کانال فردوس
535 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 16
#قسمت_شانزدهم
#روزهای_التهاب

🔷روزهای التهاب بود.ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده.هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود.
🔶خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن.اون یه افسر شاه دوست بودو مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت.

💥حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم.علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود.
🌟تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده.توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد...

پیش یه چریک لبنانی توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود.اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد.

💮هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود و امام آمد.

🍃ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم.
 اون روزها اصلا علی رو ندیدم .
رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام.
همه چیزش امام بود. نفسش بود و امام بود.
نفس مون بود و امام بود...

💞با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد.برمی گشت خونه اما چه برگشتنی...

گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد...
می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون...

🔴هر چند زمان اندکی توی خونه بود ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد...

💔عاشقش شده بودن.مخصوصا زینب.
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...

🔘توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ،آتش درگیری و جنگ شروع شد.
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ...
 ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ...

🎈علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم.
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقالب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ...

🌠بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد...

🍁@ferdosmahale🍁
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 16
#قسمت_شانزدهم

💥شام می خوردیم که زنگ زد،
اف اف رو برداشتم،
گفتم: " کیه؟"
گفت: "باز کنید لطفا".
گفتم: "شما؟"
گفت: "شما؟"

💟سر به سرم میذاشت!
یه سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها...
گفتم: " کیه؟"
تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،
آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!!
خیس آب شده بود...
گفتم: "برو همون جا که یک ماه بودي".
گفت: "درو باز کن جان علی جان من".

از خدام بود ببینمش در رو باز کردم و اومد تو.
سرش رو با حوله خشک کردم براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد.
دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد
یا اگه نمی تونست بیاد زنگ میزد.

《شاید این اتفاق هم لطف خدا بود.
او که ضرري نکرد، منوچهر که بود، چیزي کم نبود.
فکر کرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید؟
اگر از دوستان منوچهر می پرسید می گفتند
"خشن وجدي است."

💠اما مادر بزرگ می گفت:
"منوچهر شوخی را از حد گذرانده."
چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت.
مادر بزرگ میگفت: "مگه تو  پاسدار نیستی؟
چرا انقدر شیطونی؟!
پاسدارا همه سنگین و رنگینن".

مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوشهاش سرخ می شد.
فرشته تعجب می کرد که چه طور می تواند این قدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید، شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود...》

🍃پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود.
سالها قبل باکو زندگی می کردن.
پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن.
همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن،
اما مسلمان ها بهشون حق سیدی میدادن.

💢وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود.
به پدربزرگ بر می خوره و شجره نامش رو میفروشه. شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ.
می گفت: "یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ".



🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-شانزدهم
#فصل یکم

(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رسید. سر و رویش غرق در خاک بود. با همه ی این اوصاف از اینکه سالم و سرپا می دیدیمش ،خوشحال شدیم.
سلام که داد ،دیدم خیلی خسته و پریشان است. هر چند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و هم سفری همراه حواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: «عجب جلسه ی خوب و پر باری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده ،فقط فکر کنم میوه هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گرد و خاک ،روی سر و صورتت نشسته!»
زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلا لبخندم را ندیده و لحن شوخی ام را نشنیده باشد ،خیلی جدی پاسخ داد: «اصلا به جلسه نرسیدیم. اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظه ای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون ،مسلحین ریختن این دور و بر ،همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار ،عقب زدندمون. حتی یه گوله آر.پی.جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع یه کمی آروم شده اما این قبل از طوفانه.
الان اونا دیگه همه جا هستن ،اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشقو می خوان بگیرن ،با این شرایط اصلا صلاح نیست شما اینجا بمونید ،باید برگردید!»
جمله ی آخرش مثل پتک توی سرم خورد ،گیج شدم ،خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش دستی کردند و بلافاصله گفتند: «برگردیم؟ کجا برگردیم ؟!»
حسین اما باز هم خشک و رسمی ،بدون اینکه نگاهمان کند گفت: «یه پرواز فوق العاده ،فردا ایرانی ها رو برمی گردونه تهران!» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-شانزدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

