کانال فردوس
522 subscribers
45.5K photos
11.4K videos
236 files
1.56K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_یکم❤️

لبش رو گاز گرفت .

امیرمهدي – راستش .... حواسم به دستم نبود .

لحظه از فکري که احتمالاً یه راجع به حرفم تو ذهنش نقش بسته بود ، چشم گشاد کردم .

من – فکر کردي منظورم به لباسته ؟

سکوت جوابم بود . و یعنی فکرش تا کجا پیش رفته !

زدم زیر خنده .

بدجور این بشر رو به فکراي ناجور انداخته بودم .

نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم . با همون حالت گفتم .

من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا !

و باز خندیدم .
لبخند شرمگینی زد .

. امیرمهدي – ببخشید . حواسم به دستم نبود
اصلا

باز خندیدم .

من – از دست رفتی امیرمهدي .

امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ...

و حرفش رو خورد .

خنده م بند نمی اومد .

امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین .

کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم .

من – می چسبه عجیب .

سري تکون داد .

وقتی خندیدنم تموم شد گفت .

امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فکر کنم همه از غیبتم مطلع شدن .

بس بود . زیادي اذیت کرده بودم .

من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد .

امیرمهدي – از دست شما .

و رفت .

با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم .

رضوان – چشمم به چاییا خشک شد . تو هم که سرگرم عشقت .

خوبه با خدا قول قرار داشتیا .

خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد .

در همون حالت جواب دادم .

من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش .

رضوان – شاید بازم دیدیش .

مشکوك حرف می زد .

من – چی تو ذهنته ؟

چشمکی زد . و کمی به سمتم خم شد .

رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟

من – چی ؟ نرگس ؟

رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم .

من – چه بهونه اي ؟

دوباره تکیه داد به صندلیش .

رضوان – خرید .

در سکوت نگاهش کردم .

نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش .

نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم .

رضوان نگاهی به آدرس انداخت .

رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟

نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟

اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_دوم❤️

خجالت کشیدم نگاهش کنم .

نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!!

در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه .

نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت
باز هم یه اشتباه دیگه و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم .

حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه .

سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل تشخیص نبود ، نشون
دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود .

بی اختیار اخم کردم .

هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم .

اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل اینجور آهنگا نیست !

من که می دونستم صد سال هم ساسی مانکن گوش نمی ده .

من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم .

بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي زن سی دي نیوردم که دیگه ر
حتما یختن خونم حلال می شد .

دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم .

ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم .

با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم .

منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم .

کمی خودش رو به طرفم خم کرد و آهسته کنار گوشم گفت .

رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد .

وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت میکنه بیرون .

کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد .

منم نگاهش کردم .

واقعاً یعنی به خاطر من خاموشش نکرد ؟

شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم .

با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشینهاي اطراف فهمیدم
اشتباه کردم .

امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد .

همون لحظه یه دختر بچه ي حدودا ً هشت ، نه ساله دوید سمت ماشین .

از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش .

کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت .

دختر – سلام عمو .

و عمو و از شدت خوشحالی کشید .

با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو میشناخت ؟

لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود .

امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟

دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی !

امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم فقط یه مقدار مریض بودم نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟

چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت .

دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد .

بردیمش دکتر. همون
دکتري که شما برده بودیش .

امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟

لحنش کمی نگران بود .

قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند .

امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو " به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به سمت کنار خیابون روند .

ماشین رو خاموش کرد .

دختر بچه بازم اومد کنار ماشین .

امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