آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_دوازده❤️
یگانه و برادرش و بچه های کار هم طبق قرار قبلي جمعه ها صبح مي اومدن و سه ساعتي باهاشون ریاضي کار مي کردم.
منتظر بودم سوپي که برای امیرمهدی پختم آماده بشه تا بریزمش تو مخلوط کن . نگاهم به عقربه های ساعت افتاد . آه از نهادم بلند شد . یادم رفته بود امیرمهدی رو جا به جا کنم و گردن وکمرش رو ماساژ بدم.
زیر گاز رو تا آخرین حد ممكن کم کردم و به سمت اتاق رفتم . صدای تلویزیون اتاق رو کم کردم . تلویزیوني که عموش آورده بود و گذاشته بود رو به روی تخت امیرمهدی زماني که من مشغول کار بودم براش تلویزیون رو روشن مي کردم تا شاید چیزی ، تصویری ، حرفي بتونه کمك کنه به پردازش مغزش.
جلو رفتم و با برداشتن پمادش لبخندی به روش زدم:
من –دیدی یادم رفت مشت و مالت بدم ؟ اگه پسر خوبي بشي امروز یكي دیگه از خاطره های خوبمون رو برات مي گم ! قبول ؟
نگاهش مثل تموم هفت روز گذشته به جلوش خیره بود . کنارش رو تخت نشستم.
هر روز براش حرف مي زدیم از خاطره هایي مشترك تا شاید ذهنش به کار بیفته . گرچه که هیچ کدوم تغییری درحالش نداشت . اما من به هیچ عنوان نمي خواستم کوتاه بیام.
لبم رو با زبون ، تر کردم:
من –خب کدوم رو بگم ؟ .... اممم.....
کمي فكر کردم و بعد در حالي که در پمادِ تو دستم رو باز مي کردم با خوشحالي گفتم:
من –از اون چند دقیقه ی آخر صیغه ی چهار روزه مون بگم ؟ همون که به بابام گفتي چند دقیقه با هم حرف مي زنیم و عوضش اومدی تو اتاقم و حصارم کردی ؟
با یادآوری اون روز لبخندم عمیق تر شد و سر خوش ، سر بلند کردم و دست جلو بردم تا به پهلو بخوابونمش که با دیدن نگاه خیره ش به خودم ، قلبم بنای هیجان گذاشت.
حضورم رو درك کرده بود یا حرفم باعث شده بود ذهنش به تكاپو بیفته ؟
من یا خاطره ای از من ؟
هر چي بود مهم نبود ، مسئله ی مهم عكس العمل ذهن به خواب رفته ش بود.
با صدای لرزون از خوشحالي گفتم:
من –یادته امیرمهدی ؟
و هر آن منتظر بودم به طریقي عكس العمل نشون بده.
نگاه چرخوندم تو تمام اجزای صورتش برای یافتن نشونه ای از بیداری مغزش ، اما مثل قبل ؛ فقط سكوت بود و سكوت.
نمي تونستم نسبت به اون چرخش نگاهش بي تفاوت بمونم..
دست بالا بردم و جلوی چشماش حرکت دادم.
نگاهش همچنان خیره بود . گویي هیچ نمي دید.
کمي جلو رفتم ، دهن باز کردم به امید اینكه شاید باز هم با شنیدن صدام حرکتي انجام بده:
من –امیرمهدی بازم چشمات رو حرکت بده!
همچنان خیره بود.
دست گذاشتم رو صورتش:
من –تو همین الان نگام کردی ! نگو که غیر ارادی بود ! تو این هفته اولین باره جهت نگاهت عوض شده امیرمهدی!
باز هم خیره بود.
باز هم مغزش یاریش نكرد به تجزیه تحلیل حرفم.
امیدی که به یكباره در وجودم شعله ور شده بود ، سریع سرد شد و از بین رفت.
لبخندم پر کشید و بغض جای گزینش شد.
آه پر حسرتي کشیدم.
یه لحظه نزدیك بود اون مارال قبل به جای من شروع کنه به عجز و لابه ، به غر زدن به خدا . که سریع جلوش رو گرفتم:
من –خب اینم حكمت خداست.
آه دوم رو از کوچه های تنگ و باریك وجودم بیرون کشیدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خدا بهم ثابت کرده وقتي پای تو و زندگیمون وسط باشه نا امید نشم.
لبخندی زدم:
من –خب برسیم به مشت و مال جناب شوهر که بدنش حال بیاد.
به پهلو خوابوندمش و لباسش رو بالا زدم.
اول پشت بدنش رو مالیدم و بعدش هم دست و پاهاش رو ورزش دادم و سعي کردم با مشغول کردن ذهنم از هجوم فكرای بي
رویه جلوگیری کنم.
نرگس در حال شستن ظرفای کثیف تو سینك آشپزخونه بلند صدام کرد:
نرگس –مارال جاروی آشپزخونه ت کجاست ؟
در حال تا کردن لباسای شسته ی امیرمهدی ، جوابش رو دادم:
من –خودم میام جارو مي کنم . به اندازه ی کافي تو زحمت افتادی!
نرگس –وا ! مگه مي خوام چیكار کنم ؟ تازه اگر نمي اومدم که تا شب یادت مي رفت ناهار بخوری.
حین انجام کار لبخندی زدم و با صدای آرومي که قطعاً بهش نمي رسید
گفتم:
من –آدم که از غذا نخوردن نمي میره.
نرگس –اتفاقاً با این حجم کاری تو اگر چیزی نخوری از پا در میای.
سری تكون داد:
نرگس –آدم تا نیاد و نبینه نمي فهمه چقدر کار ریخته رو سرت.
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به امیرمهدی انداختم:
من –امیرمهدی خوب بشه ، همه ی اینا فدای سرش.
سرش گرم تا کردن پیراهن امیرمهدی بود که لبخندی زد:
نرگس –راست گفتن که گذر زمان خیلي از مسائل رو حل مي کنه . الان دیگه نه به اون تصادف فكر مي کني و نه از اون روزای پر استرس حرف مي زني.
من –اگه هنوز همون مارال قبل بودم بهت مي گفتم گذر زمان به جای حل کردم مسائل فقط همه چیزو ماست مالي مي کنه . اما الان معتقدم گذر زمان فقط آدم رو به سمت مسائل جدید مي بره و انقدر تو اونا غرقت مي کنه که گاهي فرصت نمي کني به گذشته فكر کني . مشكلات جدید دست و پای آدم رو مي بنده به حدی که مشكلات قدیمي برات بي رنگ مي شن.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_دوازده❤️
یگانه و برادرش و بچه های کار هم طبق قرار قبلي جمعه ها صبح مي اومدن و سه ساعتي باهاشون ریاضي کار مي کردم.
منتظر بودم سوپي که برای امیرمهدی پختم آماده بشه تا بریزمش تو مخلوط کن . نگاهم به عقربه های ساعت افتاد . آه از نهادم بلند شد . یادم رفته بود امیرمهدی رو جا به جا کنم و گردن وکمرش رو ماساژ بدم.
زیر گاز رو تا آخرین حد ممكن کم کردم و به سمت اتاق رفتم . صدای تلویزیون اتاق رو کم کردم . تلویزیوني که عموش آورده بود و گذاشته بود رو به روی تخت امیرمهدی زماني که من مشغول کار بودم براش تلویزیون رو روشن مي کردم تا شاید چیزی ، تصویری ، حرفي بتونه کمك کنه به پردازش مغزش.
جلو رفتم و با برداشتن پمادش لبخندی به روش زدم:
من –دیدی یادم رفت مشت و مالت بدم ؟ اگه پسر خوبي بشي امروز یكي دیگه از خاطره های خوبمون رو برات مي گم ! قبول ؟
نگاهش مثل تموم هفت روز گذشته به جلوش خیره بود . کنارش رو تخت نشستم.
هر روز براش حرف مي زدیم از خاطره هایي مشترك تا شاید ذهنش به کار بیفته . گرچه که هیچ کدوم تغییری درحالش نداشت . اما من به هیچ عنوان نمي خواستم کوتاه بیام.
لبم رو با زبون ، تر کردم:
من –خب کدوم رو بگم ؟ .... اممم.....
کمي فكر کردم و بعد در حالي که در پمادِ تو دستم رو باز مي کردم با خوشحالي گفتم:
من –از اون چند دقیقه ی آخر صیغه ی چهار روزه مون بگم ؟ همون که به بابام گفتي چند دقیقه با هم حرف مي زنیم و عوضش اومدی تو اتاقم و حصارم کردی ؟
با یادآوری اون روز لبخندم عمیق تر شد و سر خوش ، سر بلند کردم و دست جلو بردم تا به پهلو بخوابونمش که با دیدن نگاه خیره ش به خودم ، قلبم بنای هیجان گذاشت.
