کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#جان‌در‌مقابل‌جان
بارها شنیده بودم که خداوند جبار است. در نوجوانی کلمه جبار را برای آدم های زورگو و ستمگر به کار می بردیم، همیشه برایم سوال بود که چرا عبارت جبار از صفات پروردگار مهربان ماست.
تا اینکه استاد ما فرمودند: یکی از معانی کلمه جبار؛ جبران کننده است. خداوند متعال، آنچه را که در راه او و در مسیر او هزینه کرده باشی، برایت جبران می‌کند. حتی اگر برای رضای خدا قدمی برداشته و یا کار کوچکی انجام دهی، خواهی دید که چندین برابر آن را به تو باز می گرداند. از طرفی مطلبی در بررسی اعمال خودم مشاهده کردم که خیلی آموزنده و جالب بود.
مثلاً من از سنین جوانی برای هدایت جوانان محل و دوستانم خیلی وقت می‌گذاشتم. هیئت و برنامه‌های فرهنگی راه‌اندازی می کردیم تا بتوانیم در رشد معنوی جوانان تاثیر گذار باشیم.
در دوره جوانی کمتر از حالا احتیاط می کردم! بارها مرگ را به چشم خود دیدم. دو بار نزدیک بود در سد درودزن استان فارس غرب شوم. یکبار کاملا مرگ را حس کردم.
مریضی های سخت هم برایم پیش آمد که فکر نمی‌کردم از آن مریضی‌ها نجات پیدا کنم، اما خداوند در حق من لطف کرد.
حداقل سه بار هم در سانحه رانندگی باید از دنیا می رفتم. یعنی هر کسی به صحنه تصادف نگاه می‌کرد، میگفت: تو چطور زنده ماندی؟چطور هنوز سالمی؟
در بررسی اعمال، جمله‌ای دیدم که برایم جالب بود. نوشته شده بود:" جان در مقابل جان" به من فهماندند که تو در مسجد وهیئت، جان بسیاری از افراد را از اینکه آلوده به فساد و گمراهی و مواد بشوند نجات دادی، ما هم جان تو را از حوادث گرفتاری‌ها حفظ کردیم. حتی به من نشان داده شد که چون خالصانه برای خداوند وقت گذاشتی، ما هم به تو سفر اول کربلا را هدیه دادیم.
یعنی همان سال سفر اول که باعث بخشش تمامی گناهان قبلی من شد، همان هم عنایت همان هم عنایت پروردگار بود.
من آنجا معنای آیه "ان تنصرالله ینصرکم..." را کامل متوجه شدم.
شما(دین) خداوند را یاری کنید، خداوند نیز شما را یاری می کند. خدا به تعداد و نفرات ما کار ندارد. خداوند می خواهد که ما خالصانه وارد میدان عمل برای رضای خدا شویم. می‌خواهد که ما هر چه در توان داریم در راه او به کار گیریم.
من این را فهمیدم که هر کسی برای حفظ کشور و نظام اسلامی قدم بردارد، خداوند او را به بهترین نحو یاری خواهد کرد.
اصلا بازگشت من هم به همین دلیل بود.
من خالصانه و بدون هیچ چشم‌داشتی به ماموریت رفتم.
🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#لشکرملائک
روز بعد که در بیمارستان بستری بودم. چشمانم را به سختی باز کردم. همسرم و دو برادرم بالای سرم بودند.
تلویزیون در مقابل من روشن بود. برادرانم اخبار را پیگیری می کردند. پرسیدم چی شده؟
گفتند: دوباره اسرائیل به غزه حمله کرده.
من تا نگاهم به تلویزیون افتاد، دیدم یک جوان فلسطینی پیکر پاره پاره یک کودک را از زیر آوار در آورد و رو به دوربین گرفت.
همین یک صحنه کافی بود که حالم دوباره بد شود واز هوش بروم.
این بار خیلی سریع از بدنم خارج شدم. وقتی خروج از بدن را حس می کردم، روحیه وشرایط خوبی داشتم.
هر کسی و هر چیزی را می دیدم، به ذات او پی می بردم و حتی می توانستم بفهمم در فکرش چه می گذرد.
لذا خیلی دوست داشتم در این حالت باشم.
مثلا همانجا تا به خانم خودم نگاه کردم فهمیدم از چیزی نگران است. همسرم خیلی آرزوی رانندگی داشت. روزی که من به ماموریت رفتم وقبل از اینکه برای شیمی درمانی بستری شود، همسرم با ماشین من رانندگی نمود وبا یک نیسان تصادف کرد. اما چیزی به من نگفت.
یعنی زمانی پیش نیامد که حرفی بزند.
اما من با یک نگاه همه چیز را می فهمیدم!
من می دیدم که برخی دوستانم به دیدنم می آیند و پشت شیشه اتاق ایزوله مرا می بیند، اما چه در سر دارند و به چه چیزی فکر می‌کنند! آن روز، وقتی پاره های بدن آن کودک غزه را از تلویزیون دیدم، در درونم فریاد زدم و گفتم: خدایا تو این همه ظلم و مسلمانان را می‌بینی، پس کی از ظالمین انتقام می‌گیری؟خدایا چند دهه است که مردم مظلوم فلسطین با دشمن صهیونیست می‌جنگند و شهید می‌دهند، اما آمریکا و سازمان ملل و شورای امنیت هیچ کاری انجام نمی‌دهند. خدایا...
یکباره دیدم در یک دشت باز و سرسبز ایستاده‌ام. نگاهم به آسمان افتاد. تا آن زمان آسمان را اینگونه ندیده بودم. هوا روشن و وسط روز بود، اما تعداد بسیار زیادی از ملائک خداوند را دیدم که کاملاً مسلح بوده و زره پوشیده و آماده رزم بودند!