به دمشق که رسیدیم تازه فهمیدیم امین-شوهر دختر بزرگم ،زهرا- چند روزی بود که از ایران آمده و تا ما از بیروت برگردیم ،پیش حسین بوده. او می توانست حلقه ی ارتباطی خوبی بین ما و حسین باشد و کمی از حرف هایی را که حسین برای ما نمی زد ،بگوید.
شاید همین آمدن امین ،باعث شده بود حسین راضی شود تا ما را به دمشق برگرداند چرا که با وجود امین ،بودن ما برای حسین راحت تر و کم دردسرتر می شد.
امین می توانست کمی جای خالی او را که غالبا یا در جلسه بود یا در میدان نبرد ،برای ما پر کند.
شرایط دمشق هیچ تفاوتی با قبل از رفتن ما به بیروت نداشت. هر شب ،صدای تیراندازی می آمد و گوشمان به صدای انفجار و لرزیدن شیشه ها عادت کرده بود.
این بار محل استقرارمان در ساختمانی 17 طبقه بود که ما در طبقه ی هفدهم آن ساکن بودیم و برای ما به ساختمان 17 معروف شد.
گاهی شب ها ،سر بالکن می رفتیم و از برق انفجار و رد سرخ تیرها ،به مکان درگیری نیروهای دولتی با مسلحین نگاه می کردیم.
امین خیلی زود با جفرافیای دمشق آشنا شده بود و برایمان تعریف می کرد که مسلحین چه مناطقی را تصرف کردند و چه خیابان هایی امن و چه خیابان هایی نا امن هستند.
می گفت: «حاج قاسم (سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی،فرمانده نیروی قدس) ،چند نفر محافظ و چند خودروی اسکورت رو برای محافظت از جان حاج آقا در اختیار او قرار داده ولی حاج آقا همه رو پیچونده و کار خودش رو مثل گذشته فقط با ابوحاتم ،انجام می ده.»
فردا وقتی حسین به خانه آمد زهرا در خلال صحبت هایمان با او ،پرسید: «بابا ماجرای این محافظ هایی که می گن حاج قاسم برای شما گذاشته چیه؟!»
حسین فهمید که قضیه را امین لو داده است. خندید و گفت: «با وجود اون اسکورت ها خیلی تابلو شده بودم ،درست مثل یه هدف متحرک که هر وقت مسلحین اراده می کردن ،می تونستن این هدف رو بزنن و من نمی خوام به این آسونی شکار اونا بشم.» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_شانزدهم
#هادی_دلها


🔹راوی زینب


نزدیک به ۲۲بهمن وسی سومین سال شهادت ابراهیم هادی بود
و ما میخاستیم عطیه و نه نفر دیگه سوپرایز کنیم

داشتم روسریم سر میکردم بهار اس داد من نزدیک خونتونما

نوشتم من حاضرم بیا

بهار:عطیه راه ندازی دنبالتا

-😒😒😒

چادرم سر کردم که دیدم عطیه زنگ زد
عطیه :سلام زینب خوبی کجایی؟
-سلام تو خوبی من خونم اما بهار میخایم بریم جایی

عطیه :عه منم میشه بیام ؟
-نه نمیشه
تو آدم باش ۲۲بهمن میخایم بریم راهپیمایی

صدای عطیه بغض الود شد گفت باشه خداحافظ

مامان:زینب بدو بهار پایین منتظرته

سوار ماشین بهار شدم

-سلام عشقم
خوبی ؟

بهار:سلام رئیس خوب بگو ببینم برنامه چیه ؟
چقدر پول هست ؟

-من از خانواده شهدا دوستام اینا دومیلیون جمع کردم .
الان باید ده تا چادر بخریم مهدیه و زهرا ،معصوم چادرای که بچه ها دوست دارن لیست کردن
ده تا هم باید کتاب سلام برابراهیم۱،۲بخریم
ده تا باکس شهدایی
اگه پولم بمونه روسری ساق ست

