آن بیست و سه نفر:
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💐💯
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم1⃣2⃣1⃣
✅پالتو
هوای رمادی در آخریت روزهای مهرماه سرد شده بود. اسرای قدیمی،پالتوهای غبارگرفته شان را،که یکسال روی میخ آویزان مانده بود،شستند و گذاشتند برِ آفتاب. یک روز وقتی استوار محمد؛درجه دار سیه چرده ای که مسئول تدارکات اردوگاه بود،آمد داخل،یحیی قشمی را فرستادیم پیشش که بگوید ماهم پالتو میخواهیم. استوار مرد مهربانی بود. وقتی میخندید دو ردیف دندان های درشت و مرتبش تضاد جالبی از رنگ سیاه و سفید را به نمایش می گذاشت. هفته ای یکبار جلوی انبار آشپزخانه می ایستاد تا اسرا کامیون حمل برنج و حبوبات را تخلیه کنند و از اجناس تخلیه شده صورت برداری کند. تا کامیون تخلیه بشود،سراغی از یحیی می گرفت. اگر می دیدش،با صدای بلند می گفت:" ها ابوسامره،* چطوری؟"
رنگ پوشت یحیی قشمی نیز،مانند استوار،تیره بود. این هم رنگی موجب هم دلی استوار با یحیی شده بود. او یحیی را دوست داشت و گاهی هم به شوخی می گفت:" ابوسامره،بعد از جنگ بیا پیش خودم. دخترم رو هم بهت می دم. همین جا بمون. تو پسر باادبی هستی!" یحیی خجالت می کشید. اما از خجالت سرخ نمی شد؛یعنی نمی توانست سرخ بشود!
آن روز از علاقه استوار به یحیی استفاده کردیم و او مامور شد برود پیش استوار محمد و برای گروه بیست و سه درخواست پالتو را مطرح کند. رفت. استوار هم حرفش را زمین نزد.
روز بعد،پالتو های مارا هم آوردند؛توی چند گونی بزرگ. نو نبودند. بعضی شان پارگی داشتند و بعضی سوراخ شده از دندان موش های جونده و پر از گرد و خاک! می شد فهمید سالهای سال در انبار خوابیده بودند و شاید مانده از کهنه سربازان ارتش حسن البکر،رئس جنهور سابق عراق؛وگرنه در آتش آن دوره عراق هیچ کس پالتو نمی پوشید. اورکت رسم بود. هرچه بودند و از هرنقطه تاریخ که آمده بودند می توانستند ما را از سوز سرمای خشک و گزنده رمادی حفظ کنند. مگر میان آن سیم های خاردار چندلایه جز سلامتی چه می خواستیم ما؟
پالتوهارا شستیم،رفو کردیم،و پوشیدیم. اگر نیازی به دوخت و دوز اساسی داشتند ،به حمید مستقیمی مراجعه می کردیم.
پدر حمید قبل از اینکه وارد سپاه شود،خیاطی ماهر بود و مغازه کوچکی در خیابانی از خیابان های شهر سیرجان داشت. حمید،تابستان ها،در مغازه پدرش شاگردی کرده بود و در چهارده سالگی خیاطی قابل بود. او نه تنها پالتوهارا به اندازه تنمان درآورد بلکه یادمان داو چطور از یک دشداشه عربی یک پیراهن و یک شلوار ایرانی دربیاوریم. حمید،تا جایی که به درس و مشقش لطمه ای وارد نشود،کریمانه سفارش قبول می کرد. من دست دوزی کردن را،چنان که در نگاه اول با چرخ دوزی مو نزند،از حمید یاد گرفتم ؛قلاب بافی را هم از ملای قرآن خوان آسایشگاه،با قلابی که دور از چشم نگهبان عراقی از سیم خاردار درست کرده بودم. اولین و آخرین تولید من از حرفه قلاب بافی عرق چینی بود که رج های آخرش را،به دلیل کمبود نخ،با رشته های گونی برنج بافتم.
احمدعلی حسینی،یک شب،مثل همیشه ،سهمیه چای خودش را برای بابا عبود برد. خودش هیچ وقت چای نمی خورد. می گفت در همه عمرش چای نخورده است. چندبار به او اصرار کردم لااقل برای خوردن همان یک ذره شکر هم که شده چایش را بخورد. اما هیچ وقت وسوسه نشد و چای خور نشد که نشد. هرصبح و شب،استکان چایش را به پیرمردها،به خصوص باباعبود می داد. تا پیرمرد چایش را بنوشد. احمدعلی با او به گپ و گفت می نشست و او را از تنهایی در می آورد.
آن شب وقتی می رفت برای پیرمرد جای ببرد،کلاه دست بافم را دادم که به بابا بدهد. پیرمرد چقدر خوشحال شد برای کلاه. احمدعلی وقتی برگشت گفت:" بچه ها،اگه بابا عبود امشب نمیره،خیلی کاره. هر وقت شام لوبیا پلو باشه خودشِه برا مردن آمده می کنه!"...
📌 ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💐💯
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم1⃣2⃣1⃣
✅پالتو
هوای رمادی در آخریت روزهای مهرماه سرد شده بود. اسرای قدیمی،پالتوهای غبارگرفته شان را،که یکسال روی میخ آویزان مانده بود،شستند و گذاشتند برِ آفتاب. یک روز وقتی استوار محمد؛درجه دار سیه چرده ای که مسئول تدارکات اردوگاه بود،آمد داخل،یحیی قشمی را فرستادیم پیشش که بگوید ماهم پالتو میخواهیم. استوار مرد مهربانی بود. وقتی میخندید دو ردیف دندان های درشت و مرتبش تضاد جالبی از رنگ سیاه و سفید را به نمایش می گذاشت. هفته ای یکبار جلوی انبار آشپزخانه می ایستاد تا اسرا کامیون حمل برنج و حبوبات را تخلیه کنند و از اجناس تخلیه شده صورت برداری کند. تا کامیون تخلیه بشود،سراغی از یحیی می گرفت. اگر می دیدش،با صدای بلند می گفت:" ها ابوسامره،* چطوری؟"
رنگ پوشت یحیی قشمی نیز،مانند استوار،تیره بود. این هم رنگی موجب هم دلی استوار با یحیی شده بود. او یحیی را دوست داشت و گاهی هم به شوخی می گفت:" ابوسامره،بعد از جنگ بیا پیش خودم. دخترم رو هم بهت می دم. همین جا بمون. تو پسر باادبی هستی!" یحیی خجالت می کشید. اما از خجالت سرخ نمی شد؛یعنی نمی توانست سرخ بشود!
آن روز از علاقه استوار به یحیی استفاده کردیم و او مامور شد برود پیش استوار محمد و برای گروه بیست و سه درخواست پالتو را مطرح کند. رفت. استوار هم حرفش را زمین نزد.
روز بعد،پالتو های مارا هم آوردند؛توی چند گونی بزرگ. نو نبودند. بعضی شان پارگی داشتند و بعضی سوراخ شده از دندان موش های جونده و پر از گرد و خاک! می شد فهمید سالهای سال در انبار خوابیده بودند و شاید مانده از کهنه سربازان ارتش حسن البکر،رئس جنهور سابق عراق؛وگرنه در آتش آن دوره عراق هیچ کس پالتو نمی پوشید. اورکت رسم بود. هرچه بودند و از هرنقطه تاریخ که آمده بودند می توانستند ما را از سوز سرمای خشک و گزنده رمادی حفظ کنند. مگر میان آن سیم های خاردار چندلایه جز سلامتی چه می خواستیم ما؟
پالتوهارا شستیم،رفو کردیم،و پوشیدیم. اگر نیازی به دوخت و دوز اساسی داشتند ،به حمید مستقیمی مراجعه می کردیم.
پدر حمید قبل از اینکه وارد سپاه شود،خیاطی ماهر بود و مغازه کوچکی در خیابانی از خیابان های شهر سیرجان داشت. حمید،تابستان ها،در مغازه پدرش شاگردی کرده بود و در چهارده سالگی خیاطی قابل بود. او نه تنها پالتوهارا به اندازه تنمان درآورد بلکه یادمان داو چطور از یک دشداشه عربی یک پیراهن و یک شلوار ایرانی دربیاوریم. حمید،تا جایی که به درس و مشقش لطمه ای وارد نشود،کریمانه سفارش قبول می کرد. من دست دوزی کردن را،چنان که در نگاه اول با چرخ دوزی مو نزند،از حمید یاد گرفتم ؛قلاب بافی را هم از ملای قرآن خوان آسایشگاه،با قلابی که دور از چشم نگهبان عراقی از سیم خاردار درست کرده بودم. اولین و آخرین تولید من از حرفه قلاب بافی عرق چینی بود که رج های آخرش را،به دلیل کمبود نخ،با رشته های گونی برنج بافتم.
احمدعلی حسینی،یک شب،مثل همیشه ،سهمیه چای خودش را برای بابا عبود برد. خودش هیچ وقت چای نمی خورد. می گفت در همه عمرش چای نخورده است. چندبار به او اصرار کردم لااقل برای خوردن همان یک ذره شکر هم که شده چایش را بخورد. اما هیچ وقت وسوسه نشد و چای خور نشد که نشد. هرصبح و شب،استکان چایش را به پیرمردها،به خصوص باباعبود می داد. تا پیرمرد چایش را بنوشد. احمدعلی با او به گپ و گفت می نشست و او را از تنهایی در می آورد.
آن شب وقتی می رفت برای پیرمرد جای ببرد،کلاه دست بافم را دادم که به بابا بدهد. پیرمرد چقدر خوشحال شد برای کلاه. احمدعلی وقتی برگشت گفت:" بچه ها،اگه بابا عبود امشب نمیره،خیلی کاره. هر وقت شام لوبیا پلو باشه خودشِه برا مردن آمده می کنه!"...
📌 ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
آن بیست و سه نفر:
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم2⃣2⃣1⃣
✅باشگاه سید
پاییز سرد رمادی رسیده بود به ماه آذر. منصور و حمید و جواد،توی محوطه،کنار سیم خاردار کلاس داشتند. سید محمد حسینی خاک های روی زمین را صاف می کرد و با تکه چوبی روی خاک های نرم یک جمله عربی می نوشت و بعد آن را تجزیه و ترکیب می کرد.
زید عمر را زده بود و منصور و حمید و جواد باید یکی یکی به سیدمحمد جواب می دادند که زید و عمر در جمله" ضرب زیدٌ عمراً" چه کاره اند و اصلا چرا تنوین زید ضه است و مال عمر فتحه!
من و یحیی قشمی،فارغ از دعوای عمر و زید،نزدیک سیم خاردار قدم می زدیم. یقه پالتوهایمان را تا روی گوش هایمان بالا آورده بودیم و داشتیم خاطراتمان از ایران را برلی هم تعریف می کردیم. همیشه با یحیی به لهجه خودمان حرف می زدم و او هم با لهجه قشمی جوابم را می داد. حرف یکدیگر را می فهمیدیم.
یحیی از کودکی هایش در جزیره قشم می گفت؛از پدرش که ماهیگیر بوده و از حاطرات روزهایی که با او به دریا رفته بود. من هم از روستایمان و از روزهای شاد کودکی برای یحیی داستان ها داشتم؛از جوجه برداشتن از توی قال بلبل های بالای درختان بلند گز و از ساعت ها تلاش زیر آفتاب گرم تابستان برای صید ملخ های کوچک،که بهترین غذای جوجه بلبل ها بودند. یحیی همیشه شاد بود و با صدای بلند می خندید. او تند حرف می زد و به غیر از من دیگران به سختی متوجه می شدند چه می گوید. در حین قدم زدن،سیدحسام نوابی را دیدم. پالتویش را روی گوش هایش کشیده بود. دست من و یحیی را گرفت و به گوشه ای کشید. سید،که همیشه موقع حرف زدن اطراف را می پایید،گفت:" به حسین آقا رسوندم که تو میشناسیش. سلام رسوند و گفت که شتر دیدی،ندیدی!" سید حسام این را گفت،خنده ای زد،و به راهش ادامه داد. یحیی قشمی که متوجه منظور او نشده بود،پرسید: " حسین آقا کیه؟" کتمان کردم. گفتم:" حسین یکی از همشهریایه مایه؛اهل جیرفت یا کهنوج. توی قاطع 3زندگی می کنه. توی اردوگاه مشهوره به حسین گاردی. خیلی دلم میخواد ببینمش."
