بسم رب الشهدا
#قسمت_چهل_پنجم
#هادی_دلها
صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره
نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟
درحالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم
عطیه:چه دیدی تو خواب
-یه مزار شهید
گوشیم کوش ؟
عطیه:زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد
بیا اینم گوشیت 📱
-سلام بهار خوبی ؟کجاییـ؟
بهار:سلام عزیزدلم خوبی ؟کربلام
از معراج چ خبر؟
-خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم
بهار:چقدر عالی
آفرین خواهر کوچلوی نازم
-بهار ی چیزی یادم رفت به مامان بگم چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه
باید گذرنامه و...ببریم سپاه
بهار:ای جانم عزیزدلم خوش ب سعادتتون حتما ب مامان میگم
-بهاااااااار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟
-آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه مامانت برات خریده
-اره اسمش چی بود یادم نیست
بهار:نهال
-اره نهال
بهار:اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود
-اه چطوری بشناسمش؟
بهار:تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست
-مرسی خواهرجان
بهار: زینبم
-جانم
بهار:محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد
بد نیست بهش ی کم فکر کنی تو این دور زمانه پسرای مثل محسن کمن
یه ملت برات میفرستم حتما بخون
-باشه مواظب خودت باش
بوس
بهار:توهم مواظب خودت باش
❤️
یاعلی
عطیه درحالیکه از اتاق خارج میشد گفت :زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم ک تعطیله من ی سر برم خونه مادرشوهرم اینا
بعدم برم خونه خودمون جمع جور نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان
توهم ی تکونی ب خودت بده اگه میخای ولیمه بدی
-واااااای خاک ب سرم
وایستا حاضر بشم تا ی مسیری ییام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره
عطیه :بدو تروخدا
تو مترو نشسته بودیم گوشیم درآوردم پیوی بهار چک کردم
هوالرحيم:
قبل ازدواج...💍
هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐
به دلم نمےنشست...😕
.
اعتقاد و #ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌
.
دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇
نه بہ ظاهر و حرف..😏
.
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌
.
شنیده بودم چله #زیارت_عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو #آیت_الله_حق_شناس
توصیه کرده بودن...✍
با چهل لعـن و چهل سلام...✋
کار سختی بود😁
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت،
واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
.
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمہ...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدے..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...🙂
.
از اولین سفر #سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
زهرا،
این یه تسبیح مخصوصه💕
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌
این تسبیحو به هیچکس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... .
✍همسر شهید امین کریمی چنبلو
تا مطلب خوندم تموم شد نیت کردم چهل شب نماز شب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه
عطیه:زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب برمیگردم که بریم معراج برای تزئین فضای داخلی
فعلا یاعلی
-یاعلی
تاشب که عطیه بیاد الحمدالله رب العالمین من تونستم ی هتل پیدا کنم
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_چهل_پنجم
#هادی_دلها
صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره
نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟
درحالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم
عطیه:چه دیدی تو خواب
-یه مزار شهید
گوشیم کوش ؟
عطیه:زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد
بیا اینم گوشیت 📱
-سلام بهار خوبی ؟کجاییـ؟
بهار:سلام عزیزدلم خوبی ؟کربلام
از معراج چ خبر؟
-خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم
بهار:چقدر عالی
آفرین خواهر کوچلوی نازم
-بهار ی چیزی یادم رفت به مامان بگم چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه
باید گذرنامه و...ببریم سپاه
بهار:ای جانم عزیزدلم خوش ب سعادتتون حتما ب مامان میگم
-بهاااااااار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟
-آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه مامانت برات خریده
-اره اسمش چی بود یادم نیست
بهار:نهال
-اره نهال
بهار:اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود
-اه چطوری بشناسمش؟
بهار:تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست
-مرسی خواهرجان
بهار: زینبم
-جانم
بهار:محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد
بد نیست بهش ی کم فکر کنی تو این دور زمانه پسرای مثل محسن کمن
یه ملت برات میفرستم حتما بخون
-باشه مواظب خودت باش
بوس
بهار:توهم مواظب خودت باش
❤️
یاعلی
عطیه درحالیکه از اتاق خارج میشد گفت :زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم ک تعطیله من ی سر برم خونه مادرشوهرم اینا
بعدم برم خونه خودمون جمع جور نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان
توهم ی تکونی ب خودت بده اگه میخای ولیمه بدی
-واااااای خاک ب سرم
وایستا حاضر بشم تا ی مسیری ییام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره
عطیه :بدو تروخدا
تو مترو نشسته بودیم گوشیم درآوردم پیوی بهار چک کردم
هوالرحيم:
قبل ازدواج...💍
هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐
به دلم نمےنشست...😕
.
اعتقاد و #ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌
.
دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇
نه بہ ظاهر و حرف..😏
.
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌
.
شنیده بودم چله #زیارت_عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو #آیت_الله_حق_شناس
توصیه کرده بودن...✍
با چهل لعـن و چهل سلام...✋
کار سختی بود😁
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت،
واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
.
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمہ...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدے..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...🙂
.
از اولین سفر #سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
زهرا،
این یه تسبیح مخصوصه💕
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌
این تسبیحو به هیچکس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... .
✍همسر شهید امین کریمی چنبلو
تا مطلب خوندم تموم شد نیت کردم چهل شب نماز شب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه
عطیه:زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب برمیگردم که بریم معراج برای تزئین فضای داخلی
فعلا یاعلی
-یاعلی
تاشب که عطیه بیاد الحمدالله رب العالمین من تونستم ی هتل پیدا کنم
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران