کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#رویای_نیمه_شب
#بخش۳۶
#قسمت۱



روز بعد من و ریحانه به مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آن جا به شکرگزاری از از خداوند و زیارت
امام مان مشغول بودیم پس از ان به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به
منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم .
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم .
گفتم :" چقدر آرزو داشتم روزی با تو این جا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم ! "
ریحانه خندید و گفت :" از دیروز هر وقت یادم می آید که تو ام حباب را به خانه ما فرستادی بودی خنده ام می گیرد"
زن با هوشی است گفت به من علاقه داری ولی من باور نمی کردم .
فکر می کنی امروز در تمام حلّه کسی از من خوش حال تر و سعادت مند تر هست ؟
شک نکن که هست .
کی؟
من .
با هر حرف و به بهانه ای می خندیدیم .
چشم ها و چهره ریحانه فروغ عجیبی داشت شاید او هم چنان فروغی را در من می دید .......


#ادامه_دارد

🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🍁
#رویای_نیمه_شب
#بخش۳۶
#قسمت۲


می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی چه آتشی به جانم انداختی ؟
از آن ساعت دیگر آرام و قرار نداشته ام .
پدربزرگم می داند با من چه کردی بارها می گفت : کاش تو را از گارکاه به فروشگاه نیاورده بودم !
کاش آن روز ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند ! چه روز شومی بود آن روز!
حالا من می گویم که چه روز مبارکی بود آن روز !
پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام .
او نمی دانست منظور من دختر خودش است .
پدرت گفت:بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم هیچ کدام از ما انچه در انتظارمان بود ، اطلاعی نداشتیم .
همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم .
تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که میبینم به من علاقه داری .
ایا تنها به خاطر آن خواب به من علاقه مند شدی و حالا خوش حالی که همسرت هستم ؟......



#ادامه_دارد

🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🍁
#رویای_نیمه_شب
#بخش۳۶
#قسمت۳




ریحانه آهی کشید و گفت :" آن رور که به مغازه شما امدیم یک سالی می شد که من به عشقت گرفتار شده بودم "
باور کردن حرف او برایم سخت بود .
یک سال پیش روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم .
تو را در جمع دوستانت دیدم که آن جا روی کرسی ها نشسته بودید تو ماجرایی
را تعریف می کردی و آن ها می خندیدند سال ها بود تورا ندیده بودم آنچه تو در مغازه در من دیدی من آن موقع دیدم .
به خانه که برگشتم بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم .
در تنهایی اشک می ریختم
چه می گویی ریحانه!
عشق بی فرجامی به نظر می رسید باید خودم را از آن رها می کردم و گرنه مرگ در انتظارم بود . شبی که حالم بهتر شده بود در نماز شب گریه کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بر دارد .
ساعتی بعد به خواب رفتم و ان خواب را دیدم پدرم قیافه حالا را داشت تو کنارش بودی به تو اشاره کرد و گفت :" هاشم شریک زندگی ات خواهد بود به خدا توکل کن! تا سالی دیگر انچه می بینی و من گفتم اتفاق می افتد "
وقتی برایم خواستگار اند مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست......



#ادامه_دارد
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
#رویای_نیمه_شب
#بخش۳۶
#قسمت۴




اول آن که اگر می گفتی من بوده ام می گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی چون ازدواج تو با جوان غیر شیعه معنا ندارد.
دلیل دومش آن بود که خجالت
می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم .
تو بیشتر رنج کشیده ای اما علاقه ات را مخفی کردی افتخار می کنم که همسر با حیایی مثل تو دارم .
تا قبل از شفا یافتن پدرم به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم وقتی آن نیمه شب از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک
زندگی ام هستی.
ان قدر خوش حال بودم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند همراهش شدم .
خوابی را که در آن شب دیده بودم برای ریحانه تعریف کردم ریحانه ادامه داد:" پس از یک سال رنج ومحنت هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمین شدم بدون تو زندگی ام معنایی ندارد.
با شفا یافتن پدرم امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی.
مرتب تو را با او می دیدم.
ان شب که از خانه شما رفتیم خیلی غمگین بودم می دیدم باز قنواء کنارت ایستاده حسرت ان لحظه را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت کردیم پدرم در خواب به من گفته بود : هاشم یک سال دیگر شریک زندگی ات
خواهد بود......




#ادامه_دارد

🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
#رویای_نیمه_شب
#بخش۳۶
#قسمت۵




این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده .
دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای .
هر کس در می زد سرک می کشیدم تا شاید تو باشی .
ام حباب مراقبم بود .
جلو آمد و پرسید: منتظر کسی هستی ؟
جواب ندادم گفت :" اگر منتظر هاشمی نمی آید " دلم گرفت :" برای چی؟"
آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد وقتی تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای از خوش حالی می خواستم پرواز کنم !
این ام حباب خیلی دوست داشتنی است زن ساده و شیرینی است "
وقتی به خانه ما بیایی او همدم تو خواهد بود .
و باید هر روز در مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو وپدربزرگ از بازار برگردید.
عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم .
مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم از کنارمان گذشت او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم .
مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد به ریحانه گفتم :" تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم اما آن را به این برادرمان دادم از او خواستم دعا کند خدا تورا برای من در نظر بگیرد"
ریحانه از زیر چادر گوشواره هایش را ار گوش بیرون کشید و آن ها را در دست فقیر گذاشت.
من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم ......




#ادامه_دارد

🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
#رویای_نیمه_شب
#بخش۳۶
#قسمت۶



مرد فقیر گفت:" با این سرمایه از این به بعد مرا مشغول کار میبینید"
آن مرد که رفت به ریحانه گفتم دیروز صبح در مقام به امام زمان گفتم شما که این قدر مهربان هستید چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟
حالا می بینم از یک سال پیش مژده این وصلت داده شده بود ولی برای آن که من تربیت و هدایت شوم باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم احساس می کردم هیچ چاره ای وجود ندارد .
دیگر نا امید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید راه دادند"
تو شایسته این نعمت هستی هرگز فراموش نمی کنیم که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و ان همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
قایقی از دور دست پیش می آمد در سکوت به نزدیک شدنش خیره شدیم .
یک هفته بعد من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب در حیاط روی تخت چوبی صبحانه می خوردیم قنواء آند وخبر آورد
رشید وامینه با هم ازدواج کرده اند.
وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود قرار بود تا یکی دو روز دیگر به همراه پسر وعروسش به همان مزرعه پدری اش برود .
به او گفتم :" قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم "
ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند ؟
گفتم :" می دانی که بدون آن ها به ما خوش نمی گذرد "
پرسید :" چرا کوفه ؟"......




#ادامه_دارد
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
#رویای_نیمه_شب
#بخش۳۶
#قسمت۷




گفتم :" مادرم با برادران و خواهر هایم ان جا هستند به اصرار ریحانه می رویم ان ها را به حلّه بیاوریم .
ریحانه می گوید :" این خانه آن قدر بزرگ هست که آن ها هم با ما زندگی کنند "
سر گذشت مادرم را برایم قنواء تعریف کردم ریحانه گفت:" تا روزی که آن ها را با خودمان به حلّه بیاوریم آرام
نمی گیرم . مادر هاشم مادر من هم هست "
ام حباب گفت :" به زیارت آرامگاه امامان هم می رویم و برای تو و حماد دعا
می کنیم"
قنواء گفت:" دلم می خواست همراه شما باشم !"
پدربزرگ گفت :" توکل به خدای بزرگ در سفر های بعدی تو و حماد همراه ما خواهید بود!"
دیدن مادر و خواهران و برادرانم مجموعه شادی هایم را کامل کرد.
مادرم با دیدن من وعروسش در آغوش ما بی هوش شد خیلی رنجور و ضعیف شده بود .که امد به پایش افتادم و آن قدر اشک ریختم‌تا بگویم مرا به خاطر از یاد بردنش و این که طی سال ها به او سرنزده بودم بخشیده ریحانه کنارم نشسته بود او هم گریه می کرد.
مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت :" تو باید مرا ببخشب که مجبور شدم رهایت کنم و بروم اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم‌را دیدم دیگر طاقت دورتان را ندارم ".
من وریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه در کنارش بمانیم.
مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد آن ها از این که فهمیدند من برادشام هستم از شادی در پوست نمی گنجیدند به مادرم گفتم :" روزگار رنج ومحنت شما تمام
شد از این به بعد من خدمت گزار شما هستم "......


#ادامه_دارد

🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
#رویای_نیمه_شب
#بخش۳۶
#قسمت۸




پدبزرگ به مادرم گفت :" تو هم چنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم باید به برادران هاشم زرگری یاد بدهم خوش حالم که خانه بزرگ و خلوتما شلوغ و پر رونق می شود "
ام حباب گفت :" من هم باید به این دختران زیبا آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعد ها شوهران خوبی گیرشان بیاید "
سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید در این سفر خاطره انگیز با راهنمایی ابوراجح امامان نجف ، کربلا،
سامرا و کاظمین را زیارت کردیم .
حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به دست آورداو چنان شیفته ریحانه ،من ،پدربزرگ ، ام حباب ، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه را از دور دیدیم .
گفت:" قبل از دیدن شما از زندگی سیر و بیزار بودم حالا برای زندگی با شما عمر نوح هم برایم کم است !"
باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم رود فرات زلال تر از همیشه به نظر می رسید .
شاخه های خیس نخل ها می درخشید با آن که باران می بارید خورشید از پشت ابرها روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر می کرد انگار حلّه را با همه کوچه هایش برای وردو ما آب و جارو کرده بودند .
اشک مادرم با دیدن حلّه راه افتاد و از پدرم یاد کرد . قبل از هر چیزی به مقام حصرت مهدی رفتیم و آن را زیارت کردیم و من خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم ......




#ادامه_دارد
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
#رویای_نیمه_شب
#بخش۳۶
#قسمت آخر




هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته ‌.
چهل روز از مرگش می گذشت . در حالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند .
با آمدن حاکم جدید قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند . روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش خانه و کاروانسرایی در بازار خریده قرار بود حماد وقنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد ان کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود .
همه با هم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر در گذشت پدرش به او تسلیت گفت . ریحانه از او پرسید :" دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمت کار و نگهبان و ثروت برایت سخت نیست ؟"
قنواء که از دیدن خانواده بزرگ مان خوش حال شده بود با لبخندی اطمینان بخش گفت:" در مقابل آنچه به دست آورده ام آن ها همه هیچ است . خواهید دید تبدیل به زنی می شوم که حماد و خانواده اش دوست دارند و هیچ نمایشی در کار نیست ".......


می رسد از راه مردی از دیار
#آشنایی
بر زبانش مهربانی در نگاه
#روشنایی
روشنایی می دهدخورشیدرابرق
#نگاهش
می گزارم آسمان هر روز پیشانی به
#راهش
کیست او گنجینه ی اسرا
#رب العالمین است



#پایان

🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