بهار:پس پیش به سوی بازار

الحمدالله با دومیلیون دویست همه چیز خریدیم

فقط مونده بود وسایل فرهنگی کل برنامه

رسیدیم معراج

زهرا:سلام خسته نباشید
کاراتون تموم شد ؟

-آره
۲۹بهمنم تولد حسین هست 😭

زهرا:کجا میخای براش تولد بگیرید ؟

بهار:مزار شهید میردوستی
زهرا خواهر شهید هادی هماهنگ کردی ؟

زهرا:اره
-دستت درد نکنه جوجه خانم

بهار:خب بسه بیاید کارا بکنیم باید بریم سر بسته فرهنگی

صدای یاالله آقایون مانع از حرف زدنمون شد

بینشون آقای لشگری دیدم

آقای لشگری همون کسی بود که نامه حسین و وسایلش از سوریه برامون آورد

خودش جانباز بود


آقای لشگری:خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتش بکشن

بهار:خانم عطایی فر لطفا لیست کنید بدید به آقای لشگری

میخاستیم لاله چند بعدی درست کنیم وسایل لازم برای ۳۱۳بسته درست کردیم

اما چون مطمئنن شلوغ میشد تصمیم به ۳۳۱۳شد

این بین من خودم کمتر میرفتم معراج
بالاخره ۲۲بهمن رسید


#ادامه_دارد

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_شانزدهم

🔹 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»

و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»

🔹 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»

اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»

🔹 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد #فراری‌ام دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!»

احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»

🔹 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»

از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول ُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»

🔹 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!»

نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»

🔹 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»

تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»

🔹 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!»

سال‌ها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.

🔹 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم.

چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند.

🔹 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد.

وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.

🔹 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_شانزدهم

🔸 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.

دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم.

🔸 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.

چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت.

🔸 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند.

صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زن‌عمو را به #یاحسین بلند کرد.

🔸 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.

نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.

🔸 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود.

عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند.

🔸 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند.

بعد از یک روز #روزه‌داری آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.

🔸 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.

زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند.

🔸 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشی‌ها بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!

از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.

🔸 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.

حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم.

🔸 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!

عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه #قرآن را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار #صاحب‌الزمان (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.

🔸 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود.

چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت.

🔸 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور #جنگ داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.

آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت #اسارت...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_شانزدهم ❤️

من و روضوان هر دو با هیجان گفتیم .
- خب ؟

برگشت به سمت عقب .

مهرداد – خب چی ؟
رضوان حرصی گفت .

رضوان – چی شد ؟

مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت .

مهرداد – مثل اینکه اینجا محل کارشه .

با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم . یکی از بانک هاي معروف .

مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد .

چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟
به سمت جلو خم شدم .

من – کجا می ریم .
مهرداد – خونه .

متعجب گفتم .
من – مگه نمی خواستی تحقیق کنی ؟

مهرداد – محل کارش رو که یاد گرفتم . شما رو می زارم خونه

خودمم الان می رم سر کار .
بعدا میام براي تحقیق .

معترض گفتم .
من – مهرداد ؟

خیلی جدي گفت .
مهرداد – عجله نکن

رضوان دستم روگرفت . برگشتم به سمتش .

لبخندي زد و چشماش رو روي هم گذاشت .

آروم گرفتم و صاف نشستم . چاره اي جز صبر نداشتم .

وارد خونه که شدیم مامان اومد استقبالمون . چشماش رو دوخته بود به لبامون . من و رضوان هر دو ساکت بودیم .

رضوان رو نمی دونم چرا ، شاید می خواست خودم بگم .

ولی من به خاطر اینکه معلوم نبود تا کی باید صبر کنم حوصله ي حرف زدن نداشتم .

اخر سر هم مامان طاقت نیورد .
مامان – چی شد ؟

رضوان نگاهی به من کرد و وقتی دید ساکتم رو کرد به مامان .

رضوان – خودش بود . تعقیبش کردیم تا محل کارش . تو یه بانک کار می کرد .

بعد با هیجان ادامه داد .

رضوان – واي مامان جون . نمی دونین که ! عجب پسري بود .

نه از این بچه قرتیا بود و نه از این جلفا . از طرز لباس پوشیدنش و قیافه ش معلوم بود باید آقا باشه .

این دفعه انتخاب مارال بیسته .

مامان لبخندي زد و " خدا رو شکري "گفت .

بعد هم با شیطنت رو به هر دومون کرد .

مامان – منم براتون خبراي خوب دارم .

خیره شدم به مامان . چی می خواست بگه که فکر می کرد براي من خبر خوبیه ؟

براي من غیر از امیرمهدي ، هیچ خبري خوب نیود .

مامان کمی سکوت کرد و با هیجان نگاهمون کرد . انگار می خواست ببینه آماده هستیم خبر رو بگه یا نه.

لبخند عمیقی زد .

مامان – منم زنگ زدم خونه ي خواهرم . ماجرا رو براش گفتم .

بادم خوابید . این خبر خوبش بود ؟ آبرو که برام نموند .

من – همه چی رو به خاله گفتین ؟
با سر بر افراشته گفت .

مامان – توقع که نداشتی دروغ بگم ؟

واقعا براي خودم متأسف شدم . دیگه با چه رویی می رفتم خونه ي خاله !


مامان – نترس . کل ماجرا رو که نگفتم . فقط گفتم تو پسره رو یه جا دیدي و ازش خوشت اومده .

ما هم می خوایم ببینیم خونواده ش چه جورین و از این حرفا . دروغم نگفتم .

راست می گفت . دروغ نگفته بود .

بازم جاي شکرش بود که موضوع صیغه رو نگفته بود .. گرچه که از مامان راستگوي من بعید نبود بگه .

مامان – خلاصه که خاله ت گفت زیاد باهاشو آشنا نیست و یکی از همسایه هاش باهاشون رفت و آمد داره .

بیا اینم خبر خوب مامان بنده . این کجاش خوب بود و نیاز داشت به اون همه هیجان ؟
رو به مامان گفتم .

من – حتماً قرار شد خاله بره از همسایه ش پرس و جو کنه !

مامان ابرویی بالا انداخت .

مامان – نه . خاله ت گفت پس فردا خونه ي همسایه شون مولودیه براي تولد حضرت علی ( ع ) . با همسایه شون هماهنگ می کنه که ما سه تا هم بریم . مادر و خواهر این
پسره هم هستن ......

با خوشحالی رفتم و دست انداختم دور گردن مامان .

من – واي مامان . خیلی ماهی . ماه .

مامان به خوشحالیم لبخندي زد .

مامان – تنها کاري بود که از دستم بر میومد .
از این بهتر نمی شد .

شاید اینجوري می تونستم دلیلی براي دیدارش پیدا کنم . گرچه که نمی دونستم تو ذهن بقیه چی میگذره.

عصر مهرداد و بابا با هم رسیدن خونه .

مامان به عادت همیشه با عصرونه اي ازشون پذیرایی کرد تا یکی دو ساعت بعد شام بخوریم .

از بدو ورودشون با نگرانی چشم دوختم به مهرداد تا شاید بفهمم رفته تحقیق کنه یا نه .

دلم نمی خواست به هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن . من عجله داشتم . عجله براي دیدنش .

رضوان و مامان دائم نگاهشون بین من و مهرداد در گردش بود .

نگران بودن . این رو می تونستم بفهمم .
سکوت مهرداد نشونه ي خوبی نبود .

شام رو هم خوردیم . ولی مهر سکوت مهرداد شکسته نشد . آخر سر هم رضوان از خودگذشتگی کرد و ازش پرسید .

رضوان – مهرداد جان رفتی تحقیق ؟

با این حرفش من و مامان چهارچشمی زل زدیم به لباي مهرداد .

اما مهرداد چنان نگاهی به رضوان انداخت که بنده ي خدا سکوت کرد . بعد هم با ناراحتی نگاهم کرد . کاري از دستش ساخته نبود .

معلوم بود مهرداد هنوز چندان راضی نیست و فقط به خاطر بابا که سکوت کرده حرفی نمی زنه .


مهرداد – از کجا معلوم که کسی رو براي پسرشون در نظر نگرفته باشن !

مامان در سکوت نگاهش کرد . انگار جوابی نداشت . اینبار رضوان به کمک مامان اومد .

رضوان – خوب باید بریم تا این چیزا رو بفهم