⭕️ ما گمان میکردیم تو "اسماعیل" هستی وعیدقربان می آیی، اما انگار قرار و وعده همه "سربریده ها" محرم است.
#بازگشت_قهرمان
"اسماعیل معنوی"
وعده ما فردا، ساعت9 صبح،میدان امام حسین(ع) تهران🍁 @ferdows18
#بازگشت_قهرمان
"اسماعیل معنوی"
وعده ما فردا، ساعت9 صبح،میدان امام حسین(ع) تهران🍁 @ferdows18
#سه_دقیقه_در_قیامت
#بازگشت
کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردند وبه قول خودشان؛ بیمار احیا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام وهم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی برگشته ام.
پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند.
من در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم. پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده وپس از ساعتی، کم کم اثر بی هوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شد وتوانستم چشم راستم را باز کنم، اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم. من در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم. چقدر سخت بود. چه شرایط سختی را طی کردم.
من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. من افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. من مادرم حضرت زهرا(س) را با کمی فاصله مشاهده کردم. من یقین کردم که در آن سوی هستی، مادر ما چه مقامی دارد. برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود.
#بازگشت
کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردند وبه قول خودشان؛ بیمار احیا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام وهم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی برگشته ام.
پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند.
من در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم. پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده وپس از ساعتی، کم کم اثر بی هوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شد وتوانستم چشم راستم را باز کنم، اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم. من در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم. چقدر سخت بود. چه شرایط سختی را طی کردم.
من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. من افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. من مادرم حضرت زهرا(س) را با کمی فاصله مشاهده کردم. من یقین کردم که در آن سوی هستی، مادر ما چه مقامی دارد. برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود.
قسمت ششم
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
#بازگشت
من آنجا می دیدم که تمام قدرت دست خداست.اگر من نیت الهی خودم را حفظ می کردم،خداوند هم اگر به صلاح من بود، از خزانه غیبی خودش، مشکل مرا بر طرف می کرد.
من می دیدم که برخی کارهای الهی من، چقدر در حل مشکلات دنیایی ام تاثیر داشت وحسرت می خوردم که چرا تمام کارهایم، حتی ساده ترین کارهای زندگی روزمره را با نیت الهی انجام نداده ام.
در آن لحظات ودر اوج ناامیدی با خودم گفتم چقدر خوب می شود که اجازه دهند من برگردم.
دیگر هیچ کاری را جز برای رضای خدا انجام نمی دهم.
مگر اهل دنیا ارزش این را دارند که انسان، کارهایش را برای رضای خاطر آن ها انجام دهد!؟
اما یکباره، یاد دو هفته ماموریت اخیر افتادم. من باید به مسئولین گزارش بدهم. شرایط امنیتی خاصی ایجاد شده که فقط من خبر دارم.
لذا به آن پیر مهربان که فهمیدم حضرت عزرائیل است گفتم: "می شود مرگم را به تاخیر بیاندازی؟" اما مرگ من فرا رسیده بود.
راه بازگشتی نداشتم.
با اشاره ای تسلیم حضرت عزرائیل شدم.
البته این را اشاره کنم که هیچ تکلمی صورت نمی گرفت.
آنچه دردل من بود ومی خواستم به زبان بیاورم، ملک الموت متوجه می شد وآنچا ایشان می خواست بگوید، من میفهمیدم.
یک ارتباط روحی داشتیم.
نگاه مهربانش را از چهرهی من برداشت واز جا بلند شد وبه من گفت: الان نوبت تو نیست، بر می گردم.
ایشان بدون عبور از درب اتاق، از دیوار گذشت وبه اتاق سمت راست رفت وبالای سر یک مریض قرار گرفت.
یک جوان درشت هیکل روی تخت خوابیده بود وچند دستگاه به او متصل بود.
برخلاف من، خیلی با آن مریض حرف نزد.مثل اینکه پشت یقه کسی را بگیرند، گردنش را گرفت و روح این جوان را بیرون آورد وبا تود به آسمان برد.
من هم مثل کسی که نفس خود را برای دقایقی زیر آب حبس کرده باشد ویکباره به سطح آب بیاید، یک دفعه داد زدم وبا صدای بلند نفس کشیدم!
ضربان قلب من دوباره شروع شد ودردها دوباره بازگشت.
از صدای نفس کشیدنم ،همسرم از جا پرید.
بنده خدا فکر کرده بود که من خوابم .با تعجب گفت: چیزی شده؟
گفتم: عزرائیل ...عزرائیل الان اینجا بود ؟!
