یک شب کار ما در اداره طولانی شد. وقت غذا خوردن هم نداشتم. آخر شب برادم زنگ زد و گفت: اگه میشه بیا دخترت رو ببر. خیلی با دختر من دعوا می کنه، الان می خواست چادر سرش کنه و نصفه شبی با حالت قهر از خانه بیرون بره! گفتم: داداش، تو که شرایط من رو می دونی، من کجا دارم برم؟
گفت:((نمی دونم فقط سریع بیا.)) گوشی را قطع کردم، بلا فاصله مادرم زنگ زد. گفت: سریع بیا که پسرت دیگه ما رو خسته کرده. هی بهانه های بی مورد می گیره. گفتم: مادر چشم. میدانستم اینطور می شود. بچه های من مادر از دست داده و پدر نیز بالای سرشان نبود. تمام این رفتار ها طبیعی بود. اما من چه باید می کردم ؟!
نیمه های شب رفتم توی خیابان. نگاهی به آسمان کردم. اشک مثل سیل از چشمانم جاری بود. گفتم:((خدایا به دادم برس. همه چیز دست توست. من امید داشتم از امتحانات تو سربلند بیرون بیایم. می خواستم ناشکری نکنم. آرزو داشتم مورد قبول باشم. خدا کمکم کن...))
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