این را راست گفته بودم. مدت ها بود چیزهایی درباره حسین گاردی شنیده بودم. دلم می خواست از نزدیک ببینمش. ولی باید تا عید نوروز صبر می کردم. شنیده بودم حسین گاردی،که نام خانوادگی اصلی اش خالصی بود،از بچه های خوب اردوگاه است و در زمان شاه،به دلیل هیکل ورزشکاری و قد بلندش،جز افسران گارد شاهنشاهی بوده و بعد از سقوط سلطنت همه قدرت و توانش را گذاشته پای اسلام و دفاع از میهنش. دلم می خواست عیو نوروز زودتر از راه برسد و من همشهری ام را ببینم...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم2⃣2⃣1⃣
✅باشگاه سید
پاییز سرد رمادی رسیده بود به ماه آذر. منصور و حمید و جواد،توی محوطه،کنار سیم خاردار کلاس داشتند. سید محمد حسینی خاک های روی زمین را صاف می کرد و با تکه چوبی روی خاک های نرم یک جمله عربی می نوشت و بعد آن را تجزیه و ترکیب می کرد.
زید عمر را زده بود و منصور و حمید و جواد باید یکی یکی به سیدمحمد جواب می دادند که زید و عمر در جمله" ضرب زیدٌ عمراً" چه کاره اند و اصلا چرا تنوین زید ضه است و مال عمر فتحه!
من و یحیی قشمی،فارغ از دعوای عمر و زید،نزدیک سیم خاردار قدم می زدیم. یقه پالتوهایمان را تا روی گوش هایمان بالا آورده بودیم و داشتیم خاطراتمان از ایران را برلی هم تعریف می کردیم. همیشه با یحیی به لهجه خودمان حرف می زدم و او هم با لهجه قشمی جوابم را می داد. حرف یکدیگر را می فهمیدیم.
یحیی از کودکی هایش در جزیره قشم می گفت؛از پدرش که ماهیگیر بوده و از حاطرات روزهایی که با او به دریا رفته بود. من هم از روستایمان و از روزهای شاد کودکی برای یحیی داستان ها داشتم؛از جوجه برداشتن از توی قال بلبل های بالای درختان بلند گز و از ساعت ها تلاش زیر آفتاب گرم تابستان برای صید ملخ های کوچک،که بهترین غذای جوجه بلبل ها بودند. یحیی همیشه شاد بود و با صدای بلند می خندید. او تند حرف می زد و به غیر از من دیگران به سختی متوجه می شدند چه می گوید. در حین قدم زدن،سیدحسام نوابی را دیدم. پالتویش را روی گوش هایش کشیده بود. دست من و یحیی را گرفت و به گوشه ای کشید. سید،که همیشه موقع حرف زدن اطراف را می پایید،گفت:" به حسین آقا رسوندم که تو میشناسیش. سلام رسوند و گفت که شتر دیدی،ندیدی!" سید حسام این را گفت،خنده ای زد،و به راهش ادامه داد. یحیی قشمی که متوجه منظور او نشده بود،پرسید: " حسین آقا کیه؟" کتمان کردم. گفتم:" حسین یکی از همشهریایه مایه؛اهل جیرفت یا کهنوج. توی قاطع 3زندگی می کنه. توی اردوگاه مشهوره به حسین گاردی. خیلی دلم میخواد ببینمش."
این را راست گفته بودم. مدت ها بود چیزهایی درباره حسین گاردی شنیده بودم. دلم می خواست از نزدیک ببینمش. ولی باید تا عید نوروز صبر می کردم. شنیده بودم حسین گاردی،که نام خانوادگی اصلی اش خالصی بود،از بچه های خوب اردوگاه است و در زمان شاه،به دلیل هیکل ورزشکاری و قد بلندش،جز افسران گارد شاهنشاهی بوده و بعد از سقوط سلطنت همه قدرت و توانش را گذاشته پای اسلام و دفاع از میهنش. دلم می خواست عیو نوروز زودتر از راه برسد و من همشهری ام را ببینم...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
آن بیست و سه نفر:
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم3⃣2⃣1⃣
✅باشگاه سید(2)
آن شب،وقت آمار،استوار عراقی،مثل همیشه،اول به صف پیرمردها سلام داد و گفت:"اشلونکم یا شباب؟" و بعد برگشت به طرف ما و گفت:" اشلونکم شباب؟"
آمار را که گرفت،کاغذ کوچکی از جیبش بیرون آورد و به کاظم گفت:" کسانی که اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و بروند بیرون." دل هایمان لرزید. نمی دانستیم موضوع چیست و کداممان باید آماده رفتن باشیم و اصلا به کجا می برندمان؟ استوار عراقی از روی کاغذ خواند:
_منصور محمودآبادی،حمید مستقیمی ،حسن مستشرق،یحیی کسایی نجفی.
محمد باباخانی،اگرچه خوشحال بود که بهترین رفیق و همشهری اش،احمدعلی حسینی،را جدا نکرده اند،دلش طاقت نیاورد و به کاظم گفت:" آقا کاظم،بپرس کجا می برنشون؟" کاظم از استوار پرسید و گفت:" می گه می برن آسایشگاه 24."
دلمان آرام گرفت. سواشده ها دیگر نه تنها نگران نبودند که خوشحال هم به نظر می رسیدند. آسایشگاه 24جای آدم های مهم اردوگاه بود. با این حال جدایی از دوستانمان برایمان تلخ بود. در آغوششان کشیدیم و با آن ها خداحافظی کردیم.
آن شب،دیدن جای خالی منصور و حمید و حسن و یحیی حسابی دلتنگمان کرد. منصور،با همان هیکل کوچولویش،خدای شوخی و خنده و روحیه بود. حسن مستشرق دیگر نبود که مرشد بازی دربیاورد و بزند پشت غصعه و نواهای زورخانه ای بخواند. به حسن می گفتیم" بچه مرشد" . پدرش قدیم ها توی شهر ساری مرشد زورخانه بوده و حسن از روزهای کودکی در زورخانه خاطره ها برای ما گفته بود و چه شب ها که با صدای دوست داشتنی اش برایمان خوانده بود:
_شیپورچی یواش بزن. یواش بزن. دالکم ببینم!
اینکه حسن مستشرق،یا به قول حمید تقی زاده حسن رشتی،بچه مازندران ،این ترانه لری را از کجا یاد گرفته بود نمی دانم!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم3⃣2⃣1⃣
✅باشگاه سید(2)
آن شب،وقت آمار،استوار عراقی،مثل همیشه،اول به صف پیرمردها سلام داد و گفت:"اشلونکم یا شباب؟" و بعد برگشت به طرف ما و گفت:" اشلونکم شباب؟"
آمار را که گرفت،کاغذ کوچکی از جیبش بیرون آورد و به کاظم گفت:" کسانی که اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و بروند بیرون." دل هایمان لرزید. نمی دانستیم موضوع چیست و کداممان باید آماده رفتن باشیم و اصلا به کجا می برندمان؟ استوار عراقی از روی کاغذ خواند:
_منصور محمودآبادی،حمید مستقیمی ،حسن مستشرق،یحیی کسایی نجفی.
محمد باباخانی،اگرچه خوشحال بود که بهترین رفیق و همشهری اش،احمدعلی حسینی،را جدا نکرده اند،دلش طاقت نیاورد و به کاظم گفت:" آقا کاظم،بپرس کجا می برنشون؟" کاظم از استوار پرسید و گفت:" می گه می برن آسایشگاه 24."
دلمان آرام گرفت. سواشده ها دیگر نه تنها نگران نبودند که خوشحال هم به نظر می رسیدند. آسایشگاه 24جای آدم های مهم اردوگاه بود. با این حال جدایی از دوستانمان برایمان تلخ بود. در آغوششان کشیدیم و با آن ها خداحافظی کردیم.
آن شب،دیدن جای خالی منصور و حمید و حسن و یحیی حسابی دلتنگمان کرد. منصور،با همان هیکل کوچولویش،خدای شوخی و خنده و روحیه بود. حسن مستشرق دیگر نبود که مرشد بازی دربیاورد و بزند پشت غصعه و نواهای زورخانه ای بخواند. به حسن می گفتیم" بچه مرشد" . پدرش قدیم ها توی شهر ساری مرشد زورخانه بوده و حسن از روزهای کودکی در زورخانه خاطره ها برای ما گفته بود و چه شب ها که با صدای دوست داشتنی اش برایمان خوانده بود:
_شیپورچی یواش بزن. یواش بزن. دالکم ببینم!
اینکه حسن مستشرق،یا به قول حمید تقی زاده حسن رشتی،بچه مازندران ،این ترانه لری را از کجا یاد گرفته بود نمی دانم!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚 #آن_بیست_و_سه_نفر 💐💯
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم4⃣2⃣1⃣
✅باشگاه سید(3)
چند روز بعد سید عباس سعادت،که بدن ورزیده اش به سن و سالش نمی خورد،تشک های بچه هارا وسط آسایشگاه چید کنارهم و گفت:" بچه ها کی میخواد کشتی یادش بدم؟"
سد عباس در شهر کوچکشان،پاریز،برای خودش کشتی گیر بوده و از مدت ها قبل به سرش زده بود باشگاه کشتی کوچکی در آسایشگاه راه بیندازد. حسن مستشرق هم،که مثل سیدعباس و همه مازندرانی ها عشق کشتی بود و می گفت برادرش حریف رضا سوخته سرایی بوده،از اجرای این طرح استقبال کرده بود. اما این طور مقدر شد که در روز فعالیت باشگاه سیدعباس بچه مرشد در میان ما نباشد.
سیدعباس مهربان بود. اولین بار که در زندان استخبارات گفته بود اهل پاریز است یادم آمده بود که برادرم،موسی،یک بار کتاب پیغمبر دزدان،نوشته باستانی پاریزی،را آورده بود روستا و من خوانده بودمش. بعد از آن سیدعباس مرا به یاد باستانی پاریزی می انداخت و حسین خان بچافچی،قهرمان داستان که یاغی حکومت بود و لابد بدنی ورزیده داشت،مثل سیدعباس خودمان.
من جزء اولین کسانی بودم که شدم شاگرد سید. هم او بود که با سگک و فیتیله پیچ و بارانداز و زیر یه خم آشنا کرد. پیش از آن فکر می کردم در کشتی هرکس زورش بیشار باشد برنده می شود؛ ولی وقتی یکبار توانستم پا در سگک ابولفضل محمدی، که زورش از من بیشتر بود،ببرم و با یک بارانداز پشت اورا به روی تشک بیاورم فهمیدم کشتی همه اش هم به زور نیست. این اتفاق البته ؛فقط یکبار اتفاق افتاد. ابولفضل فن هارا که از سید یاد گرفت دیگر کسی حریفش نمی شد.
باشگاه سیدعباس کم کم رونق گرفت و توانست خیلی از ماهارا با کشتی اشنا کند. باشگاه سید گاهی شب ها هم دور از چشم عراقی ها دایر بود. آن وقت پیرمردها از همان جایی که خوابیده بودند مبارزه ما را تماشا می کردند و می خندیدند.ِ
سد عباس از آن ورزش کارهای مشتی و بامرام و در کل آدم خوش صحبتی بود. وقتی می خواست درباره مسئله ای تورا مطمئن کند،می گفت:"به جدم." من این " به جدم " هارا زیاد از سادات بهبهانی،که با شال سبز برای گرفتن" مال جدی" به روستاهای جنوب کرمان می آمد،شنیده بودم. اما وقتی سیدعباس می گفت به جدم،نوجوان پاریزی در حد امامزاده ای پیش چشم من مقدس می شد.