آن‌ها و مرکب هایی سوار بودند و آنقدر زیاد بودند که نیمی از آسمان تیره و تارشده بود! گویی خداوند میلیون‌ها ملک را شبیه به رزمندگان ما خلق کرده بود!با خودم گفتم: این همه رزمنده کجا بودند؟
نکند برای نابودی اسرائیل می‌خواهد بروند. پشت سرم در سمت چپ، یک شخص با ابهت با ده ها محافظ ایستاده بود،اما چهره‌اش را نمی دیدم. به من گفت: سوالی داری؟
من که تمام فکرم جهاد و نبرد با اسرائیل بود گفتم: این همه مبارز، این همه رزمنده در آسمان چه می کنند؟
گفت: این ها ملائک الهی هستند.
امر خدا به دست این‌هاست. هرجا خداوند بخواهد کاری انجام دهد توسط ملائک انجام می‌شود. گفتم: امرخدا یعنی چه؟ گفت امور و فرامین خاص خداوند مقدر می شود و در زمین انجام شود و امر خداوند می گویند.
بعد ادامه داد: یعنی اگر خداوند متعال بخواهد در زمین کاری انجام دهد که به مردم مرتبط باشد، این ملائک آن را انجام می‌دهند. پرسیدم: پس چرا مسلح هستند؟
گفتند: هر جا که شیعیان برای رضای خداوند قیام کنند وتمام توان خود را به کار گیرند، اما کم بیاورند و از خدا کمک بخواهند، خداوند گروهی از این فرشتگان مسلح را مامور می‌کند که به یاری آن‌ها بروند.
یکباره یاد جنگ بدر در زمان پیامبر(ص)افتادم.
مسلمانان با تمام توان مقابل دشمن ایستاد اما معلوم بود در مقابل دشمن شان کم می آورند، اما خداوند طبق آیات قرآن، با ملائک آن‌ها را یاری کرد.
گفتم: من الان دیدم که در غزه چگونه و مسلمین حمله شده. چرا به آن‌ها کمک نمی‌کنید؟
گفت: نه، کسی قیام نکرده و کمکی نخواسته. گفتم: خودم دیدم که مردم مظلوم غزه زیر بمباران اسرائیل قرار دارند و کمکم می خواهند.
گفت: شما پنجاه هزار ملک را همراه خود به هر کجا که میخوای ببر.
اگر دیگری آن‌ها خدا را خالصانه صدا می‌زنند و کمک می‌خواهند، آن‌ها را یاری کن. خوشحال شدم و حرکت کردم. گروه بسیاری از ملائک مسلح که شبیه نیروهای نظامی بودند همراه من در آسمان آمدند.ما به آسمان فلسطین رسیدیم. صدای انفجار آتش و خون در باریکه غزه نمایان بود که ملائک اشاره کردم و گفتم: بروید و این صهیونیست‌های اسرائیلی را نابود کنید.
شخصی که پشت سرم بود گفت: نه، سنت الهی اینگونه نیست، عمر تمامی این ظالمین در دست ماست و با اراده الهی تمام اینها خواهند مرد. گفتم: پس چگونه کمک می‌کنید؟
گفت: می‌بایست شیعیان با نیت رضای خداوند و جهاد برای نجات مردم قیام کنند و تمام توان و امکانات خود را به کار گیرند، وقتی در برابر دشمن کم بیاورند،به خداوند توسل کرده و کمک می‌خواهند تا این ملائک به کمک آن‌ها بشتابند.
گفتم: یعنی کسی برای رضای خداوند قیام نکرده و کمک نخواسته است؟
گفت: خودت برو ببین.
به سراغ فرماندهان نیروهای نظامی فلسطین رفتم. جمع آن‌ها جمع بود و درجلسه‌ای مشغول تصمیم‌گیری بودند.
منتظر بودم که آن‌ها خالصانه خدا را صدا بزنند تا ملائک خدا آن‌ها را یاری کنم، اما با تعجب دیدم که یکی از آنها گفت: من
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#فقط‌برای‌خدا
به میان رزمندگان ومجاهدین عراقی رفتم. مشغول دعا بودند وخدا را صدا می زدند.
خوشحال شدم، اما وقتی خوب توجه کردم دیدم که در عراق هم مانند دیگر کشورهای عربی، عشیره و قوم و طایفه بسیار جایگاه مهمی دارد.
بسیاری از رزمندگان عراقی، از قوم و قبیله خودشان حرف می زدند و تلاش داشتند برتری طایفه خودشان را اثبات کنند!
به سراغ رهبران گروه‌های جهادی در عراق رفتم. متاسفانه دیدم برخی از آن‌ها که لباس روحانیت بر تن داشتند، به جای پرداختن به مبارزه خالصانه بر ضد داعش، به دنبال حذف رقیب هستند!
یعنی عملاً کاری می‌کنند که فلان گروه نظامی شیعه، که با آن‌ها اختلاف سلیقه دارد از یر ناراخپحت توانستیم کمکی انجام دهم. اما ناامید نشدم خودم گفتم: تااین ملایئک را در اختیار دارم باید به جبهه ی مقاومت در منطقه کمک کنم.
به جماعت ملائک گفتم: عازم یمن می شویم.
عربستان حملات سختی را برضد مردم مسلمان یمن آغاز کرده و در محاصره کامل قرار دارند.
آن ها شجاعانه وارد میدان شده اند و چاره ای ندارند جز اینکه از خداوند متعال کمک بخواهند.
به یکی از خطوط مقدم نبرد رفتم.
نیمه های شب بود و رزمندگان شجاع یمنی در سنگرهای خودشان نشسته بودند.
برخی از فرماندهان میدانی نیز در آنجا حضور داشتند.