حضورم رو درك کرده بود یا حرفم باعث شده بود ذهنش به تكاپو بیفته ؟
من یا خاطره ای از من ؟
هر چي بود مهم نبود ، مسئله ی مهم عكس العمل ذهن به خواب رفته ش بود.
با صدای لرزون از خوشحالي گفتم:
من –یادته امیرمهدی ؟
و هر آن منتظر بودم به طریقي عكس العمل نشون بده.
نگاه چرخوندم تو تمام اجزای صورتش برای یافتن نشونه ای از بیداری مغزش ، اما مثل قبل ؛ فقط سكوت بود و سكوت.
نمي تونستم نسبت به اون چرخش نگاهش بي تفاوت بمونم..
دست بالا بردم و جلوی چشماش حرکت دادم.
نگاهش همچنان خیره بود . گویي هیچ نمي دید.
کمي جلو رفتم ، دهن باز کردم به امید اینكه شاید باز هم با شنیدن صدام حرکتي انجام بده:
من –امیرمهدی بازم چشمات رو حرکت بده!
همچنان خیره بود.
دست گذاشتم رو صورتش:
من –تو همین الان نگام کردی ! نگو که غیر ارادی بود ! تو این هفته اولین باره جهت نگاهت عوض شده امیرمهدی!
باز هم خیره بود.
باز هم مغزش یاریش نكرد به تجزیه تحلیل حرفم.
امیدی که به یكباره در وجودم شعله ور شده بود ، سریع سرد شد و از بین رفت.
لبخندم پر کشید و بغض جای گزینش شد.
آه پر حسرتي کشیدم.
یه لحظه نزدیك بود اون مارال قبل به جای من شروع کنه به عجز و لابه ، به غر زدن به خدا . که سریع جلوش رو گرفتم:
من –خب اینم حكمت خداست.
آه دوم رو از کوچه های تنگ و باریك وجودم بیرون کشیدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خدا بهم ثابت کرده وقتي پای تو و زندگیمون وسط باشه نا امید نشم.
لبخندی زدم:
من –خب برسیم به مشت و مال جناب شوهر که بدنش حال بیاد.
به پهلو خوابوندمش و لباسش رو بالا زدم.
اول پشت بدنش رو مالیدم و بعدش هم دست و پاهاش رو ورزش دادم و سعي کردم با مشغول کردن ذهنم از هجوم فكرای بي
رویه جلوگیری کنم.
نرگس در حال شستن ظرفای کثیف تو سینك آشپزخونه بلند صدام کرد:
نرگس –مارال جاروی آشپزخونه ت کجاست ؟
در حال تا کردن لباسای شسته ی امیرمهدی ، جوابش رو دادم:
من –خودم میام جارو مي کنم . به اندازه ی کافي تو زحمت افتادی!
نرگس –وا ! مگه مي خوام چیكار کنم ؟ تازه اگر نمي اومدم که تا شب یادت مي رفت ناهار بخوری.
حین انجام کار لبخندی زدم و با صدای آرومي که قطعاً بهش نمي رسید
گفتم:
من –آدم که از غذا نخوردن نمي میره.
نرگس –اتفاقاً با این حجم کاری تو اگر چیزی نخوری از پا در میای.
سری تكون داد:
نرگس –آدم تا نیاد و نبینه نمي فهمه چقدر کار ریخته رو سرت.
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به امیرمهدی انداختم:
من –امیرمهدی خوب بشه ، همه ی اینا فدای سرش.
سرش گرم تا کردن پیراهن امیرمهدی بود که لبخندی زد:
نرگس –راست گفتن که گذر زمان خیلي از مسائل رو حل مي کنه . الان دیگه نه به اون تصادف فكر مي کني و نه از اون روزای پر استرس حرف مي زني.
من –اگه هنوز همون مارال قبل بودم بهت مي گفتم گذر زمان به جای حل کردم مسائل فقط همه چیزو ماست مالي مي کنه . اما الان معتقدم گذر زمان فقط آدم رو به سمت مسائل جدید مي بره و انقدر تو اونا غرقت مي کنه که گاهي فرصت نمي کني به گذشته فكر کني . مشكلات جدید دست و پای آدم رو مي بنده به حدی که مشكلات قدیمي برات بي رنگ مي شن.