یک روز که انگور داده بودند و ملا انگور هارا دانه شمار بین ما تقسیم کرده بود و به هر نفر هفت دانه رسیده بود،سیدعباس آخرین دانه انگورس را داد به من و گفت:"بیا احمد،بخور. جون سلیمونو شومس خودت بید!"* انگور را گرفتم و پرت کردم توی دهانم و گفتم:" سید،حالا این سلیمونو کی باشن؟" سید آن وقت نشست و داستان آهنگر پیر ماریز را برایم تعریف کرد.
ماجرا دزین قرار بوده که آهنگری در پاریز بوده که پسری داشته سلیمان نام که کارش دمیدن همیان کوره آهنگری پدر بوده. این آهنگر لوازم کار بناها و کشاورزان پاریز را می ساخته. وقتی مشتری برایش می آمده،اول طاقه بالا می گذاشته که ندارم. دلی در پستوی دکان آهنگری اش آن بیل یا تیشه یا داس یا هرچه مشتری میخواسته داشته. مشتری شروع می کرده به اصرار و التماس. دست آخر آهنگر می رفته توی پستو و بیل یا تیشه یا داس یا هرچه را او می خواسته می آورده و می گفته:" بیا آخری شه. جون سلیمون شومس خودت بید! "...
________________________
شومس:شانس
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
آن بیست و سه نفر:
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم5⃣2⃣1⃣
✅فصل چهارم(زمستان)
غروب یکی از روزهای دی ماه سال ۱٣۶۱ وقتی آبگوشت،همان آب با گوشت های یخ زده بزریلی،را خوردیم و ظرف ها را شستیم و استوار عراقی آمد و " اشلونکم شباب" به ما گفت و شمردمان و تعداد نفرات را توی دفترچه اش یادداشت کرد و جاسم چرکو در زندان را از پشت قفل کرد و ما لباس راحتی مان را پوشیدیم و مشغول درس و مشقمان شدیم،یکدفعه مینی بوسی آمد جلوی مقر اردوگاه ایستاد؛ همان یا مثل همان مینی بوسی بود که شش ماه پیش از پادگان الرشید آورده بودمان به رمادی.
عرق سردی نشست روی پیشانی ام. ترسیدم. غده های بزاق توی گلویم ترشح کرد. لوزه هایم بزرگ شد؛آنقدر بزرگ که انگار داشت راه نفسم را می بست. چرا ترسو شده بودم؟ شب عملیات روی میدان مین نترسیده بودم،توی اتاق بازجویی از فواد و اسماعیل هم اینقدر نترسیده بودم،در آن لحظه چه شده بود که بغض کرده بودم و بناگوشم داغ شده بود و دلم تندتند می تپید؟!
سال ها پیش مسیر صد کیلومتری روستایمان،هور پاسفید،تا شهر جیرفت را بالای وانت می نشستم و ماشین ساعتی روی جاده های خاکی ناهموار می رفت و وقتی به دست اندازی می رسید و راننده می زد روی ترمز فرو می رفتیم توی گرد و خاک و در همان لحظه بوی تند بنزین اگزوز ماشین قاطی گرد و خاک میشد و می رفت توی حلقم.
این طور موقع غده های بزاق توی گلویم ترشح می کرد،لوزه هایم بزرگ می شد،دلم آشوب میشد،سرم را از لبه اتاق وانت بیرون می گرفتم،و یکدفعه بالا می آوردم. در آن لحظه که مینی بوسی پشت سیم خاردار ایستاد و نگهبان های عراقی از در بزرگ اردوگاه امدند داخل و پیچیدند به سمت آسایشگاه ما،درست همان حال را داشتم.
درِ آسایشگاه باز شد. جاسم چرکو و حمید عراقی آمدند داخل. حمید ،که همیشه اخمو بود و سیبیل بورش را می جوید،به ارشد آسایشگاه گفت:" کاظم، بگو بهشان پنج دقیقه دیگر توی راهرو باشن. بگو به غیر از لباس تنشان هیچ چیزی همراه نداشته باشن."
پنج دقیقه بعد توی راهرو بودیم و به جز لبلس تنمان هیچ همراه نداشتیم. حرکتمان دادند به سمت در بزرگ اردوگاه. از پشت پنجره ها که رد می شدیم با سید محمو حسینی،محمدرضا راشدی، علی بناوند،سیدحسام،و بقیه رفقا خداحافظی کردیم.از مقابل هر پنجره ای رد می شدیم سفارشی می شنیدیم.
- سلام اسرا رو به امام برسونید.
- برید به سلامت. خدا به همراهتون.
-- به جای ماهم چلو کباب کوبیده بخورید. با دوغ.
-نامه یادتون نره،با عکس.
- به رزمنده ها بگید ما منتظرتون هستیم!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم5⃣2⃣1⃣
✅فصل چهارم(زمستان)
غروب یکی از روزهای دی ماه سال ۱٣۶۱ وقتی آبگوشت،همان آب با گوشت های یخ زده بزریلی،را خوردیم و ظرف ها را شستیم و استوار عراقی آمد و " اشلونکم شباب" به ما گفت و شمردمان و تعداد نفرات را توی دفترچه اش یادداشت کرد و جاسم چرکو در زندان را از پشت قفل کرد و ما لباس راحتی مان را پوشیدیم و مشغول درس و مشقمان شدیم،یکدفعه مینی بوسی آمد جلوی مقر اردوگاه ایستاد؛ همان یا مثل همان مینی بوسی بود که شش ماه پیش از پادگان الرشید آورده بودمان به رمادی.
عرق سردی نشست روی پیشانی ام. ترسیدم. غده های بزاق توی گلویم ترشح کرد. لوزه هایم بزرگ شد؛آنقدر بزرگ که انگار داشت راه نفسم را می بست. چرا ترسو شده بودم؟ شب عملیات روی میدان مین نترسیده بودم،توی اتاق بازجویی از فواد و اسماعیل هم اینقدر نترسیده بودم،در آن لحظه چه شده بود که بغض کرده بودم و بناگوشم داغ شده بود و دلم تندتند می تپید؟!
سال ها پیش مسیر صد کیلومتری روستایمان،هور پاسفید،تا شهر جیرفت را بالای وانت می نشستم و ماشین ساعتی روی جاده های خاکی ناهموار می رفت و وقتی به دست اندازی می رسید و راننده می زد روی ترمز فرو می رفتیم توی گرد و خاک و در همان لحظه بوی تند بنزین اگزوز ماشین قاطی گرد و خاک میشد و می رفت توی حلقم.
این طور موقع غده های بزاق توی گلویم ترشح می کرد،لوزه هایم بزرگ می شد،دلم آشوب میشد،سرم را از لبه اتاق وانت بیرون می گرفتم،و یکدفعه بالا می آوردم. در آن لحظه که مینی بوسی پشت سیم خاردار ایستاد و نگهبان های عراقی از در بزرگ اردوگاه امدند داخل و پیچیدند به سمت آسایشگاه ما،درست همان حال را داشتم.
درِ آسایشگاه باز شد. جاسم چرکو و حمید عراقی آمدند داخل. حمید ،که همیشه اخمو بود و سیبیل بورش را می جوید،به ارشد آسایشگاه گفت:" کاظم، بگو بهشان پنج دقیقه دیگر توی راهرو باشن. بگو به غیر از لباس تنشان هیچ چیزی همراه نداشته باشن."
پنج دقیقه بعد توی راهرو بودیم و به جز لبلس تنمان هیچ همراه نداشتیم. حرکتمان دادند به سمت در بزرگ اردوگاه. از پشت پنجره ها که رد می شدیم با سید محمو حسینی،محمدرضا راشدی، علی بناوند،سیدحسام،و بقیه رفقا خداحافظی کردیم.از مقابل هر پنجره ای رد می شدیم سفارشی می شنیدیم.
- سلام اسرا رو به امام برسونید.
- برید به سلامت. خدا به همراهتون.
-- به جای ماهم چلو کباب کوبیده بخورید. با دوغ.
-نامه یادتون نره،با عکس.
- به رزمنده ها بگید ما منتظرتون هستیم!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم6⃣2⃣1⃣
✅غروب چهارم: زمستان(2)
آفتاب داشت غروب می کرد. بلندگوی اردوگاه روشن شد و منشاوی شروع کرد به خواندن سوره زمر.عباس پورخسروانی گفت: " پس منصور اینا چی؟" حسین قاضی زاده گفت:" اوناهاشن. دارن می آن."
منصور،حمید،حسن،و یحیی را از قاطع ٣آوردند. روبوسی کردیم. قیافه شان در نظرمان عوض شده بود. انگار بزرگتر شده بودند. واقعا بزرگتر شده بودند. ریش یحیی و حسن درآمده بود؛ولی مال منصور و حمید هنوز نه. یک ماه بود ندیده بودیمشان.
ترس و اضطرابی که توی آسایشگاه،با دیدن مینی بوس،ریخته شده بود توی جانم دیگر ماک از میان رفته بود. قبل ازینکه پا از اردوگاه بیرون بگذاریم باید یکی یکی توی اتاقک بلوکی نگهبان ها بازرسی بدنی می شدیم و بعد می رفتیم بیرون از اردوگاه و روی زمین می نشستیم. بازرسی از یحیی کسایی بیشتر از حد معمول طول کشید. نگران حالش شدیم. عباس پورخسروانی از منصور پرسید: " منصورو،چیزی از آسایشگاه ٢۴با خودش نیاورده باشه! " منصور گفت:"قرار بود شعار حفظ کنیم. چندتا شعلر به زبان انگلیسی و فرانسوی علیه مسعود رجوی و بنی صدر حفظ کردیم که اگه بردنمون فرانسه،توی فرودگاه پاریس بیکار نباشیم. می گم نکنه همون شعارا رو ازش گرفتن؟ بچه های ٢۴یادمون دادن."
یکی از نگهبان ها آمد بیرون با کاغذ تاخورده کوچکی که لابد از یحیی گرفته بود. کاغذ را به افسر مافوقش نشان داد. یحیی هنوز توی اتاقک نگهبان ها بود. عراقی ها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند؛خمینی ای امام،خمینی ای امام.
با دیدن خمینی برافروخته شدند. کابل هایشان را،که جلوی در انداخته بودند،برداشتند و خزیدند توی تاریکی اتاقک بلوکی. همه آهسته آهسته برای یحیی دعا می کردیم. آخرین سرباز که کابلش را برداشت و رفت داخل فریاد یحیی به هوا رفت. صدای برخورد کابل با تن آدم می آمد. مثل باران که تندتر و تندتر بشود. گوش هایم را سفت گرفتم که ناله های دردناک یحیی را نشنوم. باران که افتاد،یحیی آمد بیرون؛لنگان لنگان. به فاصله نشاندنش روی زمین. حمید عراقی،شمردمان و راه افتادیم به طرف مینی بوس. همه سوار شدیم به غیر از یحیی. هوا کاملا تاریک شده بود. داشتم از پشت شیشه مینی بوس رفت و آمد اسرا را توی آسایشگاه میدیدم. غبطه می خوردم به آزادی شان!
منشاوی رسیده بود به" وسیق الذین اتقوا ربهم للی الجنه زمرا." ...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم6⃣2⃣1⃣
✅غروب چهارم: زمستان(2)
آفتاب داشت غروب می کرد. بلندگوی اردوگاه روشن شد و منشاوی شروع کرد به خواندن سوره زمر.عباس پورخسروانی گفت: " پس منصور اینا چی؟" حسین قاضی زاده گفت:" اوناهاشن. دارن می آن."
منصور،حمید،حسن،و یحیی را از قاطع ٣آوردند. روبوسی کردیم. قیافه شان در نظرمان عوض شده بود. انگار بزرگتر شده بودند. واقعا بزرگتر شده بودند. ریش یحیی و حسن درآمده بود؛ولی مال منصور و حمید هنوز نه. یک ماه بود ندیده بودیمشان.
ترس و اضطرابی که توی آسایشگاه،با دیدن مینی بوس،ریخته شده بود توی جانم دیگر ماک از میان رفته بود. قبل ازینکه پا از اردوگاه بیرون بگذاریم باید یکی یکی توی اتاقک بلوکی نگهبان ها بازرسی بدنی می شدیم و بعد می رفتیم بیرون از اردوگاه و روی زمین می نشستیم. بازرسی از یحیی کسایی بیشتر از حد معمول طول کشید. نگران حالش شدیم. عباس پورخسروانی از منصور پرسید: " منصورو،چیزی از آسایشگاه ٢۴با خودش نیاورده باشه! " منصور گفت:"قرار بود شعار حفظ کنیم. چندتا شعلر به زبان انگلیسی و فرانسوی علیه مسعود رجوی و بنی صدر حفظ کردیم که اگه بردنمون فرانسه،توی فرودگاه پاریس بیکار نباشیم. می گم نکنه همون شعارا رو ازش گرفتن؟ بچه های ٢۴یادمون دادن."
یکی از نگهبان ها آمد بیرون با کاغذ تاخورده کوچکی که لابد از یحیی گرفته بود. کاغذ را به افسر مافوقش نشان داد. یحیی هنوز توی اتاقک نگهبان ها بود. عراقی ها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند؛خمینی ای امام،خمینی ای امام.
با دیدن خمینی برافروخته شدند. کابل هایشان را،که جلوی در انداخته بودند،برداشتند و خزیدند توی تاریکی اتاقک بلوکی. همه آهسته آهسته برای یحیی دعا می کردیم. آخرین سرباز که کابلش را برداشت و رفت داخل فریاد یحیی به هوا رفت. صدای برخورد کابل با تن آدم می آمد. مثل باران که تندتر و تندتر بشود. گوش هایم را سفت گرفتم که ناله های دردناک یحیی را نشنوم. باران که افتاد،یحیی آمد بیرون؛لنگان لنگان. به فاصله نشاندنش روی زمین. حمید عراقی،شمردمان و راه افتادیم به طرف مینی بوس. همه سوار شدیم به غیر از یحیی. هوا کاملا تاریک شده بود. داشتم از پشت شیشه مینی بوس رفت و آمد اسرا را توی آسایشگاه میدیدم. غبطه می خوردم به آزادی شان!
منشاوی رسیده بود به" وسیق الذین اتقوا ربهم للی الجنه زمرا." ...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر 💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم7⃣2⃣1⃣
✅فصل چهارم: زمستان(3)
یحیی را انداختند پشت استیشن تیره رنگی که باید ما را تا مقصد همراهی می کرد. مینی بوس راه افتاد. از روی مل رودخانه فرات گذشت ،شهر رمادی را پشت سر گذاشت،و به شهادت تابلویی که رویش نوشته شده بود" بغداد 100کیلومتر" به سمت بغداد رفتیم.
بغداد ... بغداد ... چه نفرتی داشتم ازاین نام! این کلمه چقدر وهم آور بود! کلنه ای ازاین دردناک تر،نمناک تر،بدبوتر،و دلگیر کننده تر نمی شناختم. چه بوی بدی می دهد بغداد ؛بوی اتاق تزریقات،بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک شده باشد،بوی خون لخته،بوی مرمی فشنگ،بوی ادکلن مسخره فواد!
هوا گرگ و میش بود که اردوگاه و شهر رمادی را پشت سر گذاشتیم. اندک دل و دماغی که داشتیم به سبب دیدار مجدد منصور و حمید و حسن بود؛وگرنه کتک خوردن یحیی و اتفاقاتی که احتمال می دادیم در بغداد برایمان بیفتد حسابی همه مان را دمغ کرده بود استیشن سیاه که یحیی را می برد،جلوتر از ما حرکت می کرد.
شب که شد نور چراغ مینی بوس افتاد روی استیشن. از دیدن یحیی،تنها و کتک خورده،دلم سوخت. می ترسیدم به بغداد که برسیم از ما جدایش کنند و یا بلایی سرش بیاورند.
توی مینی بوس منصور،برخلاف دیگران،مثل همیشه شاد و سرحال بود. دز خاطراتش در آسایشگاه 24تعریف کرد. گفت:" بچه های 24 یه عالمه شعار انگلیسی و فرانسوی یادمون دادن که اگه بردنمون فرانسه،اونجا توی فرودگاه علیه بنی صدر و رجوی شعار بدیم."
فکر جالبی بود که به ذهن اسرای آسایشگاه 24 رسیده بود. یکی از آنها،که به زبان انگلیسی و فرانسه آشنا بود،بعد از اینکه توی روزنامه می خواند عراقی ها ممکن است ما را از طریق فرانسه بفرستند ایران،شعارهایی روی کاغذ می نویسد و ازمنصور و حمید می خواهد حفظشان کنند.
به منصور گفتم:" حالا بخون ببینم فرانسوی چی یاد گرفتی؟" او چیزهایی به فرانسوی گفت که ما به غیر از " بنی صدر" و "رجوی" و " صدام" و "ایران" چیز دیگری از گفته هایش نفهمیدیم. خودش ترجمه شان کرد:" بنی صدر و رجوی خائن اند. مرگ بر رجوی! مرگ بر بنی صدر! مرگ بر صدام! زنده باد ایران!"...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر 💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم7⃣2⃣1⃣
✅فصل چهارم: زمستان(3)
یحیی را انداختند پشت استیشن تیره رنگی که باید ما را تا مقصد همراهی می کرد. مینی بوس راه افتاد. از روی مل رودخانه فرات گذشت ،شهر رمادی را پشت سر گذاشت،و به شهادت تابلویی که رویش نوشته شده بود" بغداد 100کیلومتر" به سمت بغداد رفتیم.
بغداد ... بغداد ... چه نفرتی داشتم ازاین نام! این کلمه چقدر وهم آور بود! کلنه ای ازاین دردناک تر،نمناک تر،بدبوتر،و دلگیر کننده تر نمی شناختم. چه بوی بدی می دهد بغداد ؛بوی اتاق تزریقات،بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک شده باشد،بوی خون لخته،بوی مرمی فشنگ،بوی ادکلن مسخره فواد!
هوا گرگ و میش بود که اردوگاه و شهر رمادی را پشت سر گذاشتیم. اندک دل و دماغی که داشتیم به سبب دیدار مجدد منصور و حمید و حسن بود؛وگرنه کتک خوردن یحیی و اتفاقاتی که احتمال می دادیم در بغداد برایمان بیفتد حسابی همه مان را دمغ کرده بود استیشن سیاه که یحیی را می برد،جلوتر از ما حرکت می کرد.
شب که شد نور چراغ مینی بوس افتاد روی استیشن. از دیدن یحیی،تنها و کتک خورده،دلم سوخت. می ترسیدم به بغداد که برسیم از ما جدایش کنند و یا بلایی سرش بیاورند.
توی مینی بوس منصور،برخلاف دیگران،مثل همیشه شاد و سرحال بود. دز خاطراتش در آسایشگاه 24تعریف کرد. گفت:" بچه های 24 یه عالمه شعار انگلیسی و فرانسوی یادمون دادن که اگه بردنمون فرانسه،اونجا توی فرودگاه علیه بنی صدر و رجوی شعار بدیم."
فکر جالبی بود که به ذهن اسرای آسایشگاه 24 رسیده بود. یکی از آنها،که به زبان انگلیسی و فرانسه آشنا بود،بعد از اینکه توی روزنامه می خواند عراقی ها ممکن است ما را از طریق فرانسه بفرستند ایران،شعارهایی روی کاغذ می نویسد و ازمنصور و حمید می خواهد حفظشان کنند.
به منصور گفتم:" حالا بخون ببینم فرانسوی چی یاد گرفتی؟" او چیزهایی به فرانسوی گفت که ما به غیر از " بنی صدر" و "رجوی" و " صدام" و "ایران" چیز دیگری از گفته هایش نفهمیدیم. خودش ترجمه شان کرد:" بنی صدر و رجوی خائن اند. مرگ بر رجوی! مرگ بر بنی صدر! مرگ بر صدام! زنده باد ایران!"...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر 💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم8⃣2⃣1⃣
✅زمستان (4)
بیرون از ماشین همه جا تاریک بود. راننده داشت ترانه ای از ام کلثوم گوش می داد و در همان حال گاهی با سرباز شکم گنده سیبیلویی که مسلح کنارش نشسته بود حرف می زد.
یحیی هنوز کف استیشن نشسته بود؛مظلومانه. ماشین که می افتاد توی دست انداز و او با دست بسته می رفت بالا و می آمد پایین دلم برایش می سوخت. با اینکه صندلی های عقب استیشن خالی بود عراقی ها نشانده بودنش کف ماشین. وقتی نور چراغ مینی بوس افتاد روی تابلوی سبز و شب نمای" بغداد km10" خاطرات حسن و حمید و منصور از آسایشگاه ٢۴تمام شده بود و دوباره دلهره از آینده مبهمی که پیش رویمان بود آمد سراغمان. وقتی از خیابان های بغداد عبور می کردیم و مینی بوس مقابل دری،که دو ارابه توپ قدیمی دو طرفش دیده می شد،ایستاد،ناخودآگاه همه گفتیم:" دوباره استخبارات!"
شش ماه پیش از آن،وقتی از همان دروازه وارد محوطه بزرگ وزارت دفاع دفاع شدیم،هیچ تصویری از زندان استخبارات عراق نداشتیم. اما آن شب می دانستم جلوتر یک کوچه هست که می رسد به دو زندان سه گوش با زندانبانی اسماعیل نام که دلش سخت است؛مثل سنگ یا حتی سخت تر از آن. از بس زندانی ها را شکنجه کرده شب ها در کابوس هایش جیغ می کشد و با مشت به میله وسط محوطه زندان می کوبد. می دانستم برای رسیدن به آن زندان باید از کوچه ای گذشت که اتاق های سمت چپش شکنجه گاه اند و سمت راست دیوار بلندی است با کولرهای گازی برآمده از آن،که صدایشان مثل زنبورهای کندو می پیچد توی هم. می دانستم در آن مکان های دلهره آور،گوشه یکی از آن دو زندان سه گوش،روی تشکی کهنه و پنبه ای،مردی مهربان دارد زندگی می کند که به فکرش هم نمی رسد چند دقیقه دیگر با ما روبرو بشود؛ملاصالح.
باز از آن کوچه گذشتیم. از کنار اتاق بازجویی فواد که رد شدم تصویر آن روز تلخ آمد جلوی چشم هایم؛همان روز که اسماعیل عراقی کتکم زد و فواد ایرانی فحشم داد. رد کبود کابل اسماعیل سه ماه روی بدنم ماند و کم کم ناپدید شد. اما نیش ناسزاهای فواد فراموش شدنی نیست؛هیچ وقت!
در آن زمستان سرد دیگر صدای کولرهای گازی،مثل زنبور کندو،کوچه را پر نمی کرد. آن وقت شب صدای شکنجه شدن زندانیان هم به گوش نمی رسید...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر 💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم8⃣2⃣1⃣
✅زمستان (4)
بیرون از ماشین همه جا تاریک بود. راننده داشت ترانه ای از ام کلثوم گوش می داد و در همان حال گاهی با سرباز شکم گنده سیبیلویی که مسلح کنارش نشسته بود حرف می زد.