از آنچه گفته می شد وآنچه در دلهای آن ها می گذشت، چیزهایی فهمیدم که باز هم نا امید شدم.
یکی می گفت: صعده زادگاه ماست. مهد دلیران،هرگز اجازه نمی دهیم سقوط کند.
دیگری می گفت: ما جوانان طایفه ... باید نشان دهیم که از تمام جوانان یمن دلیرتر هستیم.
آن فرمانده می گفت: تا کی باید زیر سلطه مادی و معنوی عربستان باشیم.
ما باید ثابت کنیم که می توانیم یمن را اداره کنیم و...
به آسمان باز گشتم. از کشورهای مسلمان که درگیر جنگ بودند خارج شدم.
یقین کردم که حرف آن شخص درست بود، در هیچ جنگی ندیدم که مسلمانان تمام هستی خود را به میدان آورده باشند وخالصانه خدا را صدا بزنند تا یاری خدا را ببینند.

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#ولی‌امر
ازآنچه دیدم حسابی به هم ریخته بودم، به آن دشت سرسبز رفتم و بار دیگر جماعت میلیونی ملائک مسلح را نظاره کردم.
من از این ناراحت بودم که چرا مردم، خالصانه خدا را نمی خوانند، چرا در راه خدا زحمت نمی کشند تا نصرت ویاری خدا را مشاهده کنند.
مگر همین اتفاق در کشور ما رخ نداد.من دیدم که در ماجرای آزادی خرمشهر، مردم با تمام توان وارد عمل شدند وخالصانه خدا را صدا زدند و خداوند فتح الفتوح را نصیب آن ها کرد.
من دیدم که بلافاصله حضرت امام پیام داد که خرمشهر را خدا آزاد کرد.
یعنی اگر یاری و عنایت ویژه خداوند متعال نبود، ما نمی‌توانستیم با این امکانات مادی به دشمن حمله کنیم وبیش از تعداد نیروی حمله کننده از دشمن اسیر بگیریم.
اگر شیعیان و مسلمین، مانند همان روزها، خالصانه از خداوند کمک می خواستند، دیگر در خاورمیانه نه اسرائیلی باقی مانده بود، نه دولت های وهابی وابسته به آمریکا وغرب
ناراحت بودم. نمی دانستم چه باید کرد. از طرفی برای این همه ظلم وجنگی که در کشورهای اسلامی اتفاق می افتد ناراحت بودم واز طرفی نمی دانستم چه باید کرد؟
یکباره همان شخصی که پشت سر من قرار گرفته بود وچهره‌اش را نمی دیدم، شروع به سخن کرد و گفت: این دکمه را نگاه کن.
اگر این را فشار دهم، احدی از دشمنان شما مانند اسرائیل و.... زنده نخواهد ماند. اما سنت خدا بر این نیست که اینگونه عمل کند‌.
خدا می خواهد شما به جایی برسید. می خواهد شما مبارزه وجهاد کنید.
شما اگر خودتان را آماده کنید وخالصالنه جهاد کنید وخداوند را بخوانید،عنایت پروردگار متعال را خواهید دید.
دشمنان اهل بیت(ع)مانند کفی بر روی آب هستند. بنیاد آنان سست تر از تار عنکبوت است، اما در صورتی که شما محکم واستوار باشید و با عنایت خدا قدم بر دارید.
این محبت خداوند به شماست که می خواهد اینگونه رشد پیدا کنید.
بعد به من گفت: دیدی چه شد، این ملائک سال های سال است که با تجهیزات کامل، منتظر استغاثه خالصانه شیعیان هستند تا وارد عمل شوند.
این ها منتظر حرکتی مخلصانه از شیعیان هستند.
بعد با تعجب گفتم:یعنی اگر کسی حرکتی نکند این ملائک کمکی نمی کنند؟
گفت: فقط در یک صورت، امام حاضر ومعصوم می تواند امر خدا را ابلاغ کند، اگر امام معصوم بخواهد، همه چیز تغییر می کند.
اما در دوران غیبت، ولی امر مسلمین نیز می توان به آن ها دستور دهد.
در همین افکار بودم که منظور از ولی امر مسلمین کیست، یکباره در میان فوج ملائک تصویر بزرگی را دیدم که شمایل حضرت امام و مقام معظم رهبری نمایان بود.

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#تاثیر‌توسل
شب دهم بستری من در اتاق ایزوله بود. اولین باری بود که سر درد من کم شده بود.
پزشکان از وضعیت من راضی بودند و می گفتند: اگر حالش بهتر شود فردا به بخش عمومی منتقل خواهد شد.
آخر شب بود که دوباره از هوش رفتم. این آخرین باری بود که تجربه نزدیک به مرگ پیدا کردم.
این بار دوست نداشتم جایی بروم، در این مدت واژه توحید و خداشناسی به گونه‌ دیگری برایم معنا شده بود.
دیگر یقین داشتم تا خداوند نخواهد، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. مطمئن بودم که اگر انسانی واقعاً با خدا باشد، می‌شود اراده خدا، یعنی خداوند او را در هر شرایطی یاری می‌کند. اما اگر از خداوند غفلت کرد و به اسباب و علل مادی دل‌خوش نمود، به همان اسباب مادی واگذار می‌شود.
در آن شب به آسمان رفتم. دیگر دلم نمی‌خواست در شهر گشت وگذار کنم.ناگهان خودم را در حرم ابا عبدالله (ع) دیدم!
اما کربلا، کسی چه می داند کربلا کجاست؟! کسی چه می داند که حسین (ع)در پیشگاه خداوند چه مقامی دارد؟!
من سال ۱۳۸۲ و پس از نابودی صدام، برای اولین بار راهی کربلا شدم.
