آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_یکم❤️
لبش رو گاز گرفت .
امیرمهدي – راستش .... حواسم به دستم نبود .
لحظه از فکري که احتمالاً یه راجع به حرفم تو ذهنش نقش بسته بود ، چشم گشاد کردم .
من – فکر کردي منظورم به لباسته ؟
سکوت جوابم بود . و یعنی فکرش تا کجا پیش رفته !
زدم زیر خنده .
بدجور این بشر رو به فکراي ناجور انداخته بودم .
نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم . با همون حالت گفتم .
من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا !
و باز خندیدم .
لبخند شرمگینی زد .
. امیرمهدي – ببخشید . حواسم به دستم نبود
اصلا
باز خندیدم .
من – از دست رفتی امیرمهدي .
امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ...
و حرفش رو خورد .
خنده م بند نمی اومد .
امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین .
کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم .
من – می چسبه عجیب .
سري تکون داد .
وقتی خندیدنم تموم شد گفت .
امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فکر کنم همه از غیبتم مطلع شدن .
بس بود . زیادي اذیت کرده بودم .
من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد .
امیرمهدي – از دست شما .
و رفت .
با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم .
رضوان – چشمم به چاییا خشک شد . تو هم که سرگرم عشقت .
خوبه با خدا قول قرار داشتیا .
خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد .
در همون حالت جواب دادم .
من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش .
رضوان – شاید بازم دیدیش .
مشکوك حرف می زد .
من – چی تو ذهنته ؟
چشمکی زد . و کمی به سمتم خم شد .
رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟
من – چی ؟ نرگس ؟
رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم .
من – چه بهونه اي ؟
دوباره تکیه داد به صندلیش .
رضوان – خرید .
در سکوت نگاهش کردم .
نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش .
نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم .
رضوان نگاهی به آدرس انداخت .
رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟
نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟
اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_یکم❤️
لبش رو گاز گرفت .
امیرمهدي – راستش .... حواسم به دستم نبود .
لحظه از فکري که احتمالاً یه راجع به حرفم تو ذهنش نقش بسته بود ، چشم گشاد کردم .
من – فکر کردي منظورم به لباسته ؟
سکوت جوابم بود . و یعنی فکرش تا کجا پیش رفته !
زدم زیر خنده .
بدجور این بشر رو به فکراي ناجور انداخته بودم .
نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم . با همون حالت گفتم .
من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا !
و باز خندیدم .
لبخند شرمگینی زد .
. امیرمهدي – ببخشید . حواسم به دستم نبود
اصلا
باز خندیدم .
من – از دست رفتی امیرمهدي .
امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ...
و حرفش رو خورد .
خنده م بند نمی اومد .
امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین .
کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم .
من – می چسبه عجیب .
سري تکون داد .
وقتی خندیدنم تموم شد گفت .
امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فکر کنم همه از غیبتم مطلع شدن .
بس بود . زیادي اذیت کرده بودم .
من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد .
امیرمهدي – از دست شما .
و رفت .
با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم .
رضوان – چشمم به چاییا خشک شد . تو هم که سرگرم عشقت .
خوبه با خدا قول قرار داشتیا .
خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد .
در همون حالت جواب دادم .
من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش .
رضوان – شاید بازم دیدیش .
مشکوك حرف می زد .
من – چی تو ذهنته ؟
چشمکی زد . و کمی به سمتم خم شد .
رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟
من – چی ؟ نرگس ؟
رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم .
من – چه بهونه اي ؟
دوباره تکیه داد به صندلیش .
رضوان – خرید .
در سکوت نگاهش کردم .
نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش .
نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم .
رضوان نگاهی به آدرس انداخت .
رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟
نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟
اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_دوم❤️
خجالت کشیدم نگاهش کنم .
نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!!
در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه .
نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت
باز هم یه اشتباه دیگه و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم .
حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه .
سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل تشخیص نبود ، نشون
دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود .
بی اختیار اخم کردم .
هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم .
اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل اینجور آهنگا نیست !
من که می دونستم صد سال هم ساسی مانکن گوش نمی ده .
من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم .
بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي زن سی دي نیوردم که دیگه ر
حتما یختن خونم حلال می شد .
دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم .
ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم .
با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم .
منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم .
کمی خودش رو به طرفم خم کرد و آهسته کنار گوشم گفت .
رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد .
وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت میکنه بیرون .
کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد .
منم نگاهش کردم .
واقعاً یعنی به خاطر من خاموشش نکرد ؟
شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم .
با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشینهاي اطراف فهمیدم
اشتباه کردم .
امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد .
همون لحظه یه دختر بچه ي حدودا ً هشت ، نه ساله دوید سمت ماشین .
از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش .
کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت .
دختر – سلام عمو .
و عمو و از شدت خوشحالی کشید .
با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو میشناخت ؟
لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود .
امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟
دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی !
امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم فقط یه مقدار مریض بودم نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟
چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت .
دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد .
بردیمش دکتر. همون
دکتري که شما برده بودیش .
امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟
لحنش کمی نگران بود .
قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند .
امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو " به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به سمت کنار خیابون روند .
ماشین رو خاموش کرد .
دختر بچه بازم اومد کنار ماشین .
امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_دوم❤️
خجالت کشیدم نگاهش کنم .
نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!!
در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه .
نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت
باز هم یه اشتباه دیگه و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم .
حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه .
سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل تشخیص نبود ، نشون
دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود .
بی اختیار اخم کردم .
هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم .
اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل اینجور آهنگا نیست !
من که می دونستم صد سال هم ساسی مانکن گوش نمی ده .
من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم .
بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي زن سی دي نیوردم که دیگه ر
حتما یختن خونم حلال می شد .
دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم .
ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم .
با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم .
منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم .
کمی خودش رو به طرفم خم کرد و آهسته کنار گوشم گفت .
رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد .
وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت میکنه بیرون .
کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد .
منم نگاهش کردم .
واقعاً یعنی به خاطر من خاموشش نکرد ؟
شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم .
با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشینهاي اطراف فهمیدم
اشتباه کردم .
امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد .
همون لحظه یه دختر بچه ي حدودا ً هشت ، نه ساله دوید سمت ماشین .
از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش .
کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت .
دختر – سلام عمو .
و عمو و از شدت خوشحالی کشید .
با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو میشناخت ؟
لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود .
امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟
دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی !
امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم فقط یه مقدار مریض بودم نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟
چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت .
دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد .
بردیمش دکتر. همون
دکتري که شما برده بودیش .
امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟
لحنش کمی نگران بود .
قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند .
امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو " به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به سمت کنار خیابون روند .
ماشین رو خاموش کرد .
دختر بچه بازم اومد کنار ماشین .
امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