یحیی هنوز کف استیشن نشسته بود؛مظلومانه. ماشین که می افتاد توی دست انداز و او با دست بسته می رفت بالا و می آمد پایین دلم برایش می سوخت. با اینکه صندلی های عقب استیشن خالی بود عراقی ها نشانده بودنش کف ماشین. وقتی نور چراغ مینی بوس افتاد روی تابلوی سبز و شب نمای" بغداد km10" خاطرات حسن و حمید و منصور از آسایشگاه ٢۴تمام شده بود و دوباره دلهره از آینده مبهمی که پیش رویمان بود آمد سراغمان. وقتی از خیابان های بغداد عبور می کردیم و مینی بوس مقابل دری،که دو ارابه توپ قدیمی دو طرفش دیده می شد،ایستاد،ناخودآگاه همه گفتیم:" دوباره استخبارات!"
شش ماه پیش از آن،وقتی از همان دروازه وارد محوطه بزرگ وزارت دفاع دفاع شدیم،هیچ تصویری از زندان استخبارات عراق نداشتیم. اما آن شب می دانستم جلوتر یک کوچه هست که می رسد به دو زندان سه گوش با زندانبانی اسماعیل نام که دلش سخت است؛مثل سنگ یا حتی سخت تر از آن. از بس زندانی ها را شکنجه کرده شب ها در کابوس هایش جیغ می کشد و با مشت به میله وسط محوطه زندان می کوبد. می دانستم برای رسیدن به آن زندان باید از کوچه ای گذشت که اتاق های سمت چپش شکنجه گاه اند و سمت راست دیوار بلندی است با کولرهای گازی برآمده از آن،که صدایشان مثل زنبورهای کندو می پیچد توی هم. می دانستم در آن مکان های دلهره آور،گوشه یکی از آن دو زندان سه گوش،روی تشکی کهنه و پنبه ای،مردی مهربان دارد زندگی می کند که به فکرش هم نمی رسد چند دقیقه دیگر با ما روبرو بشود؛ملاصالح.
باز از آن کوچه گذشتیم. از کنار اتاق بازجویی فواد که رد شدم تصویر آن روز تلخ آمد جلوی چشم هایم؛همان روز که اسماعیل عراقی کتکم زد و فواد ایرانی فحشم داد. رد کبود کابل اسماعیل سه ماه روی بدنم ماند و کم کم ناپدید شد. اما نیش ناسزاهای فواد فراموش شدنی نیست؛هیچ وقت!
در آن زمستان سرد دیگر صدای کولرهای گازی،مثل زنبور کندو،کوچه را پر نمی کرد. آن وقت شب صدای شکنجه شدن زندانیان هم به گوش نمی رسید...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم9⃣2⃣1⃣
✅زمستان(5)
از کوچه گذشتیم. وارد زندان که شدیم ،صالح خوشحال و هیجان زده،آمد به پیشبازمان و با صدای بلند گفت:" صل علی محمد ... هم باز شما؟" به شیوه خودش گفتیم:" ها،ملا،هم باز ما!" صالح که انگار در آن شش ماه شش سال پیر شده بود،خندید و گفت:" ولک،اینا دست از سر شما برنداشتن هنوز؟"
به جز صالح،توی زندان کس دیگری نبود یا اگر بود،پیش از ورود ما به زندان کناری منتقلش کرده بودند. همه جا مثل گذشته بود؛سرد و بی روح. پنجره زیرسقف را با تکه ای نایلون پوشانده بودند که سوز سرما داخل نیاید. پتوهای سیاه و چرک مرده،سیاه تر از پیش،هنوز کف زندان پهن بود. جای سرهنگ تقوی و افسرانش خالش بود. به یاد شروه های افسر شیرازی افتادم و به یاد زن کوزه به دوش که افسر تهرانی آفریده بود و گذاشته بود روی در قوطی شیر خشک ،بالای سر صالح. خط های روزشمار روی دیوار بیشتر شده بود.
داشتیم با یحیی،که لنگ لنگان آمده بود توی زندان،روبوسی و خوش و بش می کردیم که در زندان باز شد و سربازی که آمده بود داخل نگاهی انداخت روی کاغذ کوچکی که توی دستش بود و گفت:" یحیی کیه؟"
"یحیی نباید شناسایی شود." این فکر مثل برق از ذهن همه مان گذشت. یحیی قشمی،با اینکه می دانست کسی دنبال او نمی گردد،گفت:" یحیی منم!" در این حال سرباز شکم گنده سیبیلو،که پشت سر سرباز اولی آمده بود داخل،گفت:" نه این نبود. سفید بود." یکی دیگر از بچه ها بلند شد و گفت: اسم منم یحیی یه!" نفر سوم هم بلند شد و گفت:" یحیی منم!"
دهونفر ایستادند و خودشان را یحیی معرفی کردند. یحییِ اصلی پشت سر همه روی زمین نشسته بود. سربازان عراقی چیزی به هم گفتند و از زندان رفتند بیرون. به خیر گذشت. سیدعلی نوالدینی به یحیی گفت:" یحیی،احتمالا سربازای اردوگاه سفارش کرده بودن امشب یه کتک مشتی بغدادی بخوری. ولی قِسِر در رفتی."...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم9⃣2⃣1⃣
✅زمستان(5)
از کوچه گذشتیم. وارد زندان که شدیم ،صالح خوشحال و هیجان زده،آمد به پیشبازمان و با صدای بلند گفت:" صل علی محمد ... هم باز شما؟" به شیوه خودش گفتیم:" ها،ملا،هم باز ما!" صالح که انگار در آن شش ماه شش سال پیر شده بود،خندید و گفت:" ولک،اینا دست از سر شما برنداشتن هنوز؟"
به جز صالح،توی زندان کس دیگری نبود یا اگر بود،پیش از ورود ما به زندان کناری منتقلش کرده بودند. همه جا مثل گذشته بود؛سرد و بی روح. پنجره زیرسقف را با تکه ای نایلون پوشانده بودند که سوز سرما داخل نیاید. پتوهای سیاه و چرک مرده،سیاه تر از پیش،هنوز کف زندان پهن بود. جای سرهنگ تقوی و افسرانش خالش بود. به یاد شروه های افسر شیرازی افتادم و به یاد زن کوزه به دوش که افسر تهرانی آفریده بود و گذاشته بود روی در قوطی شیر خشک ،بالای سر صالح. خط های روزشمار روی دیوار بیشتر شده بود.
داشتیم با یحیی،که لنگ لنگان آمده بود توی زندان،روبوسی و خوش و بش می کردیم که در زندان باز شد و سربازی که آمده بود داخل نگاهی انداخت روی کاغذ کوچکی که توی دستش بود و گفت:" یحیی کیه؟"
"یحیی نباید شناسایی شود." این فکر مثل برق از ذهن همه مان گذشت. یحیی قشمی،با اینکه می دانست کسی دنبال او نمی گردد،گفت:" یحیی منم!" در این حال سرباز شکم گنده سیبیلو،که پشت سر سرباز اولی آمده بود داخل،گفت:" نه این نبود. سفید بود." یکی دیگر از بچه ها بلند شد و گفت: اسم منم یحیی یه!" نفر سوم هم بلند شد و گفت:" یحیی منم!"
دهونفر ایستادند و خودشان را یحیی معرفی کردند. یحییِ اصلی پشت سر همه روی زمین نشسته بود. سربازان عراقی چیزی به هم گفتند و از زندان رفتند بیرون. به خیر گذشت. سیدعلی نوالدینی به یحیی گفت:" یحیی،احتمالا سربازای اردوگاه سفارش کرده بودن امشب یه کتک مشتی بغدادی بخوری. ولی قِسِر در رفتی."...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست❤️
من –احتمالا بنده های خدا این روی تو رو ندیده بودن که خداروشكر دیدن .
و اینبار تنه م محكمتر از قبل بود و باعث شد چند قدم به عقب بره.
صدای مامان طاهره پر التماس بلند شد:
مامان طاهره –حاج آقا بیاین این دوتا رو از هم جدا کنین.
و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت:
ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشي فقط رو داری .نذار جلو شوهرت بگم داشتي چه غلطي مي کردی!
و همین حرفش باعث شد کاملاً به هم بریزم . دیگه رازداری و حفظ آبرو از یادم رفت.
با دو دست زدم تخت سینه ش و منم بلند و پر حرص گفتم:
من –نذار منم جلوی بقیه دهنم باز بشه و بگم وقتي شوهرم تو بیمارستان بود مي رفتي دیدنش و به پرستارا گفته بودی نامزدشي ! خانوم مثلاً دیندار و معتقد.
نگاهش به آدمای پشت سرم میخكوب شد.
من که نمي دیدم اونا دارن چجوری نگاهش مي کنن ولي نگاه ملیكا ناباور بود و درمونده . بدجور رازش فاش شده بود.
باید قبلاً از دکتر پورمند ممنون مي بودم که رفتنش به بیمارستان رو بهم گفته بود . ادعای نامزد بودنش رو هم یه دستي زدم و البته دو دستي گرفتم.
من من کنان رو به من و جمع گفت:
ملیكا –مي خواستم بدون دردسر برم عیادت . آخه وقت ملاقات نمي تونستم بیام.
و صدای نرگس شد موسیقي گوشنواز من:
نرگس –دلیلي برای ملاقات تو وجود نداشت . درست نمي گم حاج عمو ؟
و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنك شد وقتي عموی امیرمهدی در تنگنا قرار گرفت.
ملیكا رو مخاطب قرار داد:
خان عمو –شما فعلاً برو پایین.
ملیكا اخم کرد:
ملیكا –من کار بدی نكردم!
چقدر این بشر پررو بود!
پوزخندی زدم:
من –راست مي گي کار بدی نكردی ! البته اگر تو دین شما دروغ گفتن گناه نباشه!
رو کرد به من و با اخم گفت:
ملیكا –من فقط یه دروغ مصلحتي گفتم.
باباجون –دروغ مصلحتي ؟
و بعد انگار رو کرده باشه به خان عمو اضافه کرد:
باباجون –آره آقا داداش ؟ مصلحتي ؟
و انگار خیلي براشون غریب بود این دروغ مصلحتي.
دوباره پوزخندی نشست گوشه ی لبم . یاد حرف امیرمهدی افتادم که دروغ نگفتن من رو یه اقدام انقلابی مي دونست . بي خود نبود من گزینه ی پر رنگ امیرمهدی برای یه عمر زندگي بودم!
دلم نمي خواست برای کاری که انجام مي دادم و بهش ایمان داشتم رو سر کسي منت بذارم ولي حس مي کردم وقت گفتن خیلي حرفاست به خان عمو.
برگشتم و رو کردم به خان عمو که کنار باباجون ایستاده
بود . لبخند تلخي زدم:
من –من چادر سرم نمي کنم آقای درستكار اما هیچوقت هم دروغ نمي گم حتي بنا بر مصلحت . همیشه راستش
رو گفتم حتي اگر به ضررم بوده باشه.
نگاهم کرد ، پر سوال!
کمي چرخیدم و با دست ملیكا رو نشون دادم:
من –ایشون چادر سر مي کنه و مي دونم خیلي مورد تأیید شماست . اما .. به راحتي دروغ میگه ، تهمت مي زنه ، حرفای نیش دار به زبون میاره ، توهین مي کنه ... که همشون گناهه . اما چادر سر نكردن گناه نیست.
نگاهش رنگ آشفتگي گرفت.
من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبي باشه برای تهمت زدن به کسي و یا حق به جانب بودن .
دوپهلو حرف زدم و مي دونستم مي فهمه منظورم رو . و حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بي دلیل بارها بهم تهمت زد و یكبار هم در صدد جبران بر نیومد.
به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم.
سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم:
من –از هرچي بگذرم از تهمتي که بهم زده بشه نمي تونم بگذرم . امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.
خان عمو درمونده نگاهم کرد.
باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش ، بازی کردن . انگار اون به جای برادرش شرمنده بود.
کاش مي تونستم چشم ببندم و شرمندگي این مرد ، با اون همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمي دیدم صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد:
امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل !
دلم پر کشید به سمت صدایي که توانایي هجي کامل یه کلمه رو هم نداشت.
نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که مي خواد دعوتم کنه به آرامش یا اینكه تذکر مي ده به نگه داشتن حرمت مهمون !
برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش . که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت.
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست❤️
من –احتمالا بنده های خدا این روی تو رو ندیده بودن که خداروشكر دیدن .
و اینبار تنه م محكمتر از قبل بود و باعث شد چند قدم به عقب بره.
صدای مامان طاهره پر التماس بلند شد:
مامان طاهره –حاج آقا بیاین این دوتا رو از هم جدا کنین.
و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت:
ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشي فقط رو داری .نذار جلو شوهرت بگم داشتي چه غلطي مي کردی!
و همین حرفش باعث شد کاملاً به هم بریزم . دیگه رازداری و حفظ آبرو از یادم رفت.
با دو دست زدم تخت سینه ش و منم بلند و پر حرص گفتم:
من –نذار منم جلوی بقیه دهنم باز بشه و بگم وقتي شوهرم تو بیمارستان بود مي رفتي دیدنش و به پرستارا گفته بودی نامزدشي ! خانوم مثلاً دیندار و معتقد.
نگاهش به آدمای پشت سرم میخكوب شد.
من که نمي دیدم اونا دارن چجوری نگاهش مي کنن ولي نگاه ملیكا ناباور بود و درمونده . بدجور رازش فاش شده بود.
باید قبلاً از دکتر پورمند ممنون مي بودم که رفتنش به بیمارستان رو بهم گفته بود . ادعای نامزد بودنش رو هم یه دستي زدم و البته دو دستي گرفتم.
من من کنان رو به من و جمع گفت:
ملیكا –مي خواستم بدون دردسر برم عیادت . آخه وقت ملاقات نمي تونستم بیام.
و صدای نرگس شد موسیقي گوشنواز من:
نرگس –دلیلي برای ملاقات تو وجود نداشت . درست نمي گم حاج عمو ؟
و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنك شد وقتي عموی امیرمهدی در تنگنا قرار گرفت.
ملیكا رو مخاطب قرار داد:
خان عمو –شما فعلاً برو پایین.
ملیكا اخم کرد:
ملیكا –من کار بدی نكردم!
چقدر این بشر پررو بود!
پوزخندی زدم:
من –راست مي گي کار بدی نكردی ! البته اگر تو دین شما دروغ گفتن گناه نباشه!
رو کرد به من و با اخم گفت:
ملیكا –من فقط یه دروغ مصلحتي گفتم.
باباجون –دروغ مصلحتي ؟
و بعد انگار رو کرده باشه به خان عمو اضافه کرد:
باباجون –آره آقا داداش ؟ مصلحتي ؟
و انگار خیلي براشون غریب بود این دروغ مصلحتي.
دوباره پوزخندی نشست گوشه ی لبم . یاد حرف امیرمهدی افتادم که دروغ نگفتن من رو یه اقدام انقلابی مي دونست . بي خود نبود من گزینه ی پر رنگ امیرمهدی برای یه عمر زندگي بودم!
دلم نمي خواست برای کاری که انجام مي دادم و بهش ایمان داشتم رو سر کسي منت بذارم ولي حس مي کردم وقت گفتن خیلي حرفاست به خان عمو.
برگشتم و رو کردم به خان عمو که کنار باباجون ایستاده
بود . لبخند تلخي زدم:
من –من چادر سرم نمي کنم آقای درستكار اما هیچوقت هم دروغ نمي گم حتي بنا بر مصلحت . همیشه راستش
رو گفتم حتي اگر به ضررم بوده باشه.
نگاهم کرد ، پر سوال!
کمي چرخیدم و با دست ملیكا رو نشون دادم:
من –ایشون چادر سر مي کنه و مي دونم خیلي مورد تأیید شماست . اما .. به راحتي دروغ میگه ، تهمت مي زنه ، حرفای نیش دار به زبون میاره ، توهین مي کنه ... که همشون گناهه . اما چادر سر نكردن گناه نیست.
نگاهش رنگ آشفتگي گرفت.
من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبي باشه برای تهمت زدن به کسي و یا حق به جانب بودن .
دوپهلو حرف زدم و مي دونستم مي فهمه منظورم رو . و حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بي دلیل بارها بهم تهمت زد و یكبار هم در صدد جبران بر نیومد.
به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم.
سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم:
من –از هرچي بگذرم از تهمتي که بهم زده بشه نمي تونم بگذرم . امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.
خان عمو درمونده نگاهم کرد.
باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش ، بازی کردن . انگار اون به جای برادرش شرمنده بود.
کاش مي تونستم چشم ببندم و شرمندگي این مرد ، با اون همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمي دیدم صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد:
امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل !
دلم پر کشید به سمت صدایي که توانایي هجي کامل یه کلمه رو هم نداشت.
نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که مي خواد دعوتم کنه به آرامش یا اینكه تذکر مي ده به نگه داشتن حرمت مهمون !
برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش . که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت.
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک❤️
و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز مي ارزید.
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . حس خوبي رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد
حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده
بود.
با صدای آروم باباجون چشم باز کردم:
باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟
لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم:
من –نه . بهتره فعلاً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم با مادره.
لبخندی زد:
باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته مي شي رفتم و رو مبلي نزدیك باباجون نشستم.
خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود.
باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت:
باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس .
فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه.
سری به تأسف تكون دادم:
من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت.
باباجون –پس برا چي اومده بود ؟
خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
عمو –من مي گم من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه .
باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر.
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه.
امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بلاهایي به سرش اومده و اون دو ماه رو چطور گذرونده!
قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه . مي خواستن روزها و ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن . و از همه بدتر این دو سه هفته رو!
همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام مي دادیم از حمام بردن تا .. تا...سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم:
من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم...باباجون سر بلند کرد و به مني که حتي حاضر نبودم اسم ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد.
بغض کردم.
نه ...مَرد من نباید مي فهمید . نباید خرد مي شد و مي شكست . به اندازه ی کافي از گفتن ناتوانیش تو راه رفتن و تكون دادن دستاش و البته .. حس جن. سیش ، مي شكست ؛ دلم نمي خواست دیگه طاقتش طاق بشه و
آشوب به پا کنه.
دهنم خشك شد از تصور طاقت نیوردنش . به سختي و با التماس لب زدم:
من –هیچوقت بهش نگین . تو رو به خدا بهش نگین.
باباجون با نگاهي پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت:
باباجون –مطمئن باش بابا . من هیچ وقت حرفي نمي زنم.
خان عمو سریع پرسید:
عمو –چیو نباید بفهمه ؟
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
و من همه ی وجودم لرزید . بالاخره نوبت دیدار ما بود.
انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتني فرا رسیده بود .
همون لحظه ی مقدس ، که مدت ها منتظرش بودم . و در عین تعجب ، بدنم تاب تحملش رو نداشت.
گویي تو دلم قیامتي به پا بود و من رو با خودش در هم مي پیچید.
هوای گرفته ی پاییزی ، شروع به بارش کرد و انگار رحمت خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم مي کرد.
برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا مي داد و هم رو پنجره های خونه!
هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و من به زحمت بلند شدم ایستادم.
و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نمي دید الا چهارچوب در اتاقي که من به داخلش فراخونده شدم.
وقتي تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول به سلول تنم دلتنگي رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا اون چشم ها به دلخواه ، با عشق ، و پر از حس خوب بهم
خیره بشه ؟
چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا کنه ؟
چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟
و نگاهي که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای دلم بود!
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود واقعي واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک❤️
و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز مي ارزید.
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . حس خوبي رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد
حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده
بود.
با صدای آروم باباجون چشم باز کردم:
باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟
لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم:
من –نه . بهتره فعلاً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم با مادره.
لبخندی زد:
باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته مي شي رفتم و رو مبلي نزدیك باباجون نشستم.
خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود.
باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت:
باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس .
فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه.
سری به تأسف تكون دادم:
من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت.
باباجون –پس برا چي اومده بود ؟
خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
عمو –من مي گم من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه .
باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر.
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه.
امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بلاهایي به سرش اومده و اون دو ماه رو چطور گذرونده!
قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه . مي خواستن روزها و ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن . و از همه بدتر این دو سه هفته رو!
همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام مي دادیم از حمام بردن تا .. تا...سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم:
من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم...باباجون سر بلند کرد و به مني که حتي حاضر نبودم اسم ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد.
بغض کردم.
نه ...مَرد من نباید مي فهمید . نباید خرد مي شد و مي شكست . به اندازه ی کافي از گفتن ناتوانیش تو راه رفتن و تكون دادن دستاش و البته .. حس جن. سیش ، مي شكست ؛ دلم نمي خواست دیگه طاقتش طاق بشه و
آشوب به پا کنه.
دهنم خشك شد از تصور طاقت نیوردنش . به سختي و با التماس لب زدم:
من –هیچوقت بهش نگین . تو رو به خدا بهش نگین.
باباجون با نگاهي پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت:
باباجون –مطمئن باش بابا . من هیچ وقت حرفي نمي زنم.
خان عمو سریع پرسید:
عمو –چیو نباید بفهمه ؟
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
و من همه ی وجودم لرزید . بالاخره نوبت دیدار ما بود.
انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتني فرا رسیده بود .
همون لحظه ی مقدس ، که مدت ها منتظرش بودم . و در عین تعجب ، بدنم تاب تحملش رو نداشت.
گویي تو دلم قیامتي به پا بود و من رو با خودش در هم مي پیچید.
هوای گرفته ی پاییزی ، شروع به بارش کرد و انگار رحمت خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم مي کرد.
برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا مي داد و هم رو پنجره های خونه!
هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و من به زحمت بلند شدم ایستادم.
و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نمي دید الا چهارچوب در اتاقي که من به داخلش فراخونده شدم.
وقتي تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول به سلول تنم دلتنگي رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا اون چشم ها به دلخواه ، با عشق ، و پر از حس خوب بهم
خیره بشه ؟
چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا کنه ؟
چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟
و نگاهي که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای دلم بود!
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود واقعي واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو❤️
تموم سعیم رو کردم تو اون سه روز حرف بزنه ، هر کاری کردم و جواب تموم تلاش هام ، نگاه خالي از شور و شوقش بود . نگاهي که درد رو فریاد مي زد ، نه درد جسمي یه درد روحي.
تلاش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي نرسید.
سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد.
صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سیني گذاشتم . حس مي کردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابي گرسنه باشه.
کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگك و لیوان چای . لبخندی زدم و با یه حال خوب راه افتادم سمت اتاقش.
با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بو د ولي نمي تونستم حس خوب نداشته باشم که تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم . از دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذت مي بردم.
وارد اتاق شدم . نگاهش به سمتم چرخید . نگاه سختي که حس خوبي به آدم نمي داد.
چشماش قرمز بود . حس کردم احتمالاً شب رو خوب نخوابیده . نوع نگاهش رو هم به پای بدخوابي گذاشتم ولبخند به لب به طرفش رفتم. کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمي جلو کشیدم. سیني رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب چي میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟
رو بهش ابرویي بالا انداختم:
من –هوم ؟ پنیر مي خوای ؟
در سكوت نگاهم کرد سرد و شیشه ای.
باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست مي ده از اون نوع نگاه . لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن.
من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی رو چیز دیگه ای مي دم.
لقمه رو به طرف دهنش بردم و منتظر شدم دهن باز کنه.
دهن باز کرد اما برای گفتن حرف.
خیلي جدی و سخت گفت:
امیرمهدی –وووسس .... ووسساااا ... ئلتت .... رو ....
ججمممم ... عععع ... کكككن ... بُبُبُ .. بررروو .... خوخوخونننه .. پپدررررررتتتتت!