خیلی سختی کشیدم. پس از چند روز سختی وارد کربلا شدم و سلامی از صمیم قلب مولایم عرضه داشتم. در همان لحظات بررسی اعمال، مشاهده کردم که تمام گناهان من، که قبل از ورود به حرم حسینی انجام داده بودم، با یک زیارت خالصانه و بامعرفت بخشیده شد. نمی دانید چه حس خوبی داشت. البته بعد از این سفر، با اشتباهات و گناهان، خیلی از اعمال خوبم را نابود کردم. به من نشان می‌دادند که فلان عمل اشتباه، اعمال خوب آن روز را تباه کرد. این را هم بگویم که بررسی اعمال من بسیار سریع انجام شد و در نهایت، به قول کاسب ها چیزی توی دخل نماند! یعنی تقریباً هر کار خوبی کرده بودم با کارهای اشتباه نابود شده بود. اما به من گفتند: می توانی وارد بهشت شوی. بهشتی به طفیلی و به شفاعت نصیبم شده بود. نه اینکه لایق ورود به بهشت پروردگار باشم. من آنچه از بررسی اعمال دیدم، لحظه ای بیشتر طول نکشید.خودم بودم که اعمالم را قضاوت می کردم.خودم مشاهده کردم که چیز برایم باقی نمانده!
اما بعداز سفرهای دهه هشتاد به کربلا، چند سالی می‌شد که توفیق زیارت نداشتم. لذا آن شب وقتی از بیمارستان به سوی کربلا رفتم، بار دیگر با دریایی از نور در آسمان مواجه شدم. وقتی وارد حرم آقا اباعبدالله(ع) شدم، متوجه شدم که صحن و سرای ایشان داره سقف شده!
این اتفاق در اوایل دهه نود رخ داده بود. از روی فرش ها حرکت کردم. همینطور سلام می‌دادم و زیارت نامه می‌خواندم. من با تعجب به زیبایی حرم آقا و تغییراتی که در حرم ایجاد شده بود توجه می کردم.
در بازسازی جدید حرم، در گوشه‌ای از ایوان، یک ضریح کوچک درست شده بود که مربوط به گودی قتلگاه بود.از همانجا سلام دادم وعقب آمدم.
حرم کاملا خلوت بود وکسی متوجه حضور من نبود.
یکباره دیدم یک خادم حرم، از همان هایی که کلاه بوقی وعمامه سبز دارند به سمت من آمد.
او مرا می دید‌. یک سینی در دست داشت که دو تا قبض رسید کمک به حرم داخل آن بود. یکی از آن ها سفید و نورانی وبزرگ بود که روی آن را نمی توانستم بخوانم ویکی قبض کوچکتر بود که پایین آن نوشته شده بود:سیدالکریم.
به من گفت: یکی از رسیدها برای شما نوشته شده وحساب شده.
روی دومی که کوچکتر است خودت هر مبلغی دوست داری بنویس.
چقدر نذر داری؟ گفتم: پنجاه هزار تومان.
گفت: رسید را بردار، شما شفاعت شدی.
من رسید را برداشتم، یکباره به داخل بدنم کشیده شدم. دیدم همسرم بالای سرم نشسته وگریه می کند.
خدا رو شکر سردرد من برطرف شده بود.
به راحتی می توانستم چشمانم را باز کنم.
همسرم گفت: خبر خوب، دکتر اجازه مرخصی داده.
فردا مرخص می شوی وبا هم به خانه می رویم. من هم دوره شیمی درمانی ام تمام شده.
بعد گفت: عصر دیروز با یکی از آشنایان به زیارت حضرت عبدالعظیم در شهرری رفتم.
به ایشان برای سلامتی شما متوسل شدم تا خداوند شما رو زودتر شفا دهد.
روز بعد حالم خیلی بهتر شده بود.
به راحتی از تخت پایین آمدم وتوانستم در اتاق راه بروم. همان روز مرخص شدم.
با برادر وهمسرم از بیمارستان خارج شدیم.
گفتم اگر می شود، اول به زیارت حضرت عبدالعظیم برویم.
با اینکه آن ها نگران شرایط من بودند ولی قبول کردند.
در حرم آهسته آهسته راه می رفتم. جلوی قبر آیت الله شاه آبادی خسته شدم و روی یک صندلی که برای خدام بود نشستم. همان لحظه یکی از خادمین حرم جلو آمد وبی مقدمه یک سینی را در مقابلم گرفت که دو دسته قبض داخلش بود.
بعد گفت: شما نذری دارید. گفتم: بله، پنجاه هزارتومن.
پول را پرداخت کردم ویک قبض سفید، شبیه همان قبضی که شب قبل در حرم امام حسین(ع) گرفته بودم به من تحویل داد!
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#روزهای‌سخت
شرایط همسر من روز به روز بدتر شد.
صبح تا عصر در اداره بودم وسپس در به در به دنبال داروهای همسرم. داروی شیمی درمانی کمیاب شده بود.
هزینه داروهای همسرم سه برابر حقوق ماهیانه ام بود! از هر کسی که می شد قرض گرفته بودم.
تازه وقتی غروب ها به خانه می آمدم، با همسری مواجه بودم که روی تخت افتاده و زندگی من کاملا به هم ریخته بود.
اما حق هیچگونه اعتراضی به خودم نمی دادم.
با خودم می گفتم: نباید ناشکری کنم.
این زن مظلوم ومهربان چند سال است که زندگی ام را سر وسامان داده.
خداوند مهربانی که محبتش را دیده ام ، شاهد وناظر اعمال من است. همین کافی است.
وقتی وارد خانه می شدم، بچه ها گرسنه بودند.غذا درست می‌کردم. ظرف‌ها را می شستم.زندگی نامرتب را تمیز می کردم وسعی می کردم با همسرم بگو بخند داشته باشم تا درد بیماری را کمتر حس کند.
شش ماه بعد،دیگر این شرایط قابل تحمل نبود.یعنی نمی توانستم به بچه ها برسم. آن‌ها هم اهل شیطنت بودند و کسی جز خداوند مراقب آن‌ها نبود. لذا به توصیه خانواده همسرم راهی قم شدیم. دوباره از دوستانم پول قرض گرفتم و با پول پیش که در تهران داشتم، در نزدیکی منزل مادر همسرم، خانه ای رهن کردیم. پنج صبح از قم عازم تهران بودم و پنج عصر از تهران به قم می رفتم. به این امید که روزی همسرم از بند سرطان نجات پیدا کند و دوباره بتواند فرزندانش را در آغوش بگیرد. این را هم بگویم؛ بعد از تجربه هایی که در بیمارستان پیدا کردم، نسبت به بسیاری از مسائل از جمله حق الناس حساس بودم. کار من در اداره بیشتر از بقیه بود. صبح ها زودتر می‌آمدم و عصرها دیرتر می رفتم. مراقب بودم که گرفتار مشکلاتی که مشاهده کردم نشوم. از طرفی در مصرف بیت المال بسیار حساس تر از قبل شده بودم. در یکی از ماموریت ها، دو نفر از دوستان من با کفش‌ روی فرش خانه متهم رفتند. وقتی متهم دستگیر شد، من ماندم و فرش منزل متهم را تمیز کردم. چون آنجا منزل مادرش بود و نمی خواستم اینگونه حق الناس به گردن ما باشد. اما ماجرایی که در نیمه دوم سال ۹۴ برایم جالب بود. سفر با خانواده و در آن شرایط بحرانی به کربلا بود. در اربعین آن سال به زیارت کربلا رفتم. قبل از رفتن به سفر همسرم اصرار داشت که ایشان را به سفر اربعین ببرم، اما با توجه به وضعیت نامناسب جسمی همسرم، مخالفت کردم و خودم تنها راهی کربلا شدم. در بین راه ضربه شدیدی به پایم خورد، به نحوی که به سختی راه می رفتم. هر طور بود به کربلا رسیدم. وقتی در طی مسیر، زنان و کودکان عراقی را می‌دیدم که با چه وضعی راهی کربلا هستند، پشیمان شدم که چرا همسرم که شاید سالهای آخر عمرش را می‌گذراند به کربلا نبوده ام. صبح اربعین بعد از نماز صبح زیارت خواندم و سریع به ایران برگشتم.
همسرم که خیلی ناراحت بود و آرزوی سفر کربلا داشت، با حسرت به من نگاه می‌کرد. یکباره به دلم افتاد و گفتم: می‌خوای باهم بریم کربلا؟ خیلی خوشحال شد. گفت: این وضعیت مالی من که تغییر نکرده. لااقل یک سفر کربلا برویم.
باورکردنی نیست اما همان روز وسایل را جمع کرده و با دو فرزندم و با پراید شخصی خودمان و مرز مهران رفتیم. صبح روز بعد، در مرز بودیم و همه در حال بازگشت. از مرز عبور کردیم و وارد خاک عراق شدیم. اما هیچ اما هیچ وسیله نقلیه‌ای پیدا نمی‌شد. به هرکه التماس می‌کردم ما را سوار نمی کردند. از طرفی من کلاً چهارصد هزار تومان پول با خودم آورده بودم، یعنی بیشتر نداشتم. اما آنجا یکی از خودروها همان مبلغ را می‌خواست تا ما را به کربلا ببرد! با خودم گفتم موکب ها تعطیل شده، برای اسکان وغذا چه کنیم؟ کرایه برگشت چی؟
بسیار خسته بودم. درسفر شخصی خودم، صد کیلومتر را با پای پیاده آسیب‌دیده، پیاده رفته بودم و دیگر نای راه رفتن نداشتم. در حال مصاسبات مادی بودم که ناگهان متوجه عنایات ویژه شدم که از شروع سفر شاهد بودم! از لحظه حرکت ما از تهران، تمام کارها خود به خود هماهنگ می شد! با اینکه مسیر مرز مهران یک طرفه شده بود، اما با همان خودروی شخصی تامهران رفتیم. از مهران تا نقطه صفر مرزی با خودرو مرزبانی رفتیم و دقیقاً پشت دیوار مرز مهران یک خودرو منتظر ما بود تا به گاراژ عراقی برویم. در صورتی که در سفر اول تمام مسیر را پیاده رفته بودم. فهمیدم که در این سفر خانوادگی محاسبه نباید داشته باشم. یکدفعه یک ماشین عراقی از مقابل ما رد شد، اما برگشت و راننده و برادرش که در کنار او بودند پیاده شدند! نگاهی به ما کردند وگفتند: بیا بالا. گفتم: کرایه چقدر؟ گفت: مجانی
سوار شدیم و حرکت کرد. تا خود نجف این دو نفر گریه می‌کردند. بعد هم بدون گرفتن کرایه ما را به حرم رساندند.
در راه وقتی ماموران امنیتی جلوی ماشین ها را می گرفتند، از راه دیگری رفت تا حسابی ما را به حرم نزدیک کند. کمی عربی بلد بودم. با آن‌ها صحبت کردم که شما ابتدا رد شدید و می خواستید بروید کربلا برای بازگرداندن زائرین،
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#روزهای‌سخت
شرایط همسر من روز به روز بدتر شد.
صبح تا عصر در اداره بودم وسپس در به در به دنبال داروهای همسرم. داروی شیمی درمانی کمیاب شده بود.
هزینه داروهای همسرم سه برابر حقوق ماهیانه ام بود! از هر کسی که می شد قرض گرفته بودم.