خانمم با تعجب گفت: چی می گی؟ عزرائیل کجا بود؟!
با سختی سرم را به سمت راست چرخاندم وگفتم: حضرت عزرائیل از اینطرف رفت. همین الان جان یک جوان درشت هیکل را گرفت وبا خودش بُرد.
خانمم که فکر می کرد هذیان می گویم ، خواست حرفی بزند که صدای جیغ از اتاق بغل که بخش اصلی اورژانس بود به گوش رسید!
یک نگاه متعجب به من کرد ویک نگاه به داخل سالن، بعد سریع به اتاق بغل رفت.
خانمی که به عنوان همراه، در اتاق سمت راست من قرار داشت همینطور جیغ می زد.
لحظاتی بعد، خانم من برگشت وبا تعجب گفت:"تو واقعا چی دیدی؟ یک جوان درشت هیکل تو اتاق بغل بود که همین الان از دنیا رفت، تو چطور فهمیدی؟"
نفس کشیدن برایم سخت بود.
کمی مکث کردم وگفتم : تانم ، من حضرت عزرائیل را دیدم که می خواست مرا ببرد. اما به من اجازه داد که بمانم.
نفسی تازه کردم وگفتم: من دیدم که ایشان به اتاق بغل رفت وبدون درنگ، روح جوانی که روی تخت خوابیده بود را از پشت گردنش بیرون کشید وبا خودش برد.
من همینطور که حرف می زدم بی حال شدم وبه خواب عمیقی فرو رفتم.
بلافاصله مرا به یکی از اتاق های ایزوله در بخش مراقبت های ویژه منتقل کردند.
برادرم نیز به عنوان همراه به کنارم آمد.
البته این ها را بعدها فهمیدم...
صبح فردا وقتی چشم باز کردم، خودم را اینگونه دیدم که به گوشه سقف اتاق ایزوله چسبیده ام!
هوا روشن شده بود ومعلوم بود از دیشب که به این بخش آمدم، من زیر دستگاه تنفس قرار داشتم.
از آن بالا به بدن خودم که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم.
چندین سرم به من وصل بود و دستگاهی بالای سرم روشن بود.دردی حس نمی کردم.
نزدیک ظهر شده بود اما برادرم ، هنوز در کنار من روی صندلی خواب بود.بنده خدا دیشب تا صبح بالای سرم بود.
اما من، آرام وسبکبار بودم.هرچه اراده میکردم میتوانستم انجام دهم.
هرجا میخواستم می رفتم. کافی بود فقط اراده کنم!
مثل اینکه به حال خودم رها شده باشم وبه من اجازه داده باشند که پرواز در آن وضعیت را تجربه کنم.
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ
#بازگشت
من آنجا می دیدم که تمام قدرت دست خداست.اگر من نیت الهی خودم را حفظ می کردم،خداوند هم اگر به صلاح من بود، از خزانه غیبی خودش، مشکل مرا بر طرف می کرد.
من می دیدم که برخی کارهای الهی من، چقدر در حل مشکلات دنیایی ام تاثیر داشت وحسرت می خوردم که چرا تمام کارهایم، حتی ساده ترین کارهای زندگی روزمره را با نیت الهی انجام نداده ام.
در آن لحظات ودر اوج ناامیدی با خودم گفتم چقدر خوب می شود که اجازه دهند من برگردم.
دیگر هیچ کاری را جز برای رضای خدا انجام نمی دهم.
مگر اهل دنیا ارزش این را دارند که انسان، کارهایش را برای رضای خاطر آن ها انجام دهد!؟
اما یکباره، یاد دو هفته ماموریت اخیر افتادم. من باید به مسئولین گزارش بدهم. شرایط امنیتی خاصی ایجاد شده که فقط من خبر دارم.
لذا به آن پیر مهربان که فهمیدم حضرت عزرائیل است گفتم: "می شود مرگم را به تاخیر بیاندازی؟" اما مرگ من فرا رسیده بود.
راه بازگشتی نداشتم.
با اشاره ای تسلیم حضرت عزرائیل شدم.
البته این را اشاره کنم که هیچ تکلمی صورت نمی گرفت.
آنچه دردل من بود ومی خواستم به زبان بیاورم، ملک الموت متوجه می شد وآنچا ایشان می خواست بگوید، من میفهمیدم.
یک ارتباط روحی داشتیم.
نگاه مهربانش را از چهرهی من برداشت واز جا بلند شد وبه من گفت: الان نوبت تو نیست، بر می گردم.
ایشان بدون عبور از درب اتاق، از دیوار گذشت وبه اتاق سمت راست رفت وبالای سر یک مریض قرار گرفت.
یک جوان درشت هیکل روی تخت خوابیده بود وچند دستگاه به او متصل بود.
برخلاف من، خیلی با آن مریض حرف نزد.مثل اینکه پشت یقه کسی را بگیرند، گردنش را گرفت و روح این جوان را بیرون آورد وبا تود به آسمان برد.
من هم مثل کسی که نفس خود را برای دقایقی زیر آب حبس کرده باشد ویکباره به سطح آب بیاید، یک دفعه داد زدم وبا صدای بلند نفس کشیدم!
ضربان قلب من دوباره شروع شد ودردها دوباره بازگشت.
از صدای نفس کشیدنم ،همسرم از جا پرید.
بنده خدا فکر کرده بود که من خوابم .با تعجب گفت: چیزی شده؟
گفتم: عزرائیل ...عزرائیل الان اینجا بود ؟!
خانمم با تعجب گفت: چی می گی؟ عزرائیل کجا بود؟!
با سختی سرم را به سمت راست چرخاندم وگفتم: حضرت عزرائیل از اینطرف رفت. همین الان جان یک جوان درشت هیکل را گرفت وبا خودش بُرد.
خانمم که فکر می کرد هذیان می گویم ، خواست حرفی بزند که صدای جیغ از اتاق بغل که بخش اصلی اورژانس بود به گوش رسید!
یک نگاه متعجب به من کرد ویک نگاه به داخل سالن، بعد سریع به اتاق بغل رفت.
خانمی که به عنوان همراه، در اتاق سمت راست من قرار داشت همینطور جیغ می زد.
لحظاتی بعد، خانم من برگشت وبا تعجب گفت:"تو واقعا چی دیدی؟ یک جوان درشت هیکل تو اتاق بغل بود که همین الان از دنیا رفت، تو چطور فهمیدی؟"
نفس کشیدن برایم سخت بود.
کمی مکث کردم وگفتم : تانم ، من حضرت عزرائیل را دیدم که می خواست مرا ببرد. اما به من اجازه داد که بمانم.
نفسی تازه کردم وگفتم: من دیدم که ایشان به اتاق بغل رفت وبدون درنگ، روح جوانی که روی تخت خوابیده بود را از پشت گردنش بیرون کشید وبا خودش برد.
من همینطور که حرف می زدم بی حال شدم وبه خواب عمیقی فرو رفتم.
بلافاصله مرا به یکی از اتاق های ایزوله در بخش مراقبت های ویژه منتقل کردند.
برادرم نیز به عنوان همراه به کنارم آمد.
البته این ها را بعدها فهمیدم...
صبح فردا وقتی چشم باز کردم، خودم را اینگونه دیدم که به گوشه سقف اتاق ایزوله چسبیده ام!
هوا روشن شده بود ومعلوم بود از دیشب که به این بخش آمدم، من زیر دستگاه تنفس قرار داشتم.
از آن بالا به بدن خودم که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم.
چندین سرم به من وصل بود و دستگاهی بالای سرم روشن بود.دردی حس نمی کردم.
نزدیک ظهر شده بود اما برادرم ، هنوز در کنار من روی صندلی خواب بود.بنده خدا دیشب تا صبح بالای سرم بود.
اما من، آرام وسبکبار بودم.هرچه اراده میکردم میتوانستم انجام دهم.
هرجا میخواستم می رفتم. کافی بود فقط اراده کنم!
مثل اینکه به حال خودم رها شده باشم وبه من اجازه داده باشند که پرواز در آن وضعیت را تجربه کنم.
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #رونمایی #تیزر
#تیزر نمایش بزرگ #بازگشت
روایت بـازگشــت از انتهای راه…!!
🌺منتظـــرتـــان هستیـــم...🌺
زمان: آبـــان و آذر مــاه سال ۱۴۰۲
مکان: تهران/بوستان ولایت/درب۳
رزرو بلیت با مراجعه به وب سایت
[WWW.NAMATICKET.IR]
🍁🍂🍁@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍁🍂🍁
#تیزر نمایش بزرگ #بازگشت
روایت بـازگشــت از انتهای راه…!!
🌺منتظـــرتـــان هستیـــم...🌺
زمان: آبـــان و آذر مــاه سال ۱۴۰۲
مکان: تهران/بوستان ولایت/درب۳
رزرو بلیت با مراجعه به وب سایت
[WWW.NAMATICKET.IR]
🍁🍂🍁@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍁🍂🍁