کمي نگاهش کردم . چشمام گشاد شده بود.
انگار خواب مي دیدم . یا تو خواب اون جمله رو شنیدم.اصالا درست شنیدم ؟ برم خونه ی پدرم ؟ که چي بشه ؟
حس کردم اشتباه شنیدم . دنبال کلماتي بودم که با واژه های شنیده شده توسط گوشم ، از نظر آوا هموخوني داشته باشه و بتونه جمله ی معنا داری بسازه . اما دریغ!
برای همین چشمام رو تنگ کردم و خیره به چشماش گفتم:
من –چي گفتي ؟
سكوتش با اون نگاه خیره ، مي خواست بهم بفهمونه که درست شنیدم.
ابروهام در هم گره خورد.
من –چرا ؟
چشم رو هم گذاشت.
امیرمهدی –ببب .. روووو.
تلخ گفتم:
من –کجا ؟
عصبي ، در همون حین که چشماش رو بسته بود ؛ لب به هم فشرد.
امیرمهدی –ببب ...رووووو.
لقمه ی توی دستم رو به کناری پرت کردم و ایستادم.
من –کجا ؟ چرا ؟ چجوری ؟
چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین.
امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو .
به سمتش خم شدم.
من –که چي بشه ؟
پر حرص صداش رو بلند کرد .
امیرمهدی –ببب .... روووووو.
صاف ایستادم . منم صدام بلند شد:
من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضي ؟ چون نمي توني دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چي به سرت اومده ؟ یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟
هوار زد:
امیرمهدی –ببب ... رووووو!
صدای منم کمي بلند شد:
من –داری هذیون مي گي!
ناله کرد:
امیرمهدی –ببب ... روووو .
عصبي شدم.
حق نداشت بهم بگه برو.
حق نداشت حالا که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم.
حق نداشت خستگي تموم اون دو ماه و نیم رو روی تنم باقي بذاره.
حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم!
دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم:
من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو.
نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت:
امیرمهدی –نننن .. ممممي ... بببب .. ی .. ننننییي .... وض ... وض ... وض...
و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد.
به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده.
عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه نمي تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود، گفتم:
من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمي دونستم دارم چیكار مي کنم ؟
انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم:
من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم و بعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ...
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو❤️
تموم سعیم رو کردم تو اون سه روز حرف بزنه ، هر کاری کردم و جواب تموم تلاش هام ، نگاه خالي از شور و شوقش بود . نگاهي که درد رو فریاد مي زد ، نه درد جسمي یه درد روحي.
تلاش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي نرسید.
سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد.
صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سیني گذاشتم . حس مي کردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابي گرسنه باشه.
کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگك و لیوان چای . لبخندی زدم و با یه حال خوب راه افتادم سمت اتاقش.
با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بو د ولي نمي تونستم حس خوب نداشته باشم که تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم . از دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذت مي بردم.
وارد اتاق شدم . نگاهش به سمتم چرخید . نگاه سختي که حس خوبي به آدم نمي داد.
چشماش قرمز بود . حس کردم احتمالاً شب رو خوب نخوابیده . نوع نگاهش رو هم به پای بدخوابي گذاشتم ولبخند به لب به طرفش رفتم. کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمي جلو کشیدم. سیني رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب چي میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟
رو بهش ابرویي بالا انداختم:
من –هوم ؟ پنیر مي خوای ؟
در سكوت نگاهم کرد سرد و شیشه ای.
باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست مي ده از اون نوع نگاه . لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن.
من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی رو چیز دیگه ای مي دم.
لقمه رو به طرف دهنش بردم و منتظر شدم دهن باز کنه.
دهن باز کرد اما برای گفتن حرف.
خیلي جدی و سخت گفت:
امیرمهدی –وووسس .... ووسساااا ... ئلتت .... رو ....
ججمممم ... عععع ... کكككن ... بُبُبُ .. بررروو .... خوخوخونننه .. پپدررررررتتتتت!
کمي نگاهش کردم . چشمام گشاد شده بود.
انگار خواب مي دیدم . یا تو خواب اون جمله رو شنیدم.اصالا درست شنیدم ؟ برم خونه ی پدرم ؟ که چي بشه ؟
حس کردم اشتباه شنیدم . دنبال کلماتي بودم که با واژه های شنیده شده توسط گوشم ، از نظر آوا هموخوني داشته باشه و بتونه جمله ی معنا داری بسازه . اما دریغ!
برای همین چشمام رو تنگ کردم و خیره به چشماش گفتم:
من –چي گفتي ؟
سكوتش با اون نگاه خیره ، مي خواست بهم بفهمونه که درست شنیدم.
ابروهام در هم گره خورد.
من –چرا ؟
چشم رو هم گذاشت.
امیرمهدی –ببب .. روووو.
تلخ گفتم:
من –کجا ؟
عصبي ، در همون حین که چشماش رو بسته بود ؛ لب به هم فشرد.
امیرمهدی –ببب ...رووووو.
لقمه ی توی دستم رو به کناری پرت کردم و ایستادم.
من –کجا ؟ چرا ؟ چجوری ؟
چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین.
امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو .
به سمتش خم شدم.
من –که چي بشه ؟
پر حرص صداش رو بلند کرد .
امیرمهدی –ببب .... روووووو.
صاف ایستادم . منم صدام بلند شد:
من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضي ؟ چون نمي توني دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چي به سرت اومده ؟ یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟
هوار زد:
امیرمهدی –ببب ... رووووو!
صدای منم کمي بلند شد:
من –داری هذیون مي گي!
ناله کرد:
امیرمهدی –ببب ... روووو .
عصبي شدم.
حق نداشت بهم بگه برو.
حق نداشت حالا که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم.
حق نداشت خستگي تموم اون دو ماه و نیم رو روی تنم باقي بذاره.
حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم!
دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم:
من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو.
نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت:
امیرمهدی –نننن .. ممممي ... بببب .. ی .. ننننییي .... وض ... وض ... وض...
و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد.
به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده.
عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه نمي تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود، گفتم:
من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمي دونستم دارم چیكار مي کنم ؟
انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم:
من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم و بعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ...
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه❤️
هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو چك کنه . فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد
عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب
نشیني کنه.
پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملاً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیر قابل تحمل.
چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایي که مي تونم بزنم.
گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ، موشكافانه نگاهمون مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت.
بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم.
باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم . از یك هفته قبل از به حرف اومدن امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره
براشون کلاس بذارم.
خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه . با مصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتمخونه.
باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا
درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ،باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود.
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود.
همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند بهبودی امیرمهدی ، به خوبي طي شه.
و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درماني ، بابا همراهمون اومده بود . دستش رو گذاشت رو دسته های ویلچر و هدایتش رو از دستم خارج کرد:
بابا –من مي برمش . کمرت درد مي گیره.
لبخندی زدم:
من –سنگین نیست.
بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا زماني که یكي هست بهت کمك کنه بهتره استفاده کني .سری تكون دادم.
اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درماني رو ندادن . مي گفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم بشه . برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار ، تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم.
قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف زدن .
نمي دونم داشت چي مي گفت که امیرمهدی با چشم حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد.
صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله چیزی نشنیدم.
حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن ضربه ی آرومي روی شونه ش ، بلند بگه:
بابا –خدا پشت و پناهت باشه.
امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم:
من –چي بهش گفتین ؟
بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلي های توی راهرو هدایت مي کرد جواب داد:
بابا –یه سری حرف مردونه.
من –مثلا؟
نیم نگاهي بهم انداخت:
بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم
فكر کن منم پدرتم.
لبخندی زدم:
من –مرسي بابا.
رسیدیم به صندلي ها و نشستیم.
دست گذاشت رو دستم.
بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه . به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپي بهش میاره ممكنه زودرنج تر بشه و حساس تر . اگر تو کم بیاری اون نابود مي
شه . دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.
نفس عمیقي کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
من –به چي مي خندین ؟
بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه.
بابا –فكر کنم برای گفتار درماني خونه هم بیان . باهاشون صحبت مي کنم ببینم مي شه بیان تو خونه که کمتر نیاز باشه از خونه خارجش کني ؟ اینجوری برای خودش هم
بهتره تا وقتي که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه.
من –مي ترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه.
بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای تو مي مونه و نه اون
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه❤️
هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو چك کنه . فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد
عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب
نشیني کنه.
پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملاً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیر قابل تحمل.
چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایي که مي تونم بزنم.
گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ، موشكافانه نگاهمون مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت.
بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم.
باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم . از یك هفته قبل از به حرف اومدن امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره
براشون کلاس بذارم.
خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه . با مصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتمخونه.
باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا
درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ،باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود.
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود.
همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند بهبودی امیرمهدی ، به خوبي طي شه.
و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درماني ، بابا همراهمون اومده بود . دستش رو گذاشت رو دسته های ویلچر و هدایتش رو از دستم خارج کرد:
بابا –من مي برمش . کمرت درد مي گیره.
لبخندی زدم:
من –سنگین نیست.
بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا زماني که یكي هست بهت کمك کنه بهتره استفاده کني .سری تكون دادم.
اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درماني رو ندادن . مي گفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم بشه . برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار ، تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم.
قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف زدن .
نمي دونم داشت چي مي گفت که امیرمهدی با چشم حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد.
صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله چیزی نشنیدم.
حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن ضربه ی آرومي روی شونه ش ، بلند بگه:
بابا –خدا پشت و پناهت باشه.
امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم:
من –چي بهش گفتین ؟
بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلي های توی راهرو هدایت مي کرد جواب داد:
بابا –یه سری حرف مردونه.
من –مثلا؟
نیم نگاهي بهم انداخت:
بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم
فكر کن منم پدرتم.
لبخندی زدم:
من –مرسي بابا.
رسیدیم به صندلي ها و نشستیم.
دست گذاشت رو دستم.
بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه . به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپي بهش میاره ممكنه زودرنج تر بشه و حساس تر . اگر تو کم بیاری اون نابود مي
شه . دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.
نفس عمیقي کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
من –به چي مي خندین ؟
بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه.
بابا –فكر کنم برای گفتار درماني خونه هم بیان . باهاشون صحبت مي کنم ببینم مي شه بیان تو خونه که کمتر نیاز باشه از خونه خارجش کني ؟ اینجوری برای خودش هم
بهتره تا وقتي که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه.
من –مي ترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه.
بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای تو مي مونه و نه اون
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم❤️
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم.
اخمي کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای بالا انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم .
مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا مي پرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام
بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره.
ابرویي بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن. پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا. موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن .
مهربونیشون همیشگیه و تو ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن ، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر کسي پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعني من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟
نفس عمیقي کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نمي شین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي هاش رو تو بنده هاش به معرض دید مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفي زد و نه عكس العملي نشون داد.
برای دقایقي ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده . و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.
حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت . به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ و خودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم . و این اصلاً دلخواهم نبود ، چون نمي خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم❤️
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم.
اخمي کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای بالا انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم .
مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا مي پرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام
بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره.
ابرویي بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن. پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا. موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن .
مهربونیشون همیشگیه و تو ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن ، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر کسي پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعني من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟
نفس عمیقي کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نمي شین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي هاش رو تو بنده هاش به معرض دید مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفي زد و نه عكس العملي نشون داد.
برای دقایقي ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده . و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.
حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت . به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ و خودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم . و این اصلاً دلخواهم نبود ، چون نمي خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم❤️
لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش .
سنگیني نگاهش رو حس مي کردم ولي سر بلند نكردم برای دیدنش . مي ترسیدم خستگي رو تو صورتم ببینه.