تازه وقتی غروب ها به خانه می آمدم، با همسری مواجه بودم که روی تخت افتاده و زندگی من کاملا به هم ریخته بود.
اما حق هیچگونه اعتراضی به خودم نمی دادم.
با خودم می گفتم: نباید ناشکری کنم.
این زن مظلوم ومهربان چند سال است که زندگی ام را سر وسامان داده.
خداوند مهربانی که محبتش را دیده ام ، شاهد وناظر اعمال من است. همین کافی است.
وقتی وارد خانه می شدم، بچه ها گرسنه بودند.غذا درست می‌کردم. ظرف‌ها را می شستم.زندگی نامرتب را تمیز می کردم وسعی می کردم با همسرم بگو بخند داشته باشم تا درد بیماری را کمتر حس کند.
شش ماه بعد،دیگر این شرایط قابل تحمل نبود.یعنی نمی توانستم به بچه ها برسم. آن‌ها هم اهل شیطنت بودند و کسی جز خداوند مراقب آن‌ها نبود. لذا به توصیه خانواده همسرم راهی قم شدیم. دوباره از دوستانم پول قرض گرفتم و با پول پیش که در تهران داشتم، در نزدیکی منزل مادر همسرم، خانه ای رهن کردیم. پنج صبح از قم عازم تهران بودم و پنج عصر از تهران به قم می رفتم. به این امید که روزی همسرم از بند سرطان نجات پیدا کند و دوباره بتواند فرزندانش را در آغوش بگیرد. این را هم بگویم؛ بعد از تجربه هایی که در بیمارستان پیدا کردم، نسبت به بسیاری از مسائل از جمله حق الناس حساس بودم. کار من در اداره بیشتر از بقیه بود. صبح ها زودتر می‌آمدم و عصرها دیرتر می رفتم. مراقب بودم که گرفتار مشکلاتی که مشاهده کردم نشوم. از طرفی در مصرف بیت المال بسیار حساس تر از قبل شده بودم. در یکی از ماموریت ها، دو نفر از دوستان من با کفش‌ روی فرش خانه متهم رفتند. وقتی متهم دستگیر شد، من ماندم و فرش منزل متهم را تمیز کردم. چون آنجا منزل مادرش بود و نمی خواستم اینگونه حق الناس به گردن ما باشد. اما ماجرایی که در نیمه دوم سال ۹۴ برایم جالب بود. سفر با خانواده و در آن شرایط بحرانی به کربلا بود. در اربعین آن سال به زیارت کربلا رفتم. قبل از رفتن به سفر همسرم اصرار داشت که ایشان را به سفر اربعین ببرم، اما با توجه به وضعیت نامناسب جسمی همسرم، مخالفت کردم و خودم تنها راهی کربلا شدم. در بین راه ضربه شدیدی به پایم خورد، به نحوی که به سختی راه می رفتم. هر طور بود به کربلا رسیدم. وقتی در طی مسیر، زنان و کودکان عراقی را می‌دیدم که با چه وضعی راهی کربلا هستند، پشیمان شدم که چرا همسرم که شاید سالهای آخر عمرش را می‌گذراند به کربلا نبوده ام. صبح اربعین بعد از نماز صبح زیارت خواندم و سریع به ایران برگشتم.
همسرم که خیلی ناراحت بود و آرزوی سفر کربلا داشت، با حسرت به من نگاه می‌کرد. یکباره به دلم افتاد و گفتم: می‌خوای باهم بریم کربلا؟ خیلی خوشحال شد. گفت: این وضعیت مالی من که تغییر نکرده. لااقل یک سفر کربلا برویم.
باورکردنی نیست اما همان روز وسایل را جمع کرده و با دو فرزندم و با پراید شخصی خودمان و مرز مهران رفتیم. صبح روز بعد، در مرز بودیم و همه در حال بازگشت. از مرز عبور کردیم و وارد خاک عراق شدیم. اما هیچ اما هیچ وسیله نقلیه‌ای پیدا نمی‌شد. به هرکه التماس می‌کردم ما را سوار نمی کردند. از طرفی من کلاً چهارصد هزار تومان پول با خودم آورده بودم، یعنی بیشتر نداشتم. اما آنجا یکی از خودروها همان مبلغ را می‌خواست تا ما را به کربلا ببرد! با خودم گفتم موکب ها تعطیل شده، برای اسکان وغذا چه کنیم؟ کرایه برگشت چی؟
بسیار خسته بودم. درسفر شخصی خودم، صد کیلومتر را با پای پیاده آسیب‌دیده، پیاده رفته بودم و دیگر نای راه رفتن نداشتم. در حال مصاسبات مادی بودم که ناگهان متوجه عنایات ویژه شدم که از شروع سفر شاهد بودم! از لحظه حرکت ما از تهران، تمام کارها خود به خود هماهنگ می شد! با اینکه مسیر مرز مهران یک طرفه شده بود، اما با همان خودروی شخصی تامهران رفتیم. از مهران تا نقطه صفر مرزی با خودرو مرزبانی رفتیم و دقیقاً پشت دیوار مرز مهران یک خودرو منتظر ما بود تا به گاراژ عراقی برویم. در صورتی که در سفر اول تمام مسیر را پیاده رفته بودم. فهمیدم که در این سفر خانوادگی محاسبه نباید داشته باشم. یکدفعه یک ماشین عراقی از مقابل ما رد شد، اما برگشت و راننده و برادرش که در کنار او بودند پیاده شدند! نگاهی به ما کردند وگفتند: بیا بالا. گفتم: کرایه چقدر؟ گفت: مجانی
سوار شدیم و حرکت کرد. تا خود نجف این دو نفر گریه می‌کردند. بعد هم بدون گرفتن کرایه ما را به حرم رساندند.
در راه وقتی ماموران امنیتی جلوی ماشین ها را می گرفتند، از راه دیگری رفت تا حسابی ما را به حرم نزدیک کند. کمی عربی بلد بودم. با آن‌ها صحبت کردم که شما ابتدا رد شدید و می خواستید بروید کربلا برای بازگرداندن زائرین،
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#روزهای‌بی‌تو‌بودن
در همان روزهایی که کار آموزش ومسائل امنیتی خیلی زیاد شده بود، یک روز به مادر همسرم زنگ زدم وگفتم: اینجا کارهایم خیلی زیاد است،اگر امکان دارد امشب را پیش همسرم و بچه ها بمانید، من فردا عصر می آیم.کمی به کارها رسیدم و نیمه های شب در اداره خوابیدم.
در عالم خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم که مرا خیلی دوست داشت، بالا سر دیگ ایستاده ومشغول پخت غذاست.
رفتم و گفتم: به به، چطورید؟ به ما هم از این غذا می دهید؟ گفت: نه، برای شما نیست. همسرت داره میاد، برای خودم درست می کنم. از خواب پریدم. ترسیدم خدایا این چه خوابی بود؟ توی دفتر کار نماز صبح را خواندم. با تو نداریم بلافاصله بعد از نماز، گوشی من زنگ خورد. از این تماس های بد وقت همیشه ترس داشتم. مادر همسرم بود. رنگ از چهره ام پرید.
سلام کردم، اما او پشت گوشی ناله می‌زد که گریه می کرد...
عصر روز بعد نشسته بودم کنار قبر همسرم. به اتفاقات این دوسال فکر می‌کردم. از سال ۱۳۹۳که من به بیمارستان رفتم تا سال ۱۳۹۵ که همسرم از دستم رفت.
خداوند پس از ماجرای بیمارستانم، امتحانات سختی از من گرفت.
اما هیچگاه ناشکری نکردم.
گفتم خدایا توفیق بده که بعداز این هم بنده ات باشم و نا شکری نکنم.
قبل از چهلم همسرم بود که از طریق رصد نیروهای نفوذی، گزارشی برای ما ارسال شد که یک تیم خرابکار از مرزهای غربی وارد کشور شده اند.
من با یک تیم ویژه به دنبال آن ها رفتیم.
از طرفی نگران بودم که به مراسم چهلم همسرم نرسم واز طرفی می دانستم که اگر این تیم وارد کشور شود، خسارت جبران ناپذیری رقم خواهد زد.
در آخرین تعقیب وگریز، توانستیم تمام اعضای این تیم را دستگیر کنیم.
بلافاصله راهی قم شدم.یک ساعت قبل از شروع مراسم رسیدم، اما با برخوردهای سرد خانواده همسرم مواجه شدم.یکی از مسئولین امنیتی همراه من آمد‌. برای خانواده همسرم توضیح داد که من در این مدت چه کردم.
اما آن ها ناراحت بودند و می گفتند چرا دیر آمدی؟
بچه های من که چند سالی محبت مادر را ندیده بودند، حسابی افسرده و پرخاشگر شده بودند. آن زمان زهرا هشت ساله ومحمد علی شش ساله بود.
خانواده همسرم به من گفتند که فرزندانت، به دلیل از دست دادن مادر، باید درکنار خودت باشند، آن‌ها را بردار وببر!
با آن ها صحبت کردم که پول پیش منزل را بگیرم تا بتوانن در تهران جایی را رهن کنم.
اما گفتند پول پیش را گرفتیم وخدا کفن ودفن ومراسمات کردیم.پول پیش منزل من در قم از بین رفت.
می خواستم بچه ها را بیاورم تهران وخانه ای اجاره کنم، اما چیزی نمانده بود.
نفس عمیقی کشیدم. رفتم سر مزار همسرم وحسابی گریه کردم.من و او، عاشق ومعشوق بودیم.
حسابی همدیگر را دوست داشتیم.
حالا باید می ماندم ودر فراق او، با حجم کار بسیاربالا، دو فرزندم را هم بزرگ می کردم.از طرفی هیچ جایی در تهران نداشتم.
نه خانه ای، نه پولی که جایی را اجاره کنم. نه وسایل زندگی و...
دست بچه ها را گرفتم و به سوی تهران آمدیم.
دختر را به خانه برادرم بردم وپسرم را به منزل مادرم.گفتم: چند وقتی از این دو تا مراقبت کنید. من هم در اداره مشغول بودم وشب ها نیز همانجا می خوابیدم.

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#حق‌الناس
در مدتی که در اداره بودم وبچه ها در منزل مادر وبرادرم، مقداری از بدهی های قبلی ام را پرداخت کردم. قرض هایی که برای داروهای همسرم گرفته بودم. سه ماه از فوت همسرم گذشت.هرشب به یادش بودم. اما خیلی نگران بودم که چرا هیچ ارتباطی ندارد.
چرا هیچ پیغامی از آن سوی هستی نمی فرستد. نکند گرفتار باشد!
تا اینکه بعد از مدت ها پیغامی فرستاد.فقط یک جمله:"سه تا قسط از وام من مانده. در وادی حق الناس بدهکارم"
هر چه فکر کردم نفهمیدم منظور از سه تا قسط وام چه بوده. در این سال های آخر هیچ جایی نرفته بود، چه رسد به اینکه بخواهد وام بگیرد. وام های خودم راهم بررسی کردم. هیچ وام عقب مانده یا بدهکاری نداشتم . از طرفی او پیغام داده بود که گرفتار است. برای همین به تمام شماره های ثبت شده در گوشی همسرم زنگ زدم و گفتم: شما از قضیه سه قسط عقب مانده وام اطلاعی دارید؟
بعد از کلی پیگری متوجه شدم. چند سال قبل ،همسرم با خانم های فامیل یک قرض الحسنه فامیلی تشکیل می دهند. آن ها هر ماه مبلغی پرداخت کرده و هر بار یک نفر برنده می شد.
همسرم سه سال قبل، برنده می شود و قسط های وام خودش را هر ماه پرداخت می کرد. زمانی که سه قسط از مبلغ اقساط او مانده بود بیماری اش شدید شد تا اینکه به مرگ او منجر شد‌. به من هم چیز نگفته بود. مسئول صندوق شرم کرد که به ما اطلاع دهد. شرایط خودش هم مساعد نبود. مانده بود این مبلغ را چگونه برگرداند. به محض اینکه باخبر شدم که گرفتار این مبلغ است، سریع پول را جور کردم و واریز نمودم. شنیده بودم در وادی حق الناس خیلی ها گرفتار می شوند، اما نمیدانستم اینقدر کار سخت است!
یک شب کار ما در اداره طولانی شد. وقت غذا خوردن هم نداشتم. آخر شب برادم زنگ زد و گفت: اگه میشه بیا دخترت رو ببر. خیلی با دختر من دعوا می کنه، الان می خواست چادر سرش کنه و نصفه شبی با حالت قهر از خانه بیرون بره! گفتم: داداش، تو که شرایط من رو می دونی، من کجا دارم برم؟
گفت:((نمی دونم فقط سریع بیا.)) گوشی را قطع کردم، بلا فاصله مادرم زنگ زد. گفت: سریع بیا که پسرت دیگه ما رو خسته کرده. هی بهانه های بی مورد می گیره. گفتم: مادر چشم. میدانستم اینطور می شود. بچه های من مادر از دست داده و پدر نیز بالای سرشان نبود. تمام این رفتار ها طبیعی بود. اما من چه باید می کردم ؟!
نیمه های شب رفتم توی خیابان. نگاهی به آسمان کردم. اشک مثل سیل از چشمانم جاری بود. گفتم:((خدایا به دادم برس. همه چیز دست توست. من امید داشتم از امتحانات تو سربلند بیرون بیایم. می خواستم ناشکری نکنم. آرزو داشتم مورد قبول باشم. خدا کمکم کن...))

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
کتاب #شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋
Forwarded from سادات شریفی
#شنود
تجربه ای نزدیک به مرگ

#آسانی‌پس‌از‌سختی
در همان ایام، وقتی فشار زندگی شدیدشد، تصمیم گرفتم عازم سوریه شوم.
گفتم می روم برای پیوستن به مدافعان حرم.
تمام کارها هماهنگ شد.
اما با خودم گفتم : قرار بود هر کاری می خواهی انجام دهی فقط برای رضای خدا باشد‌.
آیا واقعا نیت تو رضای خداست، یا فرار از شرایط موجود؟!
تصمیم گرفتم بمانم. با اینکه می دانستم این ماندن، از رفتن سخت تر است.
من فقط خدا را داشتم.لذا آن شب هم فقط راز دل برای خدا گفتم.
اما به این کلام نورانی الهی یقین داشتم که می فرماید:" انِ مَع العُسر یُسرا"
یقین داشتم که زندگی همیشه اینگونه نخواهد بود. به یقین پس از این همه سختی ها دوران آسانی هم خواهد آمد.
من بچه ها را همان شب آوردم و با هم به یک خوابگاه رفتیم! چند روزی مرخصی گرفتم و در جایی شبیه مسافر خانه پیش بچه ها بودم.
منتظر بودم که خداوند گشایشی ایجاد کند. یقین داشتم که به زودی این اتفاق خواهد افتاد! البته در این مدت خیلی ها برای من خواستگاری رفتند. اما آن ها زیر بار دو فرزندم نمی رفتند. من هم نمی دانستم چه کنم.
مدتی قبل، برادرم با همسرش راهی شیراز شدند.
خانواده خواهر همسرش تصادف کرده بودند.
باجناق برادرم در آن سانحه از دنیا رفت. چند ماه بعد از فوت آن بنده خدا، خداوند یکباره به ذهن برادرم انداخت که این موضوع را مطرح کند.
آن شب خدا وسیله را جور کرد.
همسر برادرم با خواهرش صحبت کرد وشرایط من وفرزندان را برای او توضیح داد.
او هم یک دختر داشت، همراه با آن ها به تهران آمد.
به مسئول اداره، موضوع وشرایط خودم را مطرح کردم.
یک منزل سازمانی در اختیار ما گذاشت.یک مراسم مختصر نیز برگزار شد و همسرم با دخترش به منزل ما آمدند.
یکباره ورق زندگی ما برگشت. دیگر بچه های من پرخاشگر وناراحت نبودند.
خداوند لطف خودش را در حق من کامل کرد. زندگی هر روز زیباتر از قبل شد.
پراید را برای بدهی ها فروخته بودم.برای خودرو ثبت نام کردم و قبل از آغاز گرانی ها توانستم ماشین بخرم.
سال ۱۳۹۷ خداوند فاطمه را به خانواده ما هدیه داد.دختری زیبا و دوست داشتنی.
الان هم که با شما صحبت می کنم یکی دو روز است ایرعلی، پنجمین فرزند خانواده ما به دنیا آمده. البته پنجمین فرزند با احتساب دختر همسرم.
ما در منزل هیچگونه کمبودی نداریم. با اینکه حقوق من به خاطر بدهی ها و... خیلی کم است اما برکت را حس می کنم.
من خیلی به خداوند مهربان بدهکارم. امیدوارم بتوانم برای رضای او کار کنم.
امیدوارم بتوانم به همه بگویم که چه خدای مهربانی داریم. اگر عبد واقعی باشیم، او به ما همه چیز را نشان خواهد داد.

🦋 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🦋