اما حرفي که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ ..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .خخخ ، ررو.. ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییي بیینننییي کس .. س
.. ییي كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ، بررااااییي ... آآآآرااا .. مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ ..
خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیي کننه ! ( نمي دونم بهشته یا برزخ ، روزهایي که مي بیني کسي که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا مي کنه)
معنای عمیق حرفش ضرباهنگي به قلبم داد که باعث شد هم اشك به چشم بیارم و هم لبخند بزنم.
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسي که دوسش داری ، با نقشِ لبخند بهت جون مي دن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییي ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییي شششییي . ( روز به روز داری لاغرتر مي شي )
سرم رو به زیر انداختم . فشار کارم زیاد بود ولي دلم بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود . مهم نبود که داشتم زیر فشار کارها وزن کم مي کردم ، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلي خوبه. چون نشون مي ده زنده م ، سالمم و دارم نفس مي کشم ، کار مي کنم و از پس زندگیم بر میام . کجاش بده ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممي ، دو .. دو ... دو .. سسس .. ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ یییمممییي ، نننممممیي خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . (زنمي ،دوست دارم ، زندگیمي ، نمي خوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت مي برم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورییي ؟ ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییي
بیییننننمممم . (ینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم )
یه لحظه موندم چي بگم . ولي زود خودمو جمع و جور کردم.
من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیر دیگه باشه برای کالساش.
اخمي کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي كِ ... دددو..سسست دددااااریییي .. دددسس .. ت نننك ..ششش .
(نه.. از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت ...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..اااادد کننن .( بین من و کارت تعادل ایجاد کن )و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ ..وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ .. ر خ .. خ..وب ششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد . (چرا نمي
ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد)
سری به عالمت "نه "تكون دادم.
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین
نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ...
ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ
...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ ..
چ .. ی ؟ ( اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چي ؟)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم
به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ...ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل ..
هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم... ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت
... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم ..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم❤️
لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش .
سنگیني نگاهش رو حس مي کردم ولي سر بلند نكردم برای دیدنش . مي ترسیدم خستگي رو تو صورتم ببینه.
اما حرفي که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ ..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .خخخ ، ررو.. ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییي بیینننییي کس .. س
.. ییي كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ، بررااااییي ... آآآآرااا .. مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ ..
خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیي کننه ! ( نمي دونم بهشته یا برزخ ، روزهایي که مي بیني کسي که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا مي کنه)
معنای عمیق حرفش ضرباهنگي به قلبم داد که باعث شد هم اشك به چشم بیارم و هم لبخند بزنم.
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسي که دوسش داری ، با نقشِ لبخند بهت جون مي دن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییي ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییي شششییي . ( روز به روز داری لاغرتر مي شي )
سرم رو به زیر انداختم . فشار کارم زیاد بود ولي دلم بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود . مهم نبود که داشتم زیر فشار کارها وزن کم مي کردم ، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلي خوبه. چون نشون مي ده زنده م ، سالمم و دارم نفس مي کشم ، کار مي کنم و از پس زندگیم بر میام . کجاش بده ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممي ، دو .. دو ... دو .. سسس .. ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ یییمممییي ، نننممممیي خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . (زنمي ،دوست دارم ، زندگیمي ، نمي خوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت مي برم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورییي ؟ ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییي
بیییننننمممم . (ینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم )
یه لحظه موندم چي بگم . ولي زود خودمو جمع و جور کردم.
من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیر دیگه باشه برای کالساش.
اخمي کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي كِ ... دددو..سسست دددااااریییي .. دددسس .. ت نننك ..ششش .
(نه.. از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت ...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..اااادد کننن .( بین من و کارت تعادل ایجاد کن )و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ ..وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ .. ر خ .. خ..وب ششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد . (چرا نمي
ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد)
سری به عالمت "نه "تكون دادم.
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین
نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ...
ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ
...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ ..
چ .. ی ؟ ( اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چي ؟)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم
به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ...ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل ..
هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم... ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت
... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم ..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم❤️
منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب...قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده .
نگرانته.
من –حرفاش منو به هم مي ریزه.
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایي مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا
اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:
عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات
که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد .
از دو روز پیش که به پدرش و محمدمهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.
نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی.
"سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون .
با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره . کمي نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟
اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد.
بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم.
من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد . بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم❤️
منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب...قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده .
نگرانته.
من –حرفاش منو به هم مي ریزه.
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایي مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا
اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:
عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات
که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد .
از دو روز پیش که به پدرش و محمدمهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.
نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی.
"سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون .
با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره . کمي نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟
اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد.
بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم.
من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد . بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم❤️
موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي گفتم:
من –حرف بزنیم ؟
ابرویي بالا انداخت و در عوض گفت:
امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن.
دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه .
دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش.
به دستش اشاره کرد:
امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب.
چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش داری با وجود تو تكمیل مي شه.
جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین حصار بي حس برای من تموم دنیاست.
چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد:
امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا... ببب ...خ ... خ ... واااببب . (مي خوام بخوابم . همینجا
بخواب)
لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود. عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . به دلم که سر ریز شد معتادش شدم . کفم برید از شیدایي!
امیرمهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید.
دوماهي که خلاصه شد تو کلاس رفتن من ، و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش.
تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند بود.
نمي دونم چه سری بود که به هیچ
عنوان از هم جدا نمي شدن .
اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقي و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت.
اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي به بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر
ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم.
حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون مي
کرد.
چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که
من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي زدم.
طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از خرما داخل سیني گذاشتم.
صداش تو خونه پیچید:
امیرمهدی –مارال!
مي دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال مي دیدم.
جواب دادم:
من –دارم میام .
و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.
روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود.
با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت . دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني.
لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش گفتم:
من –با کسي حرف مي زدی ؟
سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم.
امیرمهدی –آره . یاشار بود . فردا برای فیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرف با محمدمهدی و یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها.
منظورش بچه های کار بودن . حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود!
خودم رو لوس کردم:
من –یعني من نبرمت ؟
و بعد لب هام رو غنچه کردم.
خیره به لب هام گفت:
امیرمهدی –شما فردا استراحت کن . خیلي وقته که یه
استراحت درست و حسابي نكردی . همش یا
سر کلاسي یا دنبال من تو بیمارستان برای
فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به استراحت پس ، فردا رو حسابي به خودت استراحت بده.
پشت چشمي نازك کردم:
من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین!
لیوان شیرم رو داد دستم:
امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به فكر شما هم هستم . مي توني فردا بری به پدر و مادرت سر بزني . من که با این وضع و این جلسسه های فیزیوتراپي نمي تونم مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون .
سری تكون دادم:
من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که ندیدمشون .
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم❤️
موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي گفتم:
من –حرف بزنیم ؟
ابرویي بالا انداخت و در عوض گفت:
امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن.
دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه .
دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش.
به دستش اشاره کرد:
امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب.
چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش داری با وجود تو تكمیل مي شه.
جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین حصار بي حس برای من تموم دنیاست.
چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد:
امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا... ببب ...خ ... خ ... واااببب . (مي خوام بخوابم . همینجا
بخواب)
لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود. عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . به دلم که سر ریز شد معتادش شدم . کفم برید از شیدایي!
امیرمهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید.
دوماهي که خلاصه شد تو کلاس رفتن من ، و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش.
تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند بود.
نمي دونم چه سری بود که به هیچ
عنوان از هم جدا نمي شدن .
اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقي و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت.
اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي به بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر
ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم.
حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون مي
کرد.
چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که
من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي زدم.
طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از خرما داخل سیني گذاشتم.
صداش تو خونه پیچید:
امیرمهدی –مارال!
مي دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال مي دیدم.
جواب دادم:
من –دارم میام .
و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.
روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود.
با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت . دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني.
لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش گفتم:
من –با کسي حرف مي زدی ؟
سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم.
امیرمهدی –آره . یاشار بود . فردا برای فیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرف با محمدمهدی و یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها.
منظورش بچه های کار بودن . حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود!
خودم رو لوس کردم:
من –یعني من نبرمت ؟
و بعد لب هام رو غنچه کردم.
خیره به لب هام گفت:
امیرمهدی –شما فردا استراحت کن . خیلي وقته که یه
استراحت درست و حسابي نكردی . همش یا
سر کلاسي یا دنبال من تو بیمارستان برای
فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به استراحت پس ، فردا رو حسابي به خودت استراحت بده.
پشت چشمي نازك کردم:
من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین!
لیوان شیرم رو داد دستم:
امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به فكر شما هم هستم . مي توني فردا بری به پدر و مادرت سر بزني . من که با این وضع و این جلسسه های فیزیوتراپي نمي تونم مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون .
سری تكون دادم:
من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که ندیدمشون .
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم ❤️
باز هم نگاهش حرف داشت حس کردم حرفي برای گفتن تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دستت درد نكنه.
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ، مي کني ؟ فكر نمي کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حالا کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسم تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صلاح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی ها.
نرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت:
امیرمهدی –بفرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش:
امیرمهدی –به فكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه همین که بتونم با عصا راه برم اقدام مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالار پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سه قدم با عصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسم هست مادر . دکتر که مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصا چند قدم بردارم ولي فعلاً نشده . احتمالاً تا یه ماه دیگه وضعم بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم. من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم ❤️
باز هم نگاهش حرف داشت حس کردم حرفي برای گفتن تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دستت درد نكنه.
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ، مي کني ؟ فكر نمي کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حالا کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسم تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صلاح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی ها.
نرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت:
امیرمهدی –بفرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش:
امیرمهدی –به فكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه همین که بتونم با عصا راه برم اقدام مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالار پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سه قدم با عصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسم هست مادر . دکتر که مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصا چند قدم بردارم ولي فعلاً نشده . احتمالاً تا یه ماه دیگه وضعم بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم. من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ❤️
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده! نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم . بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟ یعني تصور کن لباس خواب دو بنده ی منو بپوشي و امشب بخوابي کنار من ! آی منم نتونم جلو خودمو بگیرم و...
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و مي خندید . لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صدقه سر اینه که شما همسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
الان من دست ببرم باز یه فكر دیگه مي کني.
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم صاف کن بریم.
دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا باشه برای خونه . قراره برام لباس خواب بپوشي.
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سالم۳ من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم . بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم . میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.
با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت. نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا توده ی بدخیم برداشته شه. بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل مي گن که چقدر مي شه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد . زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
نتونستم جلوی هجوم اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با درد گاز گرفتم . حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه.
ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاك کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری . مي دوني که عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن.
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.
ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم نریخت ؟
اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود. چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً
برای اون هم پدرش قهرمان بود.
برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ❤️
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده! نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم . بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟ یعني تصور کن لباس خواب دو بنده ی منو بپوشي و امشب بخوابي کنار من ! آی منم نتونم جلو خودمو بگیرم و...
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و مي خندید . لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صدقه سر اینه که شما همسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
الان من دست ببرم باز یه فكر دیگه مي کني.
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم صاف کن بریم.
دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا باشه برای خونه . قراره برام لباس خواب بپوشي.
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سالم۳ من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم . بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم . میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.
با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت. نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا توده ی بدخیم برداشته شه. بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل مي گن که چقدر مي شه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد . زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
نتونستم جلوی هجوم اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با درد گاز گرفتم . حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه.
ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاك کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری . مي دوني که عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن.
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.
ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم نریخت ؟
اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود. چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً
برای اون هم پدرش قهرمان بود.
برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